شهیدابراهیم حاجی بیگلو: تفاوت بین نسخهها
جز (Salehi98 صفحهٔ شهید ابراهیم حاجی بیگلو را به شهیدابراهیم حاجی بیگلو منتقل کرد) |
|||
سطر ۱۸: | سطر ۱۸: | ||
نام پدر : حسن | نام پدر : حسن | ||
− | محل تولد : | + | محل تولد : نیشابور |
− | تاریخ تولد : 1334/11/20 | + | تاریخ تولد : [[1334/11/20]] |
− | تاریخ شهادت : 1360/11/18 | + | تاریخ شهادت : [[1360/11/18]] |
مکان شهادت : | مکان شهادت : | ||
سطر ۴۶: | سطر ۴۶: | ||
==خاطرات== | ==خاطرات== | ||
− | • برای آموزش به | + | • برای آموزش به مشهد رفته بود. بعد از مدتی من هم به مشهد رفته و به پادگان مراجعه کردم از طریق بلندگو ایشان را صدا زدند وقتی به درب پادگان آمد به او گفتم من می خواهم به نیشابور بروم با من نمی آیی ؟ گفت مرخصی نمی دهند ولی قرار است قرعه کشی کنند اگر اسمم در آمد به همراه شما می آیم گفتم من تا انجام قرعه کشی منتظرت می مانم اتفاقا وقتی قرعه کشی کرده بودند اولین نفری که اسمش در آمده بود ایشان بود. |
− | • خواب دیدم حاجی بیگلو آمده سر کوچه ایستاده و به خانه نمی آید . گفتم : بیا می خواهیم گوسفند برایت قربانی کنیم گفت: نمی آیم ، گفتم : چرا بدنت خونی است ؟ دستم را بالا بردم که به سرم بزنم . دست مرا گرفت گفت : تو باید صبور باشی . گفتم : فکر نکنی چون زخمی هستی تو را نمی خواهم . دستش را گرفتم که به خانه ببرم بیدار شدم . روز بعد به بنیاد شهید رفتم . گفتم : ایشان شهید شده است . گفتند: چه کسی به شما گفته ؟ من گفتم خواب دیده ام یک ساعت قبل از صبح شهید شده . گفتند: نه، دروغ است ، گفتم: من خواب دیدم با اینکه جنازه را روز یکشنبه آوردند. | + | • خواب دیدم حاجی بیگلو آمده سر کوچه ایستاده و به خانه نمی آید . گفتم : بیا می خواهیم گوسفند برایت قربانی کنیم گفت: نمی آیم ، گفتم : چرا بدنت خونی است ؟ دستم را بالا بردم که به سرم بزنم . دست مرا گرفت گفت : تو باید صبور باشی . گفتم : فکر نکنی چون زخمی هستی تو را نمی خواهم . دستش را گرفتم که به خانه ببرم بیدار شدم . روز بعد به بنیاد شهید رفتم . گفتم : ایشان [[شهید]] شده است . گفتند: چه کسی به شما گفته ؟ من گفتم خواب دیده ام یک ساعت قبل از صبح شهید شده . گفتند: نه، دروغ است ، گفتم: من خواب دیدم با اینکه جنازه را روز یکشنبه آوردند. |
• می گفت : ما در سنگر ها هستیم . چند فشنگ و ترکش [[خمپاره]] آورده بود . از خاطراتش تعریف می کرد و چه کار می کند می گفت: روی کوه بودیم و شهداء را با قاطر به پایین می آوردیم . و با قاطر برای ما نان و غذا می آوردند وبعضی موقعها سه یا چهار روز غذا نمی آوردند و ما نانهای اضافه ای را قبلاً برای حیوانات می ریختیم جمع می کردیم و می خوردیم . چون خیلی از جبهه تعریف می کرد باعث شد که برادرانش هم به جبهه بروند.<ref> [http://yaranereza.ir/ShowSoldier.aspx?SID=6425منبع سایت یاران رضا]</ref> | • می گفت : ما در سنگر ها هستیم . چند فشنگ و ترکش [[خمپاره]] آورده بود . از خاطراتش تعریف می کرد و چه کار می کند می گفت: روی کوه بودیم و شهداء را با قاطر به پایین می آوردیم . و با قاطر برای ما نان و غذا می آوردند وبعضی موقعها سه یا چهار روز غذا نمی آوردند و ما نانهای اضافه ای را قبلاً برای حیوانات می ریختیم جمع می کردیم و می خوردیم . چون خیلی از جبهه تعریف می کرد باعث شد که برادرانش هم به جبهه بروند.<ref> [http://yaranereza.ir/ShowSoldier.aspx?SID=6425منبع سایت یاران رضا]</ref> | ||
==پانویس== | ==پانویس== | ||
<references/> | <references/> |
نسخهٔ ۱۵ مرداد ۱۳۹۸، ساعت ۲۲:۱۰
ابراهیم حاجی بیگلو | |
---|---|
| |
ملیت | ایرانی |
دین و مذهب | مسلمان، شیعه |
تولد | نیشابور، 1334/11/20 |
شهادت | 1360/11/18 |
نام : ابراهیم
نام خانوادگی : حاجیبیگلو
نام پدر : حسن
محل تولد : نیشابور
تاریخ تولد : 1334/11/20
تاریخ شهادت : 1360/11/18
مکان شهادت :
تحصیلات : نامشخص
منطقه شهادت :
شغل :
یگان خدمتی :
گروه مربوط : سایر شهیدان استان خراسان
نوع عضویت : سایر شهدا
مسئولیت : رزمنده
گلزار : بهشت فضل
خاطرات
• برای آموزش به مشهد رفته بود. بعد از مدتی من هم به مشهد رفته و به پادگان مراجعه کردم از طریق بلندگو ایشان را صدا زدند وقتی به درب پادگان آمد به او گفتم من می خواهم به نیشابور بروم با من نمی آیی ؟ گفت مرخصی نمی دهند ولی قرار است قرعه کشی کنند اگر اسمم در آمد به همراه شما می آیم گفتم من تا انجام قرعه کشی منتظرت می مانم اتفاقا وقتی قرعه کشی کرده بودند اولین نفری که اسمش در آمده بود ایشان بود. • خواب دیدم حاجی بیگلو آمده سر کوچه ایستاده و به خانه نمی آید . گفتم : بیا می خواهیم گوسفند برایت قربانی کنیم گفت: نمی آیم ، گفتم : چرا بدنت خونی است ؟ دستم را بالا بردم که به سرم بزنم . دست مرا گرفت گفت : تو باید صبور باشی . گفتم : فکر نکنی چون زخمی هستی تو را نمی خواهم . دستش را گرفتم که به خانه ببرم بیدار شدم . روز بعد به بنیاد شهید رفتم . گفتم : ایشان شهید شده است . گفتند: چه کسی به شما گفته ؟ من گفتم خواب دیده ام یک ساعت قبل از صبح شهید شده . گفتند: نه، دروغ است ، گفتم: من خواب دیدم با اینکه جنازه را روز یکشنبه آوردند. • می گفت : ما در سنگر ها هستیم . چند فشنگ و ترکش خمپاره آورده بود . از خاطراتش تعریف می کرد و چه کار می کند می گفت: روی کوه بودیم و شهداء را با قاطر به پایین می آوردیم . و با قاطر برای ما نان و غذا می آوردند وبعضی موقعها سه یا چهار روز غذا نمی آوردند و ما نانهای اضافه ای را قبلاً برای حیوانات می ریختیم جمع می کردیم و می خوردیم . چون خیلی از جبهه تعریف می کرد باعث شد که برادرانش هم به جبهه بروند.[۱]