شهید حمید قایمی‌: تفاوت بین نسخه‌ها

از دانش‌نامه فرهنگ ایثار , جهاد و شهادت
پرش به: ناوبری، جستجو
 
سطر ۳۲: سطر ۳۲:
 
 
  
خاطرات
+
==خاطرات==
عشق به جهاد
+
 
موضوع عشق به جهاد
+
* موضوع عشق به جهاد
راوی
+
متن کامل خاطره
+
  
 
یکروز حمید به پیش من آمد و گفت: پدرجان مى‏خواهم به جبهه بروم گفتم پسرم تاکنون سه بار به جبهه رفته‏اى و دیگر بس است و بگذار آنهایى که نرفته‏اند بروند. گفت: بابا جان حضرت امام فرمودند جبهه بر همه واجب کفایى است بر کسیکه استعداد جبهه رفتن داشته باشد واجب است که به منطقه برود من اگر نروم معصیت کرده‏ام گفتم خوب بابا تو الان سه مرتبه رفته‏اى هنوز یک ماه است که از جبهه آمده‏اى باز دارى مى‏روى و دل مارا مى‏سوزانى گفت پدر جان دل شما بسوزد بهتر است تا اینکه در آتش جهنم بسوزم ناچار قبول کردم و پسرم عازم جبهه شد و آخرین بار بود که به منطقه رفت و پس از آن نیز خبر مفقودالاثرش را برایمان آوردند.
 
یکروز حمید به پیش من آمد و گفت: پدرجان مى‏خواهم به جبهه بروم گفتم پسرم تاکنون سه بار به جبهه رفته‏اى و دیگر بس است و بگذار آنهایى که نرفته‏اند بروند. گفت: بابا جان حضرت امام فرمودند جبهه بر همه واجب کفایى است بر کسیکه استعداد جبهه رفتن داشته باشد واجب است که به منطقه برود من اگر نروم معصیت کرده‏ام گفتم خوب بابا تو الان سه مرتبه رفته‏اى هنوز یک ماه است که از جبهه آمده‏اى باز دارى مى‏روى و دل مارا مى‏سوزانى گفت پدر جان دل شما بسوزد بهتر است تا اینکه در آتش جهنم بسوزم ناچار قبول کردم و پسرم عازم جبهه شد و آخرین بار بود که به منطقه رفت و پس از آن نیز خبر مفقودالاثرش را برایمان آوردند.
پیش بینی شهادت
+
 
موضوع پيش بيني شهادت
+
* موضوع پيش بيني شهادت
راوی
+
متن کامل خاطره
+
  
 
آخرین بارى که پسر عزیز شهیدم حمید مى‏خواست به جبهه برود روز چهل و هشتم بود خانه پسر عمه‏اش سفره داشتند از آخر که همه رفته بودند به بچه‏هاى فامیل گفتند بیائید خلاصه همه سرسفره نشسته بودند و غذا خوردند و آن شب از همه خداحافظى کرد صبح دیدم حمید در فکر است یکى تلفن زد و گفت که رزمندگان مى‏خواهند بروند حمید آقاى شما هم مى‏خواهند برود یا نه؟ گفتم نمى‏دانم و زنگ زدم مغازه گفتم حمید مى‏خواهد برود یا نه؟ گفته مثل اینکه مى‏خواهد برود بعدش گفت حمید به من گفته مى‏خواهم با تمام در و دیوار کاشمر خداحافظى کنم خلاصه پسرم با تمام اقوام و آشنایان خداحافظى کرد و عازم منطقه شد و هنگامیکه لباسش را تنش کرد به من چیزى الهام شد و بعد از چند روز خبر مفقودالاثر شدنش را برایم آوردند.
 
آخرین بارى که پسر عزیز شهیدم حمید مى‏خواست به جبهه برود روز چهل و هشتم بود خانه پسر عمه‏اش سفره داشتند از آخر که همه رفته بودند به بچه‏هاى فامیل گفتند بیائید خلاصه همه سرسفره نشسته بودند و غذا خوردند و آن شب از همه خداحافظى کرد صبح دیدم حمید در فکر است یکى تلفن زد و گفت که رزمندگان مى‏خواهند بروند حمید آقاى شما هم مى‏خواهند برود یا نه؟ گفتم نمى‏دانم و زنگ زدم مغازه گفتم حمید مى‏خواهد برود یا نه؟ گفته مثل اینکه مى‏خواهد برود بعدش گفت حمید به من گفته مى‏خواهم با تمام در و دیوار کاشمر خداحافظى کنم خلاصه پسرم با تمام اقوام و آشنایان خداحافظى کرد و عازم منطقه شد و هنگامیکه لباسش را تنش کرد به من چیزى الهام شد و بعد از چند روز خبر مفقودالاثر شدنش را برایم آوردند.
خواب و رویای دیگران درمورد شهید
+
 
موضوع خواب و روياي ديگران درمورد شهيد
+
* موضوع خواب و روياي ديگران درمورد شهيد
راوی
+
متن کامل خاطره
+
  
 
یکبار خواب دیدم که پسرم در حالیکه لباس بسیجى بر تن دارد و شالى نیز بر دور گردنش یک جفت دمپایى پلاستیکى نیز پایش کرده و در سالن بسیار بزرگى قرار دارد گفتند این سالن مربوط به اردوگاه عراقى‏ها است حمید پشت شیشه‏اى رفت که اسیران دیگر نیز آن جا بودند و دست همدیگر را گرفته بودند و از خواب بیدار شدم.
 
یکبار خواب دیدم که پسرم در حالیکه لباس بسیجى بر تن دارد و شالى نیز بر دور گردنش یک جفت دمپایى پلاستیکى نیز پایش کرده و در سالن بسیار بزرگى قرار دارد گفتند این سالن مربوط به اردوگاه عراقى‏ها است حمید پشت شیشه‏اى رفت که اسیران دیگر نیز آن جا بودند و دست همدیگر را گرفته بودند و از خواب بیدار شدم.
پیش بینی شهادت
+
 
موضوع پيش بيني شهادت
+
* موضوع پيش بيني شهادت
راوی
+
متن کامل خاطره
+
  
 
آخرین دفعه که حمید می‏خواست عازم جبهه شود من مریض بودم و بسترى شده بودم ایشان آمده بود تا با من خداحافظى کند بعد از اینکه ساعتى نشست و صحبت کرد اتاق که خلوت شد و جز من و او کس دیگرى نبود گفت: این بار که مى‏روم دیگر برنمى گردم و توصیه‏اى هم مرا کرد و گفت: آرزو دارم جنازه‏ام نیاید و همان طور هم شد زمانیکه خبردار شدیم به شهادت رسیده فهمیدیم که مفقودالاثر هم نیز هست.
 
آخرین دفعه که حمید می‏خواست عازم جبهه شود من مریض بودم و بسترى شده بودم ایشان آمده بود تا با من خداحافظى کند بعد از اینکه ساعتى نشست و صحبت کرد اتاق که خلوت شد و جز من و او کس دیگرى نبود گفت: این بار که مى‏روم دیگر برنمى گردم و توصیه‏اى هم مرا کرد و گفت: آرزو دارم جنازه‏ام نیاید و همان طور هم شد زمانیکه خبردار شدیم به شهادت رسیده فهمیدیم که مفقودالاثر هم نیز هست.

نسخهٔ کنونی تا ‏۴ شهریور ۱۳۹۹، ساعت ۱۱:۵۹

سهراب سلیمی
ملیت پرچم ایران.png ایرانی
دین و مذهب مسلمان، شیعه
تولد کاشمر
شهادت ۱۳۶۵/۱۰/۴
سمت‌ها فرمانده
جنگ‌‌ها جنگ ایران و عراق
تخصص‌ها نامشخص
شغل دانش آموز
خانواده نام پدرغلامعلی



خاطرات

  • موضوع عشق به جهاد

یکروز حمید به پیش من آمد و گفت: پدرجان مى‏خواهم به جبهه بروم گفتم پسرم تاکنون سه بار به جبهه رفته‏اى و دیگر بس است و بگذار آنهایى که نرفته‏اند بروند. گفت: بابا جان حضرت امام فرمودند جبهه بر همه واجب کفایى است بر کسیکه استعداد جبهه رفتن داشته باشد واجب است که به منطقه برود من اگر نروم معصیت کرده‏ام گفتم خوب بابا تو الان سه مرتبه رفته‏اى هنوز یک ماه است که از جبهه آمده‏اى باز دارى مى‏روى و دل مارا مى‏سوزانى گفت پدر جان دل شما بسوزد بهتر است تا اینکه در آتش جهنم بسوزم ناچار قبول کردم و پسرم عازم جبهه شد و آخرین بار بود که به منطقه رفت و پس از آن نیز خبر مفقودالاثرش را برایمان آوردند.

  • موضوع پيش بيني شهادت

آخرین بارى که پسر عزیز شهیدم حمید مى‏خواست به جبهه برود روز چهل و هشتم بود خانه پسر عمه‏اش سفره داشتند از آخر که همه رفته بودند به بچه‏هاى فامیل گفتند بیائید خلاصه همه سرسفره نشسته بودند و غذا خوردند و آن شب از همه خداحافظى کرد صبح دیدم حمید در فکر است یکى تلفن زد و گفت که رزمندگان مى‏خواهند بروند حمید آقاى شما هم مى‏خواهند برود یا نه؟ گفتم نمى‏دانم و زنگ زدم مغازه گفتم حمید مى‏خواهد برود یا نه؟ گفته مثل اینکه مى‏خواهد برود بعدش گفت حمید به من گفته مى‏خواهم با تمام در و دیوار کاشمر خداحافظى کنم خلاصه پسرم با تمام اقوام و آشنایان خداحافظى کرد و عازم منطقه شد و هنگامیکه لباسش را تنش کرد به من چیزى الهام شد و بعد از چند روز خبر مفقودالاثر شدنش را برایم آوردند.

  • موضوع خواب و روياي ديگران درمورد شهيد

یکبار خواب دیدم که پسرم در حالیکه لباس بسیجى بر تن دارد و شالى نیز بر دور گردنش یک جفت دمپایى پلاستیکى نیز پایش کرده و در سالن بسیار بزرگى قرار دارد گفتند این سالن مربوط به اردوگاه عراقى‏ها است حمید پشت شیشه‏اى رفت که اسیران دیگر نیز آن جا بودند و دست همدیگر را گرفته بودند و از خواب بیدار شدم.

  • موضوع پيش بيني شهادت

آخرین دفعه که حمید می‏خواست عازم جبهه شود من مریض بودم و بسترى شده بودم ایشان آمده بود تا با من خداحافظى کند بعد از اینکه ساعتى نشست و صحبت کرد اتاق که خلوت شد و جز من و او کس دیگرى نبود گفت: این بار که مى‏روم دیگر برنمى گردم و توصیه‏اى هم مرا کرد و گفت: آرزو دارم جنازه‏ام نیاید و همان طور هم شد زمانیکه خبردار شدیم به شهادت رسیده فهمیدیم که مفقودالاثر هم نیز هست. [۱]

پانویس

  1. یاران رضا

رده‌ها