شهید حسین زینلی: تفاوت بین نسخهها
Salimpour98 (بحث | مشارکتها) |
Raesipoor98 (بحث | مشارکتها) |
||
سطر ۳۱: | سطر ۳۱: | ||
==خاطرات== | ==خاطرات== | ||
− | لباسهایی را که برای محمد حسین خریده بودیم با ذوق و شوق به تنش می کردیم اما با تعجب می دیدیم که همه آنها برایش گشاد است . نمی توانستیم جلوی خنده خود را بگیریم که ناگهان متوجه مریم شدیم . او به یکباره دلش را گرفت و ناله ای زد وسپس گفت : زهرا دستم را بگیر ، دستم به شدت درد گرفته ، به خدا قسم که چیزی در دستان حسین منفجر شده است ! با ناباوری وی را دلداری می دادم و از عشق صفای زندگی حسین می گفتم . حسین که صفایش زبانزد خاص و عام بود و همان کارتُنهایی که به جای کمد استفاده می کرد برای اثبات صدق و صفایش بس ... . هر چه دلداریش دادم فایده ای نکرد و بالاخره مرا واداشت تا با محل کارش تماس بگیرم . خسته و نگران به مغازه رفتم با هر چه که خواستم با حسین تماس بگیرم اجازه ندادند و مرا به دلائل واهی از سر باز کردند . کم کم نگران شدم . نکند آنچه که مریم می گوید حقیقت باشد . به خانه آمدم و مادرم را دیدم . شَکَّم تبدیل به یقین شد و او به آرامی من و مریم را به خانه دعوت کرد . متوجه نگاه دزدانه و غمگین او به سوی مریم شدم اما دلم نخواست که چیزی را باور کنم . با آمدن برادران سپاه به خانه همه چیز را متوجه شدیم . از آنها پرسیدم : چگونه این اتفاق افتاد ؟ گفتند : در حین خنثی کردن بمب در دستش منفجرشد و نیمی از بدنش آسیب دیده و به دیار معبود شتافت .<ref>[http://yaranereza.ir/ShowSoldier.aspx?SID=11088 سایت یاران رضا]</ref> | + | لباسهایی را که برای محمد حسین خریده بودیم با ذوق و شوق به تنش می کردیم اما با تعجب می دیدیم که همه آنها برایش گشاد است . نمی توانستیم جلوی خنده خود را بگیریم که ناگهان متوجه مریم شدیم . او به یکباره دلش را گرفت و ناله ای زد وسپس گفت : زهرا دستم را بگیر ، دستم به شدت درد گرفته ، به خدا قسم که چیزی در دستان حسین منفجر شده است ! با ناباوری وی را دلداری می دادم و از عشق صفای زندگی حسین می گفتم . حسین که صفایش زبانزد خاص و عام بود و همان کارتُنهایی که به جای کمد استفاده می کرد برای اثبات صدق و صفایش بس ... . هر چه دلداریش دادم فایده ای نکرد و بالاخره مرا واداشت تا با محل کارش تماس بگیرم . خسته و نگران به مغازه رفتم با هر چه که خواستم با حسین تماس بگیرم اجازه ندادند و مرا به دلائل واهی از سر باز کردند . کم کم نگران شدم . نکند آنچه که مریم می گوید حقیقت باشد . به خانه آمدم و مادرم را دیدم . شَکَّم تبدیل به یقین شد و او به آرامی من و مریم را به خانه دعوت کرد . متوجه نگاه دزدانه و غمگین او به سوی مریم شدم اما دلم نخواست که چیزی را باور کنم . با آمدن برادران [[سپاه]] به خانه همه چیز را متوجه شدیم . از آنها پرسیدم : چگونه این اتفاق افتاد ؟ گفتند : در حین خنثی کردن [[بمب]] در دستش منفجرشد و نیمی از بدنش آسیب دیده و به دیار معبود شتافت .<ref>[http://yaranereza.ir/ShowSoldier.aspx?SID=11088 سایت یاران رضا]</ref> |
==پانویس== | ==پانویس== | ||
<references /> | <references /> |
نسخهٔ ۲۹ بهمن ۱۳۹۸، ساعت ۰۰:۰۸
حسین زینلی | |
---|---|
| |
ملیت | ایرانی |
دین و مذهب | مسلمان، شیعه |
تولد | مشهد |
شهادت | ۱۳۶۳/۱۱/۷،پادگان شهید غیور |
خاطرات
لباسهایی را که برای محمد حسین خریده بودیم با ذوق و شوق به تنش می کردیم اما با تعجب می دیدیم که همه آنها برایش گشاد است . نمی توانستیم جلوی خنده خود را بگیریم که ناگهان متوجه مریم شدیم . او به یکباره دلش را گرفت و ناله ای زد وسپس گفت : زهرا دستم را بگیر ، دستم به شدت درد گرفته ، به خدا قسم که چیزی در دستان حسین منفجر شده است ! با ناباوری وی را دلداری می دادم و از عشق صفای زندگی حسین می گفتم . حسین که صفایش زبانزد خاص و عام بود و همان کارتُنهایی که به جای کمد استفاده می کرد برای اثبات صدق و صفایش بس ... . هر چه دلداریش دادم فایده ای نکرد و بالاخره مرا واداشت تا با محل کارش تماس بگیرم . خسته و نگران به مغازه رفتم با هر چه که خواستم با حسین تماس بگیرم اجازه ندادند و مرا به دلائل واهی از سر باز کردند . کم کم نگران شدم . نکند آنچه که مریم می گوید حقیقت باشد . به خانه آمدم و مادرم را دیدم . شَکَّم تبدیل به یقین شد و او به آرامی من و مریم را به خانه دعوت کرد . متوجه نگاه دزدانه و غمگین او به سوی مریم شدم اما دلم نخواست که چیزی را باور کنم . با آمدن برادران سپاه به خانه همه چیز را متوجه شدیم . از آنها پرسیدم : چگونه این اتفاق افتاد ؟ گفتند : در حین خنثی کردن بمب در دستش منفجرشد و نیمی از بدنش آسیب دیده و به دیار معبود شتافت .[۱]