شهید علی اکبر حمزه ایی: تفاوت بین نسخهها
(صفحهای جدید حاوی «نام : علیاکبر محل تولد : کاشمر نام خانوادگی : حمزهایی تاریخ ش...» ایجاد کرد) |
|||
(۴ نسخههای متوسط توسط ۴ کاربران نشان داده نشده) | |||
سطر ۳: | سطر ۳: | ||
نام پدر : حسین | نام پدر : حسین | ||
مسئولیت : رزمنده | مسئولیت : رزمنده | ||
− | خاطرات: | + | ==خاطرات:== |
فرزند عزیز شهیدم عشق و علاقه زیادى به شهادت داشت از وقتى که به مرخصى آمده بود یک روز براى قرائت فاتحه به سر مزار شهدا رفته بود و چون با شهید ناصرى دوست بود عمهاش را صدا مىزند مىگوید بیا عمه جان جلو و بعد در کنار قبر شهید ناصرى یک خطى مىکشد و مىگوید اینجا محل دفن من است مرا در اینجا دفن کنید و بعد به جبهه اعزام شد و به شهادت رسید و در همان مکانیکه گفته بود دفن شد. | فرزند عزیز شهیدم عشق و علاقه زیادى به شهادت داشت از وقتى که به مرخصى آمده بود یک روز براى قرائت فاتحه به سر مزار شهدا رفته بود و چون با شهید ناصرى دوست بود عمهاش را صدا مىزند مىگوید بیا عمه جان جلو و بعد در کنار قبر شهید ناصرى یک خطى مىکشد و مىگوید اینجا محل دفن من است مرا در اینجا دفن کنید و بعد به جبهه اعزام شد و به شهادت رسید و در همان مکانیکه گفته بود دفن شد. | ||
فرزند عزیز شهیدم على اکبر یک بار همراه پسر عمهاش در همان منطقه عملیاتى رفته بودند در رودخانه مشغول شنا شده بودند بعد پسرعمهاش مىگفت یک وقت دیدم على در حال دست و پا زدن است احساس کردم دارد غرق مىشود سریع خودم را به او رساندم که نجاتش بدهم دیدم خودم نیز دارم غرق مىشوم بعد یک نفر متوجه شده بود که ما در حال غرق شدن هستیم خودش را به آب انداخته بود و موفق شد که از غرق شدن ما جلوگیرى کند اما آنقدر آب به شکم ما رفته بود که ما را سروته کردند که آب تخلیه شود بالاخره خواست خدا بر این بود که على غرق نشود و در جهاد فى سبیل الله به درجه رفیع شهادت نائل گردد. | فرزند عزیز شهیدم على اکبر یک بار همراه پسر عمهاش در همان منطقه عملیاتى رفته بودند در رودخانه مشغول شنا شده بودند بعد پسرعمهاش مىگفت یک وقت دیدم على در حال دست و پا زدن است احساس کردم دارد غرق مىشود سریع خودم را به او رساندم که نجاتش بدهم دیدم خودم نیز دارم غرق مىشوم بعد یک نفر متوجه شده بود که ما در حال غرق شدن هستیم خودش را به آب انداخته بود و موفق شد که از غرق شدن ما جلوگیرى کند اما آنقدر آب به شکم ما رفته بود که ما را سروته کردند که آب تخلیه شود بالاخره خواست خدا بر این بود که على غرق نشود و در جهاد فى سبیل الله به درجه رفیع شهادت نائل گردد. | ||
یک روز رفته بودیم قبرستان و على اکبر هم بود بعد على اکبر در یک قسمتى نشست و ماها را صدا زد گفت بیائید اینجا فاتحه بخوانید ما گفتیم آنجا که قبرى نیست بعد خودش دستش را بر روى زمین گذاشت و شروع به خواندن حمد و سوره کرد و گفت اینجا محل قبر من است و تا پنج ماه دیگر اینجا دفن مىشوم اما پنج ماه هم طول نکشید که على اکبر به شهادت رسید و در همان مکانى که خودش گفت دفن شد. | یک روز رفته بودیم قبرستان و على اکبر هم بود بعد على اکبر در یک قسمتى نشست و ماها را صدا زد گفت بیائید اینجا فاتحه بخوانید ما گفتیم آنجا که قبرى نیست بعد خودش دستش را بر روى زمین گذاشت و شروع به خواندن حمد و سوره کرد و گفت اینجا محل قبر من است و تا پنج ماه دیگر اینجا دفن مىشوم اما پنج ماه هم طول نکشید که على اکبر به شهادت رسید و در همان مکانى که خودش گفت دفن شد. | ||
زمانیکه همسرم شش ماهه حامله بود و على اکبر را باردار بود یک شب حضرت على علیه السلام را در خواب دیدم ایشان در عالم خواب اول نقش صورت این بچه را برایم کشید و فرمودند بچهاى را که در راه دارید پسر است در همین حال از خواب بیدار شدم و بعداً به همسرم گفتم بچه مان پسر است و چون آن زمان که مثل حالا امکانات مانند سونوگرافى نبود همسرم گفت مگر تو علم غیب دارى گفتم نخیر اما چنین خوابى دیدهام انشاءالله که به سلامتى به دنیا آمد نامش را على اکبر مىگذارم که همین طور هم شد. | زمانیکه همسرم شش ماهه حامله بود و على اکبر را باردار بود یک شب حضرت على علیه السلام را در خواب دیدم ایشان در عالم خواب اول نقش صورت این بچه را برایم کشید و فرمودند بچهاى را که در راه دارید پسر است در همین حال از خواب بیدار شدم و بعداً به همسرم گفتم بچه مان پسر است و چون آن زمان که مثل حالا امکانات مانند سونوگرافى نبود همسرم گفت مگر تو علم غیب دارى گفتم نخیر اما چنین خوابى دیدهام انشاءالله که به سلامتى به دنیا آمد نامش را على اکبر مىگذارم که همین طور هم شد. | ||
− | زمانیکه فرزند عزیز شهیدم على اکبر جبهه بود عملیات هم شروع شده بود و من دلواپس او بودم یک شب خواب دیدم که بر روى بام منزل سه کبوتر سفید نشستهاند و ناگهان دیدم پرنده دیگرى آمد و یکى از کبوترهاى سفید را با خود به آسمان برد با تکانى از خواب بیدار شدم و صبح به مادرش گفتم که اینچنین خوابى دیدهام و نگران هستم طولى نکشید که خبر شهادت على اکبر را آوردند بعداً متوجه شدم در همان شبى که من خواب دیدهام على هم به شهادت رسیده. | + | زمانیکه فرزند عزیز شهیدم على اکبر جبهه بود عملیات هم شروع شده بود و من دلواپس او بودم یک شب خواب دیدم که بر روى بام منزل سه کبوتر سفید نشستهاند و ناگهان دیدم پرنده دیگرى آمد و یکى از کبوترهاى سفید را با خود به آسمان برد با تکانى از خواب بیدار شدم و صبح به مادرش گفتم که اینچنین خوابى دیدهام و نگران هستم طولى نکشید که خبر شهادت على اکبر را آوردند بعداً متوجه شدم در همان شبى که من خواب دیدهام على هم به شهادت رسیده.<ref>[http://www.yaranereza.ir/ShowSoldier.aspx?SID=7515 سایت یاران رضا]</ref> |
− | + | ==پانویس== | |
− | http://www.yaranereza.ir/ShowSoldier.aspx?SID=7515 | + | <references /> |
+ | ==رده== | ||
+ | {{ترتیبپیشفرض:علی اکبر حمزه ای}} | ||
+ | [[رده: شهدا]] | ||
+ | [[رده: شهدای دفاع مقدس]] | ||
+ | [[رده: شهدای ایران]] | ||
+ | [[رده: شهدای استان خراسان رضوی]] | ||
+ | [[رده: شهدای شهرستان کاشمر ]] |
نسخهٔ کنونی تا ۲۹ تیر ۱۳۹۹، ساعت ۱۷:۴۸
نام : علیاکبر محل تولد : کاشمر نام خانوادگی : حمزهایی تاریخ شهادت : 1361/01/05 نام پدر : حسین مسئولیت : رزمنده
خاطرات:
فرزند عزیز شهیدم عشق و علاقه زیادى به شهادت داشت از وقتى که به مرخصى آمده بود یک روز براى قرائت فاتحه به سر مزار شهدا رفته بود و چون با شهید ناصرى دوست بود عمهاش را صدا مىزند مىگوید بیا عمه جان جلو و بعد در کنار قبر شهید ناصرى یک خطى مىکشد و مىگوید اینجا محل دفن من است مرا در اینجا دفن کنید و بعد به جبهه اعزام شد و به شهادت رسید و در همان مکانیکه گفته بود دفن شد. فرزند عزیز شهیدم على اکبر یک بار همراه پسر عمهاش در همان منطقه عملیاتى رفته بودند در رودخانه مشغول شنا شده بودند بعد پسرعمهاش مىگفت یک وقت دیدم على در حال دست و پا زدن است احساس کردم دارد غرق مىشود سریع خودم را به او رساندم که نجاتش بدهم دیدم خودم نیز دارم غرق مىشوم بعد یک نفر متوجه شده بود که ما در حال غرق شدن هستیم خودش را به آب انداخته بود و موفق شد که از غرق شدن ما جلوگیرى کند اما آنقدر آب به شکم ما رفته بود که ما را سروته کردند که آب تخلیه شود بالاخره خواست خدا بر این بود که على غرق نشود و در جهاد فى سبیل الله به درجه رفیع شهادت نائل گردد. یک روز رفته بودیم قبرستان و على اکبر هم بود بعد على اکبر در یک قسمتى نشست و ماها را صدا زد گفت بیائید اینجا فاتحه بخوانید ما گفتیم آنجا که قبرى نیست بعد خودش دستش را بر روى زمین گذاشت و شروع به خواندن حمد و سوره کرد و گفت اینجا محل قبر من است و تا پنج ماه دیگر اینجا دفن مىشوم اما پنج ماه هم طول نکشید که على اکبر به شهادت رسید و در همان مکانى که خودش گفت دفن شد. زمانیکه همسرم شش ماهه حامله بود و على اکبر را باردار بود یک شب حضرت على علیه السلام را در خواب دیدم ایشان در عالم خواب اول نقش صورت این بچه را برایم کشید و فرمودند بچهاى را که در راه دارید پسر است در همین حال از خواب بیدار شدم و بعداً به همسرم گفتم بچه مان پسر است و چون آن زمان که مثل حالا امکانات مانند سونوگرافى نبود همسرم گفت مگر تو علم غیب دارى گفتم نخیر اما چنین خوابى دیدهام انشاءالله که به سلامتى به دنیا آمد نامش را على اکبر مىگذارم که همین طور هم شد. زمانیکه فرزند عزیز شهیدم على اکبر جبهه بود عملیات هم شروع شده بود و من دلواپس او بودم یک شب خواب دیدم که بر روى بام منزل سه کبوتر سفید نشستهاند و ناگهان دیدم پرنده دیگرى آمد و یکى از کبوترهاى سفید را با خود به آسمان برد با تکانى از خواب بیدار شدم و صبح به مادرش گفتم که اینچنین خوابى دیدهام و نگران هستم طولى نکشید که خبر شهادت على اکبر را آوردند بعداً متوجه شدم در همان شبى که من خواب دیدهام على هم به شهادت رسیده.[۱]