شهید اسد الله ابراهیمی مقدم: تفاوت بین نسخهها
Mirzaee9706 (بحث | مشارکتها) |
Kolahkaj9706 (بحث | مشارکتها) |
||
سطر ۹۷: | سطر ۹۷: | ||
آمدن خون شکفتن و رفتن/ رسم گلهای نازنین این است... | آمدن خون شکفتن و رفتن/ رسم گلهای نازنین این است... | ||
برادرم گرچه در دل صحراست/ هم نشین درخت و باران است... | برادرم گرچه در دل صحراست/ هم نشین درخت و باران است... | ||
− | مادرم با وقار به من میگوید/ برادرم زنده تا بهاران است... | + | مادرم با وقار به من میگوید/ برادرم زنده تا بهاران است... <ref> سایت شهدای ارتش</ref> |
− | + | ==پانویس== | |
+ | <references/> | ||
== ردهها == | == ردهها == | ||
{{ترتیبپیشفرض:اسدالله_ابراهیمی مقدم}} | {{ترتیبپیشفرض:اسدالله_ابراهیمی مقدم}} |
نسخهٔ ۲۴ شهریور ۱۳۹۷، ساعت ۲۲:۲۳
تاریخ تولد :1352/04/19
�تاریخ شهادت : 1371/12/09
محل شهادت : نامشخص
�محل آرامگاه :تهران - بهشت زهرا
محتویات
زندگینامه
شهيد اسداله ابراهيمي مقدم، در سال 1352 در استان مرکزی، روستای حسین آباد متولد شد، پدرش اسماعیل، و مادرش سیده عصمت نام داشت، وی تا مقطع سوم دبیرستان تحصیل کرد و قبل از شهادت محصل بود، این شهید گرامي، در سال 1369 با عضویت در نیروی انتظامی به جبهه اعزام شد و در سال 1371 بر اثر شلیک گلوله به ناحيه ي سر، در منطقه محور حول، توسط اشرار به شهادت رسید، مزار این شهید معزز، در بهشت زهرا، قطعه ي 44 واقع می باشد.
در مورخه 1352/10/19 پسر بچه ای در خمین به دنیا آمد که نامش را اسدلله یعنی شیر خدا گذاشتند که از نظر جسمی و روحی سالم بود. خدایا، گذشت زمان چقدر سریع است تا متوجه می شوی چند سال از عمر انسان گذشته است بطوری که اسدلله به شش سالگی رسید وی از استعداد و هوش بسیار سرشار برخوردار بود در شش سالگی به پیش دبستانی رفت و تا سال پنجم ابتدایی با معدل خوب در درس خواندن موفق شد و بعد از ابتدایی به راهنمایی شهید نواب صفوی وارد شد و سه سال را با موفقیت و پیروزی پشت سر نهاد در این دوران به کارهای فنی علاقه ی عجیبی داشت و به عنوان مثال مکانیکی و برق و....
او هر روز که از مدرسه میآمد در باغچه ای که در داخل حیاط بود می رفت و درختهایی که کاشته بود و سبزیجات رسیدگی می کرد و در کنار باغچه طوری زده بود که آنجا چندین مرغ و جوجه نگهداری میکرد و همیشه بیش از دو الی سه ساعت مفید و خوب درس میخواند و با توجه به این وضع درس خوبی داشت.
یک روز برای اولین بار عصر(...) خودمان را باز کرد و آن را زیرو رو کرد و دوباره به حالت اولش بازگرداند. گاهی اوقات کمک پدر در مغازه کمک میکرد. علاقه ی عجیبی به آنها نیز داشت تا اینکه در کلاس اول دبیرستان مشغول شد و در رشته های مختلف نمره آورد و او به رشته ی کشاورزی چون علاقه ی خاصی داشت در همان رشته مشغول درس خواندن شد تا یک روز با معلم خود سر نمره درگیر شد. چون دوست نداشت نمره ی پایین بیاورد معلم او را از کلاس بیرون کرد و بعد از آن به درس ادامه نداد. تا اینکه با برادرش عبدالله که در تهران مشغول کار بود تماس گرفت در این مدت وی به ورزش رزمی انفرادی توجه خاصی داشت و ادامه داد تا اینکه به خدمت رفت.
دوران آموزش ایشان زابل بود که شعری در این مورد سروده است که به شرح زیر میباشد:
چرا مادر مرا بیست ساله کردی/ در این زابل مرا آواره کردی...
نگو زابل بگو زندان هارون/ که هرکس میآید میدهد جون...
به صحرا می روم با کوله پشتی/ خوراک من شد یک نان خشکی...
گل سرخ و سفید آبی نمیشه/ محبتت از دلم خالی نمیشه...
لباس سربازی آمد به دوشم/ لباس شخصیم را می فروشم...
به دور پادگان کوهساران/ غذای پادگان زهر ماران...
جناب سروان صدام زد دیر رسیدم/ سیلی ای خوردم که در عمرم ندیدم...
نگهبان در هنگم برادر/ اسیر دست هنگم برادر...
مسلسل را بدوش باز کردم/ خدا را با دل تنگ یاد گردم...
مدت دو ماه در زابل آموزشی نظامی دید بعد از دوماه آموزشی (...) سنگینی را شروع کرد و (...) در زاهدان و گردان(...) بعد از سه هفته باز در کوههای محور حول در زاهدان مشغول خدمت شدند وی میگفت حاجی خوبی است. اینجا متوجه می شویم که در دوران جنگ ایران و عراق چه مشکلاتی را متحمل می شدیم و تجربه ی بسیار خوبی است. در این مدت اول به سرگروهی یکی از دسته گروه های موفق می شوند که انجام وظیفه نمایند و کم کم سرگروهی رزمی گروهان معرفی میشود و بخوبی انجام وظیفه میکند.
بار اول به مرخصی آمد به مدت ده روز در اول مرخصی ایشان به کار و فعالیت پرداختند و همیشه این را میگفتند که از وقت باید استفاده کرد چون وقت طلاست.
مرخصی ایشان تمام شد و به منطقه برگشت و در اولین ماموریت خود در درگیری با اشرار با گروهان موفق شدند که اتوبوس حاوی دانشجویان دختر که به اردوی زاهدان رفته بودند و در دست اشرار بودند را آزاد کنند و خیلی خوشحال بود که در اولین ماموریت که بار سنگیی را بر روی دوش داشت موفق شده بود. چند ماه بعد باز به مرخصی آمد و پانزده روز در تهران بود.
پنج روز به دیدن اقوام و دوستان رفت و دو روز بعد را در فعالیت کار و تلاش مشغول شدند و در لحظاات آخرین که مرخصی ایشان تمام می شد به ترمینال جنوب رفتیم همیشه نگاه من میکرد و میگفت می خواهم خوب شما را ببینم چون مشخص نیست که دیگر هم را ببینیم شاید اخرین دیدار ما باشد و بلیط را گرفت و رفت که ای کاش هیچوقت نمیرفت، جه بار سنگینی بر دوش چدر و مادر و اقوام دیگر گذاشت. آری مثل اینکه به خودش هک شده بود. او به یک حالت عجیبی به من نگه میکرد آیا با پایان زندگی زمانیکه نزدیک می شود و آدم خودش نیز متوجه می شود...
اشعار
روزی از روزهای سبز خدا/ زمین بوی کربلا میداد... برادرم شاخه های دستش را/ با صداقت به دست ما میداد... مثل اینکه درخت سبز میشد/ تا لباس بهار را پوشید... در کنار صنوبر قدش/ چشمه ی چشم مادرم جوشید... مثل اینکه پرنده ای شد و رفت/ تا حریم وصال او پرزد... مرغ اشکم بیاد او آن شب/ تا سحر با خیال او پرزد... بعد از او در نهایت اندوه/ کوچ باغ دلم پر از لاله است...
شعر دوم
شعری از شهید:
زخم بر سینه ی چمن رسته/ چشم خیس گلم پر از ژاله است... در بهاران که باغ خندان است/ باغ گلگون لاله غمگین است... آمدن خون شکفتن و رفتن/ رسم گلهای نازنین این است... برادرم گرچه در دل صحراست/ هم نشین درخت و باران است... مادرم با وقار به من میگوید/ برادرم زنده تا بهاران است... [۱]
پانویس
- ↑ سایت شهدای ارتش