شهید جان محمد جعفری: تفاوت بین نسخهها
Fazayemajazi (بحث | مشارکتها) (←خاطرات) |
Jafari9809 (بحث | مشارکتها) |
||
سطر ۲۱: | سطر ۲۱: | ||
==پانویس== | ==پانویس== | ||
<references/> | <references/> | ||
+ | ==رده== | ||
+ | {{ترتیبپیشفرض:جان_محمد_جعفری}} | ||
+ | [[رده: شهدا]] | ||
+ | [[رده: شهدای دفاع مقدس]] | ||
+ | [[رده: شهدای ایران]] | ||
+ | [[رده: شهدای استان خراسان رضو]] | ||
+ | [[رده: شهدای شهرستان مشهد]] |
نسخهٔ ۲۵ دی ۱۳۹۸، ساعت ۱۱:۵۱
تاریخ تولد : 1336/03/09 نام : جانمحمد محل تولد : مشهد نام خانوادگی : جعفری تاریخ شهادت : 1366/02/16 نام پدر : محمدحسن مکان شهادت : سقز تحصیلات : نامشخص منطقه شهادت : شغل : یگان خدمتی : گروه مربوط : سایر شهیدان استان خراسان نوع عضویت : سایر شهدا مسئولیت : رزمنده گلزار : بهشترضا
خاطرات
• یک دفعه همسرم جان محمد به مرخصی آمده بود و خاطره ای را این گونه برایم نقل می کرد گفت : در یکی از عملیات ها کموله ها ما را زیر آتش گرفته بودند و کسی جرات بیرون آمدن از سنگر را هم نداشت . یک مرتبه دیدم یکی از رزمنده ها از درد به خودش می پیچد. رفتم جلو به ایشان گفتم : چه شده است ؟ گفت : فکر می کنم آپاندیش داشته باشم. در آن شرایط که هیچ کس حاضر نمی شد او را به بیمارستان برساند من او را سوار ماشین کردم و توانستم او را سالم به بیمارستان برسانم و دکترها هم آپاندیسش را عمل کردند و حالش خوب شد. • نحوه ی شهادت همسرم جان محمد جعفری را پسرعمه ام این گونه برایم نقل می کرد : می گفت : من تازه به جبهه رفته بودم و با جان محمد جعفری در یک جا حضور داشتیم . یک روز که به من گفتند : شما باید به مریوان بروید ایشان هم آنجا حضور داشت . در همان حین مسئولشان به او گفت : پس این ماشین مهمات را به مریوان ببر . من به ایشان گفتم : من هم با شما تا مریوان می آیم تا آنجا تنها نباشید . در راه که می رفتیم ایشان به من گفت : می خواهم از دوستانم خداحافظی کنم چون دیگر زنده نمی مانم . وقتی به پادگان مریوان رسیدیم ایشان از من جلوتر پیاده شد و می خواست برود با دوستانش خداحافظی کند که هواپیماهای عراقی از راه رسیدند و شروع کردند به بمب ریختن . ایشان هم بر اثر اصابت ترکش یکی از بمب ها به بدنش به درجه ی رفیع شهادت نائل آمد . • من به همراه همرزم جان محمد جعفری در جبهه حضور داشتم . یک روز که من با ایشان در حال صحبت کردن بودیم مسئولشان به او گفت : این چند تا نیرو را با ماشین به عقب ببر و چند تا نیروی تازه جایگزین اینها کن . من هم همراه ایشان سوار ماشین شدم و به عقب برگشتیم . وقتی به پل شهید کاوه رسیدیم هوا بسیار سرد شده بود و برف زیادی هم باریده بود و چون سربالایی دشواری بود ایشان از ماشین پیاده شد و زنجیر چرخ بست و حرکت کردیم . وقتی که سربالایی را به پایان رساندیم و جاده مسطح شد خبری از یخ و برف هم نبود و یخ جاده باز شده بود . یک دفعه دیدم جان محمد ترمز زد و ماشین را نگه داشت . به ایشان گفتم : چرا ایستادی ؟ بچه ها عقب سردشان شده است به راهتان ادامه دهید. ولی ایشان به من گفت : می خواهم زنجیر چرخ را باز کنم چون دیگر برف و یخبندانی نیست . به ایشان گفتم : شاید جلوتر دوباره جاده یخ زده باشد و احتیاج به زنجیر چرخ داشته باشی . لازم نیست آنها را باز کنی . در جواب من گفت : اگر زنجیر چرخ ها را باز نکنم پاره می شوند و اینها هم مال بیت المال است و باید دوباره رنجیر چرخ بخریم. اگر به برف و یخبندان رسیدیم آنها را دوباره می بندم . • روزی که خدمت من تمام شد رفتم پیش همرزم جان محمد جعفری تا با او خداحافظی کنم. ایشان به من گفت: 10 روز دیگر خدمت 5 ساله ی من تمام است. اگر مشکلی نداری صبر کن تا با هم برویم . من هم قبول کردم . وقتی که 10 روز تمام شد پیش ایشان رفتم . به من گفت : بیا با هم برویم تا ماشین را تحویل بدهیم و برگردیم . همراه ایشان به سمت مهاباد راه افتادیم و پس از 12 ساعت به پادگان سقز رسیدیم . وقتی وارد پادگان شدیم ناگهان هواپیماهای عراقی بدون اینکه پدافندهای ما بفهمند وارد عمل شدند و شروع کردند به بمب ریختن که ما خودمان را به پناهگاهی رساندیم . در همین حین چند تا از رزمنده ها در حال بیرون آمدن از حمام بودند که ناگهان بر اثر فرودآمدن یکی از بمب ها و من در اثر اصابت ترکش ها مجروح شدم و نمی توانستم از جایم بلند شوم و همرزم جان محمد جعفری به درجه ی رفیع شهادت نائل آمد که ایشان لیاقت شهید شدن را داشت و من لیاقت نداشتم و فقط مجروح شدم و بعد هم خوب شدم.[۱]