شهید علی اصغر خدمتگزار: تفاوت بین نسخهها
سطر ۱۰: | سطر ۱۰: | ||
==پانویس== | ==پانویس== | ||
<references /> | <references /> | ||
+ | ==رده== | ||
+ | {{ترتیبپیشفرض:علی اصغر خدمتگذار}} | ||
+ | [[رده: شهدا]] | ||
+ | [[رده: شهدای دفاع مقدس]] | ||
+ | [[رده: شهدای ایران]] | ||
+ | [[رده: شهدای استان خراسان رضوی]] | ||
+ | [[رده: شهدای شهرستان کاشمر]] |
نسخهٔ کنونی تا ۲۶ اردیبهشت ۱۴۰۰، ساعت ۰۰:۳۶
نام : علیاصغر محل تولد : کاشمر نام خانوادگی : خدمتگزار تاریخ شهادت : 1363/06/19 نام پدر : حسن مسئولیت : رزمنده گلزار : شهیدمدرس خاطرات: روزیکه عصر آن روز خبر شهادت همسر عزیزم علی اصغر خدمتگزار را به من دادند ساعت نه صبح خانم همسایه مان به منزلمان آمد و گفت: یک خواب خوبی دیده ام بیا بشین تا برایت تعریف کنم خواب دیدم که در خانه ی شما رفت و آمدهای زیادی است زن و مرد در حال آمد و رفت هستند و می آیند و می روند با خودم گفتم چه خبر است ؟ آمدم داخل منزلتان در یکی از اتاقهای خانه شما یکی از چهل چراغی که در حرم امام رضا علیه السلام است به سقف خانه آویزان بود و خانه بسیار نورانی شده بود و در وسط خانه سفره ای پهن بود و می گفتند سفره ی ابوالفضل است که چند شمع هم اطراف سفره روشن بود و همه چیز در سر سفره گذاشته شده بود بعد از خواب بیدار شدم بعد از اینکه خانم همسایه مان رفت برادرم آمد و خبر به شهادت رسیدن همسرم علی اصغر را داد. بعد از این که با علی اصغر ازدواج کردم تقریبا از همان سال اول ما دعای ندبه برگزار می کردیم بعد از اینکه همسرم علی اصغر برای آخرین مرتبه عازم جبهه شد صبح جمعه خواب دیدم می خواهم روضه خوانی بگیرم اما هیچ کار نکرده ام حتی چایی هم درست نکرده ام مادرم هم منزل ما بود به مادرم گفتم نگاه کن مادر میهمانها آمدند ولی من هنوز هیچ کاری انجام نداده ام چند تا خانم آمدند و نشستند یکی از آن خانم ها قد بلندی داشت و صورتهای هیچ کدامشان را نمی دیدم فقط با چادرهای مشکی سرشان می فهمیدم که خانم هستند در حالیکه جوش می زدم که چایی ام اماده نیست به مادرم گفتم برایشان چایی بیاورید بعد همین طور که از کنارشان عبور می کردم متوجه شدم که می گویند این زن مقاومی است و در راه خدا و ناموسش مقاوم است برگشتم و با خودم گفتم: یعنی چه؟ چرا این ها این طوری می گفتند در همان شب که من این خواب را دیدم علی اصغر به درجه ی رفیع شهادت نائل می گردد. بعد از شهادت همسرم علی اصغر خدمتگزار مدتی از خانه بیرون نمی رفتم چون من یک زن جوان با سه بچه ی کوچک و زخم زبان مردم، نمی توانستم از خانه بیرون بروم یک روز جمعه خیلی دلم گرفته بود و به یاد ایامی افتادم که با علی اصغر به باغ مزار و سید مرتضی می رفتیم شب خواب دیدم علی اصغر آمده و بچه ی کوچکمان هم در بغلش است و ملیحه دختر دیگرم در پشت سرش و من نیز در کنارش ایستاده ام و سیدمرتضی را زیارت کردیم و با ماشین به میدان باغ مزار آمدیم و همراه علی اصغر از پیاده رو خیابان بع سمت منزل حرکت کردیم در همان حالت خواب یک دفعه یادم آمد که علی اصغر شهید شده. پرسیدم: علی اصغر جان شما که شهید شده ای چه طور شده که آمده اید؟ و سالم هستید که بعد گفت: من شهید شده ام اما آمدم که شما را به زیارت ببرم. پرسیدم: جایتان چگونه است؟ گفت: بسیار خوب اگر ببینید دل نمی کنید. گفتم: مرا ببر تا ببینم گفت: نه. هنوز زود است و هر چه اصرار کردم فایده ای نداشت با هم راه می رفتیم که به مزار مدرس برویم به کنار درختی رسیدیم به درخت تکیه کردم و به محض این که آن طرف را نگاه کردم دیدم همسرم علی اصغر نیست و تا آمدم که به دنبالش بگردم از خواب بیدار شدم.[۱]