شهید سید ابوالفضل سجادی خور: تفاوت بین نسخهها
Salimpour98 (بحث | مشارکتها) |
|||
سطر ۱: | سطر ۱: | ||
− | + | {{جعبه اطلاعات افراد نظامی | |
− | + | |نام فرد =سید ابوالفضل سجادی خور | |
− | نام | + | |تصویر = شهید_بهنام_محمدی.jpeg |
− | + | |توضیح تصویر = | |
− | + | |ملیت = [[پرونده:پرچم ایران.png|22px]] ایرانی | |
− | + | |شهرت = | |
− | + | |دین و مذهب = [[مسلمان]]، [[شیعه]] | |
− | + | |تولد = [[مشهد]] | |
− | + | |شهادت = [[۱۳۵۹/۱۰/۲۸]] | |
− | + | |وفات = | |
− | + | |مرگ = | |
− | + | |محل دفن = | |
− | + | |مفقود = | |
− | + | |جانباز = | |
− | + | |اسارت = | |
− | + | |نیرو = | |
− | تحصیلات | + | |یگانهای خدمت = |
− | + | |طول خدمت = | |
− | شغل | + | |درجه = |
− | + | |سمتها = | |
− | + | |جنگها = | |
− | + | |نشانهای لیاقت = | |
− | + | |عملیات = | |
+ | |فعالیتها = | ||
+ | |تحصیلات = | ||
+ | |تخصصها = | ||
+ | |شغل = | ||
+ | |خانواده = | ||
+ | }} | ||
نسخهٔ ۸ اسفند ۱۳۹۸، ساعت ۲۲:۲۹
سید ابوالفضل سجادی خور | |
---|---|
| |
ملیت | ایرانی |
دین و مذهب | مسلمان، شیعه |
تولد | مشهد |
شهادت | ۱۳۵۹/۱۰/۲۸ |
خاطرات
خواب دیدم من و شهید و پسر دیگرم از زیارت برمی گشتیم . داخل یک باغ یک دو طبقه ساختمان شیک و زیبایی می ساختند . شهید دستش را گرفت و به طبقه بالا رفت . گفتم بیا . گفت : می آیم . قدری گذشت، خبری نشد . من رفتم داخل ساختمان، هر چه جستجو کردم پیدایش نکردم، گفتم : ابوالفضل نیست . پسرم گفت : آقاجان خودش می آید و از خواب بیدار شدم .
یک هفته بعد از رفتن شهید به جبهه خواب دیدم مادران افراد دیگری که به جبهه رفته بودند آمدند و گفتند مادر ابوالفضل برویم بچه هایمان را ببوسیم که دیگر برنمی گردند و آنها را ببینیم که دیگر نخواهیم دید . گفتم : تازه رفته اند . داخل باغی رسیدیم بچه هایمان تفنگ هایشان در دستشان بود، یک نفر گفت : بروید بچه ها را ببوسید . اینکار را انجام دادیم ما را از باغ بیرون کردند که یک بیابان بود، از خواب بیدار شدم . دست و پایم می لرزید و دیگر قادر به حرکت نبودم .
خواب دیدم باغ خیلی بزرگی داریم، داخل باغ رفتم . ابوالفضل نیز بود، چند تا درخت گل بسیار معطر و خوش بو بودند ابوالفضل که می دانستم شهید شده است روی شانه ام می زد و می گفت هر چه این از گل های معطر می خواهی برای خودت بچین . روسری را پر از گل کردیم . گفت : بس است؟ گفتم : بس است، برویم مادرجان . گفت : برو اینها را به محمد بده من اینجا هستم، هر چه اصرار کردم خودش نیامد ولی مرا فرستاد .
منبع : سایت یاران رضا http://yaranereza.ir/ShowSoldier.aspx?SID=11356