شهید حسن آبشناسان: تفاوت بین نسخه‌ها

از دانش‌نامه فرهنگ ایثار , جهاد و شهادت
پرش به: ناوبری، جستجو
(خاطرات)
(نگارخانه تصاویر)
سطر ۱۶۹: سطر ۱۶۹:
 
Image:1 (17).jpg
 
Image:1 (17).jpg
 
Image:1 (18).jpg
 
Image:1 (18).jpg
 
+
photo_2019-12-21_16-56-43.jpg
 
</gallery>
 
</gallery>
  
 
==پانویس==
 
==پانویس==
 
<references />
 
<references />

نسخهٔ ‏۱ دی ۱۳۹۸، ساعت ۱۷:۰۶

کد شهید: 6800040 تاریخ تولد : 1347/06/02 نام : احمد محل تولد : درگز نام خانوادگی : ابرهیمی‌ قلجق تاریخ شهادت : 1368/10/05 نام پدر : غلامعلی‌ مکان شهادت : شلمچه

تحصیلات : حوزوی منطقه شهادت : منطقه عملیاتی کربلای 4 شغل : روحانی یگان خدمتی : گروه مربوط : سایر شهیدان استان خراسان نوع عضویت : سایر شهدا مسئولیت : مبلغ‌(تبلیغات‌) گلزار : روستای قلجق درگز

زندگی‌نامه

  • زندگینامه 1

شهید سرلشگر حسن آبشناسان، در نهم اردیبهشت ماه سال 1315 هجری شمسی در محله امامزاده یحیی تهران متولد شد. پدر و مادر وی افراد بسیار مذهبی و معتقدی بودند. اعتقاد مادر وی به ائمه معصومین آن چنان شدید بود نام او را، که اولین فرزندش بود، «حسن» نهاد.


وی در سال 1337 هجری شمسی، شهید آبشناسان به دانشکده افسری راه می‌یابد و طی سه سال، دوره رنج ری را با اخذ رتبه ممتاز طی می‌کند. شهید آبشناسان از هنگام ورود به ارتش در سال 1337 هجری شمسی تا زمان پیروزی انقلاب اسلامی، دوره‌های تکمیلی مختلفی را پشت سر می‌گذارد که از آن جمله:


الف- دوره‌های مختلف تربیت بدنی، اخذ درجه استادی در چندین رشته ورزشی و اشاعه ورزش باستانی و دیگر ورزش‌ها در میان افسران ارتش.


ب- دوره رنجری در سال 1341


ج- دوره عالی آموزش زبان انگلیسی در سال 1349


د- دوره عالی پیاده در سال 1351


ه- دوره فرماندهی و ستاد (دافوس) در سال 1354


و- دوره آموزش هوابرد و چتربازی در سال 1356


ز- دوره بین‌المللی گروه تجسس و نجات ارتش‌های جهان و کسب مقام اولی برای تیم ایران در سال 1356


ط- دوره تکمیلی تکاوری کوهستان در سال 1357


در سال 1359، با شروع تجاوز متجاوزین بعثی، شهید آبشناسان با اصرار تقاضای شرکت در جبهه‌های جنگ را می‌نماید و در همان روزهای آغازین جنگ، خود را به قرارگاه مقدم در جنوب معرفی می‌نماید و به همراه بسیجیان دلاور به مقابله با دشمن بعثی می‌پردازد. وی عشایر منطقه دشت عباس و چگری را مسلح کرده و به آن‌ها آموزش‌های لازم را داده و به همراه سایر نیروهای مردمی و به ویژه بسیجیان به جنگ نامنظم در دشت عباس دامن زد.


در همان اوایل روزهای حضورش در میدان‌های حق علیه باطل، به همراه بسیجیان و عشایری که خودش به آنان آموزش نظامی داده بود، با یک تیم 10 نفره موفق به کشتن 10 نفر عراقی، انهدام 2 خودرو و اسیر نمودن 7 نفر از نیروهای متجاوز عراقی شد که اولین اسرای عراقی جنگ تحمیلی محسوب می‌شوند و به خاطر این رشادت‌ها، شهید آبشناسان به ترفیع درجه و دریافت یک قبضه کلاشینکف، که خودش به غنیمت گرفته بود نائل گشت. همچنین وی اولین نفری بود که موتورسیکلت را به جبهه برد و استفاده از آن را برای مقاصد نظامی رواج داد.


متأسفانه در سال 1360 هجری شمسی و در زمان ریاست جمهوری بنی‌صدر، همانند بسیاری از هم رزمانش، مورد غضب و بی‌مهری قرار گرفت تا اینکه پس از فرار بنی‌صدر از ایران در سال 1362 به فرماندهی قرارگاه حمزه سیدالشهدا (ع) رسید. او به سرعت به سازماندهی نیروهای ارتش و سپاه همت گماشت و در کنار دلاور مردی دیگر از سپاه پاسداران انقلاب اسلامی، یعنی شهید بروجردی، با تلاش شبانه روزی از هرگونه تردد نیروهای ضد انقلاب در منطقه ممانعت به عمل آوردند. با تلاش وی، شهید بروجردی، شهید ناصر کاظمی و جمعی دیگر از رزمندگان اسلام، محور سردشت ـ پیرانشهر پاک‌سازی و بازگشایی شد. به دنبال این پیروزی درخشان، حضرت امام خمینی (ره) پیام تبریک و تشویقی برای فرماندهی قرارگاه حمزه سیدالشهدا و سایر رزمندگان این قرارگاه ارسال فرمودند.


شهید آبشناسان در سال 1363 از فرماندهی قرارگاه حمزه سیدالشهدا (ع) به دانشکده فرماندهی و ستاد ارتش منتقل شد. او که از بیماری شدید دستگاه گوارشی رنج می‌برد، با این حال جانش مملو از عشق به اسلام و ایثار در راه آرمان‌های انقلاب بود و هرگز نمی‌توانست دوری از جبهه‌های نبرد را تحمل کند. در این حین او با تقاضای فرماندهی وقت سپاه پاسداران انقلاب اسلامی (سردار محسن رضایی) روبرو می‌گردد و به مدت 3 ماه برای آموزش دوره‌های جنگ‌های ویژه به نیروهای سپاه پاسداران انقلاب اسلامی، مشغول می‌گردد.


پس از اتمام این مأموریت از فرماندهی وقت نیروی زمینی ارتش (شهید صیاد شیرازی) تقاضای استعفا می‌نماید تا بتواند پس از خروج از ارتش، در کسوت یک بسیجی در جبهه‌های نبرد حاضر گردد. سرانجام شهید آبشناسان در تیرماه سال 1364 به فرماندهی لشگر 23 نیروهای مخصوص (کلاه سبزها) منصوب شد و در مدت کوتاهی فرماندهی خود در این لشگر، تحولات بزرگی بو جود آورد. در نهایت روح بزرگ و الهی وی، قفس تن را در عملیات قادر گشود و شرف شهادت را بر افتخارات بی‌شمار خود افزود، مردن در بستر شایسته او نبود و دنیا برای روح بزرگ او تنگ می‌نمود.[۱]


  • زندگینامه 2

وی در روزهای آغازین شهریور ۱۳۴۷ چشم به دیدنی‌های طبیعت باز کرد و به یُمن نام ختم رسالت، احمد نام گرفت. کودکی را در روستای زادگاهش «قلجق» از توابع بخش «چاپشلو» به پایان برد و به مدرسه رفت. سال دوم راهنمایی را آغاز می‌کرد که همراه خانواده به «درگز» کوچ نمود. احمد عزیز پس از پایان تحصیلات راهنمایی، مدال پرافتخار نوکری امام زمان – عجل‌الله‌تعالی‌فرجه- را به گردن آویخت و طلبه شد. حوزة علمیة امیرالمؤمنین – علیه‌السلام- درگز اولین آغوش پر نور علم و معرفت برای این میهمان نیکو سیرت بود.چندی بعد توفیق رفیق او گشت و کوله‌بار سفر بسته؛ راهی مشهد الرضا شد تا تحصیل را ادامه دهد. آری! شهید ابراهیمی در طول دوران تحصیل از اعضای فعال و پرکار بسیج بود و همواره در مراسمات مذهبی و سیاسی فعالیت می‌نمود. وی سرانجام به آرزوی خود رسید و پس از مدتی انتظار، بر خاک گلگون جبهه‌های نبرد بوسه زد. عملیات «کربلای چهار» بهانه‌ای بود برای پرواز این کبوتر سبکبال تا مزد ناله‌های نیمه شب خویش را به تیر عشقی بستاند. آری! تیری سینة پاک او را در ۵/۱۰/۱۳۶۵ شکافت و پیکر پاکش در خاک سرخ شلمچه به یادگار ماند. سه سال بعد در ۱۶/۵/۱۳۶۸ در زادگاهش به خاک پاک سپرده شد.[۲]


وصیت نامه

... آرزو داشتم، حج را در زمان حیات انجام دهم، چنانچه شهید شوم، انجام شده است. محل دفن من، کربلا باشد، اگر راه کربلا را خود باز کردیم آسان است، ولی اگر زودتر شهید شدم، پیکرم به صورت امانی باقی بماند تا پس از باز کردن راه و انقلاب عراق، این کار انجام شود. از فرزندانم می‌خواهم در کسب دانش و خدمت به اسلام، کوشا باشند... حسن آبشناسان[۳]

آثار

  • با گفتن یا علی اوج گرفتم

در آخرین روزهای حیاتشان از یادداشت‌های آخر آبشناسان این بود، که نوشته بودند: خواب دیدم در زمین راه نمی‌روم و در هوا پرواز می‌کنم ولی اوج ندارد، تقریباً دو سه متری زمین بود که مانعی در جلوی پرشم به وجود آمد که با گفتن یا علی اوج گرفتم و از مانع عبور کردم و به پرواز ادامه دادم.راوی: گیتی زنده نام، همسر شهید سرلشگر حسن آبشناسان [۳]

خاطرات

  • خلع سلاح عشایر

سال،۱۳۴۲ حسن آبشناسان که آن موقع سروان بود، مأموریت داشت تا عشایر استان فارس را خلع سلاح کند. در یکی از بیابان‌های فارس، تفنگچی‌های ایل با گروه سروان آبشناسان رو در رو شدند. سه چهار گلوله شلیک شد. چند اسب افسارگسیخته، گریختند.


سواری با کلاهی نمدی بر روی زین اسب جا به شد و پیشنهاد داد تا فرمانده گروه با رئیس آن‌ها دست و پنجه نرم کند و کشتی بگیرد. جوان عشایر گفت: «اگر ما باختیم، همه تفنگ‌ها را می‌دهیم به شما، اگر شما باختید، سروان آبشناسان باید برود و دیگر این طرف‌ها پیدایش نشود. بهتر از کشت و کشتار است. اگر قبول دارید بسم‌الله...»


همه کسانی که آنجا بودند دیدند که سروان آبشناسان و رئیس ایل عشایر که مردی بود سی و چندساله، با اندامی بلندبالا و خوش هیبت، پنجه در پنجه هم انداختند. نماینده عشایر در همان رفت و برگشت اول، با زور، انگشتان سروان را برگرداند. بعد انگار از فن کشتی هم سر دربیاورد، پای چپ او را از بغل با دو دست گرفت و به حالت درخت کن، سروان را روی هوا بلند کرد. هر کس زودتر زمین می‌خورد بازنده بود. افسرها و درجه دارها از حیرت دهانشان باز مانده بود و بهت زده زل زده بودند به سروان آبشناسان.


رئیس عشایر، سروان را به شدت و با ضرب به طرف زمین پرت کرد. موقع آمدن کف زمین، سروان پایش را از بین دو پای رئیس عشایر تو داد و بدنش را به سمت چپ چرخاند و خودش را چسباند به بازو و تنه او و بعد فن لنگ از تو را اجرا کرد. روی زمین مچ پای او را گرفت و با دست راست گردن او را به سمت پاهایش فشار داد. رئیس عشایر چرخی زد و به حالت کله معلق دو دور چرخید و روی زمین ولو شد. خاک اندکی به هوا برخاست. سروان فرز و تیز روی او افتاد. عشایر سوار بر است تفنگ‌ها را بالا بردند و یک باره با هم صدا زدند: «های، های، های...» سروان سر چرخاند به عقب و نگه کرد به آن‌ها و بعد از روی تنه رئیسشان بلند شد. رئیس عشایر برخاست و دست راستش را دراز کرد. سروان آبشناسان با او دست داد. بعد رئیس رفت سمت سواران عشایر و گفت: «همه تفنگ‌ها را به سروان تحویل بدهید.»[۳]


خود سرهنگ را مگر می‌شد در ستاد لشگر پیدا کرد؟ همیشه یا در حال شناسایی بود یا به عملیات چریکی رفته بود یا مشغول راز و نیاز در حسینیه بود. یادم نمی‌رود که شب‌های جمعه امکان نداشت سرهنگ دعای کمیل را ترک کند. هرکجا که بود و در هر موقعیتی وقت دعای کمیل که می‌شد می‌گفت: فلانی برو یک فانوس پیدا کن. غالباً با زحمت فانوسی پیدا می‌کردیم و بعد سرهنگ زیر درختی یا گوشه حسینیه می‌نشست و زیر سوسوی فانوس دعای کمیل می‌خواند و اگر از مقابل نگاهش می‌کردی به راحتی صورت‌تر شده از اشک او را می‌دیدی و لرزه شانه‌هایش را.


به خاطر دارم، سربازی در لشگر بود که صدای خوبی در مداحی و خواندن داشت. یک بار سرهنگ صدای او را شنید و به من گفت: «فلانی ترتیبش را بده که این سر بازبیاید به سولهٔ فرماندهی می‌خواهم این سرباز در اختیار خودم باشد»


از آن پس هرچند وقت سرهنگ آن سرباز را صدا می‌کرد و می‌گفت: ذکر مصیبت بخواند، خودش هم می‌نشست یک گوشه و دست راستش را مشت کرده می‌گذاشت روی پیشانی‌اش، آن قدر ناله می‌کرد و اشک می‌ریخت که سر آستین لباس نظامی‌اش، کاملاً خیس می‌شد، ارادت عجیبی به حضرت رضا (ع) داشت، قبل از هر کار مهمی که می‌خواست به انجام برساند می‌گفت: باید بروم و از آقا اجازه بگیرم. و غالباً به همراه خانواده‌اش سفری به مشهد انجام می‌داد. نمی‌دانم در مشهد بین او و امام رضا (ع) چه می‌گذشت، می‌نشست در گوشه‌ای از حرم و راز و نیاز می‌کرد. بی سر و صدا، سر در گریبان خود فرو می‌برد و مدت‌ها همان طور می‌نشست.[۴]


  • ابراهیم و آتش

40 کیلومتر پیشروی کردیم. اما سرهنگ بی‌توجه به اضطراب ما و موقعیت دشمن تا آنجا جلو رفت. طی یک کمین در محور دشت عباس، سه خودروی عراقی را منهدم کردیم و حدود 15 نفر از آن‌ها را اسیر کردیم و برگشتیم عقب. در تمام طول راه، سرهنگ با نقشه، راه را کنترل می‌کرد که گم نشویم. وقتی برگشتیم و سرهنگ گزارش کار را ارائه کرد فرماندهان متحیر مانده بودند. این کار با هیچ قاعده‌ای جور در نمی‌آمد و سرهنگ با طرح و فکر خودش آن را به انجام رسانده بود. بدون دادن حتی یک نفر تلفات. یکی از افسران جلو آمد و با حالتی متضرعانه که عمق حیرت و تعجب او را آشکار می‌کرد، پرسید: جناب سرهنگ من اصلاً متوجه نمی‌شوم. از دشمن اسیر و تلفات بگیرید و سالم به موقعیت خودی بازگردید؟ سرهنگ لبانش به خنده باز شد، دستی به صورتش که ته ریش زبری آن را پوشانده بود کشید و جواب داد: «این کار من است، من یک افسر نیروی مخصوص هستم، انجام عملیات نفوذی و ضربه زدن به دشمن در خاک خودش با حداقل نفرات و تلفات جزو وظایف اصلی من است. من کاری بیشتر از وظیفه خودم انجام نداده‌ام.» خوب به خاطر دارم که سرهنگ بعد از آن عملیات، تصمیم داشت چند عملیات دیگر از این دست انجام دهد اما به دلیل فقدان نیرو میسر نشد. راستش دیگر هیچ افسر و درجه‌داری حاضر نبود با سرهنگ همراه شود. آدم غریبی بود، آرام، کم حرف و همواره در حال تفکر یا مطالعه و از نظر بدنی هم بسیار ورزیده و توانمند بود. دوره‌های عالی تکاوری را پیش از انقلاب با موفقیت کامل پشت سرنهاده بود. سر نترسی هم داشت. اینکه می‌گویم سر نترسی داشت بی‌جهت نیست، «سرهنگ نیروی مخصوص» کم آدمی نبود. همه گونه امکانات امنیتی و رفاهی می‌توانست داشته باشد، اصلاً احتیاجی نبود که شخصاً وارد عرصه نبرد شود، اما سرهنگ آبشناسان به هیچ‌وجه زیر بار چنین مسائلی نمی‌رفت. هر جا آتش بود و خطر، بدون تأمل خود را به خط اول آن می‌رساند.


بارها به او گفتم: جناب سرهنگ، این کار شما آگاهانه به درون آتش رفتن است، آخر نیازی نیست شما شخصاً خود را به خطر بیندازید، شما فرمانده هستید، اگر کشته یا اسیر شوید خیلی به ارتش و حیثیت آن لطمه می‌خورد. اما سرهنگ گوشش بدهکار نبود و همیشه جواب می‌داد: «مگر حضرت ابراهیم آگاهانه پا در میانه آتش نگذاشت، مگر من از او بزرگ‌تر و بهترم؟» شهید این روایت را بر چندین برگ بزرگ کاغذ نوشته بود و بر دیوار اتاق کار و روی میزش و قفسه کتابخانه نصب کرده بود.[۳]


  • مجنون شهادت

وقتی قرارگاه کمیل تشکیل شد (تیمسار صیاد شیرازی)، تیمسار عبادت، تیمسار آبشناسان و خیلی‌ها در آن حضور داشتند) من در کنار شهید آبشناسان بودم و با هم به شناسایی می‌رفتیم. آن وقت‌ها ایشان بیشتر با گروه موتورسواران کار می‌کرد و با آن‌ها به شناسایی می‌رفت. یکی دیگر از همراهان ما امیر سر تیپ افشار زاده بود. گاهی شهید آبشناسان ما را تا نزدیکی نیروهای دشمن می‌برد، بدون آنکه ترسی از اسارت یا شهادت داشته باشد و با این شناسایی خطرناک، اطلاعات ارزشمندی از دشمن کسب می‌کرد. محل استقرار ما در نزدیکی جزیره مجنون بود.


یک شب متوجه شدم که شهید آبشناسان در سنگر نیست. نگران او شده خواستم سرو گوشی آب بدهم. آهسته از سنگر بیرون آمدم. شبحی را از دور دیدم، خودم را به آن شبح رسانده، متوجه شدم که آبشناسان در دل آن صحرا رو به قبله نشسته و اشک‌ریزان از خدا طلب شهادت می‌کند. یاد فرمایش شهید مطهری افتادم که می‌فرمود: «کسی که عاشق شد خود را رها می‌کند.» در یک لحظه پی بردم که شهید آبشناسان از خود رهاشده و می‌رود که به خدا بپیوندد.

راوی: امیر سرتیپ عبدالمجید جمشیدی، کتاب مردان دشت نور انتشارات: سازمان عقیدتی سیاسی ارتش (آ جا)[۳]


  • جدال با قادر عبدالحمید در دشت عباس

صدام که سال ۱۳۵۴ برای نخستین بار نام «سرهنگ آبشناسان» را شنیده بود، خوب می‌دانست که شکست آبشناسان به کابوسی خوفناک شبیه است و باز هم همین صدام، ژنرال «قادر عبدالحمید» را برای دست به سر کردن شیر صحرا ـ لقبی که در جبهه به آبشناسان داده بودند ـ به دشت عباس فرستاد.


صدام حسین، ژنرال قادر عبدالحمید را فرستاده بود تا با گروهش، آبشناسان را در دشت عباس اسیر کنند. آبشناسان هم از سویی مطلع شده بود که عبدالحمید آمده است سراغ او و حدود ۵۰ کیلومتر با مقر آن‌ها فاصله دارد. آبشناسان، گروهبان «بنفشه»، «سام» بی‌سیم‌چی، «بیوک» موتورسوار و چند نفر دیگر ۴۰ کیلومتر رفتند تا تو خاک عراق تا به عبدالحمید و گروهش پاتک بزنند. ژنرال قادر عبدالحمید همراه گروهش با یک جیب مخابراتی حالا فقط ۲۰۰ متر یا شاید هم کمتر از آن با آن‌ها فاصله داشتند. انگار عبدالحمید قصد نداشت جلوتر بیاید. صدای خودش بود؛ خود عبدالحمید، بلند و تند عربی حرف می‌زد. صدایش رسا و طنین‌انداز بود. سام تکانی به خود داد و ژ ـ ۳ را از ضامن خارج کرد.


دست یکی از سروان‌ها به رعشه افتاده بود. آبشناسان هم کلاشینکف را از ضامن خارج کرد. گروهبان بنفشه گلوله را چپاند تو لوله آر پی جی. جیپ مخابراتی رسیده بود به ۵۰ متری تپه‌ای که سرهنگ آبشناسان پشت آن پنهان شده بود. خرمی اشاره کرد: گروهبان بنفشه برخاست و شلیک کرد. صدای انفجاری مهیب زمین را لرزاند و بعد قارچی بزرگ از دود و آتش به هوا برخاست. راننده جیپ بهت زده و چلپاسه وار از پشت فرمان پایین پرید. جیپ تو دنده بود، تکانی خورد و به جلو پرید.


ژنرال قادر عبدالحمید، حیران و هراس خورده، هنوز به صرافت حرکتی نیفتاده بود که چه بکند و چه نکند. چرخید سمت تپه‌ای که آبشناسان آنجا بود و لوله کلاشینکف او را روی شکمش دید. آبشناسان درست روبه رویش بود و انگشت سبابه‌اش روی ماشه کلاش. صدای تیراندازی بی وقفه به گوش می‌رسید و صدای سام، بنفشه، بی‌سیم‌چی و خرمی با جمله‌های عربی قاتی شده بود. چشمان ژنرال قادر عبدالحمید، فرستاده صدام حسین از حیرت وق زده بود. کلتی سمت راست کمرش بسته بود و لباسی مرتب و اتوکشیده به تن داشت. دست‌هایش را بالاتر برد. چشمانش گردید سمت لوله کلاشینکف که حالا بالاتر از نافش بود. منگ و گیج با لکنت تنها این کلمه را بریده‌بریده و با لهجه‌ای غریب به زبان آورد:

«آ... آ... آبشناس!» [۳]


  • زندگی مشترک

زندگی مشترک ما، رنگ سادگی و معنویت داشت. مراسم اولیه، بدون تکلف و با رعایت مسایل اسلامی برگزار گشت و مدت کوتاهی پس از پایان مراسم عقد، حسن به اهواز رفت. من نیز، در پایان امتحانات به او پیوستم و زندگی خود را در 2 اتاق کوچک اجاره‌ای، آغاز کردیم. یکی از اتاق‌ها، به وسایل شخصی اختصاص یافت و اتاق دیگر با یک فرش و چند صندلی ساده، تزیین شد.


قسمتی از اتاق نیز، به عنوان آشپزخانه‌ای با یک چراغ خوراک‌پزی و مقداری ادویه‌جات، مورد استفاده قرار گرفت. آن زمان، روزگار را در مضیقه شدید مالی، سپری می‌کردیم و مشکلات زیادی داشتیم تا جایی که گاهی اوقات، برای تأمین هزینه‌های زندگی، مبلغی را قرض می‌کردیم. در زمان حکومت طاغوت، پیشنهاد شرکت در عملیات «ظفار» در مقابل دستمزد 100 هزار تومانی به وی داده شد، اما شهید آبشناسان، از حضور در عملیات خودداری نمود. می‌گفت: «این عمل، ظلم به یک ملت مسلمان است و رضای خدا در این کار، وجود ندارد. هر نفسی که می‌کشیم، باید برای رضای خدا باشد.» همه این‌ها در صورتی بود که انجام کار مربوطه و دریافت مبلغ مورد نظر، می‌توانست تأثیر زیادی در بهبود وضعیت اقتصادی خانواده داشته باشد.[۳]

نگارخانه تصاویر

پانویس

  1. پرونده شهید در بنیاد شهید و امور ایثارگران، مصاحبه با خانواده و دوستان شهید
  2. سایت نوید شاهد
  3. ۳٫۰ ۳٫۱ ۳٫۲ ۳٫۳ ۳٫۴ ۳٫۵ ۳٫۶ نرم افزار شاهد
  4. Khaterat\13.rtf