شهید احمد قوامی: تفاوت بین نسخهها
(صفحهای جدید حاوی «rId4 کد شهید : 6529377 نام : احمد نام خانوادگی : قوامی نام پدر : باباخان تاریخ...» ایجاد کرد) |
|||
سطر ۱: | سطر ۱: | ||
− | + | {{جعبه اطلاعات افراد نظامی | |
+ | |نام فرد = احمد قوامی | ||
+ | |تصویر =16991.jpg | ||
+ | |توضیح تصویر = | ||
+ | |ملیت = [[پرونده:پرچم ایران.png|22px]] ایرانی | ||
+ | |شهرت = | ||
+ | |دین و مذهب = [[مسلمان]]، [[شیعه]] | ||
+ | |تولد =[[چناران]] | ||
+ | |شهادت = [[خرمشهر، 1365/10/04]] | ||
+ | |وفات = | ||
+ | |مرگ = | ||
+ | |محل دفن =[[صحن حرم امام رضا ( ع )]] | ||
+ | |مفقود = | ||
+ | |جانباز = | ||
+ | |اسارت = | ||
+ | |نیرو = | ||
+ | |یگانهای خدمت = [[لشکر 21 امام رضا]] | ||
+ | |طول خدمت = | ||
+ | |درجه = | ||
+ | |سمتها = [[مسئول واحد تعاون]] | ||
+ | |جنگها = [[جنگ ایران و عراق]] | ||
+ | |نشانهای لیاقت = | ||
+ | |عملیات = | ||
+ | |فعالیتها = | ||
+ | |تحصیلات = | ||
+ | |تخصصها = | ||
+ | |شغل = | ||
+ | |خانواده = نام پدر:باباخان | ||
+ | }} | ||
+ | |||
+ | |||
+ | |||
کد شهید : 6529377 | کد شهید : 6529377 | ||
سطر ۳۱: | سطر ۶۲: | ||
گلزار : صحن حرم امام رضا ( ع ) | گلزار : صحن حرم امام رضا ( ع ) | ||
− | خاطرات | + | ==خاطرات== |
− | + | ||
− | + | ||
− | + | ||
− | + | ||
− | + | ||
− | + | ||
− | + | ||
− | + | ||
− | + | ||
− | + | ||
− | + | ||
− | + | ||
− | + | ||
− | + | ||
− | + | ||
− | + | ||
− | + | ||
− | + | ||
− | + | ||
− | + | ||
− | + | ||
− | + | ||
− | + | ||
− | + | ||
− | + | ||
− | + | ||
− | + | ||
− | + | ||
− | + | ||
− | + | ||
− | + | ||
− | + | ||
− | + | ||
− | + | ||
− | + | ||
− | + | ||
− | + | ||
− | + | ||
− | + | ||
− | + | ||
− | + | ||
− | + | ||
− | + | ||
− | + | ||
− | + | ||
− | + | ||
− | + | ||
− | + | ||
− | + | ||
− | + | ||
− | + | ||
− | + | ||
− | + | ||
− | + | ||
− | + | ||
− | + | ||
− | + | ||
− | + | ||
− | + | ||
− | + | ||
− | + | ||
− | + | ||
− | + | ||
− | + | ||
− | + | ||
− | + | ||
− | + | ||
− | + | ||
− | + | ||
− | + | ||
− | + | ||
− | + | ||
− | + | ||
− | + | ||
− | + | ||
− | + | ||
− | + | ||
− | + | ||
− | + | ||
− | + | ||
− | + | ||
− | + | ||
− | + | ||
− | + | ||
− | + | ||
− | + | ||
+ | * موضوع : ناظر و شاهد بودن شهيد برامور | ||
− | + | یکی از دوستان قوامی که سید بود خواب می بیند که آقای قوامی در جبهه ناراحت است می پرسد آقای قوامی چرا ناراحت هستی؟ قوامی در جواب میگوید : ما امشب مهمان داریم و از طرفی امشب عملیات است و باید شرکت کنم . آن سید در جواب احمد آقا می گوید : من به جای شما در عملیات شرکت می کنم شما بیا برو به مهمان هایت رسیدگی کن و [[شهید]] می گوید : نه سید من خودم در عملیات شرکت می کنم شما به خانه ما برو و صد نفر مهیمان داریم ، برای آنها غذا تهیه کن . روزی که می خواستیم سالگردش را بگیریم دوستش صبح به درب منزل ما آمد و گفت : [[شهید]] در خواب گفته است . به همسرم بگو که کم صبری نکند ،و او در خواب ناراحت بوده است.راوی : کبری ضروری | |
− | |||
− | موضوع : | + | * موضوع : انتخاب اسم |
− | راوی : | + | زمانی که فرزند اولم را حامله بودم احمد می گفت : خداوند در شب اربعین یک علی به ما می دهد، یکی از همسایه ها در جواب این حرف گفت : احمد آقا مگر شما علم غیب داری که این حرف را می گویی؟ احمد گفت : نه ولی مطمئن هستم که شب اربعین علی ما بدنیا می آید و دقیقا همانطور که ایشان گفت : فرزند اولم که اسمش را علی گذاشتیم در شب اربعین به دنیا آمد .راوی : کبری ضروری |
− | + | * موضوع : خبر شهادت | |
+ | قبل از شروع [[عملیات کربلای 5]] تعدادی نیروی کمکی از مشهد برای [[لشکرهای نصر]] و [[امام رضا (ع)]] آمده بودند . که از آن جمله احمد قوامی بود . من خدمت ایشان رسیده و گفتم : با توجه به تجربه هایی که شما در مسئولیت فعلی می دارید چنانچه مقدور است بیایید تا در کنار هم در [[لشکر 21 امام رضا (ع)]] کار انجام دهیم . قوامی پیشنهاد را پذیرفت . همان شبی که قرار بود عملیات شروع شود [[شهید]] قوامی در [[معراج شهدا]] بود . و من در خط مقدم به قرارگاه فرماندهی رفته بودم . خبر دادند که احمد [[شهید]] شده وقتی به عقب برگشتم دیدم با اصابت [[ترکش]] های راکد هواپیماهای عراقی در [[معراج شهدا ]]به [[شهادت]] رسیده است .راوی : جواد پور غلام | ||
− | + | * موضوع : خبر شهادت | |
− | + | وقتی خبر [[شهادت]] آقای قوامی را به ما دادند باور آن برای ما بسیار دشوار بود، این مورد را با همسرم در میان گذاشتم . ایشان گفت : من دیشب آقای قوامی را خواب دیدم که رو به من کرده و گفت : آقای صادقی من تمام (غذاهایی) که می خورم از آشنایان است . روز بعد که برنامه رؤیت شهدا بود، یک دسته گل تهیه کردم و به همسرم دادم و گفتم : وقتی برای رؤیت شهدا می روید این را روی جنازه اش بگذارید .راوی : مونس معافیان | |
− | موضوع : | + | * موضوع : خاطرات سياسي |
− | راوی : | + | در زمان انقلاب موقع چهلم شهدای تبریز در قم مراسمی بود ما با احمد قوامی مشورتی داشتیم که اگر بشود با تعدادی از افراد جلسه در مراسم تظاهرات قم شرکت کنیم . ایشان از این پیشنهاد ما بسیار خوشحال شد و یکی از داوطلبین شرکت در مراسم قم بود . حتی ایشان رفتند و وسیله ای را مهیّا کردند و با بسیج تعدادی از نیروها عازم قم شدند .راوی : یعقوبعلی عابدینی |
− | + | * موضوع : خاطرات سياسي | |
+ | یک روز که قرار بود در تظاهرات مشهد شرکت کنیم تصمیم گرفتیم دست خالی نرویم ، آقای قوامی رفت از یک چوب فروش تعدادی چوب به ابعاد کوچکی که بشود زیر کت پنهان کرد سفارش داد که درست کنند . اینها را آورد و گفت : هر کدام یکی از این چوبها را زیر کت خود مخفی کنید تا در صورت نیاز بتوانید از خود دفاع کنید .راوی : یعقوبعلی عابدینی | ||
− | + | * موضوع ؛ خاطرات سياسي | |
− | + | یادم می آید که یک مرتبه آقای قوامی تعدادی کتاب آوردند و به من دادند و خواستند تا آنها را در جایی مخفی کنم . من در آن دوران کودکی نمی دانستم که این کتابها چه هست ، لذا از ایشان سوال کردم و در پاسخ گفت : اینها را در جایی مخفی کن که در دسترس کسی قرار نگیرد .راوی : فخری قوامی | |
− | موضوع : | + | * موضوع : تقيد به انجام کامل ماموريت |
− | راوی : | + | شبی که صبح آن به [[شهادت]] رسید در محل سنگر معراج [[لشکر 5 نصر]] مستقر در پل نو [[خرمشهر]] به نزد ما آمده بود شب را با ما بود و شام هم سیب زمینی کوبیده داشتیم . قبل از اینکه [[عملیات کربلای 4]] شروع شود دشمن منطقه را آتش شدیدی می کوبید . آقای قوامی گفت : چون مأموریت من در [[لشگر 21 امام رضا]] هست باید از اینجا بروم ایشان بعد از اینکه به [[لشکر 21 امام رضا]] مراجعه کرد یک سری شهدا را با ماشین به [[معراج شهدا]] 21 امام رضا منتقل می کند موقع بازگشت از معراج ماشین خراب می شود که خودش جهت تعمیر و رفع نقص آن از ماشین پیاده می شود و مشغول تعمیر کردن می شود ناگهان هواپیماهای دشمن ظاهر شده و منطقه را بمباران می کند و ایشان به وسیله یکی از ترکشها به شهادت می رسد .راوی : عباس حجتی |
− | + | * موضوع : عشق به جهاد | |
+ | یک روز ظهر هنگامی که احمد به خانه آمد دیدم خیلی خوشحال است به گونه ای که در پوستش نمی گنجد . گفتم : چه خبر است که امروز اینقدر خوشحال هستی ؟ گفت : اوّل نهار را بیاور تا باهم بخوریم بعد علّت خوشحالی را برای شما بیان می کنم . وقتی نهار خوردیم گفت : یک عملیّاتی در پیش است و قرار شده که تعدادی از نیروها بروند و در این عملیّات شرکت کنند . من هم دوست دارم که جزء شرکت کنندگان در این عملیّات باشم و اگر شما اجازه دهی که من شرکت کنم خیلی خوشحال می شوم ، من برای لحظه ای سکوت کرده و نتوانستم حرفی بزنم . دوباره گفت : اگر شما راضی شوی می روم . گفتم : شما تازه از منطقه آمده ای ما کلّی مشکل داریم . گفت : هرچه لازم داشته باشی تا فردا برای شما تهیّه می کنم . آن شب را تا صبح نخوابید ، بخاری و سماور را درست کرد ، ماشین را بنزین زد و گفت : اگر در غیاب من خودت یا بچّه ها مریض شدید ماشین بنزین داشته باشد . صبح که شد ، پس از استحمام گفت : ساکم را ببند این دفعه 10 روز بیشتر مأموریّت نمی روم و سریع برمی گردم . خواستم برایش آینه و قرآن ببرم ، که اجازه نداد و گفت : می خواهی همه بفهمند که من جبهه می روم . با تعدادی از همسایه ها خداحافظی کرد و رفت . وقتی که رفت من به همسایه ها گفتم : این دفعه احمد آقا برنمی گردد . گفنتد : از کجا فهمیدی ؟ گفتم : از نوع خداحافظی که احمد آقا این دفعه کرد و رفت .راوی : کبری ضروری | ||
− | + | * موضوع : خواب و روياي شهيد | |
− | + | بخاطرم هست که احمد یک روز صبح زود بلند شد چایی گذاشت و گفت : خانم بلند شو با هم یک چایی بخوریم، بعد گفت خانم . خواب دیم که با مهدی آقا به کربلا رفتیم و تمام مکانها را زیارت کردیم، ولی وقتی خواستیم امام حسین را زیارت کنیم دیدیم در یک گودال بزرگی است . هر چه سعی کردیم نتوانستیم وارد گودال شویم و امام حسین را زیارت کنیم . اشکهایم جاری شد و احمد گفت : برای چه خانم گریه می کنی؟ گفتم : شما لااقل چند نفر را زیارت کردی، گفت : این حرفها چیست هر وقت بخواهم به زیارت بروم شما را هم خواهم برد .راوی : کبری ضروری | |
+ | <ref>[http://www.yaranereza.ir/ShowSoldier.aspx?SID=16991 سایت یاران رضا]</ref> | ||
+ | ==پانویس== | ||
+ | <references /> | ||
+ | ==نگارخانه تصاویر== | ||
+ | <gallery> | ||
+ | Image:16991.jpg | ||
+ | </gallery> | ||
+ | ==رده== | ||
+ | {{ترتیبپیشفرض: احمدقوامی}} | ||
+ | [[رده: شهدا]] | ||
+ | [[رده: شهدای دفاع مقدس]] | ||
+ | [[رده: شهدای ایران]] | ||
+ | [[رده: شهدای استان خراسان رضوی]] | ||
+ | [[رده: شهدای شهرستان چناران]] |
نسخهٔ کنونی تا ۱۶ شهریور ۱۳۹۹، ساعت ۰۵:۴۴
احمد قوامی | |
---|---|
| |
ملیت | ایرانی |
دین و مذهب | مسلمان، شیعه |
تولد | چناران |
شهادت | خرمشهر، 1365/10/04 |
محل دفن | صحن حرم امام رضا ( ع ) |
یگانهای خدمت | لشکر 21 امام رضا |
سمتها | مسئول واحد تعاون |
جنگها | جنگ ایران و عراق |
خانواده | نام پدر:باباخان |
کد شهید : 6529377
نام : احمد
نام خانوادگی : قوامی
نام پدر : باباخان
تاریخ تولد :
محل تولد : چناران
تاریخ شهادت : 1365/10/04
مکان شهادت : خرمشهر
تحصیلات : نامشخص
منطقه شهادت :
شغل :
یگان خدمتی : لشکر 21 امام رضا
گروه مربوط : گروهی برای این شهید ثبت نشده است .
نوع عضویت : سایر شهدا مسئولیت : مسئول واحد تعاون
گلزار : صحن حرم امام رضا ( ع )
محتویات
خاطرات
- موضوع : ناظر و شاهد بودن شهيد برامور
یکی از دوستان قوامی که سید بود خواب می بیند که آقای قوامی در جبهه ناراحت است می پرسد آقای قوامی چرا ناراحت هستی؟ قوامی در جواب میگوید : ما امشب مهمان داریم و از طرفی امشب عملیات است و باید شرکت کنم . آن سید در جواب احمد آقا می گوید : من به جای شما در عملیات شرکت می کنم شما بیا برو به مهمان هایت رسیدگی کن و شهید می گوید : نه سید من خودم در عملیات شرکت می کنم شما به خانه ما برو و صد نفر مهیمان داریم ، برای آنها غذا تهیه کن . روزی که می خواستیم سالگردش را بگیریم دوستش صبح به درب منزل ما آمد و گفت : شهید در خواب گفته است . به همسرم بگو که کم صبری نکند ،و او در خواب ناراحت بوده است.راوی : کبری ضروری
- موضوع : انتخاب اسم
زمانی که فرزند اولم را حامله بودم احمد می گفت : خداوند در شب اربعین یک علی به ما می دهد، یکی از همسایه ها در جواب این حرف گفت : احمد آقا مگر شما علم غیب داری که این حرف را می گویی؟ احمد گفت : نه ولی مطمئن هستم که شب اربعین علی ما بدنیا می آید و دقیقا همانطور که ایشان گفت : فرزند اولم که اسمش را علی گذاشتیم در شب اربعین به دنیا آمد .راوی : کبری ضروری
- موضوع : خبر شهادت
قبل از شروع عملیات کربلای 5 تعدادی نیروی کمکی از مشهد برای لشکرهای نصر و امام رضا (ع) آمده بودند . که از آن جمله احمد قوامی بود . من خدمت ایشان رسیده و گفتم : با توجه به تجربه هایی که شما در مسئولیت فعلی می دارید چنانچه مقدور است بیایید تا در کنار هم در لشکر 21 امام رضا (ع) کار انجام دهیم . قوامی پیشنهاد را پذیرفت . همان شبی که قرار بود عملیات شروع شود شهید قوامی در معراج شهدا بود . و من در خط مقدم به قرارگاه فرماندهی رفته بودم . خبر دادند که احمد شهید شده وقتی به عقب برگشتم دیدم با اصابت ترکش های راکد هواپیماهای عراقی در معراج شهدا به شهادت رسیده است .راوی : جواد پور غلام
- موضوع : خبر شهادت
وقتی خبر شهادت آقای قوامی را به ما دادند باور آن برای ما بسیار دشوار بود، این مورد را با همسرم در میان گذاشتم . ایشان گفت : من دیشب آقای قوامی را خواب دیدم که رو به من کرده و گفت : آقای صادقی من تمام (غذاهایی) که می خورم از آشنایان است . روز بعد که برنامه رؤیت شهدا بود، یک دسته گل تهیه کردم و به همسرم دادم و گفتم : وقتی برای رؤیت شهدا می روید این را روی جنازه اش بگذارید .راوی : مونس معافیان
- موضوع : خاطرات سياسي
در زمان انقلاب موقع چهلم شهدای تبریز در قم مراسمی بود ما با احمد قوامی مشورتی داشتیم که اگر بشود با تعدادی از افراد جلسه در مراسم تظاهرات قم شرکت کنیم . ایشان از این پیشنهاد ما بسیار خوشحال شد و یکی از داوطلبین شرکت در مراسم قم بود . حتی ایشان رفتند و وسیله ای را مهیّا کردند و با بسیج تعدادی از نیروها عازم قم شدند .راوی : یعقوبعلی عابدینی
- موضوع : خاطرات سياسي
یک روز که قرار بود در تظاهرات مشهد شرکت کنیم تصمیم گرفتیم دست خالی نرویم ، آقای قوامی رفت از یک چوب فروش تعدادی چوب به ابعاد کوچکی که بشود زیر کت پنهان کرد سفارش داد که درست کنند . اینها را آورد و گفت : هر کدام یکی از این چوبها را زیر کت خود مخفی کنید تا در صورت نیاز بتوانید از خود دفاع کنید .راوی : یعقوبعلی عابدینی
- موضوع ؛ خاطرات سياسي
یادم می آید که یک مرتبه آقای قوامی تعدادی کتاب آوردند و به من دادند و خواستند تا آنها را در جایی مخفی کنم . من در آن دوران کودکی نمی دانستم که این کتابها چه هست ، لذا از ایشان سوال کردم و در پاسخ گفت : اینها را در جایی مخفی کن که در دسترس کسی قرار نگیرد .راوی : فخری قوامی
- موضوع : تقيد به انجام کامل ماموريت
شبی که صبح آن به شهادت رسید در محل سنگر معراج لشکر 5 نصر مستقر در پل نو خرمشهر به نزد ما آمده بود شب را با ما بود و شام هم سیب زمینی کوبیده داشتیم . قبل از اینکه عملیات کربلای 4 شروع شود دشمن منطقه را آتش شدیدی می کوبید . آقای قوامی گفت : چون مأموریت من در لشگر 21 امام رضا هست باید از اینجا بروم ایشان بعد از اینکه به لشکر 21 امام رضا مراجعه کرد یک سری شهدا را با ماشین به معراج شهدا 21 امام رضا منتقل می کند موقع بازگشت از معراج ماشین خراب می شود که خودش جهت تعمیر و رفع نقص آن از ماشین پیاده می شود و مشغول تعمیر کردن می شود ناگهان هواپیماهای دشمن ظاهر شده و منطقه را بمباران می کند و ایشان به وسیله یکی از ترکشها به شهادت می رسد .راوی : عباس حجتی
- موضوع : عشق به جهاد
یک روز ظهر هنگامی که احمد به خانه آمد دیدم خیلی خوشحال است به گونه ای که در پوستش نمی گنجد . گفتم : چه خبر است که امروز اینقدر خوشحال هستی ؟ گفت : اوّل نهار را بیاور تا باهم بخوریم بعد علّت خوشحالی را برای شما بیان می کنم . وقتی نهار خوردیم گفت : یک عملیّاتی در پیش است و قرار شده که تعدادی از نیروها بروند و در این عملیّات شرکت کنند . من هم دوست دارم که جزء شرکت کنندگان در این عملیّات باشم و اگر شما اجازه دهی که من شرکت کنم خیلی خوشحال می شوم ، من برای لحظه ای سکوت کرده و نتوانستم حرفی بزنم . دوباره گفت : اگر شما راضی شوی می روم . گفتم : شما تازه از منطقه آمده ای ما کلّی مشکل داریم . گفت : هرچه لازم داشته باشی تا فردا برای شما تهیّه می کنم . آن شب را تا صبح نخوابید ، بخاری و سماور را درست کرد ، ماشین را بنزین زد و گفت : اگر در غیاب من خودت یا بچّه ها مریض شدید ماشین بنزین داشته باشد . صبح که شد ، پس از استحمام گفت : ساکم را ببند این دفعه 10 روز بیشتر مأموریّت نمی روم و سریع برمی گردم . خواستم برایش آینه و قرآن ببرم ، که اجازه نداد و گفت : می خواهی همه بفهمند که من جبهه می روم . با تعدادی از همسایه ها خداحافظی کرد و رفت . وقتی که رفت من به همسایه ها گفتم : این دفعه احمد آقا برنمی گردد . گفنتد : از کجا فهمیدی ؟ گفتم : از نوع خداحافظی که احمد آقا این دفعه کرد و رفت .راوی : کبری ضروری
- موضوع : خواب و روياي شهيد
بخاطرم هست که احمد یک روز صبح زود بلند شد چایی گذاشت و گفت : خانم بلند شو با هم یک چایی بخوریم، بعد گفت خانم . خواب دیم که با مهدی آقا به کربلا رفتیم و تمام مکانها را زیارت کردیم، ولی وقتی خواستیم امام حسین را زیارت کنیم دیدیم در یک گودال بزرگی است . هر چه سعی کردیم نتوانستیم وارد گودال شویم و امام حسین را زیارت کنیم . اشکهایم جاری شد و احمد گفت : برای چه خانم گریه می کنی؟ گفتم : شما لااقل چند نفر را زیارت کردی، گفت : این حرفها چیست هر وقت بخواهم به زیارت بروم شما را هم خواهم برد .راوی : کبری ضروری [۱]