شهید حسن عباسپورقورتلو: تفاوت بین نسخهها
Barzegar97 (بحث | مشارکتها) (صفحهای جدید حاوی «بسمه تعالی شهید حسن عباس پورقور تلو : تاریخ تولد : 08/04/1347 تاریخ شهادت : 09/03/1367 م...» ایجاد کرد) |
Ghanbari9706 (بحث | مشارکتها) |
||
سطر ۶: | سطر ۶: | ||
محل آرامگاه : اردبیل – مشگین شهر - عاشورا | محل آرامگاه : اردبیل – مشگین شهر - عاشورا | ||
− | زندگینامه | + | ==زندگینامه== |
+ | |||
در سال یكهزار و سیصد و چهل و هفت در شهرستان مشكین شهر فرزندی به دنیا آمد. نام این كودك را حسن نام نهادند. حسن در یك خانواده پنج نفری به دنیا آمد كه شهید اولین فرزند خانواده بود و با سه برادر و یك خواهر خانوادة پنج نفری آقای حضرتقلی عباسپور را تشكیل می داد. آقای حضرتقلی عباسپور پدر خانواده مردی متدین و مذهبی می باشد كه از نان حلالی كه از دست رنج خود به دست آورده فرزندانی نیك چون حسن را به جامعه تحویل داده و در راه وطن حسن هم برای خود و هم برای خانواده افتخار كسب نموده است. مادرِ این شهید سركار خانم زیور برومند می باشد كه از دامانِ پاكِ شیر زنانی چون این مادر، شهیدان و دلیر مردانی چون حسن پرورش یافته و خداوند تحفه ی شهادت را به دامان چنین انسان پاكی ریخته است. | در سال یكهزار و سیصد و چهل و هفت در شهرستان مشكین شهر فرزندی به دنیا آمد. نام این كودك را حسن نام نهادند. حسن در یك خانواده پنج نفری به دنیا آمد كه شهید اولین فرزند خانواده بود و با سه برادر و یك خواهر خانوادة پنج نفری آقای حضرتقلی عباسپور را تشكیل می داد. آقای حضرتقلی عباسپور پدر خانواده مردی متدین و مذهبی می باشد كه از نان حلالی كه از دست رنج خود به دست آورده فرزندانی نیك چون حسن را به جامعه تحویل داده و در راه وطن حسن هم برای خود و هم برای خانواده افتخار كسب نموده است. مادرِ این شهید سركار خانم زیور برومند می باشد كه از دامانِ پاكِ شیر زنانی چون این مادر، شهیدان و دلیر مردانی چون حسن پرورش یافته و خداوند تحفه ی شهادت را به دامان چنین انسان پاكی ریخته است. | ||
مـادر شهید ( سركار خانم زیـور بـرومند ) از دوره پیش از تولد و تولد شهید چنین می گوید: | مـادر شهید ( سركار خانم زیـور بـرومند ) از دوره پیش از تولد و تولد شهید چنین می گوید: | ||
سطر ۳۰: | سطر ۳۱: | ||
شهید حسن بسیار مهربان و دلسوز بود و به همین خاطر بیش از حد دوستش می داشتم محبتش در قلبم زیاد بود. به خدمت مقدس سربازی که رفت به من گفت: بگذار مادر جان از دست این صدام نجات پیدا کنم و سربازی ام که تمام شد و آمدم تو را از این وضع زندگی نجات خواهم داد و هر چه بخواهی برایت می خرم و هر کجا که بخواهی تو را می برم. مادر شهید در حالی که بغض گلویش را می فشارد گفت: ولی پسرم نتوانست سربازیش را تمام کند و به قولی که داده بود عمل کند و یک سال از خدمت مقدس سربازی اش می گذشت که شهید شد. از وقتی که لباس مقدس سربازی را پوشیده بود می گفتم: حسن دیگر برای خودم نیست و حسن خواهد رفت. هر روز که می دیدمش فکر می کردم و می گفتم: این برای من نیست و تصویر یا شکلی از حسن است و برای من میهمان است در دلم گذاشته بودند که شهید خواهد شد تا اینکه روزی خواهر شوهرم که در بیمارستان راننده آمبولانس بود آمد و به بهانه این که حسن زخمی خواست مرا به بیمارستان ببرد. گفتم: نه راستش را بگوئید می دانم که حسن شهید شده است. بعد از رسیدن به بیمارستان خواستم به پیکر پاک فرزندم نگاه کنم وقتی دیدم فهمیدم که شهید حسن در مورخه 1367/03/09 وقتی که در مرز حاج عمران بر سر پست بود در اثر درگیری با نیروهای بعثی عراق و اصابت ترکش خمپاره به سینه به شهادت نائل آمده است. بعد از مراسم تشییع جنازه به گلزار شهدا رفتیم و پیکر پاک شهید را کنار دیگر دلیر مردان عرصه جنگ و هنر به خاک سپردیمش. | شهید حسن بسیار مهربان و دلسوز بود و به همین خاطر بیش از حد دوستش می داشتم محبتش در قلبم زیاد بود. به خدمت مقدس سربازی که رفت به من گفت: بگذار مادر جان از دست این صدام نجات پیدا کنم و سربازی ام که تمام شد و آمدم تو را از این وضع زندگی نجات خواهم داد و هر چه بخواهی برایت می خرم و هر کجا که بخواهی تو را می برم. مادر شهید در حالی که بغض گلویش را می فشارد گفت: ولی پسرم نتوانست سربازیش را تمام کند و به قولی که داده بود عمل کند و یک سال از خدمت مقدس سربازی اش می گذشت که شهید شد. از وقتی که لباس مقدس سربازی را پوشیده بود می گفتم: حسن دیگر برای خودم نیست و حسن خواهد رفت. هر روز که می دیدمش فکر می کردم و می گفتم: این برای من نیست و تصویر یا شکلی از حسن است و برای من میهمان است در دلم گذاشته بودند که شهید خواهد شد تا اینکه روزی خواهر شوهرم که در بیمارستان راننده آمبولانس بود آمد و به بهانه این که حسن زخمی خواست مرا به بیمارستان ببرد. گفتم: نه راستش را بگوئید می دانم که حسن شهید شده است. بعد از رسیدن به بیمارستان خواستم به پیکر پاک فرزندم نگاه کنم وقتی دیدم فهمیدم که شهید حسن در مورخه 1367/03/09 وقتی که در مرز حاج عمران بر سر پست بود در اثر درگیری با نیروهای بعثی عراق و اصابت ترکش خمپاره به سینه به شهادت نائل آمده است. بعد از مراسم تشییع جنازه به گلزار شهدا رفتیم و پیکر پاک شهید را کنار دیگر دلیر مردان عرصه جنگ و هنر به خاک سپردیمش. | ||
وقتی پیکر پاک فرزندم را به خاک می سپردند گفتم: حسن تو را از وقتی که لباس مقدس سـربازی به تن کـرده بودی به حضرت ابوالفضل قـربانی داده بودم حضرت ابوالفضل، قـربانی ات را پذیـرا باش. همه گفتند: احسن به تو و عجب صبر و شهامتی داری | وقتی پیکر پاک فرزندم را به خاک می سپردند گفتم: حسن تو را از وقتی که لباس مقدس سـربازی به تن کـرده بودی به حضرت ابوالفضل قـربانی داده بودم حضرت ابوالفضل، قـربانی ات را پذیـرا باش. همه گفتند: احسن به تو و عجب صبر و شهامتی داری | ||
− | وصیت نامه | + | |
+ | ==وصیت نامه== | ||
+ | |||
نام: حسن | نام: حسن | ||
نام خانوادگى: عباس پور | نام خانوادگى: عباس پور |
نسخهٔ ۴ آذر ۱۳۹۷، ساعت ۱۰:۲۶
بسمه تعالی شهید حسن عباس پورقور تلو : تاریخ تولد : 08/04/1347 تاریخ شهادت : 09/03/1367 محل شهادت : نامشخص محل آرامگاه : اردبیل – مشگین شهر - عاشورا
زندگینامه
در سال یكهزار و سیصد و چهل و هفت در شهرستان مشكین شهر فرزندی به دنیا آمد. نام این كودك را حسن نام نهادند. حسن در یك خانواده پنج نفری به دنیا آمد كه شهید اولین فرزند خانواده بود و با سه برادر و یك خواهر خانوادة پنج نفری آقای حضرتقلی عباسپور را تشكیل می داد. آقای حضرتقلی عباسپور پدر خانواده مردی متدین و مذهبی می باشد كه از نان حلالی كه از دست رنج خود به دست آورده فرزندانی نیك چون حسن را به جامعه تحویل داده و در راه وطن حسن هم برای خود و هم برای خانواده افتخار كسب نموده است. مادرِ این شهید سركار خانم زیور برومند می باشد كه از دامانِ پاكِ شیر زنانی چون این مادر، شهیدان و دلیر مردانی چون حسن پرورش یافته و خداوند تحفه ی شهادت را به دامان چنین انسان پاكی ریخته است. مـادر شهید ( سركار خانم زیـور بـرومند ) از دوره پیش از تولد و تولد شهید چنین می گوید: شهید اولین فرزند زندگی مشتركِ مان بود و با به دنیا آمدنش بسیار شاد و خوشحال شدیم و پدر بزرگش به نیت نام مبارك امام حسن (ع)، كودك تازه به دنیا آمده را حسن نام گذاشت. وضع مالی مان چندان خوب نبود و پدر خانواده با كارگری كردن به سختی مایحتاج خانواده را تأمین می كرد. ولی از لحاظ اعتقادی و مذهبی غنی بودیم. از لحاظ اجتماعی هم از احترام خاصی برخوردار بودیم. مادر شهید از دوران خردسالی (از بدو تولد تا شش سالگی) شهید چنین می گوید: در آن زمان به دلیل نبودن امكانات رفاهی و آموزشی منجمله مهدكودك، شهید سابقة حضور در مهدكودك را نداشت. شهید كودكی بسیار شیرین و دوست داشتنی بود. هر كس او را می دید خوشش می آمد. مادر شهید از دوران كودكی (شش تا 12 سالگی) شهید چنین می گوید: در این دوره هم چنان وضع مالی خانواده خوب نبود و پدر خانواده كارگری می كرد و من هم از طریق فرش بافی و خیاطی، پدر خانواده را در تأمین نیازهای خانواده یاری می كردم و از لحاظ وضع اجتماعی هم از احترام خاصی برخوردار بودیم و همچنان در شهرستان مشكین شهر و در همان خانه زندگی می كردیم. شهید در سن هفت سالگی وارد مدرسه ی ابتدایی فردوسی مشكین شهر شد و از شاگردان نمونه هم در تحصیل و هم در اخلاق و ادب بود و همیشه با نمرات خوبی كه می گرفت ما را شاد می كرد. شهید كودكی بسیار خون گرم و در عین حال مؤدب بود. همة هم مدرسه ای ها و بچه های محل شهید را دوست می داشتند. در دوستی با شهید و هم بازی شدن با او هم پیشی می گرفتند و در اوقات بیكاری با یكدیگر بازی های گروهی قدیمی انجام می دادند. شهید كلاس سوم ابتدایی بود. در حیاط خانه با بچه ها بازی می كردند دیدم بندِ لباس ها را پاره كردند و لباس هایی را كه تازه شسته بودم به زمین افتاده و گِلی و كثیف شده بودند به بچه ها گفتم: راستش را بگوئید كار كدام یك از شماها است. در حالیكه به شدت عصبانی بودم شهید جلو آمد و دستم را بوسید و گفت: مادر جان معذرت می خواهم اشتباه از من بود و خودش لباس ها را جمع كرد و شُست و دوباره روی طناب پهن كرد تا خشك شود. شبِ همان روز گفتم: با آن كه من عصبانی بودم تو شهامت كردی و راستش را گفتی. شهید گفت: نباید دروغ بگوئیم و البته بند طناب شُل بود و به ناگاه باز شد و لباس ها به زمین افتاد. اگر می خواهید خداوند شما را به راه راست هدایت كند شما راستگو باشید تا بنده ی محبوب خداوند باشید. مادر شهید از دوران نوجوانی (12 تا 18 سالگی) مقطع راهنمایی ـ دبیرستان شهید چنین می گوید: وضع مالی مان خوب نبود از لحاظ روابط اجتماعی با همه خوب و گرم و صمیمی بودیم و در همان خانه و محل قبلی زندگی می كردیم. وضع مالی خانواده خوب نبود و این اجازه به شهید نمی داد كه ادامه ی تحصیل بدهد و به خاطر كمك به پدرش در تأمین مخارج خانواده، دیگر ادامه تحصیل نداد. در كلاس اول دبیرستان بود كه دیگر به مدرسه نرفت. و در جوشكاری شروع به كار كرد و از این طریق خرجی خود را در می آورد و به پدرش نیز كمك می كرد. پدر شهید (آقای حضرتقلی عباسپور) می گوید: شهید در جوشكاری كار می كرد و ماهانه كه 50 تومان پول می گرفت همه ی پول را می آورد و به من می داد. می گفتم: برای خودش هم مقداری نگه دارد كه می گفت: نیازِ من آن است كه شما نیازی نداشته باشید. مادر شهید چنین ادامه می دهد: شهید در ماه های محرم در مساجد و مراسم تعزیه حسینی شركت می كرد. در مراسم تشییع جنازه شهداء شركت می كرد و در غبار روبی مسجد محله شركت می كرد. رابطة شهید چه با والدینش و چه با خواهر و برادرانش خوب و صمیمی بود در كارهای خانه از جمله آماده كردن صبحانه و خرید نان بر عهدة شهید بود. رابطة شهید با اهل فامیل و آشنایان خوب بود شهید آن قدر خوب و مؤدب بود كه همه دوستش داشتند كه این هم بر می گشت به تربیت صحیح اش. شهید بعد از فراغت از تحصیل به كار در جوشكاری مشغول بود و چندان اوقاتی برای گذراندن با دوست را نداشت و خودش هم زیاد اهل رفیق بازی نبود با تنی چند از دوستان هم مدرسه ایی اش دوست بود. شهید احترام خاصی به بزرگترهای فامیل قائل بود و پدر بزرگش را زیاده از حد دوست می داشت كه این دوست داشتن و محبت دوطرفه بود. هر روز اول صبح شهید می رفت نان می خرید و می آورد. شهید دیر به خانه می آمد. روزی گفتم: حسن مگر خریدن نان چقدر وقت می برد كه تو دیر می آیی؟ گفت: مادر اول نانِ خانة پدربزرگ را تهیه می كنم و می برم خانه شان، بعداً برای خودمان نان می خرم. شهید هر روز كه نان را می خرید و می آورد. سفره ی صبحانه را پهن می كرد و چایی را دم می كرد و سپس ما را برای صبحانه بیدار می كرد. مادر شهید از دوران جوانی (هجده سالگی تا…) شهید چنین می گوید: شهید از كودكی با مشكلات زندگی آشنا شده بود و مشكلات را هم حكمت خداوند می دانست و در برابر مشكلات صبور بود. از جمله آرزوی شهید باز شدن راه كربلا و زیارت قبر شش گوشه ی امام حسین (ع) و پیروزی رزمندگان اسلام در برابر رژیم بعثی عراق بود. مادر شهید از دفاع مقدس و رفتن فرزندش به سربازی چنین می گوید: شهید جنگ را حمله ی وحشیانه ی نیروهای بعثی عراق به كشور عزیزمان ایران می دانست. به خاطر دفاع از كیان و ناموس مردم بود كه یك سال هم زودتر از سن مقرر به خدمت مقدس سربازی رفت. و شهید به عنوان سرباز وظیفه در كردستان شهر مریوان مرز حاج عمران به دفاع از خاك كشور مشغول وظیفه خود بود در این دوره دوستان شهید از هم خدمتی های خود بود و دوستانش نیز مثل خودش عزیز و خوب و پاك بودند. از جمله وصایای پسر شهیدم حفظ حجاب و راستگویی و شركت در راهپیمایی ها و شركت در نماز جماعت بود. مظلومیت و حجب و حیا و متانت شهید شهره خاص و عام بود و موجب محبوبیت او در بین دوستان و آشنایان گردیده بود. از خصوصیات اخلاقی شهید، راستگویی اش را بسیار دوست می داشتم و هیچ وقت حرف دروغ بر زبانش جاری نشده بود. شهید وقتی به مرخصی می آمد به خواهر كوچكش خواندن قرآن را یاد می داد. گفتم: حسن جان هنوز زود است و خواهرت سنش كم است وقتش كه رسید یاد می گیرد. گفت: مادر من كه شهید می شوم و قرآن خواندن خواهر كوچولویم را نمی بینم. بگذار بخواند ببینم چگونه می خواند و سپس ادامه داد و گفت: مادر خواهرم كه بزرگ شد بگو بیاید و سر مزار من قرآن بخواند كه خواهرش هم بعد از شهادت برادرش بر سر مزارش قرآن می خواند. مادر شهید چنین ادامه می دهد: شهید حسن بسیار مهربان و دلسوز بود و به همین خاطر بیش از حد دوستش می داشتم محبتش در قلبم زیاد بود. به خدمت مقدس سربازی که رفت به من گفت: بگذار مادر جان از دست این صدام نجات پیدا کنم و سربازی ام که تمام شد و آمدم تو را از این وضع زندگی نجات خواهم داد و هر چه بخواهی برایت می خرم و هر کجا که بخواهی تو را می برم. مادر شهید در حالی که بغض گلویش را می فشارد گفت: ولی پسرم نتوانست سربازیش را تمام کند و به قولی که داده بود عمل کند و یک سال از خدمت مقدس سربازی اش می گذشت که شهید شد. از وقتی که لباس مقدس سربازی را پوشیده بود می گفتم: حسن دیگر برای خودم نیست و حسن خواهد رفت. هر روز که می دیدمش فکر می کردم و می گفتم: این برای من نیست و تصویر یا شکلی از حسن است و برای من میهمان است در دلم گذاشته بودند که شهید خواهد شد تا اینکه روزی خواهر شوهرم که در بیمارستان راننده آمبولانس بود آمد و به بهانه این که حسن زخمی خواست مرا به بیمارستان ببرد. گفتم: نه راستش را بگوئید می دانم که حسن شهید شده است. بعد از رسیدن به بیمارستان خواستم به پیکر پاک فرزندم نگاه کنم وقتی دیدم فهمیدم که شهید حسن در مورخه 1367/03/09 وقتی که در مرز حاج عمران بر سر پست بود در اثر درگیری با نیروهای بعثی عراق و اصابت ترکش خمپاره به سینه به شهادت نائل آمده است. بعد از مراسم تشییع جنازه به گلزار شهدا رفتیم و پیکر پاک شهید را کنار دیگر دلیر مردان عرصه جنگ و هنر به خاک سپردیمش. وقتی پیکر پاک فرزندم را به خاک می سپردند گفتم: حسن تو را از وقتی که لباس مقدس سـربازی به تن کـرده بودی به حضرت ابوالفضل قـربانی داده بودم حضرت ابوالفضل، قـربانی ات را پذیـرا باش. همه گفتند: احسن به تو و عجب صبر و شهامتی داری
وصیت نامه
نام: حسن نام خانوادگى: عباس پور نام پدر: حضرت قلى تاریخ تولد: 08/04/1367 ش.ش: 304 محل صدور شناسنامه: مشگینشهر تاریخ شهادت: 09/03/1367 شرح حادثه: حوادث ناشى ازدرگیرى مستقیم با دشمن –توسط دشمن در جبهه استان: بنیاد شهید استان اردبیل شهر: اداره بنیاد شهید مشكین شهر
بسمه تعالى حال جهت جلب رضایت پروردگار و اداى دین خود به اسلام و اسلامیان و دفاع از ناموس و مملكت جمهورى اسلامى ایران بنا به تكلیف شرعى و عرفى هم دوش سایر برادران رزمنده به پروردگار و به رهبر عظیم الشأن امام خمینى لبیك گفته لباس رزم به تن پوشیده سلاح جنگى به دست مى گیرم تا شاید ذره اى باشیم در كنار دریا و دریا دلان این دشمنان قسم خورده به خاك و خون به كشیم و شرشان را از سر این مملكت جمهورى اسلامى دفع نمائیم پدر و مادر عزیز و مهربان برادرانم اگر چنانچه در این راه شهید شدم حتما راه شهدا را ادامه و ملالى به دل راه ندهید و امام را دعا كنید و رزمندگان را یارى نمایید تا دشمن درخاك ماست آرام ننشیند و به فرمان امام لبیك بگوئید رضاى پروردگار درآن است.
سایت شهدای ارتش http://www.ajashohada.ir/home/martyrdetails/42176