شهید اسماعیل دامغانی: تفاوت بین نسخه‌ها

از دانش‌نامه فرهنگ ایثار , جهاد و شهادت
پرش به: ناوبری، جستجو
سطر ۱: سطر ۱:
کد شهید : 6514194
+
{{جعبه اطلاعات افراد نظامی
 +
|نام فرد                = اسماعیل دامغانی
 +
|تصویر                  = 8554.jpg
 +
|توضیح تصویر            =
 +
|ملیت                  = [[پرونده:پرچم ایران.png|22px]] ایرانی
 +
|شهرت                  =
 +
|دین و مذهب            = [[مسلمان]]، [[شیعه]]
 +
|تولد                  =  [[مشهد]] ، [[خراسان رضوی]]
 +
|شهادت                  = [[الگو:شهدای 24 دی| 1365/10/24]]
 +
|وفات                  =
 +
|مرگ                    =
 +
|محل دفن                =بهشت‌رضا
 +
|مفقود                  =
 +
|جانباز                =
 +
|اسارت                  =
 +
|نیرو                  =
 +
|یگانهای خدمت          =
 +
|طول خدمت              =
 +
|درجه                  =
 +
|سمت‌ها                  =
 +
|جنگ‌‌ها                  =
 +
|نشان‌های لیاقت          =
 +
|عملیات‌              =
 +
|فعالیت‌ها              =
 +
|تحصیلات                =
 +
|تخصص‌ها                =
 +
|شغل                    =
 +
|خانواده                =
 +
}}
  
نام : اسماعیل‌
 
 
نام خانوادگی : دامغانی‌
 
 
نام پدر : علی‌اکبر
 
 
تاریخ تولد:
 
 
محل تولد: مشهد
 
 
تاریخ شهادت: 1365/10/24
 
 
مکان شهادت: شلمچه
 
 
تحصیلات : نامشخص منطقه شهادت :
 
 
شغل : یگان خدمتی :
 
 
گروه مربوط : گروهی برای این شهید ثبت نشده است .
 
 
نوع عضویت : سایر شهدا مسئولیت : رزمنده‌
 
 
گلزار : بهشت‌رضا
 
  
 
==خاطرات==
 
==خاطرات==
سطر ۳۳: سطر ۳۸:
 
-    بیادماندنی ترین خاطره ای که در ذهنم است . آن زمانی است که خبر شهادت اسماعیل را به من داده اند در آن شب همه همسایگان ودوستان اطلاع داشتند . به جز من آن شب با اینکه خبری از اسماعیل نداشتم . ولی خوابم نمی برد ودر حیاط و کوچه قدم می زدم و از خداوند صبر مسئلت می کردم .
 
-    بیادماندنی ترین خاطره ای که در ذهنم است . آن زمانی است که خبر شهادت اسماعیل را به من داده اند در آن شب همه همسایگان ودوستان اطلاع داشتند . به جز من آن شب با اینکه خبری از اسماعیل نداشتم . ولی خوابم نمی برد ودر حیاط و کوچه قدم می زدم و از خداوند صبر مسئلت می کردم .
  
-    یکی از همرزمان او می گفت : هنگامی که قرار بود ما خط را تحویل دهیم تا نیروی تازه نفس جایگزین شوند اسماعیل را دیدم که با چشمی اشک آلود و با پایی برهنه به سوی دفتر فرماندهی راه افتاده است و ما را نیز تشویق به اینکار کرد ما هم از او تبعیت کردیم و همان کار را انجام دادیم که بعداً به گروهان پابرهنه ها معروف شدیم .
+
یکی از همرزمان او می گفت : هنگامی که قرار بود ما خط را تحویل دهیم تا نیروی تازه نفس جایگزین شوند اسماعیل را دیدم که با چشمی اشک آلود و با پایی برهنه به سوی دفتر فرماندهی راه افتاده است و ما را نیز تشویق به اینکار کرد ما هم از او تبعیت کردیم و همان کار را انجام دادیم که بعداً به گروهان پابرهنه ها معروف شدیم .
  
-     یک روز به اسماعیل پول دادم تا برای پدربزرگشان که سرما خورده بودند شیر بگیرند . بعد از مدتی که ایشان برگشتند ، شیر نخریده بودند و من علت را پرسیدم متوجه شدم که پول را گم کرده است . ولی بعد از مدتی فهمیدم که پول را گم نکرده بلکه آنرا به بچه ای که پولش را گم کرده است داده بود .
+
- یک روز به اسماعیل پول دادم تا برای پدربزرگشان که سرما خورده بودند شیر بگیرند . بعد از مدتی که ایشان برگشتند ، شیر نخریده بودند و من علت را پرسیدم متوجه شدم که پول را گم کرده است . ولی بعد از مدتی فهمیدم که پول را گم نکرده بلکه آنرا به بچه ای که پولش را گم کرده است داده بود .
  
-     قرار بود برای انتخاب رئیس جمهور رأی بدهیم و من به بنی صدر رأی دادم . اسماعیل وقتی این موشوع را فهمید خیلی ناراحت شد وبه من گفت : چرا این کار را کردی و چرا به حرفهای امام گوش نکرده اید وپیام امام را نشنیده گرفته اید ومن از ایشان خواستم در کار بزرگ تر ها دخالت نکنند ولی ایشان باز هم حرفشان این بود که ما نباید به بنی صدر رأی دهیم وبنی صدر رئیس جمهورخوبی برای ما نمی شود وما گول ظاهر وصحبتهای او را خورده ایم وبعد فهمیدیم که اسماعیل درست می گفت .
+
- قرار بود برای انتخاب رئیس جمهور رأی بدهیم و من به بنی صدر رأی دادم . اسماعیل وقتی این موشوع را فهمید خیلی ناراحت شد وبه من گفت : چرا این کار را کردی و چرا به حرفهای امام گوش نکرده اید وپیام امام را نشنیده گرفته اید ومن از ایشان خواستم در کار بزرگ تر ها دخالت نکنند ولی ایشان باز هم حرفشان این بود که ما نباید به بنی صدر رأی دهیم وبنی صدر رئیس جمهورخوبی برای ما نمی شود وما گول ظاهر وصحبتهای او را خورده ایم وبعد فهمیدیم که اسماعیل درست می گفت .
  
-     اسماعیل حدوداً در سن پانزده سالگی بود که روزی از مدرسه برگشت دیدم کاپشن نویی که یکی از اقوام برایش هدیه آورده بودند و بسیار قشنگ بود در تن او نیست علّت را جویا شدم . او در جواب گفت : در مدرسه برای جبهه ها کمک جمع می کردند و من کاپشن را به جبهه ها کمک کردم <ref>[http://yaranereza.ir/ShowSoldier.aspx?SID=8554 سایت یاران رضا] </ref>
+
-اسماعیل حدوداً در سن پانزده سالگی بود که روزی از مدرسه برگشت دیدم کاپشن نویی که یکی از اقوام برایش هدیه آورده بودند و بسیار قشنگ بود در تن او نیست علّت را جویا شدم . او در جواب گفت : در مدرسه برای جبهه ها کمک جمع می کردند و من کاپشن را به جبهه ها کمک کردم <ref>[http://yaranereza.ir/ShowSoldier.aspx?SID=8554 سایت یاران رضا] </ref>
 
==پانویس==
 
==پانویس==
 
<references />
 
<references />

نسخهٔ ‏۲۰ بهمن ۱۳۹۸، ساعت ۰۹:۲۸

اسماعیل دامغانی
8554.jpg
ملیت پرچم ایران.png ایرانی
دین و مذهب مسلمان، شیعه
تولد مشهد ، خراسان رضوی
شهادت 1365/10/24
محل دفن بهشت‌رضا


خاطرات

- یک شب جمعه ای بعد از شهادتش در خواب دیدم که می گوید مادر شهید بیاید و شهید را ببیند وقتی رفتم دیدم اسماعیل بلند شد و به سوی آسمان پرواز کرد . اما متوجه شدم که اسماعیل سر در بدن ندارد و گفت : مادر ناراحت نباش من پیش امام حسین (ع) رفتم .

- اسماعیل یک ساله بود که ما به مشهد مقدس آمدیم و در هتلی مستقر شدیم . اتاقی که ما در آن بودیم طبقه چهارم بود و به علت غفلت اسماعیل از پنجره به طرف حیاط پرت شده و بیهوش شد . تمام زائران به محل حادثه آمدند و می خواستند کمک کنند ولی پدرش اجازه ندادند و همه را از اتاق بیرون کردند و حتی به من اجازه ندادند فرزندم را به بیمارستان ببرم حال اسماعیل بسیار وخیم بود و صورتش کبود شده بود و پدر ایشان با کمال خونسردی خوابیدند و من امیدم از همه جا قطع شد و متوسل به امام رضا (ع) شدم . موقع نماز خواندن فرا رسید و من برای نماز اول وقت حاضر شدم . بعد از خواندن نماز به خواب رفتم که ناگاه صدای اسماعیل را شنیدم که از خواب پریدم . دیدم اسماعیل به طرف من آمده است ولی هیچ اثری از کبودی و بی حالی در بدنش نبود و امام رضا او را شفا داده بود .

- بیادماندنی ترین خاطره ای که در ذهنم است . آن زمانی است که خبر شهادت اسماعیل را به من داده اند در آن شب همه همسایگان ودوستان اطلاع داشتند . به جز من آن شب با اینکه خبری از اسماعیل نداشتم . ولی خوابم نمی برد ودر حیاط و کوچه قدم می زدم و از خداوند صبر مسئلت می کردم .

یکی از همرزمان او می گفت : هنگامی که قرار بود ما خط را تحویل دهیم تا نیروی تازه نفس جایگزین شوند اسماعیل را دیدم که با چشمی اشک آلود و با پایی برهنه به سوی دفتر فرماندهی راه افتاده است و ما را نیز تشویق به اینکار کرد ما هم از او تبعیت کردیم و همان کار را انجام دادیم که بعداً به گروهان پابرهنه ها معروف شدیم .

- یک روز به اسماعیل پول دادم تا برای پدربزرگشان که سرما خورده بودند شیر بگیرند . بعد از مدتی که ایشان برگشتند ، شیر نخریده بودند و من علت را پرسیدم متوجه شدم که پول را گم کرده است . ولی بعد از مدتی فهمیدم که پول را گم نکرده بلکه آنرا به بچه ای که پولش را گم کرده است داده بود .

- قرار بود برای انتخاب رئیس جمهور رأی بدهیم و من به بنی صدر رأی دادم . اسماعیل وقتی این موشوع را فهمید خیلی ناراحت شد وبه من گفت : چرا این کار را کردی و چرا به حرفهای امام گوش نکرده اید وپیام امام را نشنیده گرفته اید ومن از ایشان خواستم در کار بزرگ تر ها دخالت نکنند ولی ایشان باز هم حرفشان این بود که ما نباید به بنی صدر رأی دهیم وبنی صدر رئیس جمهورخوبی برای ما نمی شود وما گول ظاهر وصحبتهای او را خورده ایم وبعد فهمیدیم که اسماعیل درست می گفت .

-اسماعیل حدوداً در سن پانزده سالگی بود که روزی از مدرسه برگشت دیدم کاپشن نویی که یکی از اقوام برایش هدیه آورده بودند و بسیار قشنگ بود در تن او نیست علّت را جویا شدم . او در جواب گفت : در مدرسه برای جبهه ها کمک جمع می کردند و من کاپشن را به جبهه ها کمک کردم [۱]

پانویس

  1. سایت یاران رضا

رده‌ها