شهید سید علی حسینی ابراهیم ابادی: تفاوت بین نسخهها
(صفحهای جدید حاوی « کد شهید: 6606246 تاریخ تولد : نام : سیدعلی محل تولد : مشهد نام خانوادگی : حسینی ...» ایجاد کرد) |
|||
(۵ نسخههای متوسط توسط ۵ کاربران نشان داده نشده) | |||
سطر ۶۴: | سطر ۶۴: | ||
متن کامل خاطره | متن کامل خاطره | ||
− | یک روز سید علی به خانه آمد و گفت : مادر من دیگر نمی توانم درس بخوانم می خواهم به نیروی هوایی بروم بهانه های مختلفی آوردیم تا بتوانیم او را از این تصمیم منصرف کنیم ولی اوقانع نشد و گفت : من می خواهم بروم بالاخره با رفتن او موافقت کردیم . بعد از این که ثبت نام نمود برای اولباس و بعضی از امکانات را فراهم کردیم سید علی رفت و بعد از 20 روزبرگشت ما هم به خاطر حرفهایی که مردم می زدند و می گفتند اگر برگردد و نخواهد برود با او چه کارهایی که نخواهند کرد واهمه داشتیم یک روز قبل از رفتن علی ، به حرم امام رضا (ع) رفتم و از آقا خواستم همان طور که حضرت یعقوب دوباره به یوسف خود رسید من هم دوباره علی را ببینم اذان صبح را که گفتند نماز خواندم وبعد از نماز سرم را روی بالشت گذاشتم که ناگهان صدای توقف ماشینی در جلوی درب خانه مرا متوجه خود کرد . سریع به طرف درب حیاط رفتم درب را که باز کردم دیدم علی پشت درب ایستاده است بعد از سلام و احوالپرسی به او گفتم : چی شده چرا آمدی ؟ گفت : بیا برویم داخل ، بعد برایت تعریف می کنم گفتم : قضیه چیست ؟ گفت : مادر : من آنجا چیزهایی را به چشم دیدم که فکر می کنم آنجا برای من مناسب نیست افرادی که آنجا هستند برای نماز صبح بلند نمی شوند و بعضی ها هم بی حرمتی می کنند گفتم : فکر نکردی چه بلائی سرت می آورند ؟ همین طوری گذاشتی و آمدی ؟ گفت : نگران نباش مادر کاری نکرده ام که بخواهند به خاطر آن مرا شکنجه کنند فقط هنگامی که جناب سروان دستور داد موهایم را کوتاه کنند و آنها خواستند موهای مرا کوتاه کنند دست جناب سروان را گرفتم و گفتم : موی سر مرا کوتاه نکنید گفت : چرا ؟ گفتم : من می خواهم بروم فکرهایم را بکنم و برگردیم گفت : چه فکری ؟ گفتم : دیپلم من ناقص است و دوست ندارم این طور باشد می خواهم بروم دیپلم بگیرم و بعداً برگردم جناب سروان خوشش آمد ودستی هم به پشتم زد و گفت : آفرین جوان چون این حرف را زدی و تصمیم داری به مراحل بالاتر بروی ما هم موافق هستیم این طوری شد که آمدم . | + | یک روز سید علی به خانه آمد و گفت : مادر من دیگر نمی توانم درس بخوانم می خواهم به نیروی هوایی بروم بهانه های مختلفی آوردیم تا بتوانیم او را از این تصمیم منصرف کنیم ولی اوقانع نشد و گفت : من می خواهم بروم بالاخره با رفتن او موافقت کردیم . بعد از این که ثبت نام نمود برای اولباس و بعضی از امکانات را فراهم کردیم سید علی رفت و بعد از 20 روزبرگشت ما هم به خاطر حرفهایی که مردم می زدند و می گفتند اگر برگردد و نخواهد برود با او چه کارهایی که نخواهند کرد واهمه داشتیم یک روز قبل از رفتن علی ، به حرم امام رضا (ع) رفتم و از آقا خواستم همان طور که حضرت یعقوب دوباره به یوسف خود رسید من هم دوباره علی را ببینم اذان صبح را که گفتند نماز خواندم وبعد از نماز سرم را روی بالشت گذاشتم که ناگهان صدای توقف ماشینی در جلوی درب خانه مرا متوجه خود کرد . سریع به طرف درب حیاط رفتم درب را که باز کردم دیدم علی پشت درب ایستاده است بعد از سلام و احوالپرسی به او گفتم : چی شده چرا آمدی ؟ گفت : بیا برویم داخل ، بعد برایت تعریف می کنم گفتم : قضیه چیست ؟ گفت : مادر : من آنجا چیزهایی را به چشم دیدم که فکر می کنم آنجا برای من مناسب نیست افرادی که آنجا هستند برای نماز صبح بلند نمی شوند و بعضی ها هم بی حرمتی می کنند گفتم : فکر نکردی چه بلائی سرت می آورند ؟ همین طوری گذاشتی و آمدی ؟ گفت : نگران نباش مادر کاری نکرده ام که بخواهند به خاطر آن مرا شکنجه کنند فقط هنگامی که جناب سروان دستور داد موهایم را کوتاه کنند و آنها خواستند موهای مرا کوتاه کنند دست جناب سروان را گرفتم و گفتم : موی سر مرا کوتاه نکنید گفت : چرا ؟ گفتم : من می خواهم بروم فکرهایم را بکنم و برگردیم گفت : چه فکری ؟ گفتم : دیپلم من ناقص است و دوست ندارم این طور باشد می خواهم بروم دیپلم بگیرم و بعداً برگردم جناب سروان خوشش آمد ودستی هم به پشتم زد و گفت : آفرین جوان چون این حرف را زدی و تصمیم داری به مراحل بالاتر بروی ما هم موافق هستیم این طوری شد که آمدم .<ref>[http://www.yaranereza.ir/ShowSoldier.aspx?SID=6969 سایت یاران رضا]</ref> |
− | + | ==پانویس== | |
− | + | <references /> | |
+ | ==رده== | ||
+ | {{ترتیبپیشفرض:سید علی حسینی ابراهیم ابادی}} | ||
+ | [[رده: شهدا]] | ||
+ | [[رده: شهدای دفاع مقدس]] | ||
+ | [[رده: شهدای ایران]] | ||
+ | [[رده: شهدای استان خراسان رضوی]] | ||
+ | [[رده: شهدای شهرستان مشهد]] |
نسخهٔ کنونی تا ۶ خرداد ۱۳۹۹، ساعت ۲۱:۰۱
کد شهید: 6606246 تاریخ تولد : نام : سیدعلی محل تولد : مشهد نام خانوادگی : حسینی ابراهیم ابادی تاریخ شهادت : نام پدر : سیدمحمود مکان شهادت : ماووت
تحصیلات : دبیرستان منطقه شهادت : شغل : پاسدار یگان خدمتی : گروه مربوط : گروهی برای این شهید ثبت نشده است. نوع عضویت : سایر شهدا مسئولیت : فرماندهتیپ گلزار : بهشترضا
محتویات
وصیتنامه
اینجانب از زحمات پدر و مادر عزیزم که فوق العاده هم زیاد بوده است ، تشکر می کنم و از شما عزیزان تمنای عفو و بخشش و همچنین طلب مغفرت از بارگاه خداوند منان داشته باشید و قول می دهم چنانچه آبرویی نزد خداوند داشتم ، در طبق اخلاص بگذارم . به هر حال ناراحت نباشید . کاروان تکامل انسان در حال حرکت است و همه باید بروند امروز ما ، فردا هم دیگران. از برادرانم محمد آقاو عباس آقا تقاضا دارم که خط امامی باشند که در غیر اینصورت آنان را برادر نمی دانم و از محبتهای آنان و اذیت و آزاری که من به آنها داشتم ، تشکر و پوزش می خواهم برادران عزیز امیدوارم که در بهشت رضوان شما عزیزان را ملاقات نمایم . از همسرم فوق العاده تشکر دارم . شما همسری باوفا و باصفا بودید . هیچگاه مرا تنها نگذاشتید احترام پدر و مادرم را نگهداشتید و خلاصه از رنجهایی که در طول زندگی با من بروید ، قدردانی می کنم و آنچه که ثواب برده ام شما هم شریک هستید و قول می دهم چنانچه همچنان یک بانوی نجیب با شی ، انشاءالله در بهشت رضوان در کنار هم خواهیم بود. پدر و مادر عزیزم مرا حلال کنید از یکایک همسایگان و هر کس را که دیدید، حلالیت بطلبید .چنانچه کسی گفت طلب دارد ، به او بپردازید البته من تا آنجاییکه می دانم بدهکاری ندارم. به شما سفارش امام عالیقدر و همسرم را دارم . او کسی را به جز من ندارد این را باور کنید پس همچون من به او احترام بگذارید اوبعد من دلشکسته تر می شود خلاصه که همسرم مادر خوبی و شما عزیزان هم راهنمای خوبی برای او و مادرش باشید. به هر حال،گذشته را از هر که هست فراموش کنید . بدیها را نبنید و نیکی ها را توجه خاص کنید و هر چه شما کردید . در بهشت بعد از 120سال منتظر شما هستم. پدر و مادر و همسر و برادران و خواهران و اقوام و دوستان همیشه برای برای این بنده گناه کار طلب مغفرت نمائید.
خاطرات
امدادهاي غيبي راوی محسن جمشیدی متن کامل خاطره
من یادم هست یک دفعه در این راه که داشتیم می آمدیم یک لحظه احساس کردم که عراقی ها موشک زدند. بعد دیدیم که ما در برد موشک عراق نیستیم. خدایا این چه صدایی است که دارد می آید. یک وقت دیدیم که مار کبری است که بلند شده است. و الان است که ما را بزند. ما سوار اسب بودیم. خوب حالا به امر الهی این مار به ما آسیبی نزد و رفت. امدادهاي غيبي راوی محمود باقرزاده متن کامل خاطره
یکی ازمواردی که ایشان خیلی اصرار داشت من مراعات بکنم ،دقت دربرداشتن شیئی از روی میزبود.می گفت شما اینقدر باید مستمرا" ادامه بدهید به شکلی که مثلا" وقتی می خواهید تلفن راازروی میز بردارید بدون اینکه دست به چپ یا راست بخورد ، گوشی را مستقیم برداری ،یعنی دست مستقیم روی گوشی برود.وقتی که می دید یک مقداری این عمل به صورت دقیق انجام نمی شود موردرضایش واقع نمی شد. حج راوی سید جعفر رضوی سطوتی متن کامل خاطره
یادم است در سال 66 که افتخار همسفری با ایشان رادر سفر حج داشتم وقتی که وارد مکه شدیم و ما برای اعمال عمره به خانه خدا بردند ،بعد از اعمال چون خسته بودیم ،به ایشان گفتم:برویم سوار اتوبوس هتل بشویم ،گفت باشد و رفتاز مدیر کاروان آدرس هتل را گرفت و پیاده به هتل بازگشت تا مسیر را شناسایی کند وخیابان را بشناسد.
عشق به جهاد راوی طاهره ناصری متن کامل خاطره
یک روز در خانه نشسته بودم که علی آمد از رفتارش فهمیدم که می خواهد حرفی را به من بگوید کنارم نشست و گفت : مادر شما همیشه پیش خدا یک آرزویی داشتی و من از این آرزوی شما با خبر بودم ام الان دوست دارم درباره آن آرزویت کمی با هم صحبت کنیم گفتم : چیه ؟ خوب بگو گفت : شما همیشه آرزو می کردید یکی از بچه هایت غلام امام زمان (عج) بشود حالااگر چنین اتفاقی رخ دهد موافق هستی یا نه ؟ گفتم : من از خدا می خواهم معلوم است که موافقم گفت : تضمین می دهی ؟ گفتم : بله چه از این بهتر افتخار می کنم خدا هم خودش می داند یک برگ کاغذ را جلوی من گذاشت و گفت : پس شما اینجا را امضا کن تا من مطمئن شوم تا آنرا به آقای فرخیان بدهم که او هم امضا کند گفتم: این کاغذ برای چیست ؟ گفت : می خواهم بسیجی شوم گفتم : بسیجی یعنی چه ؟ گفت : می خواهم یک دوره ای را بگذرانم که در این دوره به ما آموزش هایی را می دهند و سپس به عنوان بسیجی محسوب می شوم پایین کاغذ را امضا کردم رفت مسجد تا مسئولین آنجا هم آن را امضا کنند فردای آن روز به من گفت : می خواهم به تربت جام بروم و در آنجا دوره ای را که گفته بودم بگذرانم گفتم: خدا پشت و پناهت باشد گفت : بیاد مادر ، دندان مرا بکش ( ازمن دل بکن ) گفت : من می روم اگر کسی آمد و درباره ی من مطلبی به شما گفت : باور نکنید و بگوئید پسرم به میل خودش رفته است و خدا و امام زمان پشت و پناهش هستند . سید علی رفت .هرچند وقت یک بار به ما تلفن می زد و احوال ما را می پرسید و ما هم خاطر جمع از این که ایشان در تربت جام است درحالی که او در کردستان در کنار دکتر چمران بود و درجنگ های مختلفی همراه دکتر چمران با دشمن می جنگید . حجب و حيا راوی پرویز ملازاده متن کامل خاطره
سید علی حسینی هیچ گونه فرقی بین نیروهایش نمی گذاشت یک روز یکی از بچه ها از او دعوت کرد که ناهار را با هم بخورند و او در رودربایستی گیر کرد و این احساس را داشت که اگر نرود ممکن است در روحیه این بسیجی تاثیر منفی بگذارد . روزه راوی سید عباس حسینی متن کامل خاطره
یک روز بر خلاف عقیده مادرم که معمولاً نمی خواست فرزندانش قبل از این که به سن تکلیف برسند روزه بگیرند سید علی روزه گرفته بود مادر متوجه این موضوع شد دنبال سید علی می گشت تا به او بگوید که روزه اش را بخورد اما حریف او نمی شد . مادرم پیش یکی از همسایه ها که معلم قرآن و آدم خوبی بود رفت و به او گفت : حاج آقا این بچه از شما حرف شنوی دارد بیایید و او را وادار کنید که روزه اش را بخورد سید علی وقتی متوجه کار مادر شد . داخل حوضی که آب یخ بسته بود رفت و بخ ها را شکست و گفت : اگر از روزه گرفتن من جلوگیری کنید از این جا بیرون نمی آیم من باید روزه ام را بگیرم . تحليل ها و آموزش هاي نظامي راوی سید حسین حیدری متن کامل خاطره
یک روز سید علی قصد داشت تخمین مسافت را به ما آموزش دهد قطعه های طناب 100 متری را درست کرده بود و بچه ها را تقسیم بندی کرد سپس به هر فرد یک طناب 100 متری دادند تا تعداد قدم هایش را بوسیله ی طناب اندازه گیری کند . یک باز فاصله 100 متری را در حالت راه رفتن و یک بار به حالت دویدن و یک بار به حالت خیلی آهسته امتحان کردیم . سپس سیدعلی میانگین این سه حالت را برای همه نیروها یادداشت کرد وبه آنها اعلام کرد بعداً به همه اعلام کرد که اعداد مربوط به خودتان را حفظ کنید و سعی کنید که آن را فراموش نکنید شب که شد هر تیم جداگانه مشغول به کار شد و قدم هایی را که در روز حساب کرده بودیم در شب به کار بردیم سید علی دو مرتبه آمد و طناب را می گرفت و برای آنها اندازه گیری می کرد تا ببیند با مسافتی که گفته اند چقدر اختلاف دارد . به همه توصیه می کرد بیشتر تمرین کنید در کنار بچه ها بود و کار آنها را نظاره می کرد . حسن برخورد موضوع حسن برخورد راوی پرویز ملازاده متن کامل خاطره
یک شب به سید علی گفتم : برادر حسینی برای من مشکل است که هر شب با وجود خسته بودن بیایم و در دعای توسل شرکت کنم گفت : شما زمانی که حال خواندن دعا را نداشتی لازم نیست بیایی . باوجود این که فردی که مسئولیت ومدیریت داخلی آنجا را بر عهده داشت این قضیه را اجباری اعلام کرده بود ولی سید علی حسینی به راحتی گفت : هیچ مشکلی نیست اگر ایرادی هم از شما گرفتند بگو برادر حسینی گفته است . تحليل ها و آموزش هاي نظامي راوی سید حسین حیدری متن کامل خاطره
دوره آموزش روبه اتمام بود یک شب سید علی نیروهای آموزشی را آورده بود تا برنامه ضد کمین را اجرا کند بعد از اینکه نیروها را تقسیم و سازماندهی کرد و به یک گروه گرایی داد وگفت : شما این مسافت را با این گرا از این مسیر بروید به گروه دیگر گفت : شما هم بروید و درمسیر آن کمین بگذارید به چند نفر از آنها هم که مورد شناخت او بودند و می دانست خطا نمی کند تعدادی فشنگ رسام داد تا با رسیدن نیروها شلیک کند بعد از این که وظیفه نیروها را مشخص کرد خودش درنزدیک ترین فاصله به نیروها مستقر شد تا کار نیروها را نظاره کند وببیند که آیا واقعاً مواردی را که گفته شده رعایت می کنند یا خیر . بعد از اتمام کار به مقر رفتیم سید علی حسینی گفت: قبل از این که بروید استراحت کنید من دو کلام با شما می خواهم صحبت کنم بعد از این که همه را به یاد و ذکر خدا و تلاش برای رضای او سفارش نمود عیب ها و ایرادهای بچه ها را خیلی زیبا برای آنها توضیح داد و گفت : انسان باید در ابتدای هر کاری به خدا توکل کند و پیمانی که همراه با رعایت اصول باشد را با خدا ببنددشما کمین و فرار از کمین را خوب اجرا کردید . اقداماتی را که انجام دادید خوب بود اما در برگشت چندان خوب نبود به خاطر این که چه معلوم که شما مسیر را درست می آمدید یا این که دشمن نیروی گشتی یا کمین دیگری در طول مسیر کار نگذاشته باشد . شما با چه اطمینانی این طوری برمی گشتید . باید دقت لازم را در کار داشته باشید. زيرکي و هوشمندي راوی طاهره ناصری متن کامل خاطره
یک روز سید علی به خانه آمد و گفت : مادر من دیگر نمی توانم درس بخوانم می خواهم به نیروی هوایی بروم بهانه های مختلفی آوردیم تا بتوانیم او را از این تصمیم منصرف کنیم ولی اوقانع نشد و گفت : من می خواهم بروم بالاخره با رفتن او موافقت کردیم . بعد از این که ثبت نام نمود برای اولباس و بعضی از امکانات را فراهم کردیم سید علی رفت و بعد از 20 روزبرگشت ما هم به خاطر حرفهایی که مردم می زدند و می گفتند اگر برگردد و نخواهد برود با او چه کارهایی که نخواهند کرد واهمه داشتیم یک روز قبل از رفتن علی ، به حرم امام رضا (ع) رفتم و از آقا خواستم همان طور که حضرت یعقوب دوباره به یوسف خود رسید من هم دوباره علی را ببینم اذان صبح را که گفتند نماز خواندم وبعد از نماز سرم را روی بالشت گذاشتم که ناگهان صدای توقف ماشینی در جلوی درب خانه مرا متوجه خود کرد . سریع به طرف درب حیاط رفتم درب را که باز کردم دیدم علی پشت درب ایستاده است بعد از سلام و احوالپرسی به او گفتم : چی شده چرا آمدی ؟ گفت : بیا برویم داخل ، بعد برایت تعریف می کنم گفتم : قضیه چیست ؟ گفت : مادر : من آنجا چیزهایی را به چشم دیدم که فکر می کنم آنجا برای من مناسب نیست افرادی که آنجا هستند برای نماز صبح بلند نمی شوند و بعضی ها هم بی حرمتی می کنند گفتم : فکر نکردی چه بلائی سرت می آورند ؟ همین طوری گذاشتی و آمدی ؟ گفت : نگران نباش مادر کاری نکرده ام که بخواهند به خاطر آن مرا شکنجه کنند فقط هنگامی که جناب سروان دستور داد موهایم را کوتاه کنند و آنها خواستند موهای مرا کوتاه کنند دست جناب سروان را گرفتم و گفتم : موی سر مرا کوتاه نکنید گفت : چرا ؟ گفتم : من می خواهم بروم فکرهایم را بکنم و برگردیم گفت : چه فکری ؟ گفتم : دیپلم من ناقص است و دوست ندارم این طور باشد می خواهم بروم دیپلم بگیرم و بعداً برگردم جناب سروان خوشش آمد ودستی هم به پشتم زد و گفت : آفرین جوان چون این حرف را زدی و تصمیم داری به مراحل بالاتر بروی ما هم موافق هستیم این طوری شد که آمدم .[۱]