شهید محمد صادق خروی: تفاوت بین نسخه‌ها

از دانش‌نامه فرهنگ ایثار , جهاد و شهادت
پرش به: ناوبری، جستجو
 
(۴ نسخه‌های متوسط توسط ۳ کاربران نشان داده نشده)
سطر ۱: سطر ۱:
کد شهید : 6405528  
+
کد شهید : 6405528 تاریخ تولد :
  
تاریخ تولد :
+
نام : محمدصادق‌ محل تولد : نیشابور
  
نام : محمدصادق‌
+
نام خانوادگی : خروی‌ تاریخ شهادت : 1364/06/19
  
محل تولد : نیشابور
+
نام پدر : اسمعیل‌ مکان شهادت :
  
نام خانوادگی : خروی‌
 
  
تاریخ شهادت : 1364/06/19
+
تحصیلات : نامشخص منطقه شهادت :
  
نام پدر : اسمعیل‌
+
شغل : یگان خدمتی :
 
+
مکان شهادت :
+
 
+
تحصیلات : نامشخص
+
 
+
منطقه شهادت :
+
 
+
شغل :  
+
 
+
یگان خدمتی :
+
  
 
گروه مربوط : گروهی برای این شهید ثبت نشده است .
 
گروه مربوط : گروهی برای این شهید ثبت نشده است .
سطر ۳۱: سطر ۲۰:
 
خاطرات:
 
خاطرات:
  
به خاطر دارم که محمد صادق هنوز به سن تکلیف نرسیده بود ولی همیشه نمازش را سر وقت می خواند . در ماه مبارک رمضان روزه می گرفت یک روز که خیلی بی حال شده بود یکی از آشنایانمان گفت شناسنامه این بچه را بیاورید تا ببینم چند سال دارد که روزه می گیرد وقتی شناسنامه ایشان را آوردیم هنوز چند سال دیگر وقت داشت که روزه و نمازش شود، در حالی که سال گذشته هم روزه گرفته بود . محمد صادق گفت : ثواب روزه و نماز به پدر و مادرم هم نمی رسد و به درد آنها نمی خورد . من روزه می گیرم که پس انداز باشد برای آخرت خودم .
+
ب ه خاطر دارم که محمد صادق هنوز به سن تکلیف نرسیده بود ولی همیشه نمازش را سر وقت می خواند . در ماه مبارک رمضان روزه می گرفت یک روز که خیلی بی حال شده بود یکی از آشنایانمان گفت شناسنامه این بچه را بیاورید تا ببینم چند سال دارد که روزه می گیرد وقتی شناسنامه ایشان را آوردیم هنوز چند سال دیگر وقت داشت که روزه و نمازش شود، در حالی که سال گذشته هم روزه گرفته بود . محمد صادق گفت : ثواب روزه و نماز به پدر و مادرم هم نمی رسد و به درد آنها نمی خورد . من روزه می گیرم که پس انداز باشد برای آخرت خودم .
  
 
یکبار من به همسر محمد صادق گفتم برو به شوهرت بگو اگر این دفعه به جبهه بروی و مرا تنها بگذاری، من هم به خانه پدر و مادرم می روم و اینجا نمی مانم . همسرش هم این کار را کرد . روز بعد محمد صادق به شهر رفته بود و یک جعبه بزرگ خواروبار و حبوبات و ... آورد و گفت : من به جبهه می روم . همسرم از این وسایل استفاده کند تا سربار شما نباشد . من هم در آن لحظه گریه کردم و گفتم پسرم من آن حرف را برای اینکه تو هب جبهه نروی گفتم . محمد صادق گفت : مادر جان چرا این حرف را می زنی؟ من بخاطر شما و خواهرانم و همسرم و مملکتم به جبهه می روم . اگر بدانی چقدر انسانهای بی گناه در منطقه جنگی در گورهای دسته جمعی دفن شده اند . من به خاطر اینها به جبهه می روم نه برای راحتی خودم . بعد از آن من هم دیگر چیزی نگفتم .
 
یکبار من به همسر محمد صادق گفتم برو به شوهرت بگو اگر این دفعه به جبهه بروی و مرا تنها بگذاری، من هم به خانه پدر و مادرم می روم و اینجا نمی مانم . همسرش هم این کار را کرد . روز بعد محمد صادق به شهر رفته بود و یک جعبه بزرگ خواروبار و حبوبات و ... آورد و گفت : من به جبهه می روم . همسرم از این وسایل استفاده کند تا سربار شما نباشد . من هم در آن لحظه گریه کردم و گفتم پسرم من آن حرف را برای اینکه تو هب جبهه نروی گفتم . محمد صادق گفت : مادر جان چرا این حرف را می زنی؟ من بخاطر شما و خواهرانم و همسرم و مملکتم به جبهه می روم . اگر بدانی چقدر انسانهای بی گناه در منطقه جنگی در گورهای دسته جمعی دفن شده اند . من به خاطر اینها به جبهه می روم نه برای راحتی خودم . بعد از آن من هم دیگر چیزی نگفتم .
سطر ۴۱: سطر ۳۰:
 
آخرین بار که صادق می خواست به جبهه برود چهره اش طوری دیگر بود و رفتارش با روزهای قبل کاملا فرق می کرد . علتش را پرسیدم گفت : من دیگر به روز وصل نزدیکم چون علامتش را در خودم دیدم یکی از دوستانم در فاصله یک چشم به هم زدن توسط بمب به شهادت رسید به همین خاطر از آن زمان طوری دیگر هستم و می دانم که به آرزویم می رسم .
 
آخرین بار که صادق می خواست به جبهه برود چهره اش طوری دیگر بود و رفتارش با روزهای قبل کاملا فرق می کرد . علتش را پرسیدم گفت : من دیگر به روز وصل نزدیکم چون علامتش را در خودم دیدم یکی از دوستانم در فاصله یک چشم به هم زدن توسط بمب به شهادت رسید به همین خاطر از آن زمان طوری دیگر هستم و می دانم که به آرزویم می رسم .
  
آخرین باری که محمد صادق می خواست به جبهه برود، چون نمی خواست کسی متوجه رفتنش شود، من وهمسرش را صدا کرد و گفت : خواهر جان تو مواظب مادر و پدر باش و آنها را تنها نگذار . سپس رو به همسرش کرد و گفت : اگر برگشتم که هیچ ولی اگر لیاقت شهادت را داشتم تو آزاد هستی و هر وقت دلت می خواهد ازدواج کن ولی خواهش می کنم با کسی ازدواج کن که با خدا و با ایمان باشد و هر گز برای من گریه نکنید چون شهادت عشق من است .<ref>[http://yaraner eza.ir/ShowSoldier.aspx?SID=8049|سایت یاران رضا]]</ref>
+
آخرین باری که محمد صادق می خواست به جبهه برود، چون نمی خواست کسی متوجه رفتنش شود، من وهمسرش را صدا کرد و گفت : خواهر جان تو مواظب مادر و پدر باش و آنها را تنها نگذار . سپس رو به همسرش کرد و گفت : اگر برگشتم که هیچ ولی اگر لیاقت شهادت را داشتم تو آزاد هستی و هر وقت دلت می خواهد ازدواج کن ولی خواهش می کنم با کسی ازدواج کن که با خدا و با ایمان باشد و هر گز برای من گریه نکنید چون شهادت عشق من است .<ref>[http://%20http://yaraner%20eza.ir/ShowSoldier.aspx?SID=8049 سایت یاران رضا]</ref>
 +
 
 +
 
==پانویس==
 
==پانویس==
 +
 
<references />
 
<references />

نسخهٔ کنونی تا ‏۲۷ اردیبهشت ۱۳۹۹، ساعت ۱۷:۵۴

کد شهید : 6405528 تاریخ تولد :

نام : محمدصادق‌ محل تولد : نیشابور

نام خانوادگی : خروی‌ تاریخ شهادت : 1364/06/19

نام پدر : اسمعیل‌ مکان شهادت :


تحصیلات : نامشخص منطقه شهادت :

شغل : یگان خدمتی :

گروه مربوط : گروهی برای این شهید ثبت نشده است .

نوع عضویت : سایر شهدا مسئولیت : رزمنده‌

گلزار : شهدا

خاطرات:

ب ه خاطر دارم که محمد صادق هنوز به سن تکلیف نرسیده بود ولی همیشه نمازش را سر وقت می خواند . در ماه مبارک رمضان روزه می گرفت یک روز که خیلی بی حال شده بود یکی از آشنایانمان گفت شناسنامه این بچه را بیاورید تا ببینم چند سال دارد که روزه می گیرد وقتی شناسنامه ایشان را آوردیم هنوز چند سال دیگر وقت داشت که روزه و نمازش شود، در حالی که سال گذشته هم روزه گرفته بود . محمد صادق گفت : ثواب روزه و نماز به پدر و مادرم هم نمی رسد و به درد آنها نمی خورد . من روزه می گیرم که پس انداز باشد برای آخرت خودم .

یکبار من به همسر محمد صادق گفتم برو به شوهرت بگو اگر این دفعه به جبهه بروی و مرا تنها بگذاری، من هم به خانه پدر و مادرم می روم و اینجا نمی مانم . همسرش هم این کار را کرد . روز بعد محمد صادق به شهر رفته بود و یک جعبه بزرگ خواروبار و حبوبات و ... آورد و گفت : من به جبهه می روم . همسرم از این وسایل استفاده کند تا سربار شما نباشد . من هم در آن لحظه گریه کردم و گفتم پسرم من آن حرف را برای اینکه تو هب جبهه نروی گفتم . محمد صادق گفت : مادر جان چرا این حرف را می زنی؟ من بخاطر شما و خواهرانم و همسرم و مملکتم به جبهه می روم . اگر بدانی چقدر انسانهای بی گناه در منطقه جنگی در گورهای دسته جمعی دفن شده اند . من به خاطر اینها به جبهه می روم نه برای راحتی خودم . بعد از آن من هم دیگر چیزی نگفتم .

یک روز محمدصادق از کم ارزش بودن خودش صحبت می کرد و گفت من برای شهادت نا قابل هستم و خدا مرا قابل نمی داند که به شهدا بپیوندم . سپس تعریف کرد هنگامی که در منطقه بودم بعد از عملیات جنازه یک شهید را که سرش از بدن جدا شده بود را به محلی که شهدا را جمع آوری می کردند آوردم . بعد از چند روز به محلی که آن شهید افتاده بود برگشتم، خونش بر روی زمین ریخته بود و چند گل لاله نیز در همانجا روئیده بود . مادر روئیدن این گل در منطقه جنگی در جای خون شهید چه معنایی دارد . مادر جان دعا کن که خداوند ما را هم قابل شهادت بداند و شربت شهادت را نصیب ما گرداند . و همین طور که صحبت می کرد اشکهایش بر روی گونه هایش می لغزید .

محمد صادق را بعد از تولد عقیقه نمودیم . سه ماه بود که به سختی بیمار شد و در حال مرگ بود و امیدی به زنده بودن او نبود . اما خداوند او را شفا داد تا در راه خودش به شهادت برسد . گویی از اول برای جبهه و جنگ ساخته شده بود و عشق و علاقه زیادی به جبهه داشت و در همین راه نیز جانش را فدا کرد .

آخرین بار که صادق می خواست به جبهه برود چهره اش طوری دیگر بود و رفتارش با روزهای قبل کاملا فرق می کرد . علتش را پرسیدم گفت : من دیگر به روز وصل نزدیکم چون علامتش را در خودم دیدم یکی از دوستانم در فاصله یک چشم به هم زدن توسط بمب به شهادت رسید به همین خاطر از آن زمان طوری دیگر هستم و می دانم که به آرزویم می رسم .

آخرین باری که محمد صادق می خواست به جبهه برود، چون نمی خواست کسی متوجه رفتنش شود، من وهمسرش را صدا کرد و گفت : خواهر جان تو مواظب مادر و پدر باش و آنها را تنها نگذار . سپس رو به همسرش کرد و گفت : اگر برگشتم که هیچ ولی اگر لیاقت شهادت را داشتم تو آزاد هستی و هر وقت دلت می خواهد ازدواج کن ولی خواهش می کنم با کسی ازدواج کن که با خدا و با ایمان باشد و هر گز برای من گریه نکنید چون شهادت عشق من است .[۱]


پانویس

  1. سایت یاران رضا