شهید حسین قائمی: تفاوت بین نسخهها
Ahmadzade98 (بحث | مشارکتها) |
|||
سطر ۱۰: | سطر ۱۰: | ||
نوع عضویت : سایر شهدا مسئولیت : رزمنده | نوع عضویت : سایر شهدا مسئولیت : رزمنده | ||
گلزار : | گلزار : | ||
− | + | خاطرات | |
حسن برخورد | حسن برخورد | ||
موضوع حسن برخورد | موضوع حسن برخورد | ||
سطر ۱۶: | سطر ۱۶: | ||
متن کامل خاطره | متن کامل خاطره | ||
− | + | « یک روز بعدازظهر از منزل خارج شدم و به سر کوچة محلّة خودمان در روستای سرحوضک رفتم . آنجا محلّی بود که معمولاً آقایان محل جمع می شدند و اوقات فراغت در آنجا احوال پرس هم می شدند . اتّفاقاً حسین هم به همراه چند نفر از دیگر دوستان آنجا بودند . رفتم جلو سلام و احوال پرسی کردم . بچّه ها در مورد رفتن حسین صحبت می کردند و از او خداحافظی می کردند . حسین خیلی متواضعانه جواب سلام مرا داد ، بچّه ها یکی یکی از او خداحافظی می کردند . حسین گفت : سلام علیکم مؤمن کجایی ، کم پیدایی ؟ من به او گفتم شما کم پیدایی یا من ؟ یا اینکه داری تعنه می زنی حسین آقا ؟ به قول بچّه ها ما که هر وقت سراغ بچّه های جبهه را می گیریم به ما آدرس می دهند : شهر عشق ، خ جنگ ، کوچة دفاع ، پلاک شهادت . حسین لبخندی زد و گفت : انشاءاللّه از این پلاک هایی که شما می فرمائید نصیب ما هم بشود . من گفتم این حرفها چیست که می زنی ؟ حالا بگو ببینم زردآلو دوست داری ؟ حسین گفت : نکند این هم جزء آدرس آقا . گفتم : نه حسین جان ، می خواستم ببینم اگر دوست داری بیا باهم برویم باغ ما فکر می کنم هنوز سر شاخه های درخت زردآلو داشته باشد . حسین قبول کرد و با هم راه افتادیم . اتّفاقاً درخت شاخ و برگهای بلندی داشت و بیشتر شاخه های درخت روی پشت بام خانه های باغ قرار گرفته بود . من به حسین پیشنهاد کردم بیا حسین جان برویم پشت بام چون از آنجا می توانیم راحت تر می توانیم میوه بچینیم . رفتیم پشت بام منظرة جالبی بود . از اون بالا مزرعه های سر سبز و باغات خصوصاً غروب خورشید خیلی نمای قشنگی داشت ولی انگار حسین در فکر فرو رفته بود به چیز دیگری فکر می کرد و زیاد متوجّه حرفهای من نبود . گفتم : حسین ، حسین آقا چی شده ؟ برادر به چه فکر می کنی ؟ او بعد از لحظه ای با یک حالت خوشحالی که گویی این خوشخالی از عمق دلش بود گفت : هیچی - هیچی. من گفتم : نکند مسئله یا مشکلی هست و نمی خواهی به من بگویی . آری دیگه حالا ما غریبه شدیم حسین آقا . حسین برای اینکه جوابی به من داده باشد گفت: « دیدم به خواب دوش که ماهی برآمدی کز عکس روی او شب هجران سرآمدی » من هم گفتم : خوب بگو آقا برای چه در فکر فرو رفته و خوشخال است . پس خواب خوبی دیده ای انشاء اللّه خیر است حسین پاسخ داد : اگر خدا بخواهد . راستی محمّد به غروب نگاه کن خیلی قشنگه مگه نه ؟ گفتم : آره خوب . او گفت : محمّد جان حلالم کن . اگر خدا بخواهد این آخرین غروبی است که من از زادگاهم به آن می نگرم . گفتم : حسین جان این حرفها چه است . انشاء اللّه می روی به سلامتی بر می گردی و شیرینی عروسی شما را می خوریم . انشاء اللّه امّا حسین در جوابم چنین گفت : انشاء اللّه شیرینی شهادت را می خوری . فکر می کنم شیرینی شهادت هم کمتر از شیرینی ازدواج نباشد . من به حسین گفتم : ای بابا ما که هرچه می گوییم شما حرف خودت را می زنی . حسین خیلی مهربان گفت : محمّد جان حلالم کن و برایم دعا کن . گفتم : حسین جان شما خوبان برای ما دعا کنید و این چنین بود که حسین بعد از آن مرخّصی رفت و دیگه بر نگشت و شربت شهادت را نوش کرد . روحش شاد یادش گرامی » | |
عشق به جهاد | عشق به جهاد | ||
موضوع عشق به جهاد | موضوع عشق به جهاد | ||
سطر ۲۴: | سطر ۲۴: | ||
26. زمانی که حسین می خواست به جبهه برود مصادف بود با شهادت عموی کوچکم در تهران به همین خاطر پدر و مادرم با رفتن حسین به جبهه مخالفت کردند. آنها می گفتند:ما مجبوریم به تهران برویم وتو باید در کنار خواهر وبرادرانت بمانی و مراقبشان باشی تا ما برگردیم بعد به جبهه بروی.وقتی پدر ومادرم برای تشییع جنازه به تهران رفتند، صبح روز بعد حسین وسایل خود را جمع و از ما خداحافظی کرد و به جبهه رفت بعد از مدتی پیکر پاکش را آوردند. | 26. زمانی که حسین می خواست به جبهه برود مصادف بود با شهادت عموی کوچکم در تهران به همین خاطر پدر و مادرم با رفتن حسین به جبهه مخالفت کردند. آنها می گفتند:ما مجبوریم به تهران برویم وتو باید در کنار خواهر وبرادرانت بمانی و مراقبشان باشی تا ما برگردیم بعد به جبهه بروی.وقتی پدر ومادرم برای تشییع جنازه به تهران رفتند، صبح روز بعد حسین وسایل خود را جمع و از ما خداحافظی کرد و به جبهه رفت بعد از مدتی پیکر پاکش را آوردند. | ||
منبع سایت: http://www.yaranereza.ir/ShowSoldier.aspx?SID=16253 | منبع سایت: http://www.yaranereza.ir/ShowSoldier.aspx?SID=16253 | ||
+ | ==رده== | ||
+ | {{ترتیبپیشفرض:حسین قائمی}} | ||
+ | [[رده: شهدا]] | ||
+ | [[رده: شهدای دفاع مقدس]] | ||
+ | [[رده: شهدای ایران]] | ||
+ | [[رده: شهدای استان خراسان رضوی]] | ||
+ | [[رده: شهدای شهرستان نیشابور]] |
نسخهٔ ۲۴ مرداد ۱۳۹۹، ساعت ۲۳:۲۳
کد شهید: 6310758 تاریخ تولد : نام : حسین محل تولد : نیشابور نام خانوادگی : قائمی تاریخ شهادت : 1363/10/14 نام پدر : علی مکان شهادت :
تحصیلات : نامشخص منطقه شهادت : شغل : یگان خدمتی : گروه مربوط : گروهی برای این شهید ثبت نشده است. نوع عضویت : سایر شهدا مسئولیت : رزمنده گلزار : خاطرات حسن برخورد موضوع حسن برخورد راوی حسین پیرزاد متن کامل خاطره
« یک روز بعدازظهر از منزل خارج شدم و به سر کوچة محلّة خودمان در روستای سرحوضک رفتم . آنجا محلّی بود که معمولاً آقایان محل جمع می شدند و اوقات فراغت در آنجا احوال پرس هم می شدند . اتّفاقاً حسین هم به همراه چند نفر از دیگر دوستان آنجا بودند . رفتم جلو سلام و احوال پرسی کردم . بچّه ها در مورد رفتن حسین صحبت می کردند و از او خداحافظی می کردند . حسین خیلی متواضعانه جواب سلام مرا داد ، بچّه ها یکی یکی از او خداحافظی می کردند . حسین گفت : سلام علیکم مؤمن کجایی ، کم پیدایی ؟ من به او گفتم شما کم پیدایی یا من ؟ یا اینکه داری تعنه می زنی حسین آقا ؟ به قول بچّه ها ما که هر وقت سراغ بچّه های جبهه را می گیریم به ما آدرس می دهند : شهر عشق ، خ جنگ ، کوچة دفاع ، پلاک شهادت . حسین لبخندی زد و گفت : انشاءاللّه از این پلاک هایی که شما می فرمائید نصیب ما هم بشود . من گفتم این حرفها چیست که می زنی ؟ حالا بگو ببینم زردآلو دوست داری ؟ حسین گفت : نکند این هم جزء آدرس آقا . گفتم : نه حسین جان ، می خواستم ببینم اگر دوست داری بیا باهم برویم باغ ما فکر می کنم هنوز سر شاخه های درخت زردآلو داشته باشد . حسین قبول کرد و با هم راه افتادیم . اتّفاقاً درخت شاخ و برگهای بلندی داشت و بیشتر شاخه های درخت روی پشت بام خانه های باغ قرار گرفته بود . من به حسین پیشنهاد کردم بیا حسین جان برویم پشت بام چون از آنجا می توانیم راحت تر می توانیم میوه بچینیم . رفتیم پشت بام منظرة جالبی بود . از اون بالا مزرعه های سر سبز و باغات خصوصاً غروب خورشید خیلی نمای قشنگی داشت ولی انگار حسین در فکر فرو رفته بود به چیز دیگری فکر می کرد و زیاد متوجّه حرفهای من نبود . گفتم : حسین ، حسین آقا چی شده ؟ برادر به چه فکر می کنی ؟ او بعد از لحظه ای با یک حالت خوشحالی که گویی این خوشخالی از عمق دلش بود گفت : هیچی - هیچی. من گفتم : نکند مسئله یا مشکلی هست و نمی خواهی به من بگویی . آری دیگه حالا ما غریبه شدیم حسین آقا . حسین برای اینکه جوابی به من داده باشد گفت: « دیدم به خواب دوش که ماهی برآمدی کز عکس روی او شب هجران سرآمدی » من هم گفتم : خوب بگو آقا برای چه در فکر فرو رفته و خوشخال است . پس خواب خوبی دیده ای انشاء اللّه خیر است حسین پاسخ داد : اگر خدا بخواهد . راستی محمّد به غروب نگاه کن خیلی قشنگه مگه نه ؟ گفتم : آره خوب . او گفت : محمّد جان حلالم کن . اگر خدا بخواهد این آخرین غروبی است که من از زادگاهم به آن می نگرم . گفتم : حسین جان این حرفها چه است . انشاء اللّه می روی به سلامتی بر می گردی و شیرینی عروسی شما را می خوریم . انشاء اللّه امّا حسین در جوابم چنین گفت : انشاء اللّه شیرینی شهادت را می خوری . فکر می کنم شیرینی شهادت هم کمتر از شیرینی ازدواج نباشد . من به حسین گفتم : ای بابا ما که هرچه می گوییم شما حرف خودت را می زنی . حسین خیلی مهربان گفت : محمّد جان حلالم کن و برایم دعا کن . گفتم : حسین جان شما خوبان برای ما دعا کنید و این چنین بود که حسین بعد از آن مرخّصی رفت و دیگه بر نگشت و شربت شهادت را نوش کرد . روحش شاد یادش گرامی » عشق به جهاد موضوع عشق به جهاد راوی حسین پیرزاد متن کامل خاطره
26. زمانی که حسین می خواست به جبهه برود مصادف بود با شهادت عموی کوچکم در تهران به همین خاطر پدر و مادرم با رفتن حسین به جبهه مخالفت کردند. آنها می گفتند:ما مجبوریم به تهران برویم وتو باید در کنار خواهر وبرادرانت بمانی و مراقبشان باشی تا ما برگردیم بعد به جبهه بروی.وقتی پدر ومادرم برای تشییع جنازه به تهران رفتند، صبح روز بعد حسین وسایل خود را جمع و از ما خداحافظی کرد و به جبهه رفت بعد از مدتی پیکر پاکش را آوردند. منبع سایت: http://www.yaranereza.ir/ShowSoldier.aspx?SID=16253