شهید علیرضا محمودی بازخانه: تفاوت بین نسخهها
(صفحهای جدید حاوی «کد شهید: 6533745 تاریخ تولد : نام : علیرضا محل تولد : بجنورد نام خانوادگ...» ایجاد کرد) |
Bozorgmehr98 (بحث | مشارکتها) |
||
سطر ۱: | سطر ۱: | ||
− | کد شهید: 6533745 | + | کد شهید: 6533745 |
− | + | ||
− | + | ||
− | + | ||
− | + | نام : علیرضا | |
− | + | ||
+ | نام خانوادگی : محمودیبازخانه | ||
+ | |||
+ | نام پدر : قربانعلی | ||
+ | |||
+ | محل تولد : بجنورد | ||
+ | |||
+ | تاریخ شهادت : 1365/08/25 | ||
+ | |||
+ | مکان شهادت : پادگاناهواز | ||
+ | |||
+ | تحصیلات : نامشخص | ||
+ | |||
گروه مربوط : گروهی برای این شهید ثبت نشده است. | گروه مربوط : گروهی برای این شهید ثبت نشده است. | ||
− | نوع عضویت : سایر شهدا مسئولیت : رزمنده | + | |
+ | نوع عضویت : سایر شهدا | ||
+ | |||
+ | مسئولیت : رزمنده | ||
+ | |||
گلزار : انصارالحسین | گلزار : انصارالحسین | ||
− | خاطرات | + | |
− | + | ||
− | + | ||
+ | ==خاطرات== | ||
+ | |||
+ | |||
+ | |||
+ | لحظه و نحوه شهادت | ||
+ | |||
راوی روح الله فتحی | راوی روح الله فتحی | ||
− | + | ||
علیرضا در بمباران هوایی به شهادت رسید تا جائی که بنده متوجه شدم به احتمال زیاد در داخل پادگان نظامی مشغول بنایی بوده است که هواپیمای عراقی آن منطقه را بمباران می کند که ایشان به همراه چند تن دیگر به شهادت می رسد و یکی از همراهان وی که در آنجا زخمی شده بود برادر جانباز عبد العلی براتی می باشد. | علیرضا در بمباران هوایی به شهادت رسید تا جائی که بنده متوجه شدم به احتمال زیاد در داخل پادگان نظامی مشغول بنایی بوده است که هواپیمای عراقی آن منطقه را بمباران می کند که ایشان به همراه چند تن دیگر به شهادت می رسد و یکی از همراهان وی که در آنجا زخمی شده بود برادر جانباز عبد العلی براتی می باشد. | ||
− | + | ||
− | + | ||
+ | |||
+ | آخرین وداع با دوستان | ||
+ | |||
راوی روح الله فتحی | راوی روح الله فتحی | ||
− | + | ||
علیرضا در آخرین دیدارش در خیابان کمربندی به من گفت: فردا اعزام هستم من می خواهم بروم چون خانواده ام را راضی کرده ام، بیا تو هم برویم من در جوابش گفتم : انشاء الله سری بعد من هم می آیم بت هم روبوسی کردیم و از یکدیگر جدا شدیم و حدودا" بعد از یک ماه خبر دادند که ایشان شهید شده من خیلی از این خبر ناراحت شدم و در تشییع پیکر پاکش به همراه خانواده شرکت کردیم. | علیرضا در آخرین دیدارش در خیابان کمربندی به من گفت: فردا اعزام هستم من می خواهم بروم چون خانواده ام را راضی کرده ام، بیا تو هم برویم من در جوابش گفتم : انشاء الله سری بعد من هم می آیم بت هم روبوسی کردیم و از یکدیگر جدا شدیم و حدودا" بعد از یک ماه خبر دادند که ایشان شهید شده من خیلی از این خبر ناراحت شدم و در تشییع پیکر پاکش به همراه خانواده شرکت کردیم. | ||
− | اطاعت از فرماندهی | + | |
− | + | ||
+ | |||
+ | اطاعت از فرماندهی | ||
+ | |||
راوی مقدم حسینی عزیزی | راوی مقدم حسینی عزیزی | ||
− | + | ||
علیرضا تعریف می کرد یک سری خمپاره ای را منفجر کردم که سرپرست ما آمد و به من گفت : چرا این کار را کردی و مرا سرزنش کرد . من نیز از کارم پشیمان شدم و عذر خواهی کردم و این کار باعث شد که حرف فرمانده ام را گوش بدهم . | علیرضا تعریف می کرد یک سری خمپاره ای را منفجر کردم که سرپرست ما آمد و به من گفت : چرا این کار را کردی و مرا سرزنش کرد . من نیز از کارم پشیمان شدم و عذر خواهی کردم و این کار باعث شد که حرف فرمانده ام را گوش بدهم . | ||
− | + | ||
− | + | ||
+ | |||
+ | عشق به جهاد | ||
+ | |||
راوی روح الله فتحی | راوی روح الله فتحی | ||
− | + | ||
یکروز به ایشان گفتم: علیرضا تو هم می خواهی به جبهه بروی که در جواب من گفت: باید بروم اگر شهید شدم که در راه حق است و اگر زنده ماندم انشاء الله وقتی که پیروز شدیم به زیارت کربلا می رویم. | یکروز به ایشان گفتم: علیرضا تو هم می خواهی به جبهه بروی که در جواب من گفت: باید بروم اگر شهید شدم که در راه حق است و اگر زنده ماندم انشاء الله وقتی که پیروز شدیم به زیارت کربلا می رویم. | ||
− | + | ||
− | + | ||
+ | |||
+ | خواب و رویای دیگران درمورد شهید | ||
+ | |||
راوی قربانعلی ایحان زاده | راوی قربانعلی ایحان زاده | ||
− | + | ||
علیرضا خیلی به فکر گل و گیاه بود یک شب در خواب دیدم که آمده بود و باغچه های ما را درست می کند . از طرفی در آن روزها کسی نبود که به باغچه ها برسد او خورش آمده بود و این کار را برای ما انجام داد ما نیز به یاد شهید یک نهال توت گرفتیم و در باغچه کاشتیم تا با دیدن آن همواره به یاد آن شهید عزیز بیفتیم . | علیرضا خیلی به فکر گل و گیاه بود یک شب در خواب دیدم که آمده بود و باغچه های ما را درست می کند . از طرفی در آن روزها کسی نبود که به باغچه ها برسد او خورش آمده بود و این کار را برای ما انجام داد ما نیز به یاد شهید یک نهال توت گرفتیم و در باغچه کاشتیم تا با دیدن آن همواره به یاد آن شهید عزیز بیفتیم . | ||
− | اصلاح بین دیگران | + | |
− | + | ||
+ | |||
+ | اصلاح بین دیگران | ||
+ | |||
راوی زهرا محمودی | راوی زهرا محمودی | ||
− | + | ||
یکی از دوستانش می گفت : خمپاره ای پیدا کردم و آنرا در داخل دریاچه ای در آن نزدیکی انداختیم که منفجر شد و همه ماهیهایی که در دریاچه بودند مردند و یکی یکی روی آب شناور می شدند . یکی از فرماندهان مرا به علت این کار باز داشت کردکه آقای محمودی آمدند و ضامن بنده شدند و از من قول گرفتند تا دوباره چنین کاری را نکنم . | یکی از دوستانش می گفت : خمپاره ای پیدا کردم و آنرا در داخل دریاچه ای در آن نزدیکی انداختیم که منفجر شد و همه ماهیهایی که در دریاچه بودند مردند و یکی یکی روی آب شناور می شدند . یکی از فرماندهان مرا به علت این کار باز داشت کردکه آقای محمودی آمدند و ضامن بنده شدند و از من قول گرفتند تا دوباره چنین کاری را نکنم . | ||
− | فکاهی شوخ طبعی | + | |
− | + | ||
+ | |||
+ | فکاهی شوخ طبعی | ||
+ | |||
راوی زهرا محمودی | راوی زهرا محمودی | ||
− | + | ||
آخرین دیدار من با پدرم اواخر مهرماه سال 65 بود که بعد از آن به جبهه رفت ، یادم می آید هر روز حوض داخل حیات را پر آب می کردم و آب در مقابل نور خورشید گرم شد، منتظرش می ماندم و تا صدای موتورش را می شنیدم با یک لبخند به طرفش می رفتم او نیز مرا بغل می کرد و می بوسید و داخل حوض می انداخت و من هر روز به این بهانه آب تنی می کردم. | آخرین دیدار من با پدرم اواخر مهرماه سال 65 بود که بعد از آن به جبهه رفت ، یادم می آید هر روز حوض داخل حیات را پر آب می کردم و آب در مقابل نور خورشید گرم شد، منتظرش می ماندم و تا صدای موتورش را می شنیدم با یک لبخند به طرفش می رفتم او نیز مرا بغل می کرد و می بوسید و داخل حوض می انداخت و من هر روز به این بهانه آب تنی می کردم. | ||
+ | |||
+ | |||
منبع سایت: http://yaranereza.ir/ShowSoldier.aspx?SID=18884 | منبع سایت: http://yaranereza.ir/ShowSoldier.aspx?SID=18884 |
نسخهٔ ۱۷ آبان ۱۳۹۹، ساعت ۱۳:۲۶
کد شهید: 6533745
نام : علیرضا
نام خانوادگی : محمودیبازخانه
نام پدر : قربانعلی
محل تولد : بجنورد
تاریخ شهادت : 1365/08/25
مکان شهادت : پادگاناهواز
تحصیلات : نامشخص
گروه مربوط : گروهی برای این شهید ثبت نشده است.
نوع عضویت : سایر شهدا
مسئولیت : رزمنده
گلزار : انصارالحسین
خاطرات
لحظه و نحوه شهادت
راوی روح الله فتحی
علیرضا در بمباران هوایی به شهادت رسید تا جائی که بنده متوجه شدم به احتمال زیاد در داخل پادگان نظامی مشغول بنایی بوده است که هواپیمای عراقی آن منطقه را بمباران می کند که ایشان به همراه چند تن دیگر به شهادت می رسد و یکی از همراهان وی که در آنجا زخمی شده بود برادر جانباز عبد العلی براتی می باشد.
آخرین وداع با دوستان
راوی روح الله فتحی
علیرضا در آخرین دیدارش در خیابان کمربندی به من گفت: فردا اعزام هستم من می خواهم بروم چون خانواده ام را راضی کرده ام، بیا تو هم برویم من در جوابش گفتم : انشاء الله سری بعد من هم می آیم بت هم روبوسی کردیم و از یکدیگر جدا شدیم و حدودا" بعد از یک ماه خبر دادند که ایشان شهید شده من خیلی از این خبر ناراحت شدم و در تشییع پیکر پاکش به همراه خانواده شرکت کردیم.
اطاعت از فرماندهی
راوی مقدم حسینی عزیزی
علیرضا تعریف می کرد یک سری خمپاره ای را منفجر کردم که سرپرست ما آمد و به من گفت : چرا این کار را کردی و مرا سرزنش کرد . من نیز از کارم پشیمان شدم و عذر خواهی کردم و این کار باعث شد که حرف فرمانده ام را گوش بدهم .
عشق به جهاد
راوی روح الله فتحی
یکروز به ایشان گفتم: علیرضا تو هم می خواهی به جبهه بروی که در جواب من گفت: باید بروم اگر شهید شدم که در راه حق است و اگر زنده ماندم انشاء الله وقتی که پیروز شدیم به زیارت کربلا می رویم.
خواب و رویای دیگران درمورد شهید
راوی قربانعلی ایحان زاده
علیرضا خیلی به فکر گل و گیاه بود یک شب در خواب دیدم که آمده بود و باغچه های ما را درست می کند . از طرفی در آن روزها کسی نبود که به باغچه ها برسد او خورش آمده بود و این کار را برای ما انجام داد ما نیز به یاد شهید یک نهال توت گرفتیم و در باغچه کاشتیم تا با دیدن آن همواره به یاد آن شهید عزیز بیفتیم .
اصلاح بین دیگران
راوی زهرا محمودی
یکی از دوستانش می گفت : خمپاره ای پیدا کردم و آنرا در داخل دریاچه ای در آن نزدیکی انداختیم که منفجر شد و همه ماهیهایی که در دریاچه بودند مردند و یکی یکی روی آب شناور می شدند . یکی از فرماندهان مرا به علت این کار باز داشت کردکه آقای محمودی آمدند و ضامن بنده شدند و از من قول گرفتند تا دوباره چنین کاری را نکنم .
فکاهی شوخ طبعی
راوی زهرا محمودی
آخرین دیدار من با پدرم اواخر مهرماه سال 65 بود که بعد از آن به جبهه رفت ، یادم می آید هر روز حوض داخل حیات را پر آب می کردم و آب در مقابل نور خورشید گرم شد، منتظرش می ماندم و تا صدای موتورش را می شنیدم با یک لبخند به طرفش می رفتم او نیز مرا بغل می کرد و می بوسید و داخل حوض می انداخت و من هر روز به این بهانه آب تنی می کردم.