شهید حسین عبدلی جامی: تفاوت بین نسخه‌ها

از دانش‌نامه فرهنگ ایثار , جهاد و شهادت
پرش به: ناوبری، جستجو
(صفحه‌ای جدید حاوی «کد شهید: 6120333 تاریخ تولد : نام : حسین‌ محل تولد : تربت جام نام خانوادگی : عبدلی...» ایجاد کرد)
 
 
(۳ نسخه‌های متوسط توسط ۲ کاربران نشان داده نشده)
سطر ۱: سطر ۱:
کد شهید: 6120333 تاریخ تولد :
+
{{جعبه اطلاعات افراد نظامی
نام : حسین‌ محل تولد : تربت جام
+
|نام فرد                = حسین عبدلی جامی
نام خانوادگی : عبدلی‌جامی‌ تاریخ شهادت : 1361/12/13
+
|تصویر                  =
نام پدر : عباس‌ مکان شهادت :
+
|توضیح تصویر            =
 +
|ملیت                  = [[پرونده:پرچم ایران.png|22px]] ایرانی
 +
|شهرت                  =
 +
|دین و مذهب            = [[مسلمان]]، [[شیعه]]
 +
|تولد                   =  [[تربت جام ]]
 +
|شهادت                 =
 +
|وفات                  =
 +
|مرگ                    =
 +
|محل دفن                =
 +
|مفقود                  = 
 +
|جانباز                =
 +
|اسارت                  =
 +
|نیرو                  =
 +
|یگانهای خدمت          =
 +
|طول خدمت              =
 +
|درجه                  =
 +
|سمت‌ها                  = رزمنده 
 +
|جنگ‌‌ها                  = [[جنگ ایران و عراق]]
 +
|نشان‌های لیاقت          =
 +
|عملیات‌              =
 +
|فعالیت‌ها              =
 +
|تحصیلات                =
 +
|تخصص‌ها                =
 +
|شغل                    =
 +
|خانواده                = نام پدر[[عباس]]
 +
}}
  
تحصیلات : نامشخص منطقه شهادت :
+
شغل : یگان خدمتی :
+
گروه مربوط : گروهی برای این شهید ثبت نشده است.
+
نوع عضویت : سایر شهدا مسئولیت : رزمنده‌
+
گلزار :
+
 
خاطرات
 
خاطرات
 
محبت و مهربانی
 
محبت و مهربانی
سطر ۱۵: سطر ۳۶:
 
متن کامل خاطره
 
متن کامل خاطره
  
بهار بود _ راستش نمی دانم بهار 60 بود یا بهار 61 می دانم هوای بهاری بود. با او راز دل می کردیم و حرف از جبهه آمد و گفت: یک شب در سنگر نشسته بودیم و می خواستیم شام بخوریم. ناگهان دو تا مجروح بسیار صدمه دیده را آوردند. همه می گفتند که این دو تا رفتنی هستند اما من گفتم: نه. دست خداست که اگر خدا عاشق آنها شده باشد. آنها را شهید می کند و به طرف خود می کشد ولی خوب شاید هنوز زود باشد که خدا بخواهد آنها را به طرف خود بخواند. بالاخره آن دو تا مجروح را به بیمارستان رساندند. آن شب من شام خوردم اما اصلاً از گلویم پایین نرفت. به فکر آن دو تا مجروح بودم و فکر می کردم الان جلوی چشمم قرار گرفته اند. بالاخره شب صبح شد و من از خدا می خواستم که آن دو تا بهبود یابند. به این فکر بودم که آنها پدر و مادر برادر و خواهر دارند که انتظار این دو تا را می کشند و چشم به در دوخته اند که کسی آنها از جبهه بیایند.فکرم یکسره مشغول به آن دو بود بالاخره آن روز هم گذشت و روزی دیگر از روزهای خدا آغاز شد. همانطور روز و شب می گذشت. من هرگز این دو را فراموش نکرده بودم. یک روز نزدیک سنگر ایستاده بودم. دیدم یک ماشین آمد و سه نفر پیاده شدند. من فکر کردم مثل همیشه بچه ها هستند و آب آورده اند. اما ناگهان دلم مثل یک کبوتر به هوا پرواز کرد و مثل این بود که گویی دنیا را به من داده اند. آن دو مجروح را که قبلاً آورده بودند دیدم که آن دو با یک نفر دیگر کنار ماشین ایستاده اند و منتظر هستند. رفتم جایشان و با آنها دست دادم و احوالپرسی کردم و جریان را برایم تعریف کردند که بعد از مجروح شدن به بیمارستان رفتیم و در آنجا آدرم زیاد بود. یعنی عاشق خدایی زیاد بود که به دیار باقی شتافته بودند. منظورش شهیدان آنجا بود. بالاخره آن دو نفر بهبود یافته بودند.
+
بهار بود _ راستش نمی دانم بهار 60 بود یا بهار 61 می دانم هوای بهاری بود. با او راز دل می کردیم و حرف از جبهه آمد و گفت: یک شب در سنگر نشسته بودیم و می خواستیم شام بخوریم. ناگهان دو تا مجروح بسیار صدمه دیده را آوردند. همه می گفتند که این دو تا رفتنی هستند اما من گفتم: نه. دست خداست که اگر خدا عاشق آنها شده باشد. آنها را شهید می کند و به طرف خود می کشد ولی خوب شاید هنوز زود باشد که خدا بخواهد آنها را به طرف خود بخواند. بالاخره آن دو تا مجروح را به بیمارستان رساندند. آن شب من شام خوردم اما اصلاً از گلویم پایین نرفت. به فکر آن دو تا مجروح بودم و فکر می کردم الان جلوی چشمم قرار گرفته اند. بالاخره شب صبح شد و من از خدا می خواستم که آن دو تا بهبود یابند. به این فکر بودم که آنها پدر و مادر برادر و خواهر دارند که انتظار این دو تا را می کشند و چشم به در دوخته اند که کسی آنها از جبهه بیایند.فکرم یکسره مشغول به آن دو بود بالاخره آن روز هم گذشت و روزی دیگر از روزهای خدا آغاز شد. همانطور روز و شب می گذشت. من هرگز این دو را فراموش نکرده بودم. یک روز نزدیک سنگر ایستاده بودم. دیدم یک ماشین آمد و سه نفر پیاده شدند. من فکر کردم مثل همیشه بچه ها هستند و آب آورده اند. اما ناگهان دلم مثل یک کبوتر به هوا پرواز کرد و مثل این بود که گویی دنیا را به من داده اند. آن دو مجروح را که قبلاً آورده بودند دیدم که آن دو با یک نفر دیگر کنار ماشین ایستاده اند و منتظر هستند. رفتم جایشان و با آنها دست دادم و احوالپرسی کردم و جریان را برایم تعریف کردند که بعد از مجروح شدن به بیمارستان رفتیم و در آنجا آدرم زیاد بود. یعنی عاشق خدایی زیاد بود که به دیار باقی شتافته بودند. منظورش شهیدان آنجا بود. بالاخره آن دو نفر بهبود یافته بودند.<ref>[http://www.yaranereza.ir/ShowSoldier.aspx?SID=14469 سایت یاران رضا]</ref>
منبع سایت: http://www.yaranereza.ir/ShowSoldier.aspx?SID=14469
+
==پانویس==
 +
<references />
 +
==رده==
 +
{{ترتیب‌پیش‌فرض:حسین عبدلی جامی }}
 +
[[رده: شهدا]]
 +
[[رده: شهدای دفاع مقدس]]
 +
[[رده: شهدای ایران]]
 +
[[رده: شهدای استان خراسان رضوی]]
 +
[[رده: شهدای شهرستان تربت جام ]]

نسخهٔ کنونی تا ‏۲۰ اردیبهشت ۱۳۹۹، ساعت ۰۵:۱۳

حسین عبدلی جامی
ملیت پرچم ایران.png ایرانی
دین و مذهب مسلمان، شیعه
تولد تربت جام
سمت‌ها رزمنده
جنگ‌‌ها جنگ ایران و عراق
خانواده نام پدرعباس


خاطرات محبت و مهربانی موضوع محبت و مهرباني راوی حسین عبدلی متن کامل خاطره

بهار بود _ راستش نمی دانم بهار 60 بود یا بهار 61 می دانم هوای بهاری بود. با او راز دل می کردیم و حرف از جبهه آمد و گفت: یک شب در سنگر نشسته بودیم و می خواستیم شام بخوریم. ناگهان دو تا مجروح بسیار صدمه دیده را آوردند. همه می گفتند که این دو تا رفتنی هستند اما من گفتم: نه. دست خداست که اگر خدا عاشق آنها شده باشد. آنها را شهید می کند و به طرف خود می کشد ولی خوب شاید هنوز زود باشد که خدا بخواهد آنها را به طرف خود بخواند. بالاخره آن دو تا مجروح را به بیمارستان رساندند. آن شب من شام خوردم اما اصلاً از گلویم پایین نرفت. به فکر آن دو تا مجروح بودم و فکر می کردم الان جلوی چشمم قرار گرفته اند. بالاخره شب صبح شد و من از خدا می خواستم که آن دو تا بهبود یابند. به این فکر بودم که آنها پدر و مادر برادر و خواهر دارند که انتظار این دو تا را می کشند و چشم به در دوخته اند که کسی آنها از جبهه بیایند.فکرم یکسره مشغول به آن دو بود بالاخره آن روز هم گذشت و روزی دیگر از روزهای خدا آغاز شد. همانطور روز و شب می گذشت. من هرگز این دو را فراموش نکرده بودم. یک روز نزدیک سنگر ایستاده بودم. دیدم یک ماشین آمد و سه نفر پیاده شدند. من فکر کردم مثل همیشه بچه ها هستند و آب آورده اند. اما ناگهان دلم مثل یک کبوتر به هوا پرواز کرد و مثل این بود که گویی دنیا را به من داده اند. آن دو مجروح را که قبلاً آورده بودند دیدم که آن دو با یک نفر دیگر کنار ماشین ایستاده اند و منتظر هستند. رفتم جایشان و با آنها دست دادم و احوالپرسی کردم و جریان را برایم تعریف کردند که بعد از مجروح شدن به بیمارستان رفتیم و در آنجا آدرم زیاد بود. یعنی عاشق خدایی زیاد بود که به دیار باقی شتافته بودند. منظورش شهیدان آنجا بود. بالاخره آن دو نفر بهبود یافته بودند.[۱]

پانویس

  1. سایت یاران رضا

رده