شهید رضا دارچینی مراغه: تفاوت بین نسخهها
(صفحهای جدید حاوی «کد شهید: 6514136 تاریخ تولد : نام : رضا محل تولد : مشهد نام خانوادگی : د...» ایجاد کرد) |
|||
سطر ۱۱: | سطر ۱۱: | ||
خاطرات: | خاطرات: | ||
بنده جبهه بودم که شهید رضا دارچینی ترخیص شدند بعد از یک هفته قرار بود عملیات مهران شروع شود و نیروی وارد ( آشنا به عملیات ) نداشتند . از جبهه به اینجانب سید حسن موسوی شاد مأموریت دادند و گفتند: برو به مشهد و آدرس منزل شهید دارچینی را دادند و گفتند: ایشان را برای عملیات دعوت کنید. من به مشهد آمدم و رفتم درب منزل آقای دارچینی در زدم و خواهر شهید دارچینی آمدند درب را باز نمودند. گفتم: من از جبهه آمده ام دنبال رضا دارچینی برای عملیات. خواهرشان گفتند: همین امشب مجلس عقد برای رضا دارچینی داریم من خیلی ناراحت شدم که با این خبر مجلس آنها به هم بخورد. پس خواهر ایشان را قسم دادم که به آقا رضا چیزی نگوید به قول معروف شتر دیدی ندیدی. خواهر دارچینی گفتند: نه نمی شود اگر بفهمد شما آمده اید و من چیزی به او نگفتم، خیلی ناراحت می شود. هرچه اصرار کردم نشد و من با چشمی اشکبار منزل را ترک گفتم. بعد که دارچینی می آید. خواهر ایشان به او می گوید و ایشان همان ساعت رهسپار جبهه می شوند و از من زودتر می رسند. | بنده جبهه بودم که شهید رضا دارچینی ترخیص شدند بعد از یک هفته قرار بود عملیات مهران شروع شود و نیروی وارد ( آشنا به عملیات ) نداشتند . از جبهه به اینجانب سید حسن موسوی شاد مأموریت دادند و گفتند: برو به مشهد و آدرس منزل شهید دارچینی را دادند و گفتند: ایشان را برای عملیات دعوت کنید. من به مشهد آمدم و رفتم درب منزل آقای دارچینی در زدم و خواهر شهید دارچینی آمدند درب را باز نمودند. گفتم: من از جبهه آمده ام دنبال رضا دارچینی برای عملیات. خواهرشان گفتند: همین امشب مجلس عقد برای رضا دارچینی داریم من خیلی ناراحت شدم که با این خبر مجلس آنها به هم بخورد. پس خواهر ایشان را قسم دادم که به آقا رضا چیزی نگوید به قول معروف شتر دیدی ندیدی. خواهر دارچینی گفتند: نه نمی شود اگر بفهمد شما آمده اید و من چیزی به او نگفتم، خیلی ناراحت می شود. هرچه اصرار کردم نشد و من با چشمی اشکبار منزل را ترک گفتم. بعد که دارچینی می آید. خواهر ایشان به او می گوید و ایشان همان ساعت رهسپار جبهه می شوند و از من زودتر می رسند. | ||
− | یک روز شهید دارچینی به اعضای سنگر که هفت نفر بودند گفتند : برویم به سنگر شماره 2 مهمانی و گفتند : بیسیم را هم بردارید ، سپس به سنگر شماره 2 رفتیم . هنوز کاملا در سنگر استقرار نیافته بودیم که صدای هواپیما های دشمن به گوشمان رسید و همان سنگر که تا چند لحظه پیش در آن مستقر بودند ، حدود 4 متر گود شده بود و سنگر کاملا متلاشی شده بود و آتش گرفته بود . بمب از نوع بمب آتش زا بود که تمام منطقه را آتش فرا گرفته بود و خوشبختانه به انبار مهمات و مینی کاتیوشا اصابت نکرده بود . ولی مقداری آتش روی روی انبار مهمات و سلاح افتاده و آنجا آتش گرفته بود و ما هم وسیله خاموش کننده نداشتیم و من پیشنهاد کردم و گفتم : کلاه آهنی ها ررا بیاورید و توسط کلاه آهنی ها آب دست به دست کردیم و توانستیم آتش انبار مهمات و سلاح های مینی کاتیوشا را خاموش کنیم تا صدای انفجار به دشمن نرسد اگر یک گلوله شلیک می شد دشمن تمام آنها را با خاک یکسان می کرد . آتش را به هر صورتی که بود از روی انبار مهمات و سلاح ها خاموش نمودیم . بچه ها سجده شکر به جا آوردند . شهید دار چینی خیلی خوشحال شده بود که بچه ها این قدر همبستگی و اتحاد دارند . حرفهای عارفانه شهید دارچینی روی نیروها تأثیر گذاشته بود و خواهم کمک کرد و در این لحظه که من می دویدم تا به قسمت دیگری از سنگر ها را خاموش کنم ، چکمه ام از قسمت پاشنه آتش گرفت : و به یاد سرزمین کربلا به چادر های نیمه سوخته امام حسین ( ع ) افتادم . آنجا گریه ام گرفت - حالا هم که این خاطرات را می نویسم ، گریه ام گرفته است و قطرات اشک خاطرات شهید دارچینی را زنده کرد - خودم را به کانال انداختم و آتش پوتین خاموش شد . | + | یک روز شهید دارچینی به اعضای سنگر که هفت نفر بودند گفتند : برویم به سنگر شماره 2 مهمانی و گفتند : بیسیم را هم بردارید ، سپس به سنگر شماره 2 رفتیم . هنوز کاملا در سنگر استقرار نیافته بودیم که صدای هواپیما های دشمن به گوشمان رسید و همان سنگر که تا چند لحظه پیش در آن مستقر بودند ، حدود 4 متر گود شده بود و سنگر کاملا متلاشی شده بود و آتش گرفته بود . بمب از نوع بمب آتش زا بود که تمام منطقه را آتش فرا گرفته بود و خوشبختانه به انبار مهمات و مینی کاتیوشا اصابت نکرده بود . ولی مقداری آتش روی روی انبار مهمات و سلاح افتاده و آنجا آتش گرفته بود و ما هم وسیله خاموش کننده نداشتیم و من پیشنهاد کردم و گفتم : کلاه آهنی ها ررا بیاورید و توسط کلاه آهنی ها آب دست به دست کردیم و توانستیم آتش انبار مهمات و سلاح های مینی کاتیوشا را خاموش کنیم تا صدای انفجار به دشمن نرسد اگر یک گلوله شلیک می شد دشمن تمام آنها را با خاک یکسان می کرد . آتش را به هر صورتی که بود از روی انبار مهمات و سلاح ها خاموش نمودیم . بچه ها سجده شکر به جا آوردند . شهید دار چینی خیلی خوشحال شده بود که بچه ها این قدر همبستگی و اتحاد دارند . حرفهای عارفانه شهید دارچینی روی نیروها تأثیر گذاشته بود و خواهم کمک کرد و در این لحظه که من می دویدم تا به قسمت دیگری از سنگر ها را خاموش کنم ، چکمه ام از قسمت پاشنه آتش گرفت : و به یاد سرزمین کربلا به چادر های نیمه سوخته امام حسین ( ع ) افتادم . آنجا گریه ام گرفت - حالا هم که این خاطرات را می نویسم ، گریه ام گرفته است و قطرات اشک خاطرات شهید دارچینی را زنده کرد - خودم را به کانال انداختم و آتش پوتین خاموش شد.<ref>[http://yaranereza.ir/ShowSoldier.aspx?SID=8518 سایت یاران رضا]</ref> |
− | + | ==پانویس== | |
+ | |||
+ | <references /> |
نسخهٔ ۷ خرداد ۱۳۹۹، ساعت ۱۶:۲۳
کد شهید: 6514136 تاریخ تولد : نام : رضا محل تولد : مشهد نام خانوادگی : دارچینیمراغه تاریخ شهادت : 1365/04/26 نام پدر : محمدعلی مکان شهادت : مهران
تحصیلات : نامشخص منطقه شهادت : شغل : یگان خدمتی : گروه مربوط : گروهی برای این شهید ثبت نشده است. نوع عضویت : سایر شهدا مسئولیت : رزمنده گلزار : حرممطهرامامر خاطرات: بنده جبهه بودم که شهید رضا دارچینی ترخیص شدند بعد از یک هفته قرار بود عملیات مهران شروع شود و نیروی وارد ( آشنا به عملیات ) نداشتند . از جبهه به اینجانب سید حسن موسوی شاد مأموریت دادند و گفتند: برو به مشهد و آدرس منزل شهید دارچینی را دادند و گفتند: ایشان را برای عملیات دعوت کنید. من به مشهد آمدم و رفتم درب منزل آقای دارچینی در زدم و خواهر شهید دارچینی آمدند درب را باز نمودند. گفتم: من از جبهه آمده ام دنبال رضا دارچینی برای عملیات. خواهرشان گفتند: همین امشب مجلس عقد برای رضا دارچینی داریم من خیلی ناراحت شدم که با این خبر مجلس آنها به هم بخورد. پس خواهر ایشان را قسم دادم که به آقا رضا چیزی نگوید به قول معروف شتر دیدی ندیدی. خواهر دارچینی گفتند: نه نمی شود اگر بفهمد شما آمده اید و من چیزی به او نگفتم، خیلی ناراحت می شود. هرچه اصرار کردم نشد و من با چشمی اشکبار منزل را ترک گفتم. بعد که دارچینی می آید. خواهر ایشان به او می گوید و ایشان همان ساعت رهسپار جبهه می شوند و از من زودتر می رسند. یک روز شهید دارچینی به اعضای سنگر که هفت نفر بودند گفتند : برویم به سنگر شماره 2 مهمانی و گفتند : بیسیم را هم بردارید ، سپس به سنگر شماره 2 رفتیم . هنوز کاملا در سنگر استقرار نیافته بودیم که صدای هواپیما های دشمن به گوشمان رسید و همان سنگر که تا چند لحظه پیش در آن مستقر بودند ، حدود 4 متر گود شده بود و سنگر کاملا متلاشی شده بود و آتش گرفته بود . بمب از نوع بمب آتش زا بود که تمام منطقه را آتش فرا گرفته بود و خوشبختانه به انبار مهمات و مینی کاتیوشا اصابت نکرده بود . ولی مقداری آتش روی روی انبار مهمات و سلاح افتاده و آنجا آتش گرفته بود و ما هم وسیله خاموش کننده نداشتیم و من پیشنهاد کردم و گفتم : کلاه آهنی ها ررا بیاورید و توسط کلاه آهنی ها آب دست به دست کردیم و توانستیم آتش انبار مهمات و سلاح های مینی کاتیوشا را خاموش کنیم تا صدای انفجار به دشمن نرسد اگر یک گلوله شلیک می شد دشمن تمام آنها را با خاک یکسان می کرد . آتش را به هر صورتی که بود از روی انبار مهمات و سلاح ها خاموش نمودیم . بچه ها سجده شکر به جا آوردند . شهید دار چینی خیلی خوشحال شده بود که بچه ها این قدر همبستگی و اتحاد دارند . حرفهای عارفانه شهید دارچینی روی نیروها تأثیر گذاشته بود و خواهم کمک کرد و در این لحظه که من می دویدم تا به قسمت دیگری از سنگر ها را خاموش کنم ، چکمه ام از قسمت پاشنه آتش گرفت : و به یاد سرزمین کربلا به چادر های نیمه سوخته امام حسین ( ع ) افتادم . آنجا گریه ام گرفت - حالا هم که این خاطرات را می نویسم ، گریه ام گرفته است و قطرات اشک خاطرات شهید دارچینی را زنده کرد - خودم را به کانال انداختم و آتش پوتین خاموش شد.[۱]