شهید سید مجید سیادتی: تفاوت بین نسخهها
Dorostkar98 (بحث | مشارکتها) (پانویس) |
|||
(یک نسخهٔ متوسط توسط کاربر دیگری نشان داده نشده) | |||
سطر ۱: | سطر ۱: | ||
− | + | کد شهید : 6007228 تاریخ تولد : | |
− | + | ||
− | + | ||
− | + | ||
− | + | ||
− | + | ||
− | + | ||
− | + | ||
− | + | ||
− | + | ||
− | + | ||
− | + | ||
− | + | ||
− | + | ||
− | + | ||
− | + | ||
− | + | ||
− | + | ||
− | + | ||
− | + | ||
− | + | ||
− | + | ||
− | + | ||
− | + | ||
− | + | ||
− | + | ||
− | + | ||
− | + | ||
− | + | ||
+ | نام : سیدمجید | ||
+ | |||
+ | محل تولد : مشهد | ||
+ | |||
+ | نام خانوادگی : سیادتی | ||
+ | |||
+ | تاریخ شهادت : 1360/09/21 | ||
+ | |||
+ | تحصیلات : نامشخص منطقه شهادت : | ||
+ | |||
+ | شغل : یگان خدمتی : | ||
+ | |||
+ | گروه مربوط : گروهی برای این شهید ثبت نشده است . | ||
+ | |||
+ | نوع عضویت : سایر شهدا مسئولیت : رزمنده | ||
+ | |||
+ | گلزار : بهشترضا | ||
خاطرات: | خاطرات: | ||
سطر ۳۴: | سطر ۲۳: | ||
« زمان آشنایی بنده با شهید سید مجید سیادتی آذرماه سال 60 در هنگام اعزام به جبهه های نور علیه ظلمت رخ داد و آن موقعی بود که ما را سازماندهی کردند و در یک گروهان و دسته همراه شدیم و این آشنایی برای من غیر مترقبه و دور از انتظار بود چرا که من با کسی آشنا شدم که دیروز اصلاً او را نمی شناختم و امروز بهترین دوست و محرم اسرار یکدیگر شدیم و این زمانی بود که من دنبال الگو و نمونه ای می گشتیم تا بتوانیم اعمال و رفتارم را با خصلت های نیکو بسازم و او را آنگونه که می خواستم یافتم . لذا در حین اعزام و زمانی که در پادگان اسلام آباد غرب کرمانشاه بودیم ، سعی می کردم همیشه با او باشم و از خلوص و پاکی او بهره مند شوم . شبی دیدم در محل استراحت گروهان نبود و آن زمانی بود که همه خوابیده بودند . من جویای احوال او شدم ، دیدم در گوشه ای از آسایشگاه که خلوت بود . نور کمی نیز داشت نشسته ، با چشمانی اشک بار دعای توسل زمزمه می کند ، من چنان از ابراز ارادت او نسبت به اهل بیت علیه السلام متحیر شدم که دلم نیامد او را از آن حالت معنوی خارج کنم و برگشتم در جایگاهم خوابیدم و منتظر آمدنش شدم ولی او نیامد و من بخواب رفتم ، صبح که بیدار شدم ، هنگام اذان صبح بود . به او گفتم اگر مایل هستی برویم حمام و گرد و غبار راه بشوییم ، چون که فردا عازم خط خواهیم شد و او پیشنهاد من را قبول کرد . رفتیم هر کدام جداگانه با دوشهای آب گرم خود را شستیم . زمانی که شهید سیادتی از حمام بیرون آمد با چهره ای خندان به من گفت : آیا غسل شهادت کردی ؟ من گفتم : نه . او گفت : بایستی الان و هر لحظه آماده شهادت باشیم و من از این اخلاص بیشتر به او علاقمند شدم و فهمیدم شهیدان خود چگونه خود آگاهانه راهشان را انتخاب می کنند . عصر همان روز بود که خبر پیروزی رزمندگان اسلام در پادگان اسلام آباد غرب پیچید و با وجود اینکه باران به شدت می بارید رزمندگان اسلام با خوشحالی تمام آماده رفتن می شدند . هر یک به دیگری تبریک می گفت و همدیگر را بغل کرده ، می بوسیدند . حقیقتاً صحنه بیاد ماندنی بود که بعد از مدتها رزمندگان اسلام توانستند بستان را از چنگال دشمن نجات دهند . تا اینکه عازم خط مقدم شد، در منطقه گیلان غرب مستقر شدیم و قرار بود عملیات علیه نیروهای بعثی شروع شود . بعد از نماز مغرب و عشاء به سوی منطقه مورد نظر که به نام « سرتنان » بود حرکت کردیم ، مسافتی قریب به 25 الی 30 کیلومتر را با تمام تجهیزات در کوهها و راههای صعب العبور طی کردیم . تا اینکه حدود ساعت 3 یا 4 صبح بود که به محل درگیری رسیدیم و چون مسافت زیادی را طی کرده بودیم همه نیروها به شدت خسته شده بودند و کمتر کسی بود که بتواند وارد درگیری و جنگ و گریز با دشمن شود ولی با استعانت از قدرت لایزال الهی و با روحیه ایمانی که فرزندان اسلام داشتند و با خبرهایی که از دیگر جبهه های هم ردیف ما مبنی بر پیروزی بر دشمنان به ما رسید ، بعد از ادای فریضه نماز صبح به دشمن حمله کردیم و با وجود نیروی اندک ما و قدرت بالای دشمن توانستیم قله مهم و استراتژیک سرتنان را از چنگال کفار بعثی آزاد کنیم و تعدادی از دشمن کشته و زخمی و اسیر شدند . بایستی از اهمیت قله برای شما بیان کنم ، عملیات مهندسی که دشمن روی آن انجام داده بود ، یک طرف قله به جاده قصر شیرین منتقل می شد . دشمن تا بالای قله جاده کشیده بود که شاید حدود 20 متر ارتفاع آن نبود ولی با تمام آن قدرت پوشالی دشمن ، رزمندگان مخلص بر آنها پیروز شدند و در منطقه حالت پدافند به خود گرفتند . در طول روز که رزمندگان اسلام مشغول پدافند بودند چندین مرتبه هواپیما و هلیکوپتر های دشمن منطقه را بمباران کردند ولی یکی از رزمندگان اسلام توانست یک هلیکوپتر دشمن را منهدم و ساقط نماید که تا حدودی منطقه آرام شد . من شهید سیادتی را حدود ساعت 10 صبح بود که دیدم . چون همه پراکنده شده بودند و هیچ کس از دیگری خبر نداشت خوشحال شدم . گفتم : کجا می روی گفت می خواهم آب بیاورم برای بچه ها . گفتم : راه خیلی زیاد است باید از پایین قله آب بیاوری گفت : اشکال ندارد ولی من دلم راضی نشد که او تنها برود و یک بیست لیتری آب کند و سر بالایی سخت را طی کند . با هم رفتیم و آب برای برادرها آوردیم . حوالی نزدیک غروب شد ، اعلام کردند همه در یک جا مستقر شوند و به صورت نعل اسبی اطراف را سنگر بسازند و آماده پاتک دشمن باشند . من و شهید سیادتی با هم بودیم و یک سنگر را برای خودمان آماده کردیم . ولی بعد از مدتی که هوا تاریک شد اعلام کردند بایستی عقب نشینی کنید و هر کس هر چه می تواند از تجهیزات با خود به عقب بیاورد . خلاصه اسرا ، و مجروحین دشمن و همچنین شهدا و مجروحین سپاه اسلام با قاطر و اسب به عقب خط مقدم حرکت کردند و رزمندگان اسلام به صورت ستونی بصورتی که دشمن متوجه نشود به راه افتادند . شهید سیادتی هم مقدار زیادی مهمات و چند سلاح با خود برداشته بود . به او گفتم تو ضعیف هستی ، کمی خودت را سبک کن و از این بار اضافه روی قاطر بگذار یا حداقل یکی ، دو تا از اسلحه هایت را به من بده ولی او قبول نکرد خلاصه ما همچنان به راه ادامه می دادیم که حدود 3 الی 4 بامداد شد . بچه ها حسابی خسته شده بودند چرا که بعد از 24 ساعت پیاده روی و درگیری با دشمن باز همان راه رفته را برمی گشتند . بعد از اینکه به ستون دستور توقف داده شد . شهید سیادتی به من گفت : محمد هر چه فکر می کنم نمی دانم چرا من شهید نشدم . من از این گفته او ناراحت شدم و به او گفتم این اولین مرحله عملیات ما بود و ما باید انشاء ا ... قصر شیرین را آزاد کنیم . ولی او همچنان خاضعانه و مخلصانه این حرف خود را تکرار می کرد . ما براه افتادیم نزدیک مقر رسیدیم که قرار بود از آنجا با ماشین به عقب برویم که ناگهان دشمن از سر و صدای خودروها و بچه ها منطقه را شناسایی کرد و منطقه را با توپخانه و تانک به شدت کوبید . من و شهید سیادتی هنوز به مقر نرسیده بودیم چون آخر ستون بودیم و حفاظت پشت و آخر ستون به عهده ما بود اما دشمن تمام محل عبور را می زد هنوز از گفته شهید سیادتی زمانی نگذشته بود که دیدم دستش را روی قلبش گذاشت و شهید شد و به دیدار معشوق و معبودش شتافت . »<ref>[http://yaranereza.ir/ShowSoldier.aspx?SID=11923 سایت یاران رضا]</ref> | « زمان آشنایی بنده با شهید سید مجید سیادتی آذرماه سال 60 در هنگام اعزام به جبهه های نور علیه ظلمت رخ داد و آن موقعی بود که ما را سازماندهی کردند و در یک گروهان و دسته همراه شدیم و این آشنایی برای من غیر مترقبه و دور از انتظار بود چرا که من با کسی آشنا شدم که دیروز اصلاً او را نمی شناختم و امروز بهترین دوست و محرم اسرار یکدیگر شدیم و این زمانی بود که من دنبال الگو و نمونه ای می گشتیم تا بتوانیم اعمال و رفتارم را با خصلت های نیکو بسازم و او را آنگونه که می خواستم یافتم . لذا در حین اعزام و زمانی که در پادگان اسلام آباد غرب کرمانشاه بودیم ، سعی می کردم همیشه با او باشم و از خلوص و پاکی او بهره مند شوم . شبی دیدم در محل استراحت گروهان نبود و آن زمانی بود که همه خوابیده بودند . من جویای احوال او شدم ، دیدم در گوشه ای از آسایشگاه که خلوت بود . نور کمی نیز داشت نشسته ، با چشمانی اشک بار دعای توسل زمزمه می کند ، من چنان از ابراز ارادت او نسبت به اهل بیت علیه السلام متحیر شدم که دلم نیامد او را از آن حالت معنوی خارج کنم و برگشتم در جایگاهم خوابیدم و منتظر آمدنش شدم ولی او نیامد و من بخواب رفتم ، صبح که بیدار شدم ، هنگام اذان صبح بود . به او گفتم اگر مایل هستی برویم حمام و گرد و غبار راه بشوییم ، چون که فردا عازم خط خواهیم شد و او پیشنهاد من را قبول کرد . رفتیم هر کدام جداگانه با دوشهای آب گرم خود را شستیم . زمانی که شهید سیادتی از حمام بیرون آمد با چهره ای خندان به من گفت : آیا غسل شهادت کردی ؟ من گفتم : نه . او گفت : بایستی الان و هر لحظه آماده شهادت باشیم و من از این اخلاص بیشتر به او علاقمند شدم و فهمیدم شهیدان خود چگونه خود آگاهانه راهشان را انتخاب می کنند . عصر همان روز بود که خبر پیروزی رزمندگان اسلام در پادگان اسلام آباد غرب پیچید و با وجود اینکه باران به شدت می بارید رزمندگان اسلام با خوشحالی تمام آماده رفتن می شدند . هر یک به دیگری تبریک می گفت و همدیگر را بغل کرده ، می بوسیدند . حقیقتاً صحنه بیاد ماندنی بود که بعد از مدتها رزمندگان اسلام توانستند بستان را از چنگال دشمن نجات دهند . تا اینکه عازم خط مقدم شد، در منطقه گیلان غرب مستقر شدیم و قرار بود عملیات علیه نیروهای بعثی شروع شود . بعد از نماز مغرب و عشاء به سوی منطقه مورد نظر که به نام « سرتنان » بود حرکت کردیم ، مسافتی قریب به 25 الی 30 کیلومتر را با تمام تجهیزات در کوهها و راههای صعب العبور طی کردیم . تا اینکه حدود ساعت 3 یا 4 صبح بود که به محل درگیری رسیدیم و چون مسافت زیادی را طی کرده بودیم همه نیروها به شدت خسته شده بودند و کمتر کسی بود که بتواند وارد درگیری و جنگ و گریز با دشمن شود ولی با استعانت از قدرت لایزال الهی و با روحیه ایمانی که فرزندان اسلام داشتند و با خبرهایی که از دیگر جبهه های هم ردیف ما مبنی بر پیروزی بر دشمنان به ما رسید ، بعد از ادای فریضه نماز صبح به دشمن حمله کردیم و با وجود نیروی اندک ما و قدرت بالای دشمن توانستیم قله مهم و استراتژیک سرتنان را از چنگال کفار بعثی آزاد کنیم و تعدادی از دشمن کشته و زخمی و اسیر شدند . بایستی از اهمیت قله برای شما بیان کنم ، عملیات مهندسی که دشمن روی آن انجام داده بود ، یک طرف قله به جاده قصر شیرین منتقل می شد . دشمن تا بالای قله جاده کشیده بود که شاید حدود 20 متر ارتفاع آن نبود ولی با تمام آن قدرت پوشالی دشمن ، رزمندگان مخلص بر آنها پیروز شدند و در منطقه حالت پدافند به خود گرفتند . در طول روز که رزمندگان اسلام مشغول پدافند بودند چندین مرتبه هواپیما و هلیکوپتر های دشمن منطقه را بمباران کردند ولی یکی از رزمندگان اسلام توانست یک هلیکوپتر دشمن را منهدم و ساقط نماید که تا حدودی منطقه آرام شد . من شهید سیادتی را حدود ساعت 10 صبح بود که دیدم . چون همه پراکنده شده بودند و هیچ کس از دیگری خبر نداشت خوشحال شدم . گفتم : کجا می روی گفت می خواهم آب بیاورم برای بچه ها . گفتم : راه خیلی زیاد است باید از پایین قله آب بیاوری گفت : اشکال ندارد ولی من دلم راضی نشد که او تنها برود و یک بیست لیتری آب کند و سر بالایی سخت را طی کند . با هم رفتیم و آب برای برادرها آوردیم . حوالی نزدیک غروب شد ، اعلام کردند همه در یک جا مستقر شوند و به صورت نعل اسبی اطراف را سنگر بسازند و آماده پاتک دشمن باشند . من و شهید سیادتی با هم بودیم و یک سنگر را برای خودمان آماده کردیم . ولی بعد از مدتی که هوا تاریک شد اعلام کردند بایستی عقب نشینی کنید و هر کس هر چه می تواند از تجهیزات با خود به عقب بیاورد . خلاصه اسرا ، و مجروحین دشمن و همچنین شهدا و مجروحین سپاه اسلام با قاطر و اسب به عقب خط مقدم حرکت کردند و رزمندگان اسلام به صورت ستونی بصورتی که دشمن متوجه نشود به راه افتادند . شهید سیادتی هم مقدار زیادی مهمات و چند سلاح با خود برداشته بود . به او گفتم تو ضعیف هستی ، کمی خودت را سبک کن و از این بار اضافه روی قاطر بگذار یا حداقل یکی ، دو تا از اسلحه هایت را به من بده ولی او قبول نکرد خلاصه ما همچنان به راه ادامه می دادیم که حدود 3 الی 4 بامداد شد . بچه ها حسابی خسته شده بودند چرا که بعد از 24 ساعت پیاده روی و درگیری با دشمن باز همان راه رفته را برمی گشتند . بعد از اینکه به ستون دستور توقف داده شد . شهید سیادتی به من گفت : محمد هر چه فکر می کنم نمی دانم چرا من شهید نشدم . من از این گفته او ناراحت شدم و به او گفتم این اولین مرحله عملیات ما بود و ما باید انشاء ا ... قصر شیرین را آزاد کنیم . ولی او همچنان خاضعانه و مخلصانه این حرف خود را تکرار می کرد . ما براه افتادیم نزدیک مقر رسیدیم که قرار بود از آنجا با ماشین به عقب برویم که ناگهان دشمن از سر و صدای خودروها و بچه ها منطقه را شناسایی کرد و منطقه را با توپخانه و تانک به شدت کوبید . من و شهید سیادتی هنوز به مقر نرسیده بودیم چون آخر ستون بودیم و حفاظت پشت و آخر ستون به عهده ما بود اما دشمن تمام محل عبور را می زد هنوز از گفته شهید سیادتی زمانی نگذشته بود که دیدم دستش را روی قلبش گذاشت و شهید شد و به دیدار معشوق و معبودش شتافت . »<ref>[http://yaranereza.ir/ShowSoldier.aspx?SID=11923 سایت یاران رضا]</ref> | ||
+ | |||
==پانویس== | ==پانویس== | ||
− | <references /> | + | <references/> |
+ | ==رده== | ||
+ | {{ترتیبپیشفرض:سید مجید سیادتی}} | ||
+ | [[رده: شهدا]] | ||
+ | [[رده: شهدای دفاع مقدس]] | ||
+ | [[رده: شهدای ایران]] | ||
+ | [[رده: شهدای استان خراسان رضوی]] | ||
+ | [[رده: شهدای شهرستان مشهد]] |
نسخهٔ کنونی تا ۲۴ فروردین ۱۳۹۹، ساعت ۱۷:۴۸
کد شهید : 6007228 تاریخ تولد :
نام : سیدمجید
محل تولد : مشهد
نام خانوادگی : سیادتی
تاریخ شهادت : 1360/09/21
تحصیلات : نامشخص منطقه شهادت :
شغل : یگان خدمتی :
گروه مربوط : گروهی برای این شهید ثبت نشده است .
نوع عضویت : سایر شهدا مسئولیت : رزمنده
گلزار : بهشترضا
خاطرات:
« زمان آشنایی بنده با شهید سید مجید سیادتی آذرماه سال 60 در هنگام اعزام به جبهه های نور علیه ظلمت رخ داد و آن موقعی بود که ما را سازماندهی کردند و در یک گروهان و دسته همراه شدیم و این آشنایی برای من غیر مترقبه و دور از انتظار بود چرا که من با کسی آشنا شدم که دیروز اصلاً او را نمی شناختم و امروز بهترین دوست و محرم اسرار یکدیگر شدیم و این زمانی بود که من دنبال الگو و نمونه ای می گشتیم تا بتوانیم اعمال و رفتارم را با خصلت های نیکو بسازم و او را آنگونه که می خواستم یافتم . لذا در حین اعزام و زمانی که در پادگان اسلام آباد غرب کرمانشاه بودیم ، سعی می کردم همیشه با او باشم و از خلوص و پاکی او بهره مند شوم . شبی دیدم در محل استراحت گروهان نبود و آن زمانی بود که همه خوابیده بودند . من جویای احوال او شدم ، دیدم در گوشه ای از آسایشگاه که خلوت بود . نور کمی نیز داشت نشسته ، با چشمانی اشک بار دعای توسل زمزمه می کند ، من چنان از ابراز ارادت او نسبت به اهل بیت علیه السلام متحیر شدم که دلم نیامد او را از آن حالت معنوی خارج کنم و برگشتم در جایگاهم خوابیدم و منتظر آمدنش شدم ولی او نیامد و من بخواب رفتم ، صبح که بیدار شدم ، هنگام اذان صبح بود . به او گفتم اگر مایل هستی برویم حمام و گرد و غبار راه بشوییم ، چون که فردا عازم خط خواهیم شد و او پیشنهاد من را قبول کرد . رفتیم هر کدام جداگانه با دوشهای آب گرم خود را شستیم . زمانی که شهید سیادتی از حمام بیرون آمد با چهره ای خندان به من گفت : آیا غسل شهادت کردی ؟ من گفتم : نه . او گفت : بایستی الان و هر لحظه آماده شهادت باشیم و من از این اخلاص بیشتر به او علاقمند شدم و فهمیدم شهیدان خود چگونه خود آگاهانه راهشان را انتخاب می کنند . عصر همان روز بود که خبر پیروزی رزمندگان اسلام در پادگان اسلام آباد غرب پیچید و با وجود اینکه باران به شدت می بارید رزمندگان اسلام با خوشحالی تمام آماده رفتن می شدند . هر یک به دیگری تبریک می گفت و همدیگر را بغل کرده ، می بوسیدند . حقیقتاً صحنه بیاد ماندنی بود که بعد از مدتها رزمندگان اسلام توانستند بستان را از چنگال دشمن نجات دهند . تا اینکه عازم خط مقدم شد، در منطقه گیلان غرب مستقر شدیم و قرار بود عملیات علیه نیروهای بعثی شروع شود . بعد از نماز مغرب و عشاء به سوی منطقه مورد نظر که به نام « سرتنان » بود حرکت کردیم ، مسافتی قریب به 25 الی 30 کیلومتر را با تمام تجهیزات در کوهها و راههای صعب العبور طی کردیم . تا اینکه حدود ساعت 3 یا 4 صبح بود که به محل درگیری رسیدیم و چون مسافت زیادی را طی کرده بودیم همه نیروها به شدت خسته شده بودند و کمتر کسی بود که بتواند وارد درگیری و جنگ و گریز با دشمن شود ولی با استعانت از قدرت لایزال الهی و با روحیه ایمانی که فرزندان اسلام داشتند و با خبرهایی که از دیگر جبهه های هم ردیف ما مبنی بر پیروزی بر دشمنان به ما رسید ، بعد از ادای فریضه نماز صبح به دشمن حمله کردیم و با وجود نیروی اندک ما و قدرت بالای دشمن توانستیم قله مهم و استراتژیک سرتنان را از چنگال کفار بعثی آزاد کنیم و تعدادی از دشمن کشته و زخمی و اسیر شدند . بایستی از اهمیت قله برای شما بیان کنم ، عملیات مهندسی که دشمن روی آن انجام داده بود ، یک طرف قله به جاده قصر شیرین منتقل می شد . دشمن تا بالای قله جاده کشیده بود که شاید حدود 20 متر ارتفاع آن نبود ولی با تمام آن قدرت پوشالی دشمن ، رزمندگان مخلص بر آنها پیروز شدند و در منطقه حالت پدافند به خود گرفتند . در طول روز که رزمندگان اسلام مشغول پدافند بودند چندین مرتبه هواپیما و هلیکوپتر های دشمن منطقه را بمباران کردند ولی یکی از رزمندگان اسلام توانست یک هلیکوپتر دشمن را منهدم و ساقط نماید که تا حدودی منطقه آرام شد . من شهید سیادتی را حدود ساعت 10 صبح بود که دیدم . چون همه پراکنده شده بودند و هیچ کس از دیگری خبر نداشت خوشحال شدم . گفتم : کجا می روی گفت می خواهم آب بیاورم برای بچه ها . گفتم : راه خیلی زیاد است باید از پایین قله آب بیاوری گفت : اشکال ندارد ولی من دلم راضی نشد که او تنها برود و یک بیست لیتری آب کند و سر بالایی سخت را طی کند . با هم رفتیم و آب برای برادرها آوردیم . حوالی نزدیک غروب شد ، اعلام کردند همه در یک جا مستقر شوند و به صورت نعل اسبی اطراف را سنگر بسازند و آماده پاتک دشمن باشند . من و شهید سیادتی با هم بودیم و یک سنگر را برای خودمان آماده کردیم . ولی بعد از مدتی که هوا تاریک شد اعلام کردند بایستی عقب نشینی کنید و هر کس هر چه می تواند از تجهیزات با خود به عقب بیاورد . خلاصه اسرا ، و مجروحین دشمن و همچنین شهدا و مجروحین سپاه اسلام با قاطر و اسب به عقب خط مقدم حرکت کردند و رزمندگان اسلام به صورت ستونی بصورتی که دشمن متوجه نشود به راه افتادند . شهید سیادتی هم مقدار زیادی مهمات و چند سلاح با خود برداشته بود . به او گفتم تو ضعیف هستی ، کمی خودت را سبک کن و از این بار اضافه روی قاطر بگذار یا حداقل یکی ، دو تا از اسلحه هایت را به من بده ولی او قبول نکرد خلاصه ما همچنان به راه ادامه می دادیم که حدود 3 الی 4 بامداد شد . بچه ها حسابی خسته شده بودند چرا که بعد از 24 ساعت پیاده روی و درگیری با دشمن باز همان راه رفته را برمی گشتند . بعد از اینکه به ستون دستور توقف داده شد . شهید سیادتی به من گفت : محمد هر چه فکر می کنم نمی دانم چرا من شهید نشدم . من از این گفته او ناراحت شدم و به او گفتم این اولین مرحله عملیات ما بود و ما باید انشاء ا ... قصر شیرین را آزاد کنیم . ولی او همچنان خاضعانه و مخلصانه این حرف خود را تکرار می کرد . ما براه افتادیم نزدیک مقر رسیدیم که قرار بود از آنجا با ماشین به عقب برویم که ناگهان دشمن از سر و صدای خودروها و بچه ها منطقه را شناسایی کرد و منطقه را با توپخانه و تانک به شدت کوبید . من و شهید سیادتی هنوز به مقر نرسیده بودیم چون آخر ستون بودیم و حفاظت پشت و آخر ستون به عهده ما بود اما دشمن تمام محل عبور را می زد هنوز از گفته شهید سیادتی زمانی نگذشته بود که دیدم دستش را روی قلبش گذاشت و شهید شد و به دیدار معشوق و معبودش شتافت . »[۱]