شهیدداوود شفایی خانقاه: تفاوت بین نسخهها
Mehtari9705 (بحث | مشارکتها) (صفحهای جدید حاوی «شهید داود شفایی خانقاه 1323/02/22تاریخ تولد : 1373/10/05تاریخ شهادت : محل شهادت : نام...» ایجاد کرد) |
Ghanbari9706 (بحث | مشارکتها) |
||
سطر ۱۱: | سطر ۱۱: | ||
− | زندگی نامه | + | ==زندگی نامه== |
نام شهید: داوود شفائی خانقاه | نام شهید: داوود شفائی خانقاه |
نسخهٔ ۸ آذر ۱۳۹۷، ساعت ۲۱:۴۸
شهید داود شفایی خانقاه
1323/02/22تاریخ تولد :
1373/10/05تاریخ شهادت :
محل شهادت : نامشخص
محل ارامگاه : تهران - بهشت زهرا
زندگی نامه
نام شهید: داوود شفائی خانقاه نام پدر: عین الله تاریخ تولد: 22/02/1323 محل تولد: سلماس سلام بر شهیدان زنده؛ اسطوره های رنج و استقامت؛ مردان حماسه های عشق و خون؛ آنانکه روحشان ابری شد برای بارش قطرات عشق و بلور چشمشان باغچه ای برای رویش دانه های اخلاص آنانکه برای وسعت وجودشان ابعادی نیست و برای عظمت راهشان کلام را جایی نیست. شهید داود شفائی خانقاه، متولد 1323، در یکی از روستاهای نزدیک شهرستان اردبیل به نام خانقاه در یک خانواده فقیر، دیده به جهان گشود. تحصیلات ابتدایی خود را در همان روستا آغاز کرد. با وجود فقر زیاد تحصیلات دبیرستان را در شهرستان نمین ادامه داد. شهرستان خمین در 10 کیلومتری روستای خانقاه واقع شده و ایشان هر روز با پای پیاده، این مسیر را طی می کردند. پس از تقریبا 3 سال به تهران آمده تا در ارتش استخدام و ادامه تحصیل دهند. در طی تحصیل با سختیهای زیادی مواجه بود. پدر و مادر ایشان در شهرستان زندگی می کردند و خود در تهران، در یک اتاق اجارهای که شبها مجبور بود تنها با یک شمع درس بخواند و روزها در خدمت ارتش کار کند، ایام را سپری می کرد. پس از گرفتن دیپلم، به درجه گروهبان دوم و سپس گروهبان یکم نائل شد و در سال 49 به دانشگاه افسری راه پیدا کرد. یکسال بعد ازدواج کرد و در سال 1353 اولین فرزند وی بدنیا آمد. با اتمام دوره دانشگاه، در سال 1355 بود که برای انجام وظیفه به اتفاق خانواده، به شهرستان سلماس رفته، به مدت 4 سال در آنجا اقامت کردند. در طول این مدت برای انجام مأموریتهای مختلف به شهرهایی از قبیل پیرانشهر، اشنویه، بانه، شیراز، نقده و... اعزام می شد. لازم به ذکر است، تا قبل از پیروزی انقلاب با توجه به فعالیتهایی که ایشان علیه رژیم طاغوت شاهنشاهی انجام می داد، از طرف رژیم بارها مورد تهدید قرار گرفت و بعد از انقلاب نیز برای مقابله با نیروهای مخالف کوموله در منطقه شمالغرب کشور مکررا به مأموریتهای مختلف اعزام می شد.
... و فروردین 1359:
عید بود. برای دیدن پدر و مادر ایشان به تهران رفتیم و 5 روز آنجا ماندیم. پس از بازگشت به سلماس، مطلع شد که لشکر 64 ارومیه در پیرانشهر منتظر او هستند. (شهید شفایی فرمانده یکی از گروهان های این لشکر بود.) پس از خبر دادن به ما بلافاصله عازم مأموریت شد.
... سه هفته در محلی نزدیک ارومیه بنام "دره قاسملو" مستقر بودند. ذره ای که بیشتر درگیریهای ارتش و نیروهای کوموله کردستان در آنجا صورت می گرفت. (در طول این مدت حتی یک تلگراف هم بدست خانواده شان نرسیده بود.) پس از آن، در حالیکه قرار شد نیروهای قزوینی برای جایگزین شدن نیروهای ارومیه به دره قاسملو اعزام شوند، در میان راه با نیروهای کردی درگیر شده، از ارتش ارومیه کمک خواستند و.... ایشان به عنوان فرمانده نیروی کمکی، با وجودی که بر خطراتی که در پیش بود، آگاهی داشت و شاید می دانست که... پذیرفت به محل محاصره عازم شود.
ایشان در طی درگیری، با اصابت ترکش خمپاره مجروح می شود و پس از به هوش آمدن، دو نفر از همرزمانش را کنار خود می بیند که یکی مجروح و دیگری شهید (شهید مردانلو) بر روی زمین افتاده بودند.... پس از حدود دو ساعت به بیمارستانی در ارومیه منتقل می شوند.
... اطلاع یافتن ما از مجروحیت ایشان بوسیله اخبار سراسری بود که البته از طرف پادگان محل خدمت نیز اطلاع یافتیم که در بیمارستان بستری هستند. فردای آن روز، ما و ایشان را با یک هلی کوپتر به تهران فرستادند. و ایشان در بیمارستان 501 ارتش بستری شد. پس از گذشت نزدیک یک ماه، رئیس بیمارستان مرا به دفتر بیمارستان خواند و موضوعی را که هم در بیمارستان ارومیه و هم در بیمارستان تهران از من پنهان کرده بودند، با من مطرح کرد. و موضوع را با پرسیدن سن و سال و تعداد فرزندانم شروع کرد. من جواب دادم: 23 سال سن و سه بچه دارم. دکتر گفت که من فکر می کنم با این سن و سال جوان و 3 بچه نمی توانی از عهده پرستاری شوهرت برآیی. چون شوهرت تا پایان عمرش روی ویلچر خواهد بود. با نهایت تأسف او قطع نخاع شده است. اولش من جا خوردم و با ناراحتی زیاد شروع به گریه کردم. سپس دکتر گفت که اگر تو سرپرستی بچه ها را قبول کنی، ما می توانیم ایشان را به آسایشگاه بفرستیم. ولی من به خودم این اجازه را ندادم که بچه ها را از پدرشان جدا کنم و با توجه به علاقه ای که به ایشان داشتم، مسئولیت بچه ها و شوهرم را برعهده گرفتم؛ البته این تصمیم در حالی بود که هنوز شوهرم از وضعیت جسمانی خود اطلاعی نداشت.
پس از گذشت مدتی که دکترها در بیمارستان، شهید شفائی را از وضعیت خود آگاه کرده بودند، یکروز من برای دیدن وی به بیمارستان رفتم و او را خیلی ناراحت روی تخت دیدم. وقتی جویای حال ایشان شدم، از من خواست، قول بدهم که او را تنها نمی گذارم و در تمام مراحل زندگیش با او خواهم بود....
وضعیت جسمانی خوبی نداشت وی برای بهبود روحیه ایشان، وی را به خانه آوردیم تا در میان خانواده مراقبت شود. دو ماه در خانه بود و در این مدت زمینه را برای فرستادن وی به کشور آلمان جهت معالجه آماده کردیم. چهار ماه همراه با برادرش در آلمان بود که در طی آن تحت دو عمل جراحی قرار گرفت. پس از بازگشت به وطن، در کنار خانواده زندگی کرده ولی به علت مشکلات متعددی که برای ایشان در طی مدت جانبازی بوجود می آمد؛ از جمله زخم بستر، مشکلات نارسایی کلیوی و عفونت ادراری و... مکررا در بیمارستانهای مختلف بستری می شد. من و بچه هایم در کنار همسرم زندگی را با گرمی می گذراندیم، تا اینکه در سال 1368 برای ترمیم زخمهای شدید بستر به کشور انگلستان اعزام شده، پس از حدود دو ماه به میهن بازگشت. در اردیبهشت ماه 1373، با تشدید آثار ضعف جسمانی و علایم نارسایی کلیه در بیمارستان یاسر بستری گشت. در طی این مدت مکررا تحت دیالیز قرار گرفته، از طرف پزشکان توصیه به انجام پیوند کلیه شد. به دلیل مساعد نبودن حال ایشان. در بیشتر شبها من و یا یکی از فرزندانم در کنار او در بیمارستان می ماندیم و بنا بر توصیه پزشکان برای فراهم آوردن تمهیدان پیوند کلیه با مراجعه به مراکز حمایت از بیماران کلیوی و یا از طریق آگهی، اقدام کردیم. همچنان حال ایشان روزبروز بدتر میشد، تا اینکه چند روز قبل از انتقال به بیمارستان ساسان حال وی به قدری بد بود که دیگر صدای بلند او را از چند قدمی درب اتاق نمی شنیدیم، دیگر توجهی به اطراف نمی کرد و افتادن عینکش روی زمین دیگر برایش مهم نبود.
با رضایت خودمان وی را شبانه به بیمارستان ساسان انتقال دادیم تا تحت نظر یکی از پزشکان متعهد این بیمارستان (دکتر انارکی) بستری گردد. دو روز در بخش بستری بود و سپس به دلیل بدتر شدن حال وی در حین دیالیز به ICU انتقال داده شد. یک هفته در آنجا بستری بود و ما در طی این مدت تنها برای لحظاتی می توانستیم او را ببینیم و چند کلامی با او صحبت کنیم و عجب آنکه در همان حال امیدوارانه مشتاق دیدن خانواده خود بود و مدام از پزشک و پرسنل بخش ICU سراغ خانواده خود را میگرفت. ایشان همواره هنگام دیدن ما می گفت که خیالتان راحت باشد، جای من خوب است و پرستارانی را که ما نمی دیدیم، نشان می داد و می گفت از من مراقبت می کنند.
... تا اینکه روز دوشنبه 05/10/1373 در ساعت 5 صبح، هنگامیکه طبق معمول هر روز با بیمارستان تماس گرفتیم تا جویای حال ایشان شویم،
پرستار بخش ICU پرسید: آیا شما با او نسبتی دارید؟
گفتم: بله،
گفت: متأسفانه ایشان حدود نیم ساعت پیش...
شهید داود شفایی خانقاه
منبع سایت شهدای ارتش http://ajashohada.ir/home/martyrdetails/15683