شهید حمید حکمت پور: تفاوت بین نسخه‌ها

از دانش‌نامه فرهنگ ایثار , جهاد و شهادت
پرش به: ناوبری، جستجو
 
(۵ نسخه‌های متوسط توسط ۵ کاربران نشان داده نشده)
سطر ۲۳: سطر ۲۳:
 
-    شبی که از عملیات کربلای 5 بر می گشتیم با بچه های واحد جمعاً با یکدیگر بودیم در وسط راهمان میبایست مقداری شناکنان از آب می گذشتیم با گذشتن از آب بعد از چند ساعتی به قرارگاه رسیدیم وقتی که برادر ما را بررسی نمودم دیدم از حمید حکمت اثری نیست. یک ساعت گذشت و خبری نشد از رفقا سؤال کردم گفتند در محیت ما بود خلاصه بعد از سه ساعت تأخیر حمید به پایگاه آمد گفتم حمید کجا بودی داشتی ما را نگران می کردی، گفت: از آن آب که گذشتید هیچ چیزی ندیدید گفتم نه گفت وقتی از روی آب شناکنان می گذشتم چند تا جنازه از برادران شهیدمان در روی آب دیدم به مجرد خارج شدن از آب طنابی تهیه کرده و به یک نخل خرما بسته و سر طناب را قلاب زده وارد آب شدم و قلاب را به پای یکی از شهدا می بستم و از آب خارج می شدم و با یک دست به خارج از آب می کشیدم و فورا به طرف دیگر از برادران شهیدمان برای بیرون آوردن از آب می رفتم. آقای موسوی م پی گوید وقتی که به کنار آب آمدیم حدود ده جنازه شهید را که از آب بیرون کشیده بود (شهیدمان حمید حکمت پور) مشاهده کردیم و باعث جئرت ما شده و این نشان دهنده ایمان و اراده قوی حمید در واحدمان بود.
 
-    شبی که از عملیات کربلای 5 بر می گشتیم با بچه های واحد جمعاً با یکدیگر بودیم در وسط راهمان میبایست مقداری شناکنان از آب می گذشتیم با گذشتن از آب بعد از چند ساعتی به قرارگاه رسیدیم وقتی که برادر ما را بررسی نمودم دیدم از حمید حکمت اثری نیست. یک ساعت گذشت و خبری نشد از رفقا سؤال کردم گفتند در محیت ما بود خلاصه بعد از سه ساعت تأخیر حمید به پایگاه آمد گفتم حمید کجا بودی داشتی ما را نگران می کردی، گفت: از آن آب که گذشتید هیچ چیزی ندیدید گفتم نه گفت وقتی از روی آب شناکنان می گذشتم چند تا جنازه از برادران شهیدمان در روی آب دیدم به مجرد خارج شدن از آب طنابی تهیه کرده و به یک نخل خرما بسته و سر طناب را قلاب زده وارد آب شدم و قلاب را به پای یکی از شهدا می بستم و از آب خارج می شدم و با یک دست به خارج از آب می کشیدم و فورا به طرف دیگر از برادران شهیدمان برای بیرون آوردن از آب می رفتم. آقای موسوی م پی گوید وقتی که به کنار آب آمدیم حدود ده جنازه شهید را که از آب بیرون کشیده بود (شهیدمان حمید حکمت پور) مشاهده کردیم و باعث جئرت ما شده و این نشان دهنده ایمان و اراده قوی حمید در واحدمان بود.
  
-    تازه وارد واحد اطلاعات و عملیات لشکر 5 نصر شده بودم که جوانی توجه خودش را به من جلب کرد جلو رفتم و پس از حال و احوال اسمم را پرسیدم ؟ پس ازشنیدن نامم گفت : تو برادر محمد علی نیستی . گفتم : چرا . گفت : حالش چطور است؟ گفتم : الحمد اللّه خوب است . بعد آشنایی شروع به صحبت نمودیم سخن ادامه پیدا کرد و در میان گفتگو ها که با برادر شهیدمان حمید حکمت پور داشتیم . او چنین برایم تعریف کرد : در یکی از عملیاتها دشمن به ما پاتک زده و همه به فکر حفظ مواضع خودی بودند و با جان و دل می جنگیدند . در همین حین، چشمم به یک تیر بار افتاد و به طرف آن رفتم . این برادر یک دست خود را قبلاً در راه خدا هدیه کرده بود _ آنرا برداشتم و پایم را در دو طرف شعله پوش قرار دادم ، و کمک تیر بار هم نوار فشنگ را گرفته بود و دستم را روی ماشه گذاشتم و شروع به تیر اندازی به طرف دشمن کردم . بعد از مدتی متوجه شدم که پایم می سوزد تا نگاه کرم دیدم تخت پوتینی که پایم بود آب شده و چیزی نمانده است که کف پایم با شعله پوش اسلحه که داغ شده بود ، تماس پیدا کند و بسوزد .<ref>[http://yaranereza.ir/ShowSoldier.aspx?SID=7457 سایت یاران رضا]</ref>
+
-    تازه وارد واحد اطلاعات و عملیات لشکر 5 نصر شده بودم که جوانی توجه خودش را به من جلب کرد جلو رفتم و پس از حال و احوال اسمم را پرسیدم ؟ پس ازشنیدن نامم گفت : تو برادر محمد علی نیستی . گفتم : چرا . گفت : حالش چطور است؟ گفتم : الحمد اللّه خوب است . بعد آشنایی شروع به صحبت نمودیم سخن ادامه پیدا کرد و در میان گفتگو ها که با برادر شهیدمان حمید حکمت پور داشتیم . او چنین برایم تعریف کرد : در یکی از عملیاتها دشمن به ما پاتک زده و همه به فکر حفظ مواضع خودی بودند و با جان و دل می جنگیدند . در همین حین، چشمم به یک تیر بار افتاد و به طرف آن رفتم . این برادر یک دست خود را قبلاً در راه خدا هدیه کرده بود _ آنرا برداشتم و پایم را در دو طرف شعله پوش قرار دادم ، و کمک تیر بار هم نوار فشنگ را گرفته بود و دستم را روی ماشه گذاشتم و شروع به تیر اندازی به طرف دشمن کردم . بعد از مدتی متوجه شدم که پایم می سوزد تا نگاه کرم دیدم تخت پوتینی که پایم بود آب شده و چیزی نمانده است که کف پایم با شعله پوش اسلحه که داغ شده بود ، تماس پیدا کند و بسوزد.<ref>[http://yaranereza.ir/ShowSoldier.aspx?SID=7457%20= سایت یاران رضا]</ref>
 
==پانویس==
 
==پانویس==
 
<references />
 
<references />
 +
==رده==
 +
{{ترتیب‌پیش‌فرض:حمید حکمت پور}}
 +
[[رده: شهدا]]
 +
[[رده: شهدای دفاع مقدس]]
 +
[[رده: شهدای ایران]]
 +
[[رده: شهدای استان خراسان رضوی]]
 +
[[رده: شهدای شهرستان مشهد]]

نسخهٔ کنونی تا ‏۲ اردیبهشت ۱۳۹۹، ساعت ۲۲:۱۱

نام : حمید

نام خانوادگی : حکمت ‌پور

محل تولد : مشهد

تاریخ شهادت : 1366/02/26

نام پدر : غلام‌ محمد

مسئولیت : رزمنده‌

گلزار : بهشت‌رضا

خاطرات:

- بعد از حمله کربلای 5 که به خانه برگشته و دیدار کردیم . در اولین لحظه که با حمید رو به رو شدم پس از روبوسی از جریان حمله سئوال کردم . حمید که بسیار شاد و خندان به نظر می رسید پاسخ داد : پدر جان در این حمله تلافی 5 سال تجاوز صدامیان را در آوردیم و آن قدر در این حمله از این کافرها را کشتیم که دلمان خنک شد. پدر جان پس از پی روزی شبی در کنار دریاچه ماهی در وسط نخلستانها خوابیده بودم و در عالم خواب آقای بزرگواری را دیدم که فرمودند : حمید همه شما در خطر نابودی هستید مواظب باش ! حمید گفت : از خواب پریدم و بر دکل بزرگی که شصت متر ارتفاع داشت و از عراقی ها گرفته بودیم سوار شدم با دوربین مادون قرمز به ارتفاع60 رفتم و با دوربین اطراف را بررسی نموده ناگهان متوجه شدم از یک طرف عراقی ها در سینه خیز برای پاتک زدن به ما هستند فورا پائین آمده فرمانده را بیدار کرده و مشورت نمودیم و به این نتیجه رسیدیم که کلیه برادران در دو ضلع مثلثی که یک ضلع تحتانی آن به حالت آماده باز باشد و من نیز بالای دکل با دوربین و بلند گو آماده باشم که پس ار ورود کلیه نیروهای عراقی به داخل مثلث ضلع تحتانی بسته و با تکبیر من کلیه نیروهای عراقی که در محاصره قرار گرفته اند منهدم شوند و همین کار را کردیم و آخرین نفر عراقی که وارد محوطه مثلث شد با گفتن تکبیر من در بلندگو حمله شروع شد و عراقی ها کاملا کشته شدند به غیر از 24 نفر که 5 نفر آن زن خارجی بودند و بدین طریق با راهنمایی فرمانده مان حضرت مهدی از یک تله خطرناک که برای ما چیده بودند نجات یافتیم .

- انقلاب اسلامی روزهای سخت و مشکلی را در پیش رو داشت، سال 58 بود که ملّت غیور ایران برای شرکت در انتخابات اولین دوره مجلس آماده می شدند. احزاب و گروهها کاندیداهای خود را با تبلیغات وسیع به مردم معرفی می نمودند. جامعه روحانیت گروههای مختلف منافقین و ... هر کدام از طریق پوستر سخنرانی و ... تبلیغ می کردند. حقیر نیز پوستر و تبلیغات جامعه روحانیت مبارز را عهده دار بودم و از طریق مسجد محل با برادران همکاری می نمودم مدتی بود که در منطقه فعالیتهای تبلیغاتی ما، متوجه پاره شدن پوسترها و نصب پوسترهای جدید و کاندیداهای سازمان منافقین بودیم و هر چه تلاش می کردیم که فرد خاطی یا افرادی که اقدام به این کار کرده بودند را بیابیم موفق نمیشدیم . شب و روز حتی در نیمه های شب با گشت زنی و تلاشهای پیگیر در منطقه نیز موفق به دستگیری آنها نشدیم، اما فعالیتهای تبلیغی آنها ادامه داشت، بدون اینکه کسی متوجه بشود چه گروهی در حوزه فعالیتهای پایگاه مسجد محله ما به نفع منافقین تبلیغ نموده و شعار نویسی و نصب پوستر می کند. روزها می گذشت و هر چه به انتخابات نزدیکتر میشدیم تبلیغات بیشتر می شد تا اینکه در نیمه های یک از شبهای روشن و پر ستاره خداوند ، این رادمرد را دیدم که .... در ابتدا باورم نمی شد اما با کمی صبر و تأمل او را دیدم . جوانی از خانواده مذهبی ، متعهد، اهل نماز، و همه فرایض دینی و مذهبی بود. خود را به او رسانده و کمی در مورد این کار او و تبعات چنین تبلیغاتی در نظام مقدس اسلامی برایش شرح دادم و اینکه با این عمل خدای ناکرده اصالت و قدامت خانواده است که زیر سؤال می رود و ... بعد از مدتی نصیحت بدون اینکه پاسخی بدهد در تاریکی شب به منزل بازگشت. حقیر نیز بدون اینکه مطلب آن شب برای کسی بازگو کنم به پایگاه بازگشتم. روزها می گذشت و انقلاب اسلامی ایران با پشت سر نهادن همه مشکلاتش بحمداللّه جلو می رفت. با شروع جنگ تحمیلی بعضاً او را از دور می دیدم و تنها با یک سلام و احوالپرسی کوتاه از کنار یکدیگر می گذشتیم تا اینکه متوجّه شدم که خانواده اش از محله ما نقل مکان نموده اند. چند سالی از جنگ تحمیلی گذشت تا اینکه خداوند مقدر نمود و توفیق حاصل گشت تا به منطقه جنگی اعزام شوم. در یکی از روزهای بارانی زمستانی سال 65 در جاده اهواز جلوی پادگان شهید برونسی در انتظار وسیله ای بودم که خود را به شهر برسانم. تا مدتی از وسیله خبری نبود و حقیر همچنان در هوای شرجی و بارانی آن منطقه انتظار می کشیدم که ناگهان دیدم شخص ی از پایین جاده به بالا می آید . با خود گفتم: احتمالاً از برادران رزمنده می باشد و قصد رفتن به اهواز را دارد. آمد و کنارم ایستاد و سلام کرد. صورتم را برگرداندم و چهره غبار گرفته و سیه چرده حمید را با محاسنی کوتاه که اورکتی هم بر روی دوشش انداخته بود، دیدم . بعد از سالها دوری و ندیدنش، جواب سلامش را دادم و با همدیگر روبوسی کردیم . من از دیدار او در آن منطقه با آن وضع ظاهری خاص رزمندگان اسلام متعجب شدم. کمی که دقت کردم دیدم که یکی از دستانش قطع شده است. حال عجیب پی در من پیدا شد. یکدفعه متوجه خودروی سپاه شدم که در جلوی ما ایستاده بود. هی چگونه حر ی نمی زد، تا اهواز با او صحبت کردم و فقط فهمیدم که در اطلاعات و عملیات لشکر 5 نصر از شاخصین است. در پادگان 92 از یکدیگر خداحافظی کردیم و سپس به او گفتم: حمید تو دِین خود را ادا کردی چرا به مشهد برنمی گردی ؟ تنها نگاهم کرد و لبخندی زد و هیچ نگفت و رفت و من هم به مقر خود در پادگان برگشتم امّا او را نشناختم و درک نکردم. تنها به این فکر بودم که چطور شد که او در سال 58 و 59 چنین بود و حال ... بدون توجه به این تحول عظیم به سادگی از کنارش گذشتم و نفهمیدم چه کسی را دیدم تا او را درک کنم. پس از مدتی خدمتم در منطقه تمام شده و به مشهد و محل کارم برگشتم تا اینکه سه ماه بعد در محل خدمتم در بنیاد شهید بر حسب اتفاق مسئولیتی که دارم تعدادی از پرونده های شهداء را بررسی می کردم که ناگهان چشمم به عکس حمید افتاد . آری ، شهید حمید حکمت پور، شهادت 26 /2 /66 در غرب کشور، عملیات کربلای 10 بر اثر ترکش به تمام بدن. آری ، حمید از ابتدا جنگ در جبهه ها بوده با اینکه مدتی در دانشگاه مشهد بعنوان کارمند پذیرش شده بود لکن بخاطر حضور در منطقه بارها استعفا داده بود. عجب تحول و دگرگونی در وجود او هوی دا شد که به این افتخار ابدی نائل گردید .

- روزی که از سوریه برگشته بودیم ، یک اورکت برای حمید آورده بودیم و ایشان اورکت خودشان را به یکی از برادران مسجد حمزه که گویا اورکت نداشت داده بودند که پس از شهادت ایشان ، آن برادر اورکت را به منزل آورد و گفت: شهید حمید این اورکت را به من داده بود تا بپوش م .

- شبی که از عملیات کربلای 5 بر می گشتیم با بچه های واحد جمعاً با یکدیگر بودیم در وسط راهمان میبایست مقداری شناکنان از آب می گذشتیم با گذشتن از آب بعد از چند ساعتی به قرارگاه رسیدیم وقتی که برادر ما را بررسی نمودم دیدم از حمید حکمت اثری نیست. یک ساعت گذشت و خبری نشد از رفقا سؤال کردم گفتند در محیت ما بود خلاصه بعد از سه ساعت تأخیر حمید به پایگاه آمد گفتم حمید کجا بودی داشتی ما را نگران می کردی، گفت: از آن آب که گذشتید هیچ چیزی ندیدید گفتم نه گفت وقتی از روی آب شناکنان می گذشتم چند تا جنازه از برادران شهیدمان در روی آب دیدم به مجرد خارج شدن از آب طنابی تهیه کرده و به یک نخل خرما بسته و سر طناب را قلاب زده وارد آب شدم و قلاب را به پای یکی از شهدا می بستم و از آب خارج می شدم و با یک دست به خارج از آب می کشیدم و فورا به طرف دیگر از برادران شهیدمان برای بیرون آوردن از آب می رفتم. آقای موسوی م پی گوید وقتی که به کنار آب آمدیم حدود ده جنازه شهید را که از آب بیرون کشیده بود (شهیدمان حمید حکمت پور) مشاهده کردیم و باعث جئرت ما شده و این نشان دهنده ایمان و اراده قوی حمید در واحدمان بود.

- تازه وارد واحد اطلاعات و عملیات لشکر 5 نصر شده بودم که جوانی توجه خودش را به من جلب کرد جلو رفتم و پس از حال و احوال اسمم را پرسیدم ؟ پس ازشنیدن نامم گفت : تو برادر محمد علی نیستی . گفتم : چرا . گفت : حالش چطور است؟ گفتم : الحمد اللّه خوب است . بعد آشنایی شروع به صحبت نمودیم سخن ادامه پیدا کرد و در میان گفتگو ها که با برادر شهیدمان حمید حکمت پور داشتیم . او چنین برایم تعریف کرد : در یکی از عملیاتها دشمن به ما پاتک زده و همه به فکر حفظ مواضع خودی بودند و با جان و دل می جنگیدند . در همین حین، چشمم به یک تیر بار افتاد و به طرف آن رفتم . این برادر یک دست خود را قبلاً در راه خدا هدیه کرده بود _ آنرا برداشتم و پایم را در دو طرف شعله پوش قرار دادم ، و کمک تیر بار هم نوار فشنگ را گرفته بود و دستم را روی ماشه گذاشتم و شروع به تیر اندازی به طرف دشمن کردم . بعد از مدتی متوجه شدم که پایم می سوزد تا نگاه کرم دیدم تخت پوتینی که پایم بود آب شده و چیزی نمانده است که کف پایم با شعله پوش اسلحه که داغ شده بود ، تماس پیدا کند و بسوزد.[۱]

پانویس

  1. سایت یاران رضا

رده