شهید جواد حلال: تفاوت بین نسخهها
(یک نسخهٔ متوسط توسط کاربر دیگری نشان داده نشده) | |||
سطر ۱۳: | سطر ۱۳: | ||
|مفقود = | |مفقود = | ||
|جانباز = | |جانباز = | ||
− | |اسارت = | + | |اسارت = ع |
|نیرو = | |نیرو = | ||
|یگانهای خدمت = | |یگانهای خدمت = | ||
سطر ۲۵: | سطر ۲۵: | ||
|تحصیلات = | |تحصیلات = | ||
|تخصصها = | |تخصصها = | ||
− | |شغل = | + | |شغل = |
|خانواده = نام پدر[[غلامرضا]] | |خانواده = نام پدر[[غلامرضا]] | ||
}} | }} | ||
سطر ۳۳: | سطر ۳۳: | ||
یادم هست برای دومین بار که جواد می خواست به جبهه برود با او به مشهد رفتیم و بعد از زیارت امام هشتم امام رضا (ع) دست درگردن من انداخت و گفت مادر بزرگ جان شاید دیگر شما را ندیدم. مثل این افرادی که با آنها الهام شده باشد می گفت دیگر این رفتن من برگشتی ندارد من به او گفتم شما می روید و به امید خدا برمی گردی از ما خداحافظی کرد و لحضه ای که می خواست از ما جدا شود گویی همه به ما اعلام می کردند که او دیگر برنمی گردد بعد از چند روز ازرفتنش که گذشت با ما تماس گرفت و گفت که من صحیح و سالم هستم. به او گفتم کی برمیگردی؟ گفت با خداست و فردا دوباره تماس می گیرم روز بعد هرچه منتظر تماس او شدیم خبری نشد و مثل اینکه آن شب عملیاتی در پیش بود و جواد درهمان عملیات شهید شد و فقط خبر شهادت را به ما دادند و بعد از چندین سال تعدادی استخوان و یک پلاک به ما تحویل دادند. | یادم هست برای دومین بار که جواد می خواست به جبهه برود با او به مشهد رفتیم و بعد از زیارت امام هشتم امام رضا (ع) دست درگردن من انداخت و گفت مادر بزرگ جان شاید دیگر شما را ندیدم. مثل این افرادی که با آنها الهام شده باشد می گفت دیگر این رفتن من برگشتی ندارد من به او گفتم شما می روید و به امید خدا برمی گردی از ما خداحافظی کرد و لحضه ای که می خواست از ما جدا شود گویی همه به ما اعلام می کردند که او دیگر برنمی گردد بعد از چند روز ازرفتنش که گذشت با ما تماس گرفت و گفت که من صحیح و سالم هستم. به او گفتم کی برمیگردی؟ گفت با خداست و فردا دوباره تماس می گیرم روز بعد هرچه منتظر تماس او شدیم خبری نشد و مثل اینکه آن شب عملیاتی در پیش بود و جواد درهمان عملیات شهید شد و فقط خبر شهادت را به ما دادند و بعد از چندین سال تعدادی استخوان و یک پلاک به ما تحویل دادند. | ||
به یاد دارم زمانی که می خواست جواد به جبهه برود یک هفته قبل از رفتن بدون اینکه ما متوجه شویم، کارهای مربوط به رفتن را آماده کرد تا اینکه فهمیدیم که می خواهد به جبهه برود پدرم به همراه عمو و چند نفر دیگر به پیش او رفتند تا او را متقاعد کنند که سنش کم است و باید صبر کند تا بزرگتر شود بعد که مسائل برایش بهتر جا افتاد و قبول مسئولیت برایش آسانترشد که می تواند به جبهه برود ولی او قبول نکرد و از بس عاشق جبهه و جهاد بود چند روز در خانه و در اتاق خودش ماند و بیرون نرفت تا اینکه پدرم مجبور شد و به او اجازه رفتن داد. | به یاد دارم زمانی که می خواست جواد به جبهه برود یک هفته قبل از رفتن بدون اینکه ما متوجه شویم، کارهای مربوط به رفتن را آماده کرد تا اینکه فهمیدیم که می خواهد به جبهه برود پدرم به همراه عمو و چند نفر دیگر به پیش او رفتند تا او را متقاعد کنند که سنش کم است و باید صبر کند تا بزرگتر شود بعد که مسائل برایش بهتر جا افتاد و قبول مسئولیت برایش آسانترشد که می تواند به جبهه برود ولی او قبول نکرد و از بس عاشق جبهه و جهاد بود چند روز در خانه و در اتاق خودش ماند و بیرون نرفت تا اینکه پدرم مجبور شد و به او اجازه رفتن داد. | ||
− | یک دفعه در خواب دیدم که ایشان را با آمبولانس به خانه دائی ام که در آنجا هیئت برگزار شده بود و من هم در آنجا بودم آوردند و در حالی که دو نفر سفید پوش زیر بغل های او را گرفته بودند از ماشین پیاده شد. من هم از بین شلوغی خودم را به او رساندم و او تا مرا دید با چشمان پر از اشک به من گفت خواهر جان مادر کجاست؟ من آمده ام او را ببینم و بروم ، به او گفتم مادر داخل مجلس است و پذیرائی می کند گفت به او بگو اینقدر به خاطر من گریه نکند بعد دیدم که او را سوار ماشین کردند و از آنجا دور شدند. من هم از خواب بیدار شدم. | + | یک دفعه در خواب دیدم که ایشان را با آمبولانس به خانه دائی ام که در آنجا هیئت برگزار شده بود و من هم در آنجا بودم آوردند و در حالی که دو نفر سفید پوش زیر بغل های او را گرفته بودند از ماشین پیاده شد. من هم از بین شلوغی خودم را به او رساندم و او تا مرا دید با چشمان پر از اشک به من گفت خواهر جان مادر کجاست؟ من آمده ام او را ببینم و بروم ، به او گفتم مادر داخل مجلس است و پذیرائی می کند گفت به او بگو اینقدر به خاطر من گریه نکند بعد دیدم که او را سوار ماشین کردند و از آنجا دور شدند. من هم از خواب بیدار شدم.<ref>[http://www.yaranereza.ir/ShowSoldier.aspx?SID=7485 سایت یاران رضا]</ref> |
− | + | ==پانویس== | |
− | http://www.yaranereza.ir/ShowSoldier.aspx?SID=7485 | + | <references /> |
نسخهٔ کنونی تا ۳۰ فروردین ۱۳۹۹، ساعت ۱۱:۵۹
جواد حلال | |
---|---|
ملیت | ایرانی |
دین و مذهب | مسلمان، شیعه |
تولد | بیرجند |
شهادت | ۱۳۶۶/۱/۲۷ |
محل دفن | شماره۲ |
اسارت | ع |
سمتها | امدادگر-بهیار-پرستار |
جنگها | جنگ ایران و عراق |
خانواده | نام پدرغلامرضا |
خاطرات:
یک شب درخواب جواد را دیدم که در میزندز من به پدرش گفتم در را باز کن ولی پدرش متوجه نشد و خودم در را باز کردم و گفتم چه عجله ای داری گفت باید بروم آمده ام از شما خداحافظی کنم وسفارش کنم که مواظب خواهرم باشید و نگذارید که چادر از سر او بیافتد او را درست تربیت کنید. از خواب بیدار شدم و ساعت حدود 3 نیمه شب بود خیلی دل شوره داشتم تا اینکه صدقه ای انداختم و خوابیدم واز خواب بیدار شدم شوهرم بیدار بود و رادیو را روشن کرده بود و از رادیو آهنگ عملیات پخش می شد. دل شوره من دو چندان شد تا اینکه روز بعد از کوچه که عبور می کردم دونفر از دوستان شوهرم را دیدم که باهم صحبت می کنند و میگویند که فهمیده ای که پسرهلال شهید شده است؟ تا این را شنیدم جلو رفتم و گفتم شما درباره کدام هلال صحبت میکنید؟ گفتند ما یک هلال بیشتر نداریم و او هم جواد هلال است ومن ازآنجا فهمیدم که جواد پسرم به شهادت رسیده است.
یادم هست برای دومین بار که جواد می خواست به جبهه برود با او به مشهد رفتیم و بعد از زیارت امام هشتم امام رضا (ع) دست درگردن من انداخت و گفت مادر بزرگ جان شاید دیگر شما را ندیدم. مثل این افرادی که با آنها الهام شده باشد می گفت دیگر این رفتن من برگشتی ندارد من به او گفتم شما می روید و به امید خدا برمی گردی از ما خداحافظی کرد و لحضه ای که می خواست از ما جدا شود گویی همه به ما اعلام می کردند که او دیگر برنمی گردد بعد از چند روز ازرفتنش که گذشت با ما تماس گرفت و گفت که من صحیح و سالم هستم. به او گفتم کی برمیگردی؟ گفت با خداست و فردا دوباره تماس می گیرم روز بعد هرچه منتظر تماس او شدیم خبری نشد و مثل اینکه آن شب عملیاتی در پیش بود و جواد درهمان عملیات شهید شد و فقط خبر شهادت را به ما دادند و بعد از چندین سال تعدادی استخوان و یک پلاک به ما تحویل دادند.
به یاد دارم زمانی که می خواست جواد به جبهه برود یک هفته قبل از رفتن بدون اینکه ما متوجه شویم، کارهای مربوط به رفتن را آماده کرد تا اینکه فهمیدیم که می خواهد به جبهه برود پدرم به همراه عمو و چند نفر دیگر به پیش او رفتند تا او را متقاعد کنند که سنش کم است و باید صبر کند تا بزرگتر شود بعد که مسائل برایش بهتر جا افتاد و قبول مسئولیت برایش آسانترشد که می تواند به جبهه برود ولی او قبول نکرد و از بس عاشق جبهه و جهاد بود چند روز در خانه و در اتاق خودش ماند و بیرون نرفت تا اینکه پدرم مجبور شد و به او اجازه رفتن داد.
یک دفعه در خواب دیدم که ایشان را با آمبولانس به خانه دائی ام که در آنجا هیئت برگزار شده بود و من هم در آنجا بودم آوردند و در حالی که دو نفر سفید پوش زیر بغل های او را گرفته بودند از ماشین پیاده شد. من هم از بین شلوغی خودم را به او رساندم و او تا مرا دید با چشمان پر از اشک به من گفت خواهر جان مادر کجاست؟ من آمده ام او را ببینم و بروم ، به او گفتم مادر داخل مجلس است و پذیرائی می کند گفت به او بگو اینقدر به خاطر من گریه نکند بعد دیدم که او را سوار ماشین کردند و از آنجا دور شدند. من هم از خواب بیدار شدم.[۱]