شهید محمد قشمشم: تفاوت بین نسخه‌ها

از دانش‌نامه فرهنگ ایثار , جهاد و شهادت
پرش به: ناوبری، جستجو
سطر ۴۰: سطر ۴۰:
 
*ساعت 2 نیمه شب 23/ 5/ 62 بود که تازه از گشت شبانه برگشته بودم. برادر حسین عبدالحسینی یکی از همرزمان برادرم تازه از منطقه عملیاتی مهران به شهرستان قوچان آمده بود مرا به داخل مسجد بناها کشید و گفت: اگر خسته نیستی می خواهم خاطره ای بگویم، گوشه ای از مسجد نشستیم و شروع کرد و گفت: شب 18 مرداد بود من و محمود و سه نفر دیگر در سنگر اطلاعات و عملیات بین خط اول و دوم نشسته بودیم، محمود از سنگر خارج شد دور از چشم ما مشغول مناجات با خدا شد. ما بازگشتیم معلوم نیست امشب محمود را چه شده است. حالت دیگری دارد همیشه شوخی می کرد، ما را به خنده می آورد، به ما روحیه می داد، خلاصه گرد تنهایی و دوری از خانواده را از روی ما می تکاند ولی امشب حالت دیگری دارد شام آماده شد، او را صدا زدم. حالت محمود ما را هم تحت تأثیر قرار داده بود با آرامش خاصی شام صرف شد. مجدداً محمود به بیرون سنگر رفت هر وقت شب بیدار شدم، دیدم محمود مشغول مناجات است، حدود ساعت 2 نیمه شب بود با بلند شدن نور فانوس داخل سنگر از خواب بیدار شدم_ دیدم محمود نشسته و به دستانش حنا می بندد گفتم چه خبر شده در این نیمه شب چه می کنی بیا بخواب فردا کار زیادی داریم. او آهسته و لبخند زنان گفت شاید قسمت ما عروسی با حوریان بهشتی باشد و مجدداً مشغول کارش شد، گویا تا صبح نخوابیده بود. با صدای اذان او، از خواب بیدار شدیم. پس از نماز همگی به استراحت پرداختیم. بعدازظهر دیدم محمود یکسره دور و بر فرمانده می چرخد، جلو رفتم گفتم چه شده؟ گفت فرمانده اجازه نمی دهد جلو بروم می گوید، تو درد گوش هستی. مقداری استراحت کن تا خوب شوی، فردا عازم شو، شما به او بگویید که من دیگر گوشم درد نمی کند. با اصرار زیاد، فرمانده موافقت کرد، محمود خود را آماده کرد با بچه ها خداحافظی کرد و از همگی حلالیت می طلبید، بوسیله ماشین همراه سه نفر دیگر عازم شدند، همینطور به فکر کارهای شب گذشته محمود بودم و با چشمانم او را بدرقه می کردم، حدود 500 متر نرفته بود، هنوز ماشین از چشمانم دور نشده بود که گلوله توپی به ماشین اصابت کرد و ماشین آتش گرفت. تا آنجا دویدم اما زمانی رسیدم که محمود عزیز با دیگر همرزمانش به درجه رفیع شهادت نایل آمده بودند. تازه فهمیدم که برادر عبدالحسینی از منطقه آمد، تا خبر شهادت محمود را به ما برساند شیون عجیبی در مسجد به راه افتاد بچه ها همه در مسجد گریه می کردند و از خبر شهادت محمود متأثر بودند. بالاخره او همچون همرزمان دیگرش به آرزوی دیرینه خود یعنی به فیض عظیم شهادت نایل آمد.
 
*ساعت 2 نیمه شب 23/ 5/ 62 بود که تازه از گشت شبانه برگشته بودم. برادر حسین عبدالحسینی یکی از همرزمان برادرم تازه از منطقه عملیاتی مهران به شهرستان قوچان آمده بود مرا به داخل مسجد بناها کشید و گفت: اگر خسته نیستی می خواهم خاطره ای بگویم، گوشه ای از مسجد نشستیم و شروع کرد و گفت: شب 18 مرداد بود من و محمود و سه نفر دیگر در سنگر اطلاعات و عملیات بین خط اول و دوم نشسته بودیم، محمود از سنگر خارج شد دور از چشم ما مشغول مناجات با خدا شد. ما بازگشتیم معلوم نیست امشب محمود را چه شده است. حالت دیگری دارد همیشه شوخی می کرد، ما را به خنده می آورد، به ما روحیه می داد، خلاصه گرد تنهایی و دوری از خانواده را از روی ما می تکاند ولی امشب حالت دیگری دارد شام آماده شد، او را صدا زدم. حالت محمود ما را هم تحت تأثیر قرار داده بود با آرامش خاصی شام صرف شد. مجدداً محمود به بیرون سنگر رفت هر وقت شب بیدار شدم، دیدم محمود مشغول مناجات است، حدود ساعت 2 نیمه شب بود با بلند شدن نور فانوس داخل سنگر از خواب بیدار شدم_ دیدم محمود نشسته و به دستانش حنا می بندد گفتم چه خبر شده در این نیمه شب چه می کنی بیا بخواب فردا کار زیادی داریم. او آهسته و لبخند زنان گفت شاید قسمت ما عروسی با حوریان بهشتی باشد و مجدداً مشغول کارش شد، گویا تا صبح نخوابیده بود. با صدای اذان او، از خواب بیدار شدیم. پس از نماز همگی به استراحت پرداختیم. بعدازظهر دیدم محمود یکسره دور و بر فرمانده می چرخد، جلو رفتم گفتم چه شده؟ گفت فرمانده اجازه نمی دهد جلو بروم می گوید، تو درد گوش هستی. مقداری استراحت کن تا خوب شوی، فردا عازم شو، شما به او بگویید که من دیگر گوشم درد نمی کند. با اصرار زیاد، فرمانده موافقت کرد، محمود خود را آماده کرد با بچه ها خداحافظی کرد و از همگی حلالیت می طلبید، بوسیله ماشین همراه سه نفر دیگر عازم شدند، همینطور به فکر کارهای شب گذشته محمود بودم و با چشمانم او را بدرقه می کردم، حدود 500 متر نرفته بود، هنوز ماشین از چشمانم دور نشده بود که گلوله توپی به ماشین اصابت کرد و ماشین آتش گرفت. تا آنجا دویدم اما زمانی رسیدم که محمود عزیز با دیگر همرزمانش به درجه رفیع شهادت نایل آمده بودند. تازه فهمیدم که برادر عبدالحسینی از منطقه آمد، تا خبر شهادت محمود را به ما برساند شیون عجیبی در مسجد به راه افتاد بچه ها همه در مسجد گریه می کردند و از خبر شهادت محمود متأثر بودند. بالاخره او همچون همرزمان دیگرش به آرزوی دیرینه خود یعنی به فیض عظیم شهادت نایل آمد.
 
منبع سایت: http://www.yaranereza.ir/ShowSoldier.aspx?SID=16815
 
منبع سایت: http://www.yaranereza.ir/ShowSoldier.aspx?SID=16815
 +
 +
==رده==
 +
{{ترتیب‌پیش‌فرض:محمد_قشمشم}}
 +
[[رده: شهدا]]
 +
[[رده: شهدای دفاع مقدس]]
 +
[[رده: شهدای ایران]]
 +
[[رده: شهدای استان  خراسان رضوی]]
 +
[[رده: شهدای شهرستان قوچان]]

نسخهٔ ‏۱۴ شهریور ۱۳۹۹، ساعت ۰۶:۱۰

محمد قشمشم
ملیت پرچم ایران.png ایرانی
دین و مذهب مسلمان، شیعه
تولد قوچان
شهادت ۱۳۶۲/۵/۱۸
محل دفن باغ بهشت
سمت‌ها رزمنده
جنگ‌‌ها جنگ ایران و عراق
تحصیلات نامشخص
شغل محصل
خانواده نام پدر براتعلی



خاطرات

عشق شهادت موضوع عشق شهادت راوی محمدعلی موهبتی متن کامل خاطره

  • ساعت 2 نیمه شب 23/ 5/ 62 بود که تازه از گشت شبانه برگشته بودم. برادر حسین عبدالحسینی یکی از همرزمان برادرم تازه از منطقه عملیاتی مهران به شهرستان قوچان آمده بود مرا به داخل مسجد بناها کشید و گفت: اگر خسته نیستی می خواهم خاطره ای بگویم، گوشه ای از مسجد نشستیم و شروع کرد و گفت: شب 18 مرداد بود من و محمود و سه نفر دیگر در سنگر اطلاعات و عملیات بین خط اول و دوم نشسته بودیم، محمود از سنگر خارج شد دور از چشم ما مشغول مناجات با خدا شد. ما بازگشتیم معلوم نیست امشب محمود را چه شده است. حالت دیگری دارد همیشه شوخی می کرد، ما را به خنده می آورد، به ما روحیه می داد، خلاصه گرد تنهایی و دوری از خانواده را از روی ما می تکاند ولی امشب حالت دیگری دارد شام آماده شد، او را صدا زدم. حالت محمود ما را هم تحت تأثیر قرار داده بود با آرامش خاصی شام صرف شد. مجدداً محمود به بیرون سنگر رفت هر وقت شب بیدار شدم، دیدم محمود مشغول مناجات است، حدود ساعت 2 نیمه شب بود با بلند شدن نور فانوس داخل سنگر از خواب بیدار شدم_ دیدم محمود نشسته و به دستانش حنا می بندد گفتم چه خبر شده در این نیمه شب چه می کنی بیا بخواب فردا کار زیادی داریم. او آهسته و لبخند زنان گفت شاید قسمت ما عروسی با حوریان بهشتی باشد و مجدداً مشغول کارش شد، گویا تا صبح نخوابیده بود. با صدای اذان او، از خواب بیدار شدیم. پس از نماز همگی به استراحت پرداختیم. بعدازظهر دیدم محمود یکسره دور و بر فرمانده می چرخد، جلو رفتم گفتم چه شده؟ گفت فرمانده اجازه نمی دهد جلو بروم می گوید، تو درد گوش هستی. مقداری استراحت کن تا خوب شوی، فردا عازم شو، شما به او بگویید که من دیگر گوشم درد نمی کند. با اصرار زیاد، فرمانده موافقت کرد، محمود خود را آماده کرد با بچه ها خداحافظی کرد و از همگی حلالیت می طلبید، بوسیله ماشین همراه سه نفر دیگر عازم شدند، همینطور به فکر کارهای شب گذشته محمود بودم و با چشمانم او را بدرقه می کردم، حدود 500 متر نرفته بود، هنوز ماشین از چشمانم دور نشده بود که گلوله توپی به ماشین اصابت کرد و ماشین آتش گرفت. تا آنجا دویدم اما زمانی رسیدم که محمود عزیز با دیگر همرزمانش به درجه رفیع شهادت نایل آمده بودند. تازه فهمیدم که برادر عبدالحسینی از منطقه آمد، تا خبر شهادت محمود را به ما برساند شیون عجیبی در مسجد به راه افتاد بچه ها همه در مسجد گریه می کردند و از خبر شهادت محمود متأثر بودند. بالاخره او همچون همرزمان دیگرش به آرزوی دیرینه خود یعنی به فیض عظیم شهادت نایل آمد.

منبع سایت: http://www.yaranereza.ir/ShowSoldier.aspx?SID=16815

رده