شهید ابوالقاسم کفاش بجستانی: تفاوت بین نسخهها
Bozorgmehr98 (بحث | مشارکتها) |
Ahmadzade98 (بحث | مشارکتها) |
||
سطر ۱۲۲: | سطر ۱۲۲: | ||
منبع سایت: http://yaranereza.ir/ShowSoldier.aspx?SID=17546 | منبع سایت: http://yaranereza.ir/ShowSoldier.aspx?SID=17546 | ||
+ | ==رده== | ||
+ | {{ترتیبپیشفرض:ابولقاسم کفاش بجستانی}} | ||
+ | [[رده: شهدا]] | ||
+ | [[رده: شهدای دفاع مقدس]] | ||
+ | [[رده: شهدای ایران]] | ||
+ | [[رده: شهدای استان خراسان رضوی]] | ||
+ | [[رده: شهدای شهرستان گناباد]] |
نسخهٔ ۹ مهر ۱۳۹۹، ساعت ۰۰:۳۰
کد شهید: 6011060
نام : ابوالقاسم
نام خانوادگی : کفاشبجستانی
نام پدر : محمد
محل تولد : گناباد
تاریخ شهادت : 1360/12/03
تحصیلات : نامشخص
شغل : دانش آموز
گروه مربوط : گروهی برای این شهید ثبت نشده است.
نوع عضویت : سایر شهدا
مسئولیت : رزمنده
گلزار : شهداء
وصیتنامه
ربنا افرغ علينا صبرا و ثبت اقدامنا و النصرنا علي اقوم الکافرين با درود فراوان به رهبر کبير انقلاب امام خميني که توانست اينچنين جوانان را به خروش آورد و آنان را از گمراهي نجات دهد و با سلام به تمام رزمندگان در تمام جبهه هاي حق عليه باطل . پدر ارجمندم درراه الله اسماعيل هايت را آماده کن مبادا اگر فرزندت در راه الله حرکت کرد و شهيد شد غمي به چهره مردانه ات بنشيند . شاد باش و بدان شهادت يکي از اعضاي خانواده باعث سربلندي و عزت و شرف خانواده بلکه اسلام مي گردد . مادر مهربان وصيت به تو اين است که فرزندات را آنچنان تربيت کني که فقط در راه الله بروند که اجر تو بيشتر خواهد بود . محمدپسر عمويم دوست نداشتم به اين زوديي از شما جدا شوم ولي مي دانيد که وقتي پائيز فرا مي رسد برگ درختان بر زمين مي ريزد و از درخت جدا مي شود و عشق به خدا وقتي انسان را فرا مي گيرد مثل برگ درخت از دوستان و پدر و مادر جدا مي شود و به طرف معشوق خود پرواز مي کند .
خاطرات
خواب و رویای دیگران در مورد شهادت شهید
راوی زهرا برزگران
یک شب خواب دیدم که در خانه نشسته ایم که یک دفعه صدای در آمد و من در را که باز کردم متوجه حضور یک مرد قد بلند با چشمان زیبا و چهره ای نورانی شدم که یک کیف آبی در دستش بود کیف را به من داد و گفت این لوازم ابوالقاسم است و دیگر آن ها را لازم ندارد. تا این را گفت از خواب بیدار شدم و خیلی نگران بودم چند روز از آن موقع نگذشته بود که خبر شهادت او را برای ما آوردند.
تولد و کودکی
راوی زهرا برزگران
یادم هست ابوالقاسم سه ساله بود که مریضی سختی گرفت و او را به بیمارستان امام رضا علیه السلام در مشهد بردیم پزشکان بعد از معالجه گفتند که باید عمل شود و ابوالقاسم نمی گذاشت تا آن ها کارشان را انجام دهند و گریه می کرد بعد از ظهر آن روز خیلی دلم شکست و نمی توانستم درد کشیدن او را تحمل کنم. به حرم مطهر امام رضا علیه السلام رفتم و شفای پسرم را از ایشان خواستم. روز بعد که دکتر خواست برای عمل آماده شود و آزمایش گرفت گفت: که نیازی به عمل ندارد و با دارو رفع می شود. اما در اصل امام رضا علیه السلام او را شفا داده بود. و من در آن لحظه خدا را شکر کردم.
اولین اعزام
راوی زهرا برزگران
یک روز که ابوالقاسم به پایگاه بسیج رفته بود وقتی به خانه آمد گفت که می خواهم به جبهه بروم ما قبول نکردیم و گفتیم که سن شما کم است و هنوز چند سال تا سربازی شما مانده و زود است که به جبهه بروی ولی او گفت: حضرت قاسم علیه السلام که در کربلا شهید شد یکی از کوچکترین یاران امام حسین علیه السلام بود و حبیب بن مظاهر پیرترین آنها. پس ما نمی توانیم که برای سن و سالمان از وظایفی که بر دوشمان است شانه خالی کنیم. با این حرف ها ما را راضی کرد و به جبهه رفت.
آخرین وداع با خانواده
راوی زهرا برزگران
یادم هست روز اعزام ابوالقاسم پدرش همه ی فامیل را دعوت کرد تا بعد از دید و بازدید از او خداحافظی کنند و ابوالقاسم به خاطر این کار پدرش خیلی خوشحال بود و در پوست خودش نمی گنجید وقت خداحافظی که فرا رسید پدرش اسپند دود می کرد و بر روی سرش پول می ریخت به او گفتم چرا این کار را می کنی برای کسی که به جبهه می رود که این کارها را انجام نمی دهند و پدرش گفت که این رفتن پسرم مثل دامادی اوست. مثل این که پدرش هم می دانست که این رفتن ابوالقاسم دیگر برگشتی ندارد.
خبر شهادت
راوی زهرا برزگران
شبی در خواب سید بزرگواری را دیدم که به نزد من آمد و گفت: به مسجد صاحب الزمان(عج) بروید و در آن جا دو رکعت نماز به جا آورید از خواب که بیدار شدم نزدیک اذان صبح بود وضو گرفتم و به مسجد صاحب الزمان(عج) رفتم و بعد از خواندن نماز صبح دو رکعت نماز دیگر به جا آوردم و به خانه برگشتم هنوز آرام نگرفته بودم که در به صدا در آمد وقتی در را باز کردم یکی از دوستان ابوالقاسم بود که به من گفت یکی از عکس های او را می خواهد هر چه گفتم برای چه کار می خواهید جواب درستی به من نداد عکس را گرفت و رفت. بعد از ظهر آن روز وقتی پدر ابوالقاسم به خانه آمد خیلی ناراحت و گرفته بود علت ناراحتی او را که جویا شدم چیزی نگفت و بعد از اصرار زیاد شروع کرد به گریه کردن و من فهمیدم که پسرم شهید شده است.
روحیه بسیجی
راوی زهرا برزگران
یکی از همرزمان ابوالقاسم برای ما تعریف می کرد که قرار بود در سال 61 عملیات گسترده ای در غرب و جنوب کشور اتفاق بیفتد و لازم بود چند محور برای انجام این عملیات پاکسازی شود و نیاز به نیروی خط شکن بود که از لشکری که ما در آن بودیم داوطلب گرفتند و ده نفر بیشتر برای خط شکنی داوطلب نشدند . ابوالقاسم هم جو آنها بود . ایشان در آن زمان خمپاره انداز بود و کار ایشان طوری بود که موقع شلیک بدنشان در تیر رس دشمن قرار می گرفت ولی با وجود خطراتی که داشت با رشادت کامل آن کار را انجام داد و در تنگه چزابه بعد از آزادسازی آنجا مجروح شد و او را به بیمارستانی در اهواز انتقال دادند ولی بعلت خونریزی زیاد، ایشان به مقام والای شهادت نائل شدند .
اخلاص عمل
راوی زهرا برزگران
یادم هست موقع اعزام به جبهه که ابوالقاسم می خواست به جبهه برود پدر بزرگش مقداری پول به او داد و گفت: آنجا لازمت می شود و می توانی برای خودت چیزی بگیری اما ابوالقاسم پول را قبول نکرد و گفت من برای خرج کردن پول به جبهه نمی روم. این پول را به مستمندان و نیازمندان بدهید تا امرار معاش کنند.
توجه به تحصیل و علم آموزی
راوی حسین کفاش
بعد از گذراندن دوره راهنمایی به خاطر نبود امکانات تحصیلی در بجستان ابوالقاسم به مشهد رفت تا در آنجا ادامه تحصیل دهد هنوز یکماه از مدرسه ها نگذشته بود که جنگ شروع شد و ایشان تحصیل را رها کرد و از اینجا به منطقه رفت.
خبر شهادت
راوی حسین کفاش
زمانی که برادرم ابوالقاسم به شهادت رسید من 12 سال بیشتر نداشتم و در مدرسه راهنمایی درس می خواندم صبح روز تشییع جنازه برادرم من خواب بودم که با صدای گریه مادرم از خواب بیدار شدم وقتی علت را جویا شدم خواهرم گفت ابوالقاسم مجروح شده و پدر و مادر به گناباد می روند تا او را ببینند. خیلی ناراحت شده بودم . آماده شدم و به طرف مدرسه راه افتادم . مدرسه ما بعد از بنیاد شهید بود و هر وقت شهیدی را می آوردند عکس او را بر روی دیوار آنجا نصب می کردند . آن روز با اینکه ناراحت بودم و می دانستم که عکس را برای چه آنجا می فرستند ولی وقتی چشمم به عکس برادرم افتاد بی تفاوت از آنجا رد شدم. به مدرسه که رسیدم دیدم مثل هر دفعه که شهیدی را می آوردند و بچه ها را صف می کردند تا تشییع جنازه ببرند بچه ها به صف بودند من توی صف ایستادم و از یکی از بچه ها سوال کردم این شهیدی که آوردند کیست؟ گفت : مگر نمی دانی که برادرت شهید شده . تا این حرف را گفت اشکم جاری شد و خودم را به پشت مدرسه رساندم و شروع کردم به گریه کردن. یکی از معلمین به پیش من آمد و گفت شما می توانید به خانه بروید ولی من قبول نکردم و همراه معلمین و دانش آموزان مدرسه به تشییع جنازه برادرم رفتم.
قران و نیایش
راوی علی ایرانپاک
در کلاس اول دبیرستان با ابوالقاسم همکلاس بودیم. یک روز در سر کلاس درس متوجه شدم که ایشان به درس گوش نمی دهد و دارد چیزی جدا از مساله ای که در کلاس مطرح است می نویسید بعد از کلاس به او گفتم حواست به درس نبود چه می نوشتی؟ او از جواب دادن طفره رفت و با اصرار زیاد من گفت که وصیت نامه ام را تنظیم می کردم. هر چه پا فشاری کردم تا بتوانم از متن آن با خبر شوم نشد و بعد از آن موضوع، طولی نکشید که درس را رها کرد و به جبهه رفت. او از همان موقع می دانست که شهید می شود و گویی به او الهام شده بود.
منبع سایت: http://yaranereza.ir/ShowSoldier.aspx?SID=17546