شهید محمد حسین حسینیان: تفاوت بین نسخه‌ها

از دانش‌نامه فرهنگ ایثار , جهاد و شهادت
پرش به: ناوبری، جستجو
 
(۵ نسخه‌های متوسط توسط ۵ کاربران نشان داده نشده)
سطر ۱: سطر ۱:
{{جعبه اطلاعات افراد نظامی
 
|نام فرد                = محمد حسین حسینیان
 
|تصویر                  =
 
|توضیح تصویر            =
 
|ملیت                  = [[پرونده:پرچم ایران.png|22px]] ایرانی
 
|شهرت                  =
 
|دین و مذهب            = [[مسلمان]]، [[شیعه]]
 
|تولد                  =  [[مشهد]]
 
|شهادت                  = [[۱۳۶۱/۷/۲۲]]،[[سومار]]
 
|وفات                  =
 
|مرگ                    =
 
|محل دفن                = [[بهشت رضا]]
 
|مفقود                  = 
 
|جانباز                =
 
|اسارت                  =
 
|نیرو                  =
 
|یگانهای خدمت          = تیپ ۲۱ امام رضا
 
|طول خدمت              =
 
|درجه                  =
 
|سمت‌ها                  = مسئول محور
 
|جنگ‌‌ها                  = [[جنگ ایران و عراق]]
 
|نشان‌های لیاقت          =
 
|عملیات‌              =
 
|فعالیت‌ها              =
 
|تحصیلات                =
 
|تخصص‌ها                =
 
|شغل                    =[[پاسدار]]
 
|خانواده                = نام پدر[[قربانعلی]]
 
}}
 
  
خاطرات:
+
نام : محمدحسین‌   
بعد از شهادت محمد آقا شبی ایشان را در خواب دیدم که محمد آقا به اتفاق [[امام خمینی]] (ره) واردباغی شدند. چون مدنی بود که ایشان را ندیده بودم و دلتنگش بودم گریه ام گرفت و در همان حال گفتم: برادرجان شما کجا هستید چرا به دیدن ما نمی آید؟ با لبخند متینی که بر لب داشت به من گفت: ما همیشه در کنار شما هستیم و الان هم در این باغ هستم. پس از خو ب بیدار شدم.
+
خواهر بزرگترمان خاطره ای را اینگونه نقل می کرد: آخرین مرخصی که محمد آقا آمده بود مریضی سختی گرفته بود و به همه التماس دعا داشت و می گفت: شما دعاکنید من حالم خوب شود چرا که چند سال برای انقلاب زحمت کشیده ام نمی خواهم در بستر بیماری بمیرم می دانم اگر حالم اینبار خوب شود انشاءالله در [[جبهه]] به ارزوی دیرینم خواهم رسید.
+
نام خانوادگی : حسینیان‌   
یک روز آقای هلالی به من گفت: پدرخانمم کوره ای دارد و من قبل از اینکه به جبهه بیایم آنجا کار میکردم پدر خانمم بعداز انقلاب قیمت آجرها را بالا برد.وقتی این موضوع را فهمیدم نزد ایشان رفتم و اعتراض کردم و گفتم:چرا آجرها را گران کردید. گفت: مگر من آجرها را گران کردم. چیزهای دیگر گران شده است.قانع نشدم پدرخانمم گفت:حقوق تورا یک برابرونیم میکنم ولی به کسی چیزی نگویی. گفتم:من برای خودم نمیگویم.گفت:خوب حقوقت را دوبرابر میکنم. باز هم گفتم:من برای خودم نمیگویم.اگر قیمت آجرهارا پایین نیاوری من از کوره بیرون میروم.با خودش فکر کرده بود با او شوخی میکنم و این کار را نخواهم کرد.از کار دست کشیدم و به سرکوره نرفتم. حدود یک هفته بود که با مشقت زندگی ام را گذراندم.
+
یک بار حسین آقا در منطقه که بودند مجروح شدند و حدود یک ماه بستری بودند وقتی که حالشان بهتر شد به روستا رفتند . وقتی که حالشان بهتر شد به روستا رفتند . بعد از چهل روز که از مجروحیتش گذشته بود شنیدم کسالت دیگری پیدا کرده است . به عیادتشان رفتم . همین طور که چشمانشان به من افتاد شروع به گریستن کردند گفتم حسین آقا چرا گریه می کنی ؟مرد غیور وشجاعی مثل شما که از دشمن ترسی ندارد حالا در اثر یک مریضی گریه می کند ؟ گفت : من از اینکه مریض هستم نمی ترسم از این می ترسم که در جبهه شهید نشدم و الان این جا توی بستر بمیرم.
+
نام پدر : قربانعلی‌
حسینیان مادر بزرگم برایم تعریف می کرد ، بار آخری که پدرت می خواست به جبهه برود به من گفت : مادر مرا حلال کن شما مرا بزرگ کردی و زحمت زیادی برایم متحمل شده ای . گفتم : پسرم من از شما راضی هستم ولی محمد حسین دوباره گفت ولی من باید مطمئن شوم چون به شهادت خواهم رسید و دوست ندارم شما از من ناراحت باشی.
+
 
حسینیان عمه ام برایم تعریف می کرد ، روز آخری که پدرت می خواست به جبهه برود رفتارش با روزهای دیگر فرق می کرد خیلی از من می خواست که برایش دعا کنم . به من گفت : تو را به خدا برایم دعا کن فکر می کنم که انبار آخری است که به جبهه می روم ودیگر بازگشتی نیست ولی اگر شما برایم دعا کنی حتما به شهادت خواهم رسید مطمئنم به آرزویم خواهم رسید  
+
مکان شهادت : سومار
حسینیان بار آخری که برادرم به جبهه رفت ، قبل از رفتن به من گفت: خواهرجان بچه ها و همسرم را اول به خداوند بعد به شما می سپارم گفتم : برادر شما اگر برای خانواده ات نگران هستی به جبهه نرو به اندازه کافی به جبهه رفته ای ؟ شما شهید زنده هستی برادرم از حرفهایم خیلی ناراحت شد و گفت : من از حرفهای شما راضی نیستم از شما انتظار چنین صحبتهایی را نداشتم ، اگر فرد دیگری این حرفها را زد شما باید او را نصیحت کنید مخصوصاً در مورد همسرم و دخترانم دوست ندارم خواهرم دلنازک باشد دلم می خواهد الگویت حضرت زینب (س) باشد.
+
 
حسینیان یادم است یک بار که برادرم می خواست به جبهه برود برای خداحافظی به خانه اش رفتم وقتی رسیدم در حال مرتب کردن ساکش بود وقتی لباسهایش را داخل ساک گذاشت قرآن و مفاتیح کوچکی نیز داخل ساک قرار داد گفتم : برادر چرا با خود [[قرآن]] و مفاتیح می بری ، مگر جبهه وقت قرآن خواندن هم داری ؟ اگر نمی توانی بخوانی با خودت نبر گناه دارد ؟ گفت : خواهر جان شما چه می دانی جبهه کجاست آنجا بهترین مکان است بهترین اوقات رزمندگان در خیمه رازو نیاز با خداوند است .آنجا هرگاه بی کار می شویم عبادت می کنیم وخود را به خدا نزدیکتر می کنیم .
+
محل تولد : مشهد 
حسینیان یادم است بار آخری که محمد حسین می خواست به جبهه برود خیلی ناراحت بودم دلم نمی آمد با او خداحافظی کنم خلاصه محمد حسین برای اینکه مرا از ناراحتی در آورده پسرم را داخل ساکش کرد و گفت : او را هم با خود می برم گریه ام گرفته بود گفتم: خودت می روی پسر را دیگر کجا می بری ؟ می خندید و ساک را ازمن دور می کرد به هر حال خدا حافظی کرد و رفت و دیگر او را ندیدم .
+
     
یک شب آقای بابا رستمی به من وآقای حسینیان ماموریت داد که برویم از پادگان سقز برای بچه ها شام بیاوریم . چون هرکدام از بچه ها می رفتند نمی توانستند غذا بیاورند مجروح و یا شهید می شدند . با ماشین جیپی به پادگان رفتیم . از راه رفتن مشکلی پیش نیامد. غذا را گرفتیم و به راه افتادیم . در بین راه ضد انقلاب ها ما را هدف قرار دادند و شروع به تیر اندازی کردند . آقای حسینیان با شجاعت تمام با اسلحه ی ژ3 ای که در دستش بود شروع به تیر اندازی کرد وبالاخره با رشادت ایشان توانستیم غذاها را به مقر برسانیم .
+
شغل : پاسدار
 +
 
 +
یگان خدمتی :    تیپ21امام رضا(ع)
 +
 
 +
مسئولیت : مسئول محور
 +
 
 +
تاریخ شهادت : 1361/07/22
 +
 
 +
گلزار : بهشت‌رضا
 +
 
 +
==خاطرات==
 +
 
 +
* بعد از شهادت محمد آقا شبی ایشان را در خواب دیدم که محمد آقا به اتفاق امام خمینی (ره) واردباغی شدند. چون مدنی بود که ایشان را ندیده بودم و دلتنگش بودم گریه ام گرفت و در همان حال گفتم: برادرجان شما کجا هستید چرا به دیدن ما نمی آید؟ با لبخند متینی که بر لب داشت به من گفت: ما همیشه در کنار شما هستیم و الان هم در این باغ هستم. پس از خو ب بیدار شدم.
 +
 
 +
* خواهر بزرگترمان خاطره ای را اینگونه نقل می کرد: آخرین مرخصی که محمد آقا آمده بود مریضی سختی گرفته بود و به همه التماس دعا داشت و می گفت: شما دعاکنید من حالم خوب شود چرا که چند سال برای انقلاب زحمت کشیده ام نمی خواهم در بستر بیماری بمیرم می دانم اگر حالم اینبار خوب شود انشاءالله درجبهه به ارزوی دیرینم خواهم رسید.
 +
 
 +
* یک روز آقای هلالی به من گفت: پدرخانمم کوره ای دارد و من قبل از اینکه به جبهه بیایم آنجا کار میکردم پدر خانمم بعداز انقلاب قیمت آجرها را بالا برد.وقتی این موضوع را فهمیدم نزد ایشان رفتم و اعتراض کردم و گفتم:چرا آجرها را گران کردید. گفت: مگر من آجرها را گران کردم. چیزهای دیگر گران شده است.قانع نشدم پدرخانمم گفت:حقوق تورا یک برابرونیم میکنم ولی به کسی چیزی نگویی. گفتم:من برای خودم نمیگویم.گفت:خوب حقوقت را دوبرابر میکنم. باز هم گفتم:من برای خودم نمیگویم.اگر قیمت آجرهارا پایین نیاوری من از کوره بیرون میروم.با خودش فکر کرده بود با او شوخی میکنم و این کار را نخواهم کرد.از کار دست کشیدم و به سرکوره نرفتم. حدود یک هفته بود که با مشقت زندگی ام را گذراندم.
 +
 
 +
* یک بار حسین آقا در منطقه که بودند مجروح شدند و حدود یک ماه بستری بودند وقتی که حالشان بهتر شد به روستا رفتند . وقتی که حالشان بهتر شد به روستا رفتند . بعد از چهل روز که از مجروحیتش گذشته بود شنیدم کسالت دیگری پیدا کرده است . به عیادتشان رفتم . همین طور که چشمانشان به من افتاد شروع به گریستن کردند گفتم حسین آقا چرا گریه می کنی ؟مرد غیور وشجاعی مثل شما که از دشمن ترسی ندارد حالا در اثر یک مریضی گریه می کند ؟ گفت : من از اینکه مریض هستم نمی ترسم از این می ترسم که در جبهه شهید نشدم و الان این جا توی بستر بمیرم.
 +
 
 +
* حسینیان مادر بزرگم برایم تعریف می کرد ، بار آخری که پدرت می خواست به جبهه برود به من گفت : مادر مرا حلال کن شما مرا بزرگ کردی و زحمت زیادی برایم متحمل شده ای . گفتم : پسرم من از شما راضی هستم ولی محمد حسین دوباره گفت ولی من باید مطمئن شوم چون به شهادت خواهم رسید و دوست ندارم شما از من ناراحت باشی.
 +
 
 +
* حسینیان عمه ام برایم تعریف می کرد ، روز آخری که پدرت می خواست به جبهه برود رفتارش با روزهای دیگر فرق می کرد خیلی از من می خواست که برایش دعا کنم . به من گفت : تو را به خدا برایم دعا کن فکر می کنم که انبار آخری است که به جبهه می روم ودیگر بازگشتی نیست ولی اگر شما برایم دعا کنی حتما به شهادت خواهم رسید مطمئنم به آرزویم خواهم رسید
 +
.
 +
* حسینیان بار آخری که برادرم به جبهه رفت ، قبل از رفتن به من گفت: خواهرجان بچه ها و همسرم را اول به خداوند بعد به شما می سپارم .گفتم : برادر شما اگر برای خانواده ات نگران هستی به جبهه نرو به اندازه کافی به جبهه رفته ای ؟ شما شهید زنده هستی برادرم از حرفهایم خیلی ناراحت شد و گفت : من از حرفهای شما راضی نیستم از شما انتظار چنین صحبتهایی را نداشتم ، اگر فرد دیگری این حرفها را زد شما باید او را نصیحت کنید مخصوصاً در مورد همسرم و دخترانم دوست ندارم خواهرم دل نازک باشد دلم می خواهد الگویت حضرت زینب (س) باشد.
 +
 
 +
* حسینیان یادم است یک بار که برادرم می خواست به جبهه برود برای خداحافظی به خانه اش رفتم وقتی رسیدم در حال مرتب کردن ساکش بود وقتی لباسهایش را داخل ساک گذاشت قرآن و مفاتیح کوچکی نیز داخل ساک قرار داد گفتم : برادر چرا با خود قرآن و مفاتیح می بری ، مگر جبهه وقت قرآن خواندن هم داری ؟ اگر نمی توانی بخوانی با خودت نبر گناه دارد ؟ گفت : خواهر جان شما چه می دانی جبهه کجاست آنجا بهترین مکان است بهترین اوقات رزمندگان در خیمه رازو نیاز با خداوند است .آنجا هرگاه بی کار می شویم عبادت می کنیم وخود را به خدا نزدیکتر می کنیم .
 +
 
 +
* حسینیان یادم است بار آخری که محمد حسین می خواست به جبهه برود خیلی ناراحت بودم دلم نمی آمد با او خداحافظی کنم خلاصه محمد حسین برای اینکه مرا از ناراحتی در آورده پسرم را داخل ساکش کرد و گفت : او را هم با خود می برم گریه ام گرفته بود گفتم: خودت می روی پسر را دیگر کجا می بری ؟ می خندید و ساک را ازمن دور می کرد به هر حال خدا حافظی کرد و رفت و دیگر او را ندیدم .
 +
 
 +
* یک شب آقای بابا رستمی به من وآقای حسینیان ماموریت داد که برویم از پادگان سقز برای بچه ها شام بیاوریم . چون هرکدام از بچه ها می رفتند نمی توانستند غذا بیاورند مجروح و یا شهید می شدند . با ماشین جیپی به پادگان رفتیم . از راه رفتن مشکلی پیش نیامد. غذا را گرفتیم و به راه افتادیم . در بین راه ضد انقلاب ها ما را هدف قرار دادند و شروع به تیر اندازی کردند . آقای حسینیان با شجاعت تمام با اسلحه ی ژ3 ای که در دستش بود شروع به تیر اندازی کرد وبالاخره با رشادت ایشان توانستیم غذاها را به مقر برسانیم .
 
زمانی که ارتفاعات الله اکبر دست ارتش بود ، ما در آن منطقه مستقر بودیم از بنی صدر دستور آمد که عقب نشینی کنید . نیروهای ارتش جلو مستقر بود و ما عقب تر بودیم . آمدند و موضوع را به ما گفتند .پسر عمویم محمد حسین گفت : آقا جان ما عقب نشینی نمی کنیم . شما می خواهید عقب نشینی کنید ولی ما هستیم . آنها وسایلشان را جمع کردند به راه افتادند که بروند محمد حسین جلویشان ایستاد و گفت : کجا می روید؟ گفتند : عقب نشینی می کنیم. اسلحه اش را برداشت و گفت : اگر شما بخواهید عقب نشینی بکنید همه تان را می کشم . وقتی عصبانیتش مقداری فرونشست گفت: می خواهید بروید اشکالی ندارد ولی مااین جا هستیم حتی اگر صدام بیاید مارا بکشد . این حرف باعث شد آنها به مقرشان برگردند.
 
زمانی که ارتفاعات الله اکبر دست ارتش بود ، ما در آن منطقه مستقر بودیم از بنی صدر دستور آمد که عقب نشینی کنید . نیروهای ارتش جلو مستقر بود و ما عقب تر بودیم . آمدند و موضوع را به ما گفتند .پسر عمویم محمد حسین گفت : آقا جان ما عقب نشینی نمی کنیم . شما می خواهید عقب نشینی کنید ولی ما هستیم . آنها وسایلشان را جمع کردند به راه افتادند که بروند محمد حسین جلویشان ایستاد و گفت : کجا می روید؟ گفتند : عقب نشینی می کنیم. اسلحه اش را برداشت و گفت : اگر شما بخواهید عقب نشینی بکنید همه تان را می کشم . وقتی عصبانیتش مقداری فرونشست گفت: می خواهید بروید اشکالی ندارد ولی مااین جا هستیم حتی اگر صدام بیاید مارا بکشد . این حرف باعث شد آنها به مقرشان برگردند.
. محمد حسین حسینیان یادم است آخرین باری که پدرم به جبهه رفت من در خانه نبودم بچه همسایه مان به دنبالم آمد و گفت : بیا با هم تا سر کوچه برویم وقتی ازخانه بیرون آمدم، پدرم را دیدم که بطرف خانه عمه ام در حال حرکت بود ( منزل ما و عمه ام نزدیک بود) من ودوستم سر کوچه ایستاده بودیم که پدرم از منزل عمه ام بیرون آمد و دوباره به خانه رفت ولی بازهم مرا ندید. این بار که از خانه بیرون آمد لباسهای سیاه برتنش بود فهمیدم که می خواهد عازم منطقه شود دنبالش دویدم و صدایش زدم و تا مرا دید ایستاد و گفت: کجا رفته بودی ؟ خیلی دنبالت گشتم به مادرت گفتم : تا دخترم را نبینم نمی روم . خانه عمه ات هم آمدم ولی آنجا هم نبودی ؟ گفتم پدر من همین جا ایستاده بودم خلاصه مرا سوار موتورش کرد و به خانه رفتیم و به اتفاق خانواده به ایستگاه قطار رفتیم و پدرم عازم منطقه شد . این آخرین باری بود که پدرم را دیدم و بعد از آن به فیض عظیم شهادت نائل گشت .
+
 
. محمد حسین حسینیان در دوران دبیرستان وضعیت نمرات درسیم خوب نبود یک روز که از مدرسه به خانه آمدم با خودم فکر می کردم چرا این ثلث ، نمراتم اینقدر پائین آمده است . خودم را سرزنش می کردم دوست داشتم که پدرم را در خواب ببینم تا مرا نصیحت کند به همین خاطر وضو گرفتم و نمازی جهت خواب دیدن اموات خواندم فقط دوست داشتم پدرم را ببینم حتی اگر مرا سرزنش کند و از دستم ناراحت باشد همان شب پدرم را خواب دیدم ایشان به مدرسه آمده بود هوا زمستانی و برف زیادی آمده بود پدرم که لباس سفیدی بر تنش بود روی برفها دراز کشیده بود. بچه ها صدایم زدند و گفتند : پدرت به مدرسه آمده است خیلی خوشحال شدم سریع به طرف حیاط مدرسه دویدم . پدرم مرا که دید از جایش بلند شد من هرچه با ایشان صحبت می کردم اصلاً جوابی نمی داد . سپس از مدرسه خارج شد هنگام رفتن برگشت و برایم دست تکان داد و از مدرسه خارج شد خیلی گریه کردم و هرچه صدا زدم دیگر جوابی نیامد و سپس از خواب پریدم . قبل از خواب می دانستم اگر پدرم را ببینم مرا سرزنش می کند از آن شب به بعد سعی کردم تلاشم را در درس خواندی بیشتر کنم .
+
محمد حسین حسینیان یادم است آخرین باری که پدرم به جبهه رفت من در خانه نبودم بچه همسایه مان به دنبالم آمد و گفت : بیا با هم تا سر کوچه برویم وقتی ازخانه بیرون آمدم، پدرم را دیدم که بطرف خانه عمه ام در حال حرکت بود ( منزل ما و عمه ام نزدیک بود) من ودوستم سر کوچه ایستاده بودیم که پدرم از منزل عمه ام بیرون آمد و دوباره به خانه رفت ولی بازهم مرا ندید. این بار که از خانه بیرون آمد لباسهای سیاه برتنش بود فهمیدم که می خواهد عازم منطقه شود دنبالش دویدم و صدایش زدم و تا مرا دید ایستاد و گفت: کجا رفته بودی ؟ خیلی دنبالت گشتم به مادرت گفتم : تا دخترم را نبینم نمی روم . خانه عمه ات هم آمدم ولی آنجا هم نبودی ؟ گفتم پدر من همین جا ایستاده بودم خلاصه مرا سوار موتورش کرد و به خانه رفتیم و به اتفاق خانواده به ایستگاه قطار رفتیم و پدرم عازم منطقه شد . این آخرین باری بود که پدرم را دیدم و بعد از آن به فیض عظیم شهادت نائل گشت .
یادم است سال شست ویک درمنطقه سومابودم قراربودعملیاتی صورت گیرد، محمدحسین هم مسئول محوربود.روزی که ایشان به شهادت رسیداورادیدم که از روبرو به سمت من می آمد با یکدیگر روبوسی کردیم وگفتم:به خداوند می سپارمت.این بارآخری بود که محمدحسین رادیدم و اودر همان عملیات-مسلم ابن عقیل-به فیض عظیم شهادت نائل گشت.
+
 
یادم است که مرتبه آخری که محمد حسین به جبهه رفت،هنگام خداحافظی خواهرش نیزمنزل مابود.به خواهرش گفت:این بارکه به جبهه می روم دیگر بازنمی گردم.تاکنون چهارپنج بار[[ترکش]] به بدنم اصابت کرده است.دیگرطاقت ترکش خوردن ندارم.دعاکنیدکه شهید شوم،دیگرمجروح نشوم که درخانه رنج بکشم.دوست دارم درجبهه به شهادت برسم.
+
* محمد حسین حسینیان در دوران دبیرستان وضعیت نمرات درسیم خوب نبود یک روز که از مدرسه به خانه آمدم با خودم فکر می کردم چرا این ثلث ، نمراتم اینقدر پائین آمده است . خودم را سرزنش می کردم دوست داشتم که پدرم را در خواب ببینم تا مرا نصیحت کند به همین خاطر وضو گرفتم و نمازی جهت خواب دیدن اموات خواندم فقط دوست داشتم پدرم را ببینم حتی اگر مرا سرزنش کند و از دستم ناراحت باشد همان شب پدرم را خواب دیدم ایشان به مدرسه آمده بود هوا زمستانی و برف زیادی آمده بود پدرم که لباس سفیدی بر تنش بود روی برفها دراز کشیده بود. بچه ها صدایم زدند و گفتند : پدرت به مدرسه آمده است خیلی خوشحال شدم سریع به طرف حیاط مدرسه دویدم . پدرم مرا که دید از جایش بلند شد من هرچه با ایشان صحبت می کردم اصلاً جوابی نمی داد . سپس از مدرسه خارج شد هنگام رفتن برگشت و برایم دست تکان داد و از مدرسه خارج شد خیلی گریه کردم و هرچه صدا زدم دیگر جوابی نیامد و سپس از خواب پریدم . قبل از خواب می دانستم اگر پدرم را ببینم مرا سرزنش می کند از آن شب به بعد سعی کردم تلاشم را در درس خواندی بیشتر کنم .
یکبارکه محمدحسین قصدداشت به جبهه برودبه او گفتم:چقدرمی خواهی به جبهه بروی،شماپنج فرزندداری؟گفت:خانم به من نگونروتوبایدمرابه رفتن تشویق کنی.باید هدفت رفتن من باشد.سپس کاغذی آورد و شروع کرد به نوشتن وصیت نامه.گفتم:چراوصیت نامه می نویسی؟چرااینقدرمراناراحت می کنی؟گفت:این وصیت نامه برای روزی که شهیدمی شوم لازم است.وقتی دید که گریه می کنم وصیت نامه راپاره کردوگفت:گریه نکن.
+
 
یکبار که همسرم مجروح شده بودبرای مدتی درخانه بستری شدتا حالش بهتر شود.یادم است مرتب گریه می کرد یک روزگفت:دعاکن حالم بهترشودتابه جبهه بروم وشهیدشوم.من که اینقدرزحمت کشیدم وچهارسال درجبهه بودم حیف است که درخانه بمیرم.دوست دارم که درمیدان نبردشهیدشوم.گفتم: محمدحسین چگونه دلت می آید این حرفهارابزنی؟گفت:بدکه نمی گویم دوست دارم اگر قراراست بمیرم ،درجبهه شهید شوم،دلم نمی خواهددرخانه ازدنیابروم.
+
* یادم است سال شست ویک درمنطقه سومار بودم قراربودعملیاتی صورت گیرد، محمدحسین هم مسئول محوربود.روزی که ایشان به شهادت رسیداورادیدم که از روبرو به سمت من می آمد با یکدیگر روبوسی کردیم وگفتم:به خداوند می سپارمت.این بارآخری بود که محمدحسین رادیدم و اودر همان عملیات-مسلم ابن عقیل-به فیض عظیم شهادت نائل گشت.
یادم است پدرم موقع نمازخواندن به علت مصدومیتی که در جبهه برایش پیش آمده بود،هنگامی که وقت سجده می شدمهر رابرمی داشت وهمانطورنشسته ذکر سجده را می گفت،نمی توانست خم شودوسرش رابرروی مهربگذارد.من هم هرگاه پدرم مشغول نمازخواندن می شد،سجاده ام راکنارش پهن می کردم وادای پدرم رادر می آوردم.فکرمی کردم نمازصحیح همانطوراست که پدرم می خواند.نمی دانستم پدرم به خاطرمشکلی که داردآنطورعمل سجده راانجام می دهد.یکروزپدرم خیلی خندیدو برایم توضیح دادکه من بایدسجده رابه طور صحیح انجام دهم.از آن روزبه بعددیگرمانندپدرم نماز نخواندم.
+
 
من پنج ساله بودم که پدرم به شهادت رسید.کمی که بزرگترشدم خیلی آرزو داشتم یکشب خواب پدرم راببینم.بالاخره به آرزویم رسیدم ویکشب خواب پدرم رادیدم.پدر بزرگم در روستایشان باغ بسیار بزرگی دارند،در خواب دیدم همه درباغ پدربزرگم جمع هستند.من درباغ گم شدم،همینطور که درحال حرکت بودم،اسب سفیدزیبایی به من نزدیک شد.سوار آن شدم.اسب شروع به حرکت کردومرا به جای دوری برد.همه چیز سفید بودمانند اینکه درابرها حرکت می کنیم.با خودم می گفتم خدایا من کجا هستم؟اینجا کجاست؟ یکدفعه دیدم اسب ایستادومن از آن پیاده شدم وهمانجا ایستادم ناگهان دیدم نوری به سمت من می آید.نمی توانستم تشخیس بدهم که نور چیست وقتی نزدیک شد،دیدم پدرم است که لباس سفید وزیبایی تنش کرده است.مرادر آغوش گرفت ومشغول صحبت شدیم.گفتم:پدر دلم خیلی برای شما تنگ شده است.کجا هستید؟پدرم گفت:من همیشه باشماهستم.سعی کن به مادرت محبت کنی وهمیشه حجابت را حفظ کنی،به پدربزرگ ومادربزرگ نیزبیشتررسیدگی کن این بهترین خوابی است که از پدرم بعدازشهادتش دیدم.
+
* یادم است که مرتبه آخری که محمد حسین به جبهه رفت،هنگام خداحافظی خواهرش نیزمنزل مابود.به خواهرش گفت:این بارکه به جبهه می روم دیگر بازنمی گردم.تاکنون چهارپنج بارترکش به بدنم اصابت کرده است.دیگرطاقت ترکش خوردن ندارم.دعاکنیدکه شهید شوم،دیگرمجروح نشوم که درخانه رنج بکشم.دوست دارم درجبهه به شهادت برسم.
یک مرتبه صبح که ازخواب بیدار شدم،مادرم گفت:دخترم دیشب خواب پدرت را دیدم.درخواب دیدم سفره بسیاربزرگی پهن شده است وهمه روزه بودند.پدرت هم سرسفره نشسته بود،درعالم خواب به من سفارش کردمیوه بگیریدوآنهارانذرکنید.فردای آنروز مادرم سفره ای نذری پهن کردوهمه روزه گرفتیم.
+
 
آقای حسینیان یکی ازدوستان صمیمی آقای چراغچی بود.درمنطقه ی بستان که بودیم آقای حسینیان به آقای چراغچی گفت:بایدبلدوزر بیایدو یک خط دیگری اینجابزندکه اگراحیانادشمن حمله کرد وخط راگرفت نتوانندوارد بستان شوند.این مسأله رابانیروهای جهادهماهنگی کردند.گفتندکه بلدوزربایدموقعی بیایدکه دردیددشمن نباشد.قرارشدساعت12شب برادرهای جهادبیایندوخط دیگری بزنند.ساعت12آمدند،آتش دشمن خیلی شدیدبود،یک دوساعتی که بلدوزرکارکرد،دیدیم صدایش قطع شد.چندنفرازبرادران دیگر ازجمله آقای نعمانی ومظلوم مقدم که بعدابه شهادت رسیده بودند.چون آتش دشمن شدید بودهیچ کس جرأت نمی کردبروداز بلدوزرخبربگیرد.آقای حسینیان گفت: کسی هست برودازبلدوزرخبری بگیرد؟دیدکسی جواب نداد.خودشان حرکت کردندورفتند بعدازیک ربع یابیست دقیقه دیدیم که ایشان راننده ی بلدوزر رابه دوشش گرفته ومی آورند.ایشان رابه سنگرفرماندهی بردوبیسیم زد تاآمبولانس بیاید
+
* یکبارکه محمدحسین قصدداشت به جبهه برودبه او گفتم:چقدرمی خواهی به جبهه بروی،شماپنج فرزندداری؟گفت:خانم به من نگونروتوبایدمرابه رفتن تشویق کنی.باید هدفت رفتن من باشد.سپس کاغذی آورد و شروع کرد به نوشتن وصیت نامه.گفتم:چراوصیت نامه می نویسی؟چرااینقدرمراناراحت می کنی؟گفت:این وصیت نامه برای روزی که شهیدمی شوم لازم است.وقتی دید که گریه می کنم وصیت نامه راپاره کردوگفت:گریه نکن.
در عملیّات [[مسلم بن عقیل]] شهید حسینیان مسئول محور بود . من خودم در کنار ایشان قرار داشتم که یک [[تیر]] [[قناسه]] به سر ایشان اصبت کرد و حتّی سر ایشان بر روی دوش من افتاد و همانجا به شهادت رسید . بچّه ها چون شدیداً درگیر بودند نمی شد برای انتقال پیکر ایشان از آنها کمک گرفت . ما آمدیم جنازه را به هر مکافاتی بود روی برانکارد گذاشتیم و به سختی تا بالای قلّه بردیم شهادت ایشان در روحیّة ما خیلی تأثیر گذاشت امّا با صحبتهای عامل که می گفت : آقای کریمی زاده مگر شما فراموش کردید که ما مثل حسینیان شهدای زیادی داریم ، تقویّت روحیّه شدیم .
+
یکبار که همسرم مجروح شده بودبرای مدتی درخانه بستری شدتا حالش بهتر شود.یادم است مرتب گریه می کرد یک روزگفت:دعاکن حالم بهترشودتابه جبهه بروم وشهیدشوم.من که اینقدرزحمت کشیدم وچهارسال درجبهه بودم حیف است که درخانه بمیرم.دوست دارم که درمیدان نبردشهیدشوم.گفتم: محمدحسین چگونه دلت می آید این حرفهارابزنی؟گفت:بدکه نمی گویم دوست دارم اگر قراراست بمیرم ،درجبهه شهید شوم،دلم نمی خواهد در خانه ازدنیا بروم.
شب عملیات مسلم بن عقیل که در منطقه ی [[سومار]] شروع شده بود بعد از اذان صبح بود که خط کاملا شکسته نشده بود . هنوز در بعضی از مواضع عراقی ها داشتند مقاومت می کردند . بچه ها بعضی از تکه های خط را شکسته بودند و رفته بودند روی ارتفاعات ولی بعضی ازمواضع مقاومت می کردند . صبح بود که خود [[تیپ]] 21 [[امام رضا]] ( ع ) هم دیگر قرار گاه را ترک کرده بود . آمده بود نزدیک خط یک حالت رودخانه مانندی را پیدا کرده بودند و آنجا مستقر شده بودند تا جایی که راه داشت آمده بودند آقای حسینیان هم که آنجا بود تصمیم گرفته بود که برود خط که ببیند خط به چه صورت است . خط را بررسی کند وقتی عازم شد که برود من هم گفتم می آیم . من و حسینیان و یک نفر دیگر سه نفری راه افتادیم سمت خط منتهی از جایی که بچه ها رفته بودند نرفتیم . حدود 500 متر که از بچه ها جدا شدیم و رفتیم به میدان مین برخورد کردیم که عراقی ها از مین های واکسی کاشته بودند . باران هم آمده بود و دیده می شد . آقای حسینیان شناخت که اینها [[مین]] هستند . ایشان گفتند جلوتر نروید که میدان مین است و با سر نیزه ای که داشت چند تا از مین ها را خنثی کرد و یک مقدار کنار گوشه ها را گشتند حالت آن را بدست آوردند که به حالت زیگزال کاشته شده است . چند تا از مین ها را با همکاری ایشان خنثی کردیم تا به اندازه ی یک معبر باز کردیم تا بتوانیم عبور کنیم چون قرار بود بچه ها پشت سر ما بیایند بخاطر این که مشخص شود اینجا میدان مین است و این معبر باز شده دنبال این بودند که یکم نشانه ای بگذارند شال گردن سفیدی داشتند در آوردند و پاره کردند و همان قسمتی که معبر باز شده بود و عرض میدان مین هم حدود 2/5 متر بیشتر نبود . با همان شال گردن گذاشتند و روی آن را سنگ گذاشتند که مشخص شود معبر و اطرافش هم چند تا سنگ گذاشته که معلوم شود این معبر باز است . از آنجا رفتیم تا رسیدیم به ارتفاعات تازه بچه ها خط را شکسته بودند . نزدیک صبح بود اسم عملیات نردبانی بود یک قسمتی بود از سمت ما به حالت پرتگاه بود و سمت عراقی ها که مشرف به شهر مندلی [[عراق]] بود یک شیب ملایمی داشت که حتی بچه ها 2 تا نردبان گذاشته بودن و به هم گره داده بودند که از نردبان بروند بالا که توانستند خط را بشکنند . بچه هایی که آنجا بودند از شب تلاش و پیگیری و زحمت هایی کشدیده بودند و خودشان را رسانده بودند به خط پر آتش عراقی ها به به هر حال یک خستگی جسمانی به بچه ها دست داده بود و چون می دیدند عراقی ها رفته اند و خط هم شکسته شده احساس راحتی می کردند و هر کسی یک جایی را گیر آورده بود و استراحت می کرد . منتهی از نظر تداراکات ضعیف بود چون امکانات نرسیده بود . بلاخره تصمیم گرفته شد که با آقای حسینیان برگردیم عقب که یک مقداری غذا و آب ببرند از همان راهی که رفته بودیم برگشتیم عقب آنجا چند تایی قاطر گرفته بودند به دلیل صعب العبور بودن جاده ها بالاخره چند قاطر گرفتیم و مقداری نان و آب و دیگر امکانات را سوار قاطرها کردیم و راه افتادیم و همان مسیر را رفتیم آذوقه ها را به بچه ها رساندیم و بینشان توزیع کردیم و می خواستیم برگردیم . شهدا و مجروحین هم زیاد بودند در حین برگشتن یکی دو تا از مجروحین پیشنهاد دادند که ما را هم سوار قاطر بکنید و ببرید عقب که حسینیان این کار را انجام داد و آمدیم پشت خط بعد هم جاده باز شد . این جریان گذشت و ما حدود دو ماه آنجا پدافند کردیم و یک عملیات دیگر به نام زین العابدین که ایزایی بود انجام دادیم . حدودا 25 روز بعد از عملیات بود که خبر دار شدیم آقای حسینیان هم در همان محور بر اثر پاتک هایی که عراق زده بود شهید شده بود .
+
 
زمانی که محمد حسین حسینیان در خط سومار مستقر بودند یک روز خدمت ایشان رفیتم برای احوالپرسی . ایشان برگشت و گفت می خواهم بیایم عقب . گفتم: آقای حسینیان شما که عقب نمی آمدی گفت : نه من می خواهم بیایم عقب . وقت برگشت توی راه با هم صحبت های مختلفی داشتیم در رابطه با مسائل مختلف که در رابطه با خط بود نزدیک قرار گاه که رسیدم رودخانه بود ایشان گفت : اگر اجازه بدهی من اینجا پیاده می شوم می خواهم بروم کار داردم . هر چه اصرار کردم چکار داری ؟ چیزی نگفت فقط گفت اگر خواستی دوباره به خطر بروی من یک ساعت دیگر اینجا می ایستم . گفت : اتفاقا من شب می خواهم بروم خط . گفتم : پس حتما شما بایست تا من خودم ببرمت خط . دیگر ما رفتیم قرار گاه و یکسری کارها مون را انجام دادیم حدود دو ساعت طول کشید . آمدیم دیدیم حسینیان جائیکه قرار داشتیم ایستاده است . نشستیم توی ماشین و دیدم که ایشان رفته و غسل کرده است چهره اش یک جور دیگر شده بود . یک حالت خاصی در ایشان حاکم شده بود و سکوت کرده بود یک مقداری با ایشان شوخی کردیم و ایشان خندید تا اینکه سر پیچی بود رسیدیم دشمن که دیر داشت ما که رد شدیم یک خمپاره دشمن زد که جلوی ماشین خورد ولی ما آسیبی ندیدیم و رد شدیم . ما هم به شوخی گفتیم این حسینیان را پیاده کنیم که به هوای ایشان ما شهید نشویم . چون جور دیگری شده بود . مثل آدمهایی که واقعا توی ابر زندگی می کنند و یک حالت خاصی دارند . یک حالت اینجوری داشت . دیگر ما رفتیم خط و [[شهید چراغچی]] هم به ما زنگ زد که بیا کارت داریم . گفتم : من امشب هستم و با شهید آهنی می خواهیم یکسری از کارهایمان را انجام بدهیم تا رفتیم محور دیگر کارها را انجام دادیم . با شهید مهمانی و عظیمی بودیم که شناسایی هایمان یک مقداری انجام شده و برگشتیم می خواستیم بیائیم عقب که باز گفتیم ولش کن . امشب پهلوی حسینیان هستیم . دقیقا یادم نمی آید ساعت شهادتش را که آیا آخرهای شب بود یا نزدیکی صبح . چون زمان زیادی گذشته است . ماجرا این گونه بود که [[خمپاره]] آمده بود و ایشان شهید شدند. <ref>[http://yaranereza.ir/ShowSoldier.aspx?SID=7335 سایت یاران رضا]</ref>
+
* یادم است پدرم موقع نمازخواندن به علت مصدومیتی که در جبهه برایش پیش آمده بود،هنگامی که وقت سجده می شدمهر رابرمی داشت وهمانطورنشسته ذکر سجده را می گفت،نمی توانست خم شودوسرش رابرروی مهربگذارد.من هم هرگاه پدرم مشغول نمازخواندن می شد،سجاده ام راکنارش پهن می کردم وادای پدرم رادر می آوردم.فکرمی کردم نمازصحیح همانطوراست که پدرم می خواند.نمی دانستم پدرم به خاطرمشکلی که داردآنطورعمل سجده راانجام می دهد.یکروزپدرم خیلی خندیدو برایم توضیح دادکه من بایدسجده رابه طور صحیح انجام دهم.از آن روزبه بعددیگرمانندپدرم نماز نخواندم.
 +
 
 +
* من پنج ساله بودم که پدرم به شهادت رسید.کمی که بزرگترشدم خیلی آرزو داشتم یکشب خواب پدرم راببینم.بالاخره به آرزویم رسیدم ویکشب خواب پدرم رادیدم.پدر بزرگم در روستایشان باغ بسیار بزرگی دارند،در خواب دیدم همه درباغ پدربزرگم جمع هستند.من درباغ گم شدم،همینطور که درحال حرکت بودم،اسب سفیدزیبایی به من نزدیک شد.سوار آن شدم.اسب شروع به حرکت کردومرا به جای دوری برد.همه چیز سفید بودمانند اینکه درابرها حرکت می کنیم.با خودم می گفتم خدایا من کجا هستم؟اینجا کجاست؟ یکدفعه دیدم اسب ایستادومن از آن پیاده شدم وهمانجا ایستادم ناگهان دیدم نوری به سمت من می آید.نمی توانستم تشخیس بدهم که نور چیست وقتی نزدیک شد،دیدم پدرم است که لباس سفید وزیبایی تنش کرده است.مرادر آغوش گرفت ومشغول صحبت شدیم.گفتم:پدر دلم خیلی برای شما تنگ شده است.کجا هستید؟پدرم گفت:من همیشه باشماهستم.سعی کن به مادرت محبت کنی وهمیشه حجابت را حفظ کنی،به پدربزرگ ومادربزرگ نیزبیشتررسیدگی کن این بهترین خوابی است که از پدرم بعدازشهادتش دیدم.
 +
 
 +
* یک مرتبه صبح که ازخواب بیدار شدم،مادرم گفت:دخترم دیشب خواب پدرت را دیدم.درخواب دیدم سفره بسیاربزرگی پهن شده است وهمه روزه بودند.پدرت هم سرسفره نشسته بود،درعالم خواب به من سفارش کردمیوه بگیریدوآنهارانذرکنید.فردای آنروز مادرم سفره ای نذری پهن کردوهمه روزه گرفتیم.
 +
آقای حسینیان یکی ازدوستان صمیمی آقای چراغچی بود.درمنطقه ی بستان که بودیم آقای حسینیان به آقای چراغچی گفت:بایدبلدوزر بیایدو یک خط دیگری اینجابزندکه اگراحیانادشمن حمله کرد وخط راگرفت نتوانندوارد بستان شوند.این مسأله رابانیروهای جهادهماهنگی کردند.گفتندکه بلدوزربایدموقعی بیایدکه دردیددشمن نباشد.قرارشدساعت12شب برادرهای جهادبیایندوخط دیگری بزنند.ساعت12آمدند،آتش دشمن خیلی شدیدبود،یک دوساعتی که بلدوزرکارکرد،دیدیم صدایش قطع شد.چندنفرازبرادران دیگر ازجمله آقای نعمانی ومظلوم مقدم که بعدابه شهادت رسیده بودند.چون آتش دشمن شدید بودهیچ کس جرأت نمی کردبروداز بلدوزرخبربگیرد.آقای حسینیان گفت: کسی هست برودازبلدوزرخبری بگیرد؟دیدکسی جواب نداد.خودشان حرکت کردندورفتند بعدازیک ربع یابیست دقیقه دیدیم که ایشان راننده ی بلدوزر رابه دوشش گرفته ومی آورند.ایشان رابه سنگرفرماندهی بردوبیسیم زد تاآمبولانس بیاید.
 +
 
 +
* در عملیّات مسلم بن عقیل شهید حسینیان مسئول محور بود . من خودم در کنار ایشان قرار داشتم که یک تیر قناسه به سر ایشان اصبت کرد و حتّی سر ایشان بر روی دوش من افتاد و همانجا به شهادت رسید . بچّه ها چون شدیداً درگیر بودند نمی شد برای انتقال پیکر ایشان از آنها کمک گرفت . ما آمدیم جنازه را به هر مکافاتی بود روی برانکارد گذاشتیم و به سختی تا بالای قلّه بردیم شهادت ایشان در روحیّة ما خیلی تأثیر گذاشت امّا با صحبتهای عامل که می گفت : آقای کریمی زاده مگر شما فراموش کردید که ما مثل حسینیان شهدای زیادی داریم ، تقویّت روحیّه شدیم .
 +
 
 +
* شب عملیات مسلم بن عقیل که در منطقه ی سومار شروع شده بود بعد از اذان صبح بود که خط کاملا شکسته نشده بود . هنوز در بعضی از مواضع عراقی ها داشتند مقاومت می کردند . بچه ها بعضی از تکه های خط را شکسته بودند و رفته بودند روی ارتفاعات ولی بعضی ازمواضع مقاومت می کردند . صبح بود که خود تیپ 21 امام رضا ( ع ) هم دیگر قرار گاه را ترک کرده بود . آمده بود نزدیک خط یک حالت رودخانه مانندی را پیدا کرده بودند و آنجا مستقر شده بودند تا جایی که راه داشت آمده بودند آقای حسینیان هم که آنجا بود تصمیم گرفته بود که برود خط که ببیند خط به چه صورت است . خط را بررسی کند وقتی عازم شد که برود من هم گفتم می آیم . من و حسینیان و یک نفر دیگر سه نفری راه افتادیم سمت خط منتهی از جایی که بچه ها رفته بودند نرفتیم . حدود 500 متر که از بچه ها جدا شدیم و رفتیم به میدان مین برخورد کردیم که عراقی ها از مین های واکسی کاشته بودند . باران هم آمده بود و دیده می شد . آقای حسینیان شناخت که اینها مین هستند . ایشان گفتند جلوتر نروید که میدان مین است و با سر نیزه ای که داشت چند تا از مین ها را خنثی کرد و یک مقدار کنار گوشه ها را گشتند حالت آن را بدست آوردند که به حالت زیگزال کاشته شده است .  
 +
 
 +
* چند تا از مین ها را با همکاری ایشان خنثی کردیم تا به اندازه ی یک معبر باز کردیم تا بتوانیم عبور کنیم چون قرار بود بچه ها پشت سر ما بیایند بخاطر این که مشخص شود اینجا میدان مین است و این معبر باز شده دنبال این بودند که یکم نشانه ای بگذارند شال گردن سفیدی داشتند در آوردند و پاره کردند و همان قسمتی که معبر باز شده بود و عرض میدان مین هم حدود 2/5 متر بیشتر نبود . با همان شال گردن گذاشتند و روی آن را سنگ گذاشتند که مشخص شود معبر و اطرافش هم چند تا سنگ گذاشته که معلوم شود این معبر باز است . از آنجا رفتیم تا رسیدیم به ارتفاعات تازه بچه ها خط را شکسته بودند .  
 +
 
 +
* نزدیک صبح بود اسم عملیات نردبانی بود یک قسمتی بود از سمت ما به حالت پرتگاه بود و سمت عراقی ها که مشرف به شهر مندلی عراق بود یک شیب ملایمی داشت که حتی بچه ها 2 تا نردبان گذاشته بودن و به هم گره داده بودند که از نردبان بروند بالا که توانستند خط را بشکنند . بچه هایی که آنجا بودند از شب تلاش و پیگیری و زحمت هایی کشدیده بودند و خودشان را رسانده بودند به خط پر آتش عراقی ها به به هر حال یک خستگی جسمانی به بچه ها دست داده بود و چون می دیدند عراقی ها رفته اند و خط هم شکسته شده احساس راحتی می کردند و هر کسی یک جایی را گیر آورده بود و استراحت می کرد .  
 +
 
 +
* منتهی از نظر تداراکات ضعیف بود چون امکانات نرسیده بود . بلاخره تصمیم گرفته شد که با آقای حسینیان برگردیم عقب که یک مقداری غذا و آب ببرند از همان راهی که رفته بودیم برگشتیم عقب آنجا چند تایی قاطر گرفته بودند به دلیل صعب العبور بودن جاده ها بالاخره چند قاطر گرفتیم و مقداری نان و آب و دیگر امکانات را سوار قاطرها کردیم و راه افتادیم و همان مسیر را رفتیم آذوقه ها را به بچه ها رساندیم و بینشان توزیع کردیم و می خواستیم برگردیم . شهدا و مجروحین هم زیاد بودند در حین برگشتن یکی دو تا از مجروحین پیشنهاد دادند که ما را هم سوار قاطر بکنید و ببرید عقب که حسینیان این کار را انجام داد و آمدیم پشت خط بعد هم جاده باز شد . این جریان گذشت و ما حدود دو ماه آنجا پدافند کردیم و یک عملیات دیگر به نام زین العابدین که ایزایی بود انجام دادیم . حدودا 25 روز بعد از عملیات بود که خبر دار شدیم آقای حسینیان هم در همان محور بر اثر پاتک هایی که عراق زده بود شهید شده بود .
 +
 
 +
* زمانی که محمد حسین حسینیان در خط سومار مستقر بودند یک روز خدمت ایشان رفیتم برای احوالپرسی . ایشان برگشت و گفت می خواهم بیایم عقب . گفتم: آقای حسینیان شما که عقب نمی آمدی گفت : نه من می خواهم بیایم عقب . وقت برگشت توی راه با هم صحبت های مختلفی داشتیم در رابطه با مسائل مختلف که در رابطه با خط بود نزدیک قرار گاه که رسیدم رودخانه بود ایشان گفت : اگر اجازه بدهی من اینجا پیاده می شوم می خواهم بروم کار داردم . هر چه اصرار کردم چکار داری ؟ چیزی نگفت فقط گفت اگر خواستی دوباره به خطر بروی من یک ساعت دیگر اینجا می ایستم . گفت : اتفاقا من شب می خواهم بروم خط . گفتم : پس حتما شما بایست تا من خودم ببرمت خط . دیگر ما رفتیم قرار گاه و یکسری کارها مون را انجام دادیم حدود دو ساعت طول کشید . آمدیم دیدیم حسینیان جائیکه قرار داشتیم ایستاده است .  
 +
 
 +
* نشستیم توی ماشین و دیدم که ایشان رفته و غسل کرده است چهره اش یک جور دیگر شده بود . یک حالت خاصی در ایشان حاکم شده بود و سکوت کرده بود یک مقداری با ایشان شوخی کردیم و ایشان خندید تا اینکه سر پیچی بود رسیدیم دشمن که دیر داشت ما که رد شدیم یک خمپاره دشمن زد که جلوی ماشین خورد ولی ما آسیبی ندیدیم و رد شدیم . ما هم به شوخی گفتیم این حسینیان را پیاده کنیم که به هوای ایشان ما شهید نشویم . چون جور دیگری شده بود . مثل آدمهایی که واقعا توی ابر زندگی می کنند و یک حالت خاصی دارند . یک حالت اینجوری داشت . دیگر ما رفتیم خط و شهید چراغچی هم به ما زنگ زد که بیا کارت داریم . گفتم : من امشب هستم و با شهید آهنی می خواهیم یکسری از کارهایمان را انجام بدهیم تا رفتیم محور دیگر کارها را انجام دادیم . با شهید مهمانی و عظیمی بودیم که شناسایی هایمان یک مقداری انجام شده و برگشتیم می خواستیم بیائیم عقب که باز گفتیم ولش کن . امشب پهلوی حسینیان هستیم . دقیقا یادم نمی آید ساعت شهادتش را که آیا آخرهای شب بود یا نزدیکی صبح . چون زمان زیادی گذشته است . ماجرا این گونه بود که خمپاره آمده بود و ایشان شهید شدند.<ref>[http://yaranereza.ir/ShowSoldier.aspx?SID=7335 سایت یاران رضا]</ref>
 
==پانویس==
 
==پانویس==
<references />
+
<references/>
Masi:
+
==رده==
+
{{ترتیب‌پیش‌فرض:محمد حسین حسینیان}}
+
[[رده: شهدا]]
+
[[رده: شهدای دفاع مقدس]]
+
[[رده: شهدای ایران]]
+
[[رده: شهدای استان خراسان رضوی]]
+
[[رده: شهدای شهرستان مشهد]]
+

نسخهٔ کنونی تا ‏۸ دی ۱۳۹۹، ساعت ۱۴:۱۴

نام : محمدحسین‌

نام خانوادگی : حسینیان‌

نام پدر : قربانعلی‌

مکان شهادت : سومار

محل تولد : مشهد

شغل : پاسدار

یگان خدمتی : تیپ21امام رضا(ع)

مسئولیت : مسئول محور

تاریخ شهادت : 1361/07/22

گلزار : بهشت‌رضا

خاطرات

  • بعد از شهادت محمد آقا شبی ایشان را در خواب دیدم که محمد آقا به اتفاق امام خمینی (ره) واردباغی شدند. چون مدنی بود که ایشان را ندیده بودم و دلتنگش بودم گریه ام گرفت و در همان حال گفتم: برادرجان شما کجا هستید چرا به دیدن ما نمی آید؟ با لبخند متینی که بر لب داشت به من گفت: ما همیشه در کنار شما هستیم و الان هم در این باغ هستم. پس از خو ب بیدار شدم.
  • خواهر بزرگترمان خاطره ای را اینگونه نقل می کرد: آخرین مرخصی که محمد آقا آمده بود مریضی سختی گرفته بود و به همه التماس دعا داشت و می گفت: شما دعاکنید من حالم خوب شود چرا که چند سال برای انقلاب زحمت کشیده ام نمی خواهم در بستر بیماری بمیرم می دانم اگر حالم اینبار خوب شود انشاءالله درجبهه به ارزوی دیرینم خواهم رسید.
  • یک روز آقای هلالی به من گفت: پدرخانمم کوره ای دارد و من قبل از اینکه به جبهه بیایم آنجا کار میکردم پدر خانمم بعداز انقلاب قیمت آجرها را بالا برد.وقتی این موضوع را فهمیدم نزد ایشان رفتم و اعتراض کردم و گفتم:چرا آجرها را گران کردید. گفت: مگر من آجرها را گران کردم. چیزهای دیگر گران شده است.قانع نشدم پدرخانمم گفت:حقوق تورا یک برابرونیم میکنم ولی به کسی چیزی نگویی. گفتم:من برای خودم نمیگویم.گفت:خوب حقوقت را دوبرابر میکنم. باز هم گفتم:من برای خودم نمیگویم.اگر قیمت آجرهارا پایین نیاوری من از کوره بیرون میروم.با خودش فکر کرده بود با او شوخی میکنم و این کار را نخواهم کرد.از کار دست کشیدم و به سرکوره نرفتم. حدود یک هفته بود که با مشقت زندگی ام را گذراندم.
  • یک بار حسین آقا در منطقه که بودند مجروح شدند و حدود یک ماه بستری بودند وقتی که حالشان بهتر شد به روستا رفتند . وقتی که حالشان بهتر شد به روستا رفتند . بعد از چهل روز که از مجروحیتش گذشته بود شنیدم کسالت دیگری پیدا کرده است . به عیادتشان رفتم . همین طور که چشمانشان به من افتاد شروع به گریستن کردند گفتم حسین آقا چرا گریه می کنی ؟مرد غیور وشجاعی مثل شما که از دشمن ترسی ندارد حالا در اثر یک مریضی گریه می کند ؟ گفت : من از اینکه مریض هستم نمی ترسم از این می ترسم که در جبهه شهید نشدم و الان این جا توی بستر بمیرم.
  • حسینیان مادر بزرگم برایم تعریف می کرد ، بار آخری که پدرت می خواست به جبهه برود به من گفت : مادر مرا حلال کن شما مرا بزرگ کردی و زحمت زیادی برایم متحمل شده ای . گفتم : پسرم من از شما راضی هستم ولی محمد حسین دوباره گفت ولی من باید مطمئن شوم چون به شهادت خواهم رسید و دوست ندارم شما از من ناراحت باشی.
  • حسینیان عمه ام برایم تعریف می کرد ، روز آخری که پدرت می خواست به جبهه برود رفتارش با روزهای دیگر فرق می کرد خیلی از من می خواست که برایش دعا کنم . به من گفت : تو را به خدا برایم دعا کن فکر می کنم که انبار آخری است که به جبهه می روم ودیگر بازگشتی نیست ولی اگر شما برایم دعا کنی حتما به شهادت خواهم رسید مطمئنم به آرزویم خواهم رسید

.

  • حسینیان بار آخری که برادرم به جبهه رفت ، قبل از رفتن به من گفت: خواهرجان بچه ها و همسرم را اول به خداوند بعد به شما می سپارم .گفتم : برادر شما اگر برای خانواده ات نگران هستی به جبهه نرو به اندازه کافی به جبهه رفته ای ؟ شما شهید زنده هستی برادرم از حرفهایم خیلی ناراحت شد و گفت : من از حرفهای شما راضی نیستم از شما انتظار چنین صحبتهایی را نداشتم ، اگر فرد دیگری این حرفها را زد شما باید او را نصیحت کنید مخصوصاً در مورد همسرم و دخترانم دوست ندارم خواهرم دل نازک باشد دلم می خواهد الگویت حضرت زینب (س) باشد.
  • حسینیان یادم است یک بار که برادرم می خواست به جبهه برود برای خداحافظی به خانه اش رفتم وقتی رسیدم در حال مرتب کردن ساکش بود وقتی لباسهایش را داخل ساک گذاشت قرآن و مفاتیح کوچکی نیز داخل ساک قرار داد گفتم : برادر چرا با خود قرآن و مفاتیح می بری ، مگر جبهه وقت قرآن خواندن هم داری ؟ اگر نمی توانی بخوانی با خودت نبر گناه دارد ؟ گفت : خواهر جان شما چه می دانی جبهه کجاست آنجا بهترین مکان است بهترین اوقات رزمندگان در خیمه رازو نیاز با خداوند است .آنجا هرگاه بی کار می شویم عبادت می کنیم وخود را به خدا نزدیکتر می کنیم .
  • حسینیان یادم است بار آخری که محمد حسین می خواست به جبهه برود خیلی ناراحت بودم دلم نمی آمد با او خداحافظی کنم خلاصه محمد حسین برای اینکه مرا از ناراحتی در آورده پسرم را داخل ساکش کرد و گفت : او را هم با خود می برم گریه ام گرفته بود گفتم: خودت می روی پسر را دیگر کجا می بری ؟ می خندید و ساک را ازمن دور می کرد به هر حال خدا حافظی کرد و رفت و دیگر او را ندیدم .
  • یک شب آقای بابا رستمی به من وآقای حسینیان ماموریت داد که برویم از پادگان سقز برای بچه ها شام بیاوریم . چون هرکدام از بچه ها می رفتند نمی توانستند غذا بیاورند مجروح و یا شهید می شدند . با ماشین جیپی به پادگان رفتیم . از راه رفتن مشکلی پیش نیامد. غذا را گرفتیم و به راه افتادیم . در بین راه ضد انقلاب ها ما را هدف قرار دادند و شروع به تیر اندازی کردند . آقای حسینیان با شجاعت تمام با اسلحه ی ژ3 ای که در دستش بود شروع به تیر اندازی کرد وبالاخره با رشادت ایشان توانستیم غذاها را به مقر برسانیم .

زمانی که ارتفاعات الله اکبر دست ارتش بود ، ما در آن منطقه مستقر بودیم از بنی صدر دستور آمد که عقب نشینی کنید . نیروهای ارتش جلو مستقر بود و ما عقب تر بودیم . آمدند و موضوع را به ما گفتند .پسر عمویم محمد حسین گفت : آقا جان ما عقب نشینی نمی کنیم . شما می خواهید عقب نشینی کنید ولی ما هستیم . آنها وسایلشان را جمع کردند به راه افتادند که بروند محمد حسین جلویشان ایستاد و گفت : کجا می روید؟ گفتند : عقب نشینی می کنیم. اسلحه اش را برداشت و گفت : اگر شما بخواهید عقب نشینی بکنید همه تان را می کشم . وقتی عصبانیتش مقداری فرونشست گفت: می خواهید بروید اشکالی ندارد ولی مااین جا هستیم حتی اگر صدام بیاید مارا بکشد . این حرف باعث شد آنها به مقرشان برگردند.

  • محمد حسین حسینیان یادم است آخرین باری که پدرم به جبهه رفت من در خانه نبودم بچه همسایه مان به دنبالم آمد و گفت : بیا با هم تا سر کوچه برویم وقتی ازخانه بیرون آمدم، پدرم را دیدم که بطرف خانه عمه ام در حال حرکت بود ( منزل ما و عمه ام نزدیک بود) من ودوستم سر کوچه ایستاده بودیم که پدرم از منزل عمه ام بیرون آمد و دوباره به خانه رفت ولی بازهم مرا ندید. این بار که از خانه بیرون آمد لباسهای سیاه برتنش بود فهمیدم که می خواهد عازم منطقه شود دنبالش دویدم و صدایش زدم و تا مرا دید ایستاد و گفت: کجا رفته بودی ؟ خیلی دنبالت گشتم به مادرت گفتم : تا دخترم را نبینم نمی روم . خانه عمه ات هم آمدم ولی آنجا هم نبودی ؟ گفتم پدر من همین جا ایستاده بودم خلاصه مرا سوار موتورش کرد و به خانه رفتیم و به اتفاق خانواده به ایستگاه قطار رفتیم و پدرم عازم منطقه شد . این آخرین باری بود که پدرم را دیدم و بعد از آن به فیض عظیم شهادت نائل گشت .
  • محمد حسین حسینیان در دوران دبیرستان وضعیت نمرات درسیم خوب نبود یک روز که از مدرسه به خانه آمدم با خودم فکر می کردم چرا این ثلث ، نمراتم اینقدر پائین آمده است . خودم را سرزنش می کردم دوست داشتم که پدرم را در خواب ببینم تا مرا نصیحت کند به همین خاطر وضو گرفتم و نمازی جهت خواب دیدن اموات خواندم فقط دوست داشتم پدرم را ببینم حتی اگر مرا سرزنش کند و از دستم ناراحت باشد همان شب پدرم را خواب دیدم ایشان به مدرسه آمده بود هوا زمستانی و برف زیادی آمده بود پدرم که لباس سفیدی بر تنش بود روی برفها دراز کشیده بود. بچه ها صدایم زدند و گفتند : پدرت به مدرسه آمده است خیلی خوشحال شدم سریع به طرف حیاط مدرسه دویدم . پدرم مرا که دید از جایش بلند شد من هرچه با ایشان صحبت می کردم اصلاً جوابی نمی داد . سپس از مدرسه خارج شد هنگام رفتن برگشت و برایم دست تکان داد و از مدرسه خارج شد خیلی گریه کردم و هرچه صدا زدم دیگر جوابی نیامد و سپس از خواب پریدم . قبل از خواب می دانستم اگر پدرم را ببینم مرا سرزنش می کند از آن شب به بعد سعی کردم تلاشم را در درس خواندی بیشتر کنم .
  • یادم است سال شست ویک درمنطقه سومار بودم قراربودعملیاتی صورت گیرد، محمدحسین هم مسئول محوربود.روزی که ایشان به شهادت رسیداورادیدم که از روبرو به سمت من می آمد با یکدیگر روبوسی کردیم وگفتم:به خداوند می سپارمت.این بارآخری بود که محمدحسین رادیدم و اودر همان عملیات-مسلم ابن عقیل-به فیض عظیم شهادت نائل گشت.
  • یادم است که مرتبه آخری که محمد حسین به جبهه رفت،هنگام خداحافظی خواهرش نیزمنزل مابود.به خواهرش گفت:این بارکه به جبهه می روم دیگر بازنمی گردم.تاکنون چهارپنج بارترکش به بدنم اصابت کرده است.دیگرطاقت ترکش خوردن ندارم.دعاکنیدکه شهید شوم،دیگرمجروح نشوم که درخانه رنج بکشم.دوست دارم درجبهه به شهادت برسم.
  • یکبارکه محمدحسین قصدداشت به جبهه برودبه او گفتم:چقدرمی خواهی به جبهه بروی،شماپنج فرزندداری؟گفت:خانم به من نگونروتوبایدمرابه رفتن تشویق کنی.باید هدفت رفتن من باشد.سپس کاغذی آورد و شروع کرد به نوشتن وصیت نامه.گفتم:چراوصیت نامه می نویسی؟چرااینقدرمراناراحت می کنی؟گفت:این وصیت نامه برای روزی که شهیدمی شوم لازم است.وقتی دید که گریه می کنم وصیت نامه راپاره کردوگفت:گریه نکن.

یکبار که همسرم مجروح شده بودبرای مدتی درخانه بستری شدتا حالش بهتر شود.یادم است مرتب گریه می کرد یک روزگفت:دعاکن حالم بهترشودتابه جبهه بروم وشهیدشوم.من که اینقدرزحمت کشیدم وچهارسال درجبهه بودم حیف است که درخانه بمیرم.دوست دارم که درمیدان نبردشهیدشوم.گفتم: محمدحسین چگونه دلت می آید این حرفهارابزنی؟گفت:بدکه نمی گویم دوست دارم اگر قراراست بمیرم ،درجبهه شهید شوم،دلم نمی خواهد در خانه ازدنیا بروم.

  • یادم است پدرم موقع نمازخواندن به علت مصدومیتی که در جبهه برایش پیش آمده بود،هنگامی که وقت سجده می شدمهر رابرمی داشت وهمانطورنشسته ذکر سجده را می گفت،نمی توانست خم شودوسرش رابرروی مهربگذارد.من هم هرگاه پدرم مشغول نمازخواندن می شد،سجاده ام راکنارش پهن می کردم وادای پدرم رادر می آوردم.فکرمی کردم نمازصحیح همانطوراست که پدرم می خواند.نمی دانستم پدرم به خاطرمشکلی که داردآنطورعمل سجده راانجام می دهد.یکروزپدرم خیلی خندیدو برایم توضیح دادکه من بایدسجده رابه طور صحیح انجام دهم.از آن روزبه بعددیگرمانندپدرم نماز نخواندم.
  • من پنج ساله بودم که پدرم به شهادت رسید.کمی که بزرگترشدم خیلی آرزو داشتم یکشب خواب پدرم راببینم.بالاخره به آرزویم رسیدم ویکشب خواب پدرم رادیدم.پدر بزرگم در روستایشان باغ بسیار بزرگی دارند،در خواب دیدم همه درباغ پدربزرگم جمع هستند.من درباغ گم شدم،همینطور که درحال حرکت بودم،اسب سفیدزیبایی به من نزدیک شد.سوار آن شدم.اسب شروع به حرکت کردومرا به جای دوری برد.همه چیز سفید بودمانند اینکه درابرها حرکت می کنیم.با خودم می گفتم خدایا من کجا هستم؟اینجا کجاست؟ یکدفعه دیدم اسب ایستادومن از آن پیاده شدم وهمانجا ایستادم ناگهان دیدم نوری به سمت من می آید.نمی توانستم تشخیس بدهم که نور چیست وقتی نزدیک شد،دیدم پدرم است که لباس سفید وزیبایی تنش کرده است.مرادر آغوش گرفت ومشغول صحبت شدیم.گفتم:پدر دلم خیلی برای شما تنگ شده است.کجا هستید؟پدرم گفت:من همیشه باشماهستم.سعی کن به مادرت محبت کنی وهمیشه حجابت را حفظ کنی،به پدربزرگ ومادربزرگ نیزبیشتررسیدگی کن این بهترین خوابی است که از پدرم بعدازشهادتش دیدم.
  • یک مرتبه صبح که ازخواب بیدار شدم،مادرم گفت:دخترم دیشب خواب پدرت را دیدم.درخواب دیدم سفره بسیاربزرگی پهن شده است وهمه روزه بودند.پدرت هم سرسفره نشسته بود،درعالم خواب به من سفارش کردمیوه بگیریدوآنهارانذرکنید.فردای آنروز مادرم سفره ای نذری پهن کردوهمه روزه گرفتیم.

آقای حسینیان یکی ازدوستان صمیمی آقای چراغچی بود.درمنطقه ی بستان که بودیم آقای حسینیان به آقای چراغچی گفت:بایدبلدوزر بیایدو یک خط دیگری اینجابزندکه اگراحیانادشمن حمله کرد وخط راگرفت نتوانندوارد بستان شوند.این مسأله رابانیروهای جهادهماهنگی کردند.گفتندکه بلدوزربایدموقعی بیایدکه دردیددشمن نباشد.قرارشدساعت12شب برادرهای جهادبیایندوخط دیگری بزنند.ساعت12آمدند،آتش دشمن خیلی شدیدبود،یک دوساعتی که بلدوزرکارکرد،دیدیم صدایش قطع شد.چندنفرازبرادران دیگر ازجمله آقای نعمانی ومظلوم مقدم که بعدابه شهادت رسیده بودند.چون آتش دشمن شدید بودهیچ کس جرأت نمی کردبروداز بلدوزرخبربگیرد.آقای حسینیان گفت: کسی هست برودازبلدوزرخبری بگیرد؟دیدکسی جواب نداد.خودشان حرکت کردندورفتند بعدازیک ربع یابیست دقیقه دیدیم که ایشان راننده ی بلدوزر رابه دوشش گرفته ومی آورند.ایشان رابه سنگرفرماندهی بردوبیسیم زد تاآمبولانس بیاید.

  • در عملیّات مسلم بن عقیل شهید حسینیان مسئول محور بود . من خودم در کنار ایشان قرار داشتم که یک تیر قناسه به سر ایشان اصبت کرد و حتّی سر ایشان بر روی دوش من افتاد و همانجا به شهادت رسید . بچّه ها چون شدیداً درگیر بودند نمی شد برای انتقال پیکر ایشان از آنها کمک گرفت . ما آمدیم جنازه را به هر مکافاتی بود روی برانکارد گذاشتیم و به سختی تا بالای قلّه بردیم شهادت ایشان در روحیّة ما خیلی تأثیر گذاشت امّا با صحبتهای عامل که می گفت : آقای کریمی زاده مگر شما فراموش کردید که ما مثل حسینیان شهدای زیادی داریم ، تقویّت روحیّه شدیم .
  • شب عملیات مسلم بن عقیل که در منطقه ی سومار شروع شده بود بعد از اذان صبح بود که خط کاملا شکسته نشده بود . هنوز در بعضی از مواضع عراقی ها داشتند مقاومت می کردند . بچه ها بعضی از تکه های خط را شکسته بودند و رفته بودند روی ارتفاعات ولی بعضی ازمواضع مقاومت می کردند . صبح بود که خود تیپ 21 امام رضا ( ع ) هم دیگر قرار گاه را ترک کرده بود . آمده بود نزدیک خط یک حالت رودخانه مانندی را پیدا کرده بودند و آنجا مستقر شده بودند تا جایی که راه داشت آمده بودند آقای حسینیان هم که آنجا بود تصمیم گرفته بود که برود خط که ببیند خط به چه صورت است . خط را بررسی کند وقتی عازم شد که برود من هم گفتم می آیم . من و حسینیان و یک نفر دیگر سه نفری راه افتادیم سمت خط منتهی از جایی که بچه ها رفته بودند نرفتیم . حدود 500 متر که از بچه ها جدا شدیم و رفتیم به میدان مین برخورد کردیم که عراقی ها از مین های واکسی کاشته بودند . باران هم آمده بود و دیده می شد . آقای حسینیان شناخت که اینها مین هستند . ایشان گفتند جلوتر نروید که میدان مین است و با سر نیزه ای که داشت چند تا از مین ها را خنثی کرد و یک مقدار کنار گوشه ها را گشتند حالت آن را بدست آوردند که به حالت زیگزال کاشته شده است .
  • چند تا از مین ها را با همکاری ایشان خنثی کردیم تا به اندازه ی یک معبر باز کردیم تا بتوانیم عبور کنیم چون قرار بود بچه ها پشت سر ما بیایند بخاطر این که مشخص شود اینجا میدان مین است و این معبر باز شده دنبال این بودند که یکم نشانه ای بگذارند شال گردن سفیدی داشتند در آوردند و پاره کردند و همان قسمتی که معبر باز شده بود و عرض میدان مین هم حدود 2/5 متر بیشتر نبود . با همان شال گردن گذاشتند و روی آن را سنگ گذاشتند که مشخص شود معبر و اطرافش هم چند تا سنگ گذاشته که معلوم شود این معبر باز است . از آنجا رفتیم تا رسیدیم به ارتفاعات تازه بچه ها خط را شکسته بودند .
  • نزدیک صبح بود اسم عملیات نردبانی بود یک قسمتی بود از سمت ما به حالت پرتگاه بود و سمت عراقی ها که مشرف به شهر مندلی عراق بود یک شیب ملایمی داشت که حتی بچه ها 2 تا نردبان گذاشته بودن و به هم گره داده بودند که از نردبان بروند بالا که توانستند خط را بشکنند . بچه هایی که آنجا بودند از شب تلاش و پیگیری و زحمت هایی کشدیده بودند و خودشان را رسانده بودند به خط پر آتش عراقی ها به به هر حال یک خستگی جسمانی به بچه ها دست داده بود و چون می دیدند عراقی ها رفته اند و خط هم شکسته شده احساس راحتی می کردند و هر کسی یک جایی را گیر آورده بود و استراحت می کرد .
  • منتهی از نظر تداراکات ضعیف بود چون امکانات نرسیده بود . بلاخره تصمیم گرفته شد که با آقای حسینیان برگردیم عقب که یک مقداری غذا و آب ببرند از همان راهی که رفته بودیم برگشتیم عقب آنجا چند تایی قاطر گرفته بودند به دلیل صعب العبور بودن جاده ها بالاخره چند قاطر گرفتیم و مقداری نان و آب و دیگر امکانات را سوار قاطرها کردیم و راه افتادیم و همان مسیر را رفتیم آذوقه ها را به بچه ها رساندیم و بینشان توزیع کردیم و می خواستیم برگردیم . شهدا و مجروحین هم زیاد بودند در حین برگشتن یکی دو تا از مجروحین پیشنهاد دادند که ما را هم سوار قاطر بکنید و ببرید عقب که حسینیان این کار را انجام داد و آمدیم پشت خط بعد هم جاده باز شد . این جریان گذشت و ما حدود دو ماه آنجا پدافند کردیم و یک عملیات دیگر به نام زین العابدین که ایزایی بود انجام دادیم . حدودا 25 روز بعد از عملیات بود که خبر دار شدیم آقای حسینیان هم در همان محور بر اثر پاتک هایی که عراق زده بود شهید شده بود .
  • زمانی که محمد حسین حسینیان در خط سومار مستقر بودند یک روز خدمت ایشان رفیتم برای احوالپرسی . ایشان برگشت و گفت می خواهم بیایم عقب . گفتم: آقای حسینیان شما که عقب نمی آمدی گفت : نه من می خواهم بیایم عقب . وقت برگشت توی راه با هم صحبت های مختلفی داشتیم در رابطه با مسائل مختلف که در رابطه با خط بود نزدیک قرار گاه که رسیدم رودخانه بود ایشان گفت : اگر اجازه بدهی من اینجا پیاده می شوم می خواهم بروم کار داردم . هر چه اصرار کردم چکار داری ؟ چیزی نگفت فقط گفت اگر خواستی دوباره به خطر بروی من یک ساعت دیگر اینجا می ایستم . گفت : اتفاقا من شب می خواهم بروم خط . گفتم : پس حتما شما بایست تا من خودم ببرمت خط . دیگر ما رفتیم قرار گاه و یکسری کارها مون را انجام دادیم حدود دو ساعت طول کشید . آمدیم دیدیم حسینیان جائیکه قرار داشتیم ایستاده است .
  • نشستیم توی ماشین و دیدم که ایشان رفته و غسل کرده است چهره اش یک جور دیگر شده بود . یک حالت خاصی در ایشان حاکم شده بود و سکوت کرده بود یک مقداری با ایشان شوخی کردیم و ایشان خندید تا اینکه سر پیچی بود رسیدیم دشمن که دیر داشت ما که رد شدیم یک خمپاره دشمن زد که جلوی ماشین خورد ولی ما آسیبی ندیدیم و رد شدیم . ما هم به شوخی گفتیم این حسینیان را پیاده کنیم که به هوای ایشان ما شهید نشویم . چون جور دیگری شده بود . مثل آدمهایی که واقعا توی ابر زندگی می کنند و یک حالت خاصی دارند . یک حالت اینجوری داشت . دیگر ما رفتیم خط و شهید چراغچی هم به ما زنگ زد که بیا کارت داریم . گفتم : من امشب هستم و با شهید آهنی می خواهیم یکسری از کارهایمان را انجام بدهیم تا رفتیم محور دیگر کارها را انجام دادیم . با شهید مهمانی و عظیمی بودیم که شناسایی هایمان یک مقداری انجام شده و برگشتیم می خواستیم بیائیم عقب که باز گفتیم ولش کن . امشب پهلوی حسینیان هستیم . دقیقا یادم نمی آید ساعت شهادتش را که آیا آخرهای شب بود یا نزدیکی صبح . چون زمان زیادی گذشته است . ماجرا این گونه بود که خمپاره آمده بود و ایشان شهید شدند.[۱]

پانویس

  1. سایت یاران رضا