شهید محمدرضا دلبری: تفاوت بین نسخه‌ها

از دانش‌نامه فرهنگ ایثار , جهاد و شهادت
پرش به: ناوبری، جستجو
سطر ۲۹: سطر ۲۹:
 
[[رده: شهدای ایران]]
 
[[رده: شهدای ایران]]
 
[[رده: شهدای شهرستان سبزوار]]
 
[[رده: شهدای شهرستان سبزوار]]
 +
 +
==نگارخانه تصاویر==
 +
<gallery>
 +
Image:شهید محمدرضا دلبری.jpg
 +
</gallery>

نسخهٔ ‏۹ شهریور ۱۳۹۹، ساعت ۰۳:۲۰

کد شهید: 6005188 تاریخ تولد : نام : محمدرضا محل تولد : سبزوار نام خانوادگی : دلبری‌ تاریخ شهادت : 1360/09/09 نام پدر : سیدبابا مکان شهادت : بستان طریق القدس

تحصیلات : نامشخص منطقه شهادت : شغل : یگان خدمتی : لشکر 5 نصر گروه مربوط : گروهی برای این شهید ثبت نشده است. نوع عضویت : سایر شهدا مسئولیت : مسئول‌مخابرات‌ گلزار : بهشت‌شهدا ـسبزوار دلبر

خاطرات

آخرین باری که محمد رضا می خواست به جبهه برود به خانه ما آمد و گفت : مقداری پول برای همسرم در خانه گذاشته ام به او بگوئید در نبود من از آن استفاده کند سپس گفت : این بار که به جبهه می روم دیگر برنگردم و به شهادت برسم . تقریبا" یک ماه که از رفتنش گذشت خبر شهادتش آمد و پس از مدتی نیز جنازه اش را آوردند. یک روز پدر بزرگش به سید رضا گفت : بابا جان من پیر شده ام ولی آرزوی داشتن نوه ای را دارم . بیا و ازدواج کن تا آرزو به دل از دنیا نروم . سید رضا گفت : عمر ما پاسداران سه ماه است و ارزش زن گرفتن ندارد .من زن نمی خواهم . اما پس از سعی و تلاش فراوان او را راضی کردیم تا ازدواج کند و لی هنگام رفتن به خواستگاری سید رضا گفت : هنگامی که رفتید باید تمام شرایط را با خانم در میان بگذارید . ما قبول کردیم و به خواستگاری رفتیم . او به دختری که برایش خواستگاری رفته بودیم گفت : من می خواهم بگویم که عمر پاسدار سه ماه است امکان دارد وقتی به منطقه رفتم دستم قطع شود پایم قطع شود یا کور شوم شما باید دستم را بگیرید . باید همه این مسائل را در نظر بگیرید . که بعد خانمش قبول کرد و ازدواج کردند . یک روزکه به خانه سید محمدرضا رفتم دیدم روی پله کان در حیاط نشسته است.گفتم:رضا چه کارمی کنی؟ در حالی که عکسی در دستش بودبه آن نگاه می کردگفت:این عکس را برای تشییع جنازه ام گرفته ام ومی خواهم آن رابه تو بدهم.من به او گفتم: وقتی این حرفها را می گویی نمی دانی چه حالی به من دست می دهد، من طاقت ندارم. گفت: مادر جان ، شما هفت تا بچه داری حالا اگر یکی از آنها درراه دفاع از میهن شهید شودتا شش تای دیگر آزادانه زندگی کنند مگر بد است؟ گفتم: نه. سپس گفت: اگر نمی خواهی ناموست بدست آمریکا بیفتد، باید من وامثال من به جبهه بروند تا همه در امان باشند. اوایل جنگ برای اعزام به جبهه ثبت نام می کردند اسم محمد رضا در هنگام قرائت اسامی خوانده شده ولی در عوض اسم یکی از دوستانش را برای اعزام به جبهه خواندند محمد رضا به دوستش پیشنهاد کرد که با نام او به جبهه برود و او به این طریق به نام دوستش اعزام جبهه شد . روزی که قرار بود به جبهه برود به خانه ما آمد که برای رفتن به جبهه از من خداحافظی کند من به او گفتم تو تازه ازدواج کرده ای و حالا وقت رفتن تو نیست او گفت: نه من به جای دوستم می خواهم به جبهه بروم سپس ما هم به خانه رفتیم تا لباسهایش را برای عزیمت به جبهه بردارد . که خله با دیدن این وضعیت شروع به گریه کرد سپس محمدرضا رو به من کرد و گفت: خواهر یک کاغذ و قلم به من بده می خواهم وصیت نامه ام را بنویسم من به او کاغذ و قلم دادم و او هم در کنار درب ایستاد و وصیت نامه اش را نوشت و به جبهه رفت . خواب دیدم که به سید محمد رضا گفتم:چگونه با یک تیر به شهادت رسیدی ؟ در حالی که دستش در دستم بود گفت: مادر جان این گونه نبود مرا به رگبار بستندکه تیرها به سنگ خورد و برگشت به قلب من اصابت کرد و من با یک تیر برگشتی شهید شدم. پس از گذشت چند وقت از شهادت سید رضا یک شب خواب دیدم که مردم به پشت بام رفته و شعار ا... اکبر سر می دادند و همسرم با شنیدن شعار ا... اکبر به پشت بام رفتند تا با بقیه مردم همصدا شوند. در همین حال رادیو را روشن کردم و همین که متوجه شدم عملیات شده و شهرستان بستان آزاد شده شروع به کریه کردم. همسرم که از پشت بام پائین آمد به من گفت: چرا گریه می کنی؟ گفتم: نمی دانم چرا قلبم درد می کند و دلشوره دارم. در همین حال از خواب بیدار شدم و شروع به گریه کردم. صبح مادربزرگ به خانه مان آمد وگفت: دیشب یکنفر آمد وگفت که یک عدد عکس از سید رضا را بدهید برای اینکه ایشان در مسابقه برنده شده است. من گفتم: کجا؟ برای چی برنده شده؟ منتظر جواب شده و فورا" به منزل پدرم رفتم و دیدم که همسایه ها در کوچه باهم صحبت می کنند و من متوجه شدم که خبری شده است. باهم به مصلی رفتیم . در آنجا متوجه شدم برادرم شهید شده است و پیکر مطهرش را در آنجا دیدم که به رگبار بسته شده بود و بعد هم پیکر پاک و مطهر پسرم را به من نشان دادند که یک تیر به بازو و قلبش خورده بود. خواب دیدم که سید محمدرضا گفت : مادر چرا اینقدر نگران هستی ؟ گفتم : چون شهید شده ای و از بین ما رفته ای . گفت : مادر هر وقت خیلی ناراحت هستی ، صد بار بگو الله اکبر ، الله اکبر ، خمینی رهبر تا دلت آرام شود. یک شب که به منزل پدر بزرگ رفته بودیم . نیمه های شب به علتهای گوناگون از جمله شیر دادن فرزندم از خواب بیدار شدم متوجه محمد رضا می شدم که در آن موقع مشغول خواندن نماز شب است. یک شب که از خواب بیدار شدم دیدم سید محمدرضا با کبریت می خواهد دستش را بسوزاند. گفتم : چرا چنین کاری می کنی؟ گفت: می خواهم ببینم آتش جهنم چگونه است؟ آیا می توانم آنرا تحمل کنم؟ در منطقه هشت متری ، زنی دوقلو آورده و در حال مرگ بوده و گفته بودند به خون احتیاج دارد. سید محمدرضا که از آنجا می گذشته سریعا" سوار موتور شده و خودش را به سازمان خون می رساندو دو واحد خون میدهد و آن زن را از مرگ نجات می دهد.[۱]

پانویس

  1. سایت یاران رضا

رده‌ها

نگارخانه تصاویر