شهید عبدالحسین عبد نصر الهی: تفاوت بین نسخه‌ها

از دانش‌نامه فرهنگ ایثار , جهاد و شهادت
پرش به: ناوبری، جستجو
(صفحه‌ای جدید حاوی « کد شهید: 6410364 تاریخ تولد : نام : عبدالحسین‌ محل تولد : نیشابور نام خانوادگی :...» ایجاد کرد)
 
 
(۲ نسخه‌های متوسط توسط ۲ کاربران نشان داده نشده)
سطر ۱: سطر ۱:
   
+
  {{جعبه اطلاعات افراد نظامی
کد شهید: 6410364 تاریخ تولد :
+
|نام فرد                = عبدالحسین عبد نصر الهی
نام : عبدالحسین‌ محل تولد : نیشابور
+
|تصویر                  =
نام خانوادگی : عبدنصرالهی‌ تاریخ شهادت : 1364/11/23
+
|توضیح تصویر            =
نام پدر : احمدعلی‌ مکان شهادت :
+
|ملیت                  = [[پرونده:پرچم ایران.png|22px]] ایرانی
 +
|شهرت                  =
 +
|دین و مذهب            = [[مسلمان]]، [[شیعه]]
 +
|تولد                   =  [[نیشابور]]
 +
|شهادت                 = [[۱۳۶۴/۱۱/۲۳]]
 +
|وفات                  =
 +
|مرگ                    =
 +
|محل دفن                = [[بهشت فضل]]
 +
|مفقود                  = 
 +
|جانباز                =
 +
|اسارت                  =
 +
|نیرو                  =
 +
|یگانهای خدمت          =
 +
|طول خدمت              =
 +
|درجه                  =
 +
|سمت‌ها                  = رزمنده
 +
|جنگ‌‌ها                  = [[جنگ ایران و عراق]]
 +
|نشان‌های لیاقت          =
 +
|عملیات‌              =
 +
|فعالیت‌ها              =
 +
|تحصیلات                =
 +
|تخصص‌ها                =
 +
|شغل                    =
 +
|خانواده                = نام پدر[[احمد علی]]
 +
}}
  
تحصیلات : نامشخص منطقه شهادت :
 
شغل : یگان خدمتی :
 
گروه مربوط : گروهی برای این شهید ثبت نشده است.
 
نوع عضویت : سایر شهدا مسئولیت : رزمنده‌
 
گلزار : بهشت‌فضل‌
 
 
خاطرات
 
خاطرات
 
زندگی مشترک
 
زندگی مشترک
سطر ۲۲: سطر ۴۱:
 
متن کامل خاطره
 
متن کامل خاطره
  
الهام ! « آن شب مانند همیشه بچه ها زود به خواب رفتند و من تنها در خانه بودم . ناگهان احساس عجیبی به من دست داد .احساس کردم که کسی به من گفت : بلند شو و لباس سیاه بدوز ! من چادری داشتم . فورأ آن را به هم زده . شروع به بریدنش نمودم . کمی از آن را که دوختم ، به خود آمدم و شیطان را لعنت گفتم . ترس به خصوصی در دلم راه افتاد و چاره ای نداشتم جزء آنکه به رختخواب رفته و به زور به خواب روم ! صبح زود که از خواب بیدار شدم ، نگرانی بخصوصی در دلم بود . رفتم تا کارهای همیشگی خانه را انجام دهم ، اما نتوانستم . دست بچه ها را گرفته و به طرف خانه همسایه رفتم تا شاید بهتر شوم . به همسایه گفتم زینب خانم بچه ها اینجا باشند تا من به خیابان بروم . نمی دانم چرا امروز اینقدر دلم گرفته نگرانم ! او نصیحتم کرد ولی فایده نداشت . به طرف خیابان رفتم . و اسامی شهدا را می خواندند. 57 تن شهید شده بودند ! اما چون غرق در افکار خودم بودم اسم شهیدم را نشنیدم . به طرف خانه آمدم و قوم و خویشان را دیدم . و این اضطراب به حقیقت پیوست!» « تکلیف تو دیروز تو رفتن بود تا امروز بماند ، و وظیفه ما امروز ماندن تا دیروز بماند »
+
الهام ! « آن شب مانند همیشه بچه ها زود به خواب رفتند و من تنها در خانه بودم . ناگهان احساس عجیبی به من دست داد .احساس کردم که کسی به من گفت : بلند شو و لباس سیاه بدوز ! من چادری داشتم . فورأ آن را به هم زده . شروع به بریدنش نمودم . کمی از آن را که دوختم ، به خود آمدم و شیطان را لعنت گفتم . ترس به خصوصی در دلم راه افتاد و چاره ای نداشتم جزء آنکه به رختخواب رفته و به زور به خواب روم ! صبح زود که از خواب بیدار شدم ، نگرانی بخصوصی در دلم بود . رفتم تا کارهای همیشگی خانه را انجام دهم ، اما نتوانستم . دست بچه ها را گرفته و به طرف خانه همسایه رفتم تا شاید بهتر شوم . به همسایه گفتم زینب خانم بچه ها اینجا باشند تا من به خیابان بروم . نمی دانم چرا امروز اینقدر دلم گرفته نگرانم ! او نصیحتم کرد ولی فایده نداشت . به طرف خیابان رفتم . و اسامی شهدا را می خواندند. 57 تن شهید شده بودند ! اما چون غرق در افکار خودم بودم اسم شهیدم را نشنیدم . به طرف خانه آمدم و قوم و خویشان را دیدم . و این اضطراب به حقیقت پیوست!» « تکلیف تو دیروز تو رفتن بود تا امروز بماند ، و وظیفه ما امروز ماندن تا دیروز بماند ».<ref>[http://www.yaranereza.ir/ShowSoldier.aspx?SID=14470 سایت یاران رضا]</ref>
منبع سایت: http://www.yaranereza.ir/ShowSoldier.aspx?SID=14470
+
==پانویس==
 +
 
 +
<references />
 +
==رده==
 +
{{ترتیب‌پیش‌فرض:عبد الحسین عبد نصراللهی }}
 +
[[رده: شهدا]]
 +
[[رده: شهدای دفاع مقدس]]
 +
[[رده: شهدای ایران]]
 +
[[رده: شهدای استان خراسان رضوی]]
 +
[[رده: شهدای شهرستان نیشابور]]

نسخهٔ کنونی تا ‏۲۱ اردیبهشت ۱۳۹۹، ساعت ۱۶:۱۲

عبدالحسین عبد نصر الهی
ملیت پرچم ایران.png ایرانی
دین و مذهب مسلمان، شیعه
تولد نیشابور
شهادت ۱۳۶۴/۱۱/۲۳
محل دفن بهشت فضل
سمت‌ها رزمنده
جنگ‌‌ها جنگ ایران و عراق
خانواده نام پدراحمد علی


خاطرات زندگی مشترک موضوع زندگي مشترک راوی نیره سلیمانی متن کامل خاطره

عکس یادگاری ! صبح زود بود ، درب به صدا در آمد . چادر را برداشته و بطرف درب حیاط رفتم . در را که باز کردم با خوشحالی تمام با صورت مهربان همسرم روبرو شدم . پس از سلام و احوالپرسی بطرف بچه ها که خواب بودند ، رفت و یک یک آنها را بوسید . بعدازظهر شد . اقوام کم کم از این موضوع با خبر شده و به خانه ما می آمدند . یکی از آنها ( خواهر زاده ) که به خانه ما آمد ، پس از دیده بوسی به وی گفت : دایی جان چقدر نورانی شده ای بهتر است یک عکس یادگاری بگیری . و او در جواب گفت : هر کس مرا می خواهد همینجا ببیند . عکس را می خواهم چه کار کنم . و من در نگاه و چهره نورانی اش ، شهادت را خواندم و یک لحظه تکان بخصوصی خوردم و در ته دلم او را به خدا سپردم و جمله حقه ( لا اله الا الله ) بر زبان جاری شد . او رفت و دیگر برنگشت و ما هم عکس هیجده سال قبل وی را در شهادتش چاپ کردیم . چرا که وی عکس دیگری نداشت .) خبر شهادت موضوع خبر شهادت راوی نیره سلیمانی متن کامل خاطره

الهام ! « آن شب مانند همیشه بچه ها زود به خواب رفتند و من تنها در خانه بودم . ناگهان احساس عجیبی به من دست داد .احساس کردم که کسی به من گفت : بلند شو و لباس سیاه بدوز ! من چادری داشتم . فورأ آن را به هم زده . شروع به بریدنش نمودم . کمی از آن را که دوختم ، به خود آمدم و شیطان را لعنت گفتم . ترس به خصوصی در دلم راه افتاد و چاره ای نداشتم جزء آنکه به رختخواب رفته و به زور به خواب روم ! صبح زود که از خواب بیدار شدم ، نگرانی بخصوصی در دلم بود . رفتم تا کارهای همیشگی خانه را انجام دهم ، اما نتوانستم . دست بچه ها را گرفته و به طرف خانه همسایه رفتم تا شاید بهتر شوم . به همسایه گفتم زینب خانم بچه ها اینجا باشند تا من به خیابان بروم . نمی دانم چرا امروز اینقدر دلم گرفته نگرانم ! او نصیحتم کرد ولی فایده نداشت . به طرف خیابان رفتم . و اسامی شهدا را می خواندند. 57 تن شهید شده بودند ! اما چون غرق در افکار خودم بودم اسم شهیدم را نشنیدم . به طرف خانه آمدم و قوم و خویشان را دیدم . و این اضطراب به حقیقت پیوست!» « تکلیف تو دیروز تو رفتن بود تا امروز بماند ، و وظیفه ما امروز ماندن تا دیروز بماند ».[۱]

پانویس

  1. سایت یاران رضا

رده