شهید مصطفی مرادی: تفاوت بین نسخه‌ها

از دانش‌نامه فرهنگ ایثار , جهاد و شهادت
پرش به: ناوبری، جستجو
(صفحه‌ای جدید حاوی «بسم الله الرحمن الرحیم نام شهید: مصطفی مرادی با خدا عهد بسته بود که بعد از د...» ایجاد کرد)
 
سطر ۱۱۹: سطر ۱۱۹:
  
 
منبع: نرم افزار خاطرات شهدا 2
 
منبع: نرم افزار خاطرات شهدا 2
 +
 +
==رده==
 +
{{ترتیب‌پیش‌فرض:مصطفی_مرادی}}
 +
[[رده: شهدا]]
 +
[[رده: شهدای دفاع مقدس]]
 +
[[رده: شهدای ایران]]
 +
[[رده: شهدای استان مرکزی]]
 +
[[رده: شهدای شهرستان اراک]]

نسخهٔ ‏۲۶ اسفند ۱۳۹۸، ساعت ۱۱:۲۷

بسم الله الرحمن الرحیم


نام شهید: مصطفی مرادی


با خدا عهد بسته بود که بعد از دیدن فرزندش از دنیا برود و همین طور هم شد، با تولد فرزندش چند روزی کنارش بود و دوباره راهی جبهه شد.

چند ساعتی از ظهر نخستین روز مرداد 1339 گذشته بود و آفتاب،در گوشه ای از آسمان هر چه گرما داشت،مشت مشت بر سر ابراهیم آباد - از روستاهای اراک- می پاشید.در چوبی خانه ای باز بود،زن های همسایه مشغول تدارک ولیمه شب بودند.توی یکی از این اتاق های خانه،نوزادی در میان گهواره با دستهای زنی تاب میخورد. پسر درشت و پر مو،با چشم های مشکی و دستهای مردانه،عجیب در دل زن جا باز کرده بود.مادر می دانست که باید پسرش را مصطفی صدا بزند.خواب دیده بود؛ درست مثل احمد و محمد و محمود و ابوالقاسم که نام هرکدام را از روی خواب هایش گذاشته بود.

مش عزیزالله- پدر مصطفی قصاب بود و اگر چه سواد چندانی نداشت،اما از احکام دین خوب سر در می آورد.اطرافیان سوالات شرعی شان را از او می پرسیدند و قبولش داشتند.مقید بود لقمه ای حرام وارد زندگیش نشود.بین گوشتی که دست نزدیکترین اقوام می رساند با گوشتی که رهگذر غریبه از او می خرید، فرقی نمی گذاشت.حسابش،حساب بود و قرآنی این طرف و آن طرف نمی شد.

مادر همه بچه ها برایش عزیز بودند اما این یکی را جور دیگری دوست داشت.شاید برای همین بود که او را مصطفی جون صدا می زد.خودش هم نمی دانست چرا! شاید بخاطر نمک هایی بود که از حرکات و حرفهای مصطفی می ریخت،شاید هم بخاطر این بود که بیشتر از بقیه بچه ها دنبالش دویده بود،از این و آن حرف شنیده بود و کار خرابی هایش را راست و ریست کرده بود.

تهران و روزهای انقلاب

احمد و محمد چندسالی بود که به تهران آمده و در طبقه بالای خانه دایی شان جا گرفته بودند.کم کم محمود و بعد هم ابوالقاسم از پی قبولی در دانشگاه،راهی تهران شدند.مصطفی هم آمد تا دوره دبیرستان را در تهران ادامه دهد.حالا یک سالی از آمدن او به این شهر می گذشت.خیلی زود با حال و هوای این شهر خو گرفتند و تهرانی شدند؛اما نه آنقدر که صفا و صمیمیت روستایی از یادشان برود.

اخبار مبارزات مردم،نقل مجالس شده و دهان به دهان میگشت. خیلی از خبرهای مملکت را لازم نبود از رادیو بشنوی.یک روز این کارخانه اعتصاب می کرد،یک روز آن راهپیمایی به خاک و خون کشیده می شد.هر روز بگیر و به بند ها زیادتر می شد و رژیم از کشیدن اسلحه به روی مردم هیچ ابایی نداشت.تهران شده بود مرکز مبارزات علیه رژیم.مصطفی و برادرانش هم اهل مبارزه بودند.

سربازی مصطفی و شروع جنگ تحمیلی

مصطفی با پیروزی انقلاب و اتمام دوره دبیرستان راهی روستا شد. اما این بار سربازیش مصادف شد با جنگ تحمیلی و مناطق جنگی بیش از هر جای دیگری به نیروی نظامی احتیاج داشت.

مادر که دل تو دلش نبود،گفت: عجب شانسی داشتی تو! حالا چرا باید وقت سربازی تو با این جنگ همراه بشه؟!

مصطفی روی مادر را بوسید و گفت: فقط من یکی که نیستم، هزاران نفر مثل من.مگر خودت همیشه پای سجاده بعد نماز دستات رو بالا نمی گیری و میگی که خدایا!تکیه به تو راضی ام به رض ای تو،تن ما و تقدیر الهی.حالا چه شده؟ کبری خانم !همه اون حرفات فیلم بود؟!

مادر گفت:وسایلت رو تو ساک بستم.یه زیرپوش و جوراب نو هم برات گذاشتم.هوای خودت رو داشته باش،مادر!جایی که تو میری،زمستان همیشه برف و کولاکش به راهه. لباس بافتنی هم گذاشتم تو ساک.خدا بخواد یه لباس بافتنی نخودی رنگ هم برات سر انداختم.ان شاءالله تا مرخصی بیای،آماده میشه.مصطفی برخواست، دست مادر را بوسید و آهسته روی چشم گذاشت و در حالی که به طرف در خانه می رفت بلند گفت:

اصلا قول می دم گلوله نخورم؛ اگه هم خوردم ،یه دونه از اون درست و حسابی هاش بخورم،خوبه!

این را گفت و از خانه بیرون رفت،خنده تلخی روی لبهای مادر نقش بست.

از مریوان تا مناطق جنگی جنوب

شش ماه بیشتر از سربازی مصطفی و سید احمد حسینی (دوست و هم رزم وی) نگذشته بود که یک روز اتفاقی نصرت الله دوست دوران کودکی و نوجوانی را دیدند.نصرت الله پس از پذیرفته شدن توی دانشگاه به جبهه آمده و حالا مسئول جهاد سازندگی مریوان بود،به درخواست نصرت الله به جهاد منتقل شدند و بقیه خدمت را در آنجا گذراندند.

چند ماه از پایان خدمتش می گذشت ولی به پای دل،توی مریوان مانده بود.می توانست در میان سلام و صلوات اهالی ابراهیم آباد به خانه برگردد،دنبال کسب و کاری برود و برای ازدواج آستین بالا بزند،اما فهمیده بودند که اینجا کار مهمتری دارد.جهادگران در مریوان با کمبود امکانات و در شرایطی که کشور با بحران جنگ روبرو بود،برای روستاهای دور افتاده برق می کشیدند،پل و جاده می زدند و آب آشامیدنی می آوردند.

توی دو سال سربازی،حسابی پاک و صیقلی شده بود؛ همان مصطفی بود،با همان قد رشید،هیکل تنومند،چهره گشاد،چشم و ابروهای مشکی،رک بسم الله الرحمن الرحیم


نام شهید: مصطفی مرادی


با خدا عهد بسته بود که بعد از دیدن فرزندش از دنیا برود و همین طور هم شد، با تولد فرزندش چند روزی کنارش بود و دوباره راهی جبهه شد.

چند ساعتی از ظهر نخستین روز مرداد 1339 گذشته بود و آفتاب،در گوشه ای از آسمان هر چه گرما داشت،مشت مشت بر سر ابراهیم آباد - از روستاهای اراک- می پاشید.در چوبی خانه ای باز بود،زن های همسایه مشغول تدارک ولیمه شب بودند.توی یکی از این اتاق های خانه،نوزادی در میان گهواره با دستهای زنی تاب میخورد. پسر درشت و پر مو،با چشم های مشکی و دستهای مردانه،عجیب در دل زن جا باز کرده بود.مادر می دانست که باید پسرش را مصطفی صدا بزند.خواب دیده بود؛ درست مثل احمد و محمد و محمود و ابوالقاسم که نام هرکدام را از روی خواب هایش گذاشته بود.

مش عزیزالله- پدر مصطفی قصاب بود و اگر چه سواد چندانی نداشت،اما از احکام دین خوب سر در می آورد.اطر افیان سوالات شر عیشان را از او می پرسیدند و قبولش داشتند.مقید بود لقمه ای حرام وارد زندگیش نشود.بین گوشتی که دست نزدیکترین اقوام می رساند با گوشتی که رهگذر غریبه از او می خرید، فرقی نمی گذاشت.حسابش،حساب بود و قرانی این طرف و آن طرف نمی شد.

مادر همه بچه ها برایش عزیز بودند اما این یکی را جور دیگری دوست داشت.شاید برای همین بود که او را مصطفی جون صدا می زد.خودش هم نمی دانست چرا! شاید بخاطر نمک هایی بود که از حرکات و حرفهای مصطفی می ریخت،شاید هم بخاطر این بود که بیشتر از بقیه بچه ها دنبالش دویده بود،از این و آن حرف شنیده بود و کار خرابی هایش را راست و ریست کرده بود.

تهران و روزهای انقلاب

احمد و محمد چندسالی بود که به تهران آمده و در طبقه بالای خانه دایی شان جا گرفته بودند.کم کم محمود و بعد هم ابوالقاسم از پی قبولی در دانشگاه،راهی تهران شدند.مصطفی هم آمد تا دوره دبیرستان را در تهران ادامه دهد.حالا یک سالی از آمدن او به این شهر می گذشت.خیلی زود با حال و هوای این شهر خو گرفتند و تهرانی شدند؛اما نه آنقدر که صفا و صمیمیت روستایی از یادشان برود.

اخبار مبارزات مردم،نقل مجالس شده و دهان به دهان میگشت. خیلی از خبرهای مملکت را لازم نبود از رادیو بشنوی.یک روز این کارخانه اعتصاب می کرد،یک روز آن راهپیمایی به خاک و خو ن کشیده می شد.هر روز بگیر و به بند ها زیادتر می شد و رژیم از کشیدن اسلحه به روی مردم هیچ ابایی نداشت.تهران شده بود مرکز مبارزات علیه رژیم.مصطفی و برادرانش هم اهل مبارزه بودند.

سربازی مصطفی و شروع جنگ تحمیلی

مصطفی با پیروزی انقلاب و اتمام دوره دبیرستان راهی روستا شد. اما این بار سربازیش مصادف شد با جنگ تحمیلی و مناطق جنگی بیش از هر جای دیگری به نیروی نظامی احتیاج داشت.

مادر که دل تو دلش نبود،گفت: عجب شانسی داشتی تو! حالا چرا باید وقت سربازی تو با این جنگ همراه بشه؟!

مصطفی روی مادر را بوسید و گفت: فقط من یکی که نیستم، هزاران نفر مثل من.مگر خودت همیشه پای سجاده بعد نماز دستات رو بالا نمی گیری و میگی که خدایا!تکیه به تو راضی ام به رض ای تو،تن ما و تقدیر الهی.حالا چه شده؟ کبری خانم !همه اون حرفات فیلم بود؟!

مادر گفت:وسایلت رو تو ساک بستم.یه زیرپوش و جوراب نو هم برات گذاشتم.هوای خودت رو داشته باش،مادر!جایی که تو میری،زمستان همیشه برف و کولاکش به راهه. لباس بافتنی هم گذاشتم تو ساک.خدا بخواد یه لباس بافتنی نخودی رنگ هم برات سر انداختم.ان شاءالله تا مرخصی بیای،آماده میشه.مصطفی برخواست، دست مادر را بوسید و آهسته روی چشم گذاشت و در حالی که به طرف در خانه می رفت بلند گفت:

اصلا قول می دم گلوله نخورم؛ اگه هم خوردم ،یه دونه از اون درست و حسابی هاش بخورم،خوبه!

این را گفت و از خانه بیرون رفت،خنده تلخی روی لبهای مادر نقش بست.

از مریوان تا مناطق جنگی جنوب

شش ماه بیشتر از سربازی مصطفی و سید احمد حسینی (دوست و هم رزم وی) نگذشته بود که یک روز اتفاقی نصرت الله دوست دوران کودکی و نوجوانی را دیدند.نصرت الل ه پس از پذیرفته شدن توی دانشگاه به جبهه آمده و حالا مسئول جهاد سازندگی مریوان بود،به درخواست نصرت الله به جهاد منتقل شدند و بقیه خدمت را در آنجا گذراندند.

چند ماه از پایان خدمتش می گذشت ولی به پای دل،توی مریوان مانده بود.می توانست در میان سلام و صلوات اهالی ابراهیم آباد به خانه برگردد،دنبال کسب و کاری برود و برای ازدواج آستین بالا بزند،اما فهمیده بودند که اینجا کار مهمتری دارد.جهادگران در مری وان با کمبود امکانات و در شرایطی که کشور با بحران جنگ روبرو بود،برای روستاهای دور افتاده برق می کشیدند،پل و جاده می زدند و آب آشامیدنی می آوردند.

توی دو سال سربازی،حسابی پاک و صیقلی شده بود؛ همان مصطفی بود،با ه مان قد رشید،هیکل تنومند،چهره گشا د،چشم و ابروهای مشکی،رک گو و حالات داش-مشدی توی حرف زدن و راه رفتن؛اما انگار مصطفای جدیدی در بطن همین مصطفی پا گرفته بود: ریش های پر پشت و موهای به یک طرف خوابیده و عینکی فلزی بر روی چشمانش.

تنها یک چیز می توانست مصطفی را از ماندن در مریوان منصرف کند؛هر روز خبرهایی از جبهه می رسید و همه را نگران می کرد.حال و هوای جنگ او را هم هوایی کرده بود بویژه از زمانی که حاج نصرت الله کاشانی مسئولیت جهاد مریوان را واگذار کرد و به شوش رفت تا به تیپ تازه تاسیس 27 محمدرسول الله کمک کند.دل مصطفی یک بام بود و دو هوا،مردد مانده بود بین ماندن در غرب و خدمت به مردم محروم و رفتن به جنوب.

سر آخر، راهی جنوب شد،خودش را به تیپ 27 رساند و کار پشتیبانی آن را بر دوش گرفت.

یک سالی از آمدن مصطفی به جنوب می گذشت،حالا دیگر تیپ 27 هم تبدیل به یک لشکر مکانیزه شده بود.شرکت توی چندین حمله و نبرد پیاپی والفجر مقدماتی و والفجرهای 1تا4 با عنوان فرمانده پشتیبانی و تدارکات،از او یک مرد جنگی کارآزموده و تمام عیار ساخته بود.

زمستان سال 1362 از نیمه گذشته و مصطفی فرمانده تدارکات قرارگاه نجف اشرف شده بود و در تکاپو برای فراهم نمودن امکانات مورد نیاز جبهه،یک سر بود و هزار سودا.

مصطفی مرد کارهای بزرگ

تجربه نبردهای گذشته و بررسی علل موفقیت و شکست،فرمانده سپاه را به این نتیجه رسانده بود که وجود یک لشکر مستقل مهندسی- رزمی در جنگ،ضروری است.عملی کردن این ایده کار آسانی نبود،بالاخره با پیگیری های مصطفی و سید احمد و چند تن دیگر،لشکر مهندسی 42 قدر تاسیس شد. با اینکه خودش جزء موسیسن لشکر بود،اما به همان فرماندهی تدارکات و پشتیبانی اکتفا کرد.سید احمد هم قائم مقام لشکر شد و همچنان در کنار هم کار می کردند.

در یکی از جلسات فرمانده سپاه موضوع ساخت یک بیمارستان مجهز با چندین اتاق عمل و محل شست و شوی و معالجه بیماران شیمیایی در جزیره آبادان را مطرح کرد تا از زمان و خطرات انتقال مجروحین زیر آتش دشمن بکاهد.محسن رضایی جملاتش را گفت و منتظر جواب فرماندهان شد.همهمه ای توی جمع فرماندهان قرارگاه پیچید.این کار آنقدر دشوار و حتی غیرممکن به نظر می آمد که هیچ لشکری به راحتی داوطلب انجام آن نمی شد.

مصطفی به درخواست و پیشنهاد فرمانده سپاه،به فکر فرو رفت،بعد از کمی فکر رو به فرمانده لشکر 42 قدر کرد:حاج عطار!یا علی،بزن بریم،بابا! خودمان انجامش می دیم. با اعلام آمادگی حاج عطار صدای صلوات از جمع فرماندهان بلند شد.

با اتمام جلسه حاج عطار دست روی شانه مصطفی انداخت و گفت:دارم به پشتیبانی تو جلو میرم.می دونم که اگه کاری رو قبول کنی، اون کار حتما شدنیه و نتیجه می ده.

مصطفی ایستاد و گفت:مرد اگر مرد باشه،باید زیر بار سنگین خودش رو نشون بده.این کار هم کار مردونه است.

خیلی زود دست به کار شد،به هرجایی که به فکرش می رسید سر می زد و به هر زبانی بودجه مورد نیاز را تامین کرد.کم کم کمک های نقدی و غیر نقدی،کامیون کامیون از راه رسید و مرحله اجرایی آغاز شد.

بالاخره یک بار که مصطفی به مرخصی آمده بود، مادر به آرزویش برای مصطفی رسید: برایش زن گرفت؛ اما مصطفی نتوانست خودش را از متن جبهه و جنگ جدا کند. این را با عروس جوان اش هم طی کرده بود که تا جنگ هست و دشمن بیدار،نمی تواند ردای رزمندگی را از تنش بیرون بیاورد.به گفته خودش با خدا عهد بسته بود تا بعد از دیدن فرزندش از دنیا برود و همین طور هم شد، با تولد فرزندش چند روز کنارش ماند و دوباره راهی جبهه شد.

سرانجام در روز هشتم اسفند ماه سال 1365 هم پرواز با دیگر شهیدان نبرد تاریخی کربلای 5 در منطقه شلمچه ایران و شرق بصره عراق،در حالی که مسئولیت تدارکات لشکر 42 قدر را بر عهده داشت، به مراد دل رسید...

فرازی از وصیتنامه سردار شهید مصطفی مرادی

خداوندا تو می دانی با همه لغزش هایی که داشتم ولی همیشه سعی شد که رضای تو را در کارها مد نظر داشته باشم و حضو ر در جبهه برای ادای تکلیف بود که امام امت ما بر همه واجب کفائی دانسته است،پس من به اصرار کسی به جبهه نرفته ام بلکه وظیفه شرعی و تکلیف الهی بوده که بر دوش امت اسلام افتاده است.

به شما امت حزب الله تذکر میدهم که نکند خدایی نکرده با دست خود را به هلاکت کشید و اسلام عزیز را یاری نکنید و امام عزیز را تنها بگذارید تا کفار ضربان سنگین تری به اسلام عزیز وارد نمایند و بر همه است که همیشه در مقابل اشرار و ضد انقلاب و دشمنان داخلی و خارجی آماده باشیم و از هیچ نهراسیم، و در راه اسلام جان و مال و عزیزترین کسان خود را باید بدهیم تا اسلام پابرجا بماند .این مملکت متعلق به امام زمان(ع) می باشد و حافظ هم خود خداست و وعده نصرت داده است.

از این محیط و جو معنوی مملکت اسلامی استفاده نمایید در مدرسه و دانشگاه سعی نمایید از ضد انقلاب سبقت بگیرید که این مملکت بعدها نیاز به افراد متخصص و حزب اللهی دارد.خود را با موازین قرآن و اسلام آشنا نمایید. از این فرصتی که به شما روی آورده است که این فرصت و محیط خیلی گران تمام شده و خون صدها هزار شهید عزیز به زمین ریخته و اگر بخ واهیم و از این فرصت استفاده صحیح نکنیم خیانت کرده ایم به خون شهدای عزیزی که با آرزو ها رفتند و جان و خون را نثار کردند.

کربلا رفتید ما را فراموش نکنید...


منبع: نرم افزار خاطرات شهدا 2

رده