شهید مراد علی قزی: تفاوت بین نسخهها
(←خاطرات) |
|||
سطر ۱: | سطر ۱: | ||
− | |||
− | |||
− | |||
− | |||
− | |||
− | |||
− | |||
− | |||
− | |||
− | |||
− | |||
− | |||
− | |||
− | |||
− | |||
− | |||
− | |||
− | |||
− | |||
− | |||
− | |||
− | |||
− | |||
− | |||
− | |||
− | |||
− | |||
− | |||
− | |||
− | |||
− | |||
− | |||
کد شهید: 6529038 تاریخ تولد : | کد شهید: 6529038 تاریخ تولد : | ||
سطر ۴۲: | سطر ۱۰: | ||
نوع عضویت : سایر شهدا مسئولیت : رزمنده | نوع عضویت : سایر شهدا مسئولیت : رزمنده | ||
گلزار : بهشتشهدا | گلزار : بهشتشهدا | ||
− | + | خاطرات | |
− | + | خبر شهادت | |
موضوع خبر شهادت | موضوع خبر شهادت | ||
+ | راوی رجبعلی قزی | ||
+ | متن کامل خاطره | ||
− | + | وقتی ما در روستای خودمان نشسته بودیم از طرف سپاه برای ما خبری شهادت مرادعلی را آوردند و روز بعد ما را برای شناسایی به بیمارستان بردند وقتی به آنجا رسیدیم هنوز لباسهای او را بیرون نیاورده بودند و او با همان لباسهای جبهه در جعبه ای شبیه به تابوت گذاشته شده بود وقتی گفتند که این پسر شماست یا نه؟ یک لحظه با خودم گفتم خدا نکند او نباشد و یک نشانی که از او داشتم در پشت سر او یک بر آمدگی بود با صبر زیاد دست به پشت سر او بردم و آن را حس کردم و مطمئن شدم که پسرم مرادعلی است و یک همرزم او به ما گفت که حدود ده نفر از دوستانش موقع خوردن شام دور هم جمع شده بودند و در سنگر شام می خوردند که گلوله ی خمپاره به سنگر اصابت می کند و همگی آنها شهید می شوند. | |
− | <ref>[http://www.yaranereza.ir/ShowSoldier.aspx?SID=16804 | + | <ref>[http://www.yaranereza.ir/ShowSoldier.aspx?SID=16804 یاران رضا]</ref> |
==پانویس== | ==پانویس== | ||
− | <references /> | + | <references/> |
− | + | ||
− | + | ||
− | + | ||
− | + | ||
− | + | ||
− | + | ||
− | + | ||
− | + | ||
− | + | ||
− | + | ||
− | + |
نسخهٔ ۱۵ شهریور ۱۳۹۹، ساعت ۱۱:۰۰
کد شهید: 6529038 تاریخ تولد : نام : مرادعلی محل تولد : سبزوار نام خانوادگی : قزی تاریخ شهادت : 1365/05/26 نام پدر : رجبعلی مکان شهادت :
تحصیلات : نامشخص منطقه شهادت : شغل : یگان خدمتی : گروه مربوط : گروهی برای این شهید ثبت نشده است. نوع عضویت : سایر شهدا مسئولیت : رزمنده گلزار : بهشتشهدا خاطرات خبر شهادت موضوع خبر شهادت راوی رجبعلی قزی متن کامل خاطره
وقتی ما در روستای خودمان نشسته بودیم از طرف سپاه برای ما خبری شهادت مرادعلی را آوردند و روز بعد ما را برای شناسایی به بیمارستان بردند وقتی به آنجا رسیدیم هنوز لباسهای او را بیرون نیاورده بودند و او با همان لباسهای جبهه در جعبه ای شبیه به تابوت گذاشته شده بود وقتی گفتند که این پسر شماست یا نه؟ یک لحظه با خودم گفتم خدا نکند او نباشد و یک نشانی که از او داشتم در پشت سر او یک بر آمدگی بود با صبر زیاد دست به پشت سر او بردم و آن را حس کردم و مطمئن شدم که پسرم مرادعلی است و یک همرزم او به ما گفت که حدود ده نفر از دوستانش موقع خوردن شام دور هم جمع شده بودند و در سنگر شام می خوردند که گلوله ی خمپاره به سنگر اصابت می کند و همگی آنها شهید می شوند. [۱]