شهید نادر سالارزاده‌حسن‌ابادی: تفاوت بین نسخه‌ها

از دانش‌نامه فرهنگ ایثار , جهاد و شهادت
پرش به: ناوبری، جستجو
 
(یک نسخهٔ متوسط توسط کاربر دیگری نشان داده نشده)
سطر ۳۰: سطر ۳۰:
  
 
==خاطرات==
 
==خاطرات==
شبی خواب دیدم که وارد باغ بزرگی شده ام و از آقایی که آنجا ایستاده بود پرسیدم : پسرم کجاست ؟ من پسرم را می خواهم ببینم . او مرا برد نزدیک نادر که روی سنگی نشسته است . از او پرسیدم : اینجا چکار می کنی گفت : آن خانه نورانی را می بینی آنجا خانه شهداست که شبهای جمعه امام حسین ( ع ) می آید و به ما درس می دهد . از فرزندم نادر خواستم تا مرا به خانه کوچکی سفیدی که گوشه قرار داشت راه بدهد. گفت : اینجا جای شما نیست هر وقت نوبت شما شد صدایتان می زنند . در این هنگام بود که از خواب برخاستم .:
+
شبی خواب دیدم که وارد باغ بزرگی شده ام و از آقایی که آنجا ایستاده بود پرسیدم : پسرم کجاست ؟ من پسرم را می خواهم ببینم . او مرا برد نزدیک نادر که روی سنگی نشسته است . از او پرسیدم : اینجا چکار می کنی گفت : آن خانه نورانی را می بینی آنجا خانه شهداست که شبهای جمعه امام حسین ( ع ) می آید و به ما درس می دهد . از فرزندم نادر خواستم تا مرا به خانه کوچکی سفیدی که گوشه قرار داشت راه بدهد. گفت : اینجا جای شما نیست هر وقت نوبت شما شد صدایتان می زنند . در این هنگام بود که از خواب برخاستم . <ref>[http://yaranereza.ir/ShowSoldier.aspx?SID=11191 سایت یاران رضا]</ref>
منبع: سایت یاران رضا      http://yaranereza.ir/ShowSoldier.aspx?SID=11191
+
==پانویس==
 +
<references />
 +
==رده==
 +
{{ترتیب‌پیش‌فرض:نادر سالارزاده حسن ابادی}}
 +
[[رده: شهدا]]
 +
[[رده: شهدای دفاع مقدس]]
 +
[[رده: شهدای ایران]]
 +
[[رده: شهدای استان خراسان رضوی]]
 +
[[رده: شهدای شهرستان مشهد]]

نسخهٔ کنونی تا ‏۲۴ فروردین ۱۳۹۹، ساعت ۱۴:۲۷

نادر سالارزاده حسن آبادی
ملیت پرچم ایران.png ایرانی
دین و مذهب مسلمان، شیعه
تولد مشهد
شهادت ۱۳۶۱/۷/۲۲
سمت‌ها رزمنده
جنگ‌‌ها جنگ ایران و عراق
خانواده نام پدربرات


خاطرات

شبی خواب دیدم که وارد باغ بزرگی شده ام و از آقایی که آنجا ایستاده بود پرسیدم : پسرم کجاست ؟ من پسرم را می خواهم ببینم . او مرا برد نزدیک نادر که روی سنگی نشسته است . از او پرسیدم : اینجا چکار می کنی گفت : آن خانه نورانی را می بینی آنجا خانه شهداست که شبهای جمعه امام حسین ( ع ) می آید و به ما درس می دهد . از فرزندم نادر خواستم تا مرا به خانه کوچکی سفیدی که گوشه قرار داشت راه بدهد. گفت : اینجا جای شما نیست هر وقت نوبت شما شد صدایتان می زنند . در این هنگام بود که از خواب برخاستم . [۱]

پانویس

  1. سایت یاران رضا

رده