شهید علی اکبر قربانی منظری: تفاوت بین نسخهها
از دانشنامه فرهنگ ایثار , جهاد و شهادت
سطر ۳۰: | سطر ۳۰: | ||
− | خاطرات | + | ==خاطرات== |
خواب و رویای شهادت | خواب و رویای شهادت | ||
موضوع خواب و روياي شهادت | موضوع خواب و روياي شهادت | ||
سطر ۳۶: | سطر ۳۶: | ||
متن کامل خاطره | متن کامل خاطره | ||
− | یک شب که فرزندم علی اکبر قربانی در خانه بود و به مرخصی آمده بود متوجه شدم در آخرهای شب در خانه حضور ندارد به بیرون رفتم و دیدم در حیاط دور حوض می چرخد از او پرسیدم چه شده پسرم؟ چرا بیرون آمدی؟ گفت : خواب شهید حاتمی را دیدم که با لباسهای سفید و زیبایی به نزد من آمد و مرا بوسید و گفت: تو تا چند وقت دیگر به پیش ما می آیی. وقتی این خواب را تعریف می کرد قطره های اشک از چشمانش فرو می ریخت. او را به خانه بردم و خوابیدم. چند روز بعد وقتی به جبهه می رفت بعد از خداحافظی به ما گفت که این سفر آخر من است و دیگر برگشتی برای من وجود ندارد. حرف او درست بود و دیگر برنگشت و شهید شد. | + | *یک شب که فرزندم علی اکبر قربانی در خانه بود و به مرخصی آمده بود متوجه شدم در آخرهای شب در خانه حضور ندارد به بیرون رفتم و دیدم در حیاط دور حوض می چرخد از او پرسیدم چه شده پسرم؟ چرا بیرون آمدی؟ گفت : خواب شهید حاتمی را دیدم که با لباسهای سفید و زیبایی به نزد من آمد و مرا بوسید و گفت: تو تا چند وقت دیگر به پیش ما می آیی. وقتی این خواب را تعریف می کرد قطره های اشک از چشمانش فرو می ریخت. او را به خانه بردم و خوابیدم. چند روز بعد وقتی به جبهه می رفت بعد از خداحافظی به ما گفت که این سفر آخر من است و دیگر برگشتی برای من وجود ندارد. حرف او درست بود و دیگر برنگشت و شهید شد. |
منبع سایت: http://www.yaranereza.ir/ShowSoldier.aspx?SID=16741 | منبع سایت: http://www.yaranereza.ir/ShowSoldier.aspx?SID=16741 |
نسخهٔ ۱۰ شهریور ۱۳۹۹، ساعت ۰۸:۴۱
علی اکبر قربانی منظری | |
---|---|
ملیت | ایرانی |
دین و مذهب | مسلمان، شیعه |
تولد | تربت حیدریه |
شهادت | ۱۳۶۱/۲/۲۴ |
سمتها | رزمنده |
جنگها | جنگ ایران و عراق |
تحصیلات | نامشخص |
خانواده | نام پدر علی اصغر |
خاطرات
خواب و رویای شهادت موضوع خواب و روياي شهادت راوی زبیده شجاعی متن کامل خاطره
- یک شب که فرزندم علی اکبر قربانی در خانه بود و به مرخصی آمده بود متوجه شدم در آخرهای شب در خانه حضور ندارد به بیرون رفتم و دیدم در حیاط دور حوض می چرخد از او پرسیدم چه شده پسرم؟ چرا بیرون آمدی؟ گفت : خواب شهید حاتمی را دیدم که با لباسهای سفید و زیبایی به نزد من آمد و مرا بوسید و گفت: تو تا چند وقت دیگر به پیش ما می آیی. وقتی این خواب را تعریف می کرد قطره های اشک از چشمانش فرو می ریخت. او را به خانه بردم و خوابیدم. چند روز بعد وقتی به جبهه می رفت بعد از خداحافظی به ما گفت که این سفر آخر من است و دیگر برگشتی برای من وجود ندارد. حرف او درست بود و دیگر برنگشت و شهید شد.
منبع سایت: http://www.yaranereza.ir/ShowSoldier.aspx?SID=16741