شهید سید علی کشمیری‌: تفاوت بین نسخه‌ها

از دانش‌نامه فرهنگ ایثار , جهاد و شهادت
پرش به: ناوبری، جستجو
سطر ۱: سطر ۱:
 
   
 
   
کد شهید: 6530799
+
کد شهید: 6530799 تاریخ تولد :
+
نام : سیدعلی‌ محل تولد : مشهد
نام : سیدعلی‌
+
نام خانوادگی : کشمیری‌ تاریخ شهادت : 1365/11/12
 
+
نام پدر : سیدمحمد مکان شهادت : شلمچه
نام خانوادگی : کشمیری‌
+
 
+
نام پدر : سیدمحمد
+
 
+
محل تولد : مشهد
+
 
+
تاریخ شهادت : 1365/11/12
+
 
+
مکان شهادت : شلمچه
+
 
+
تحصیلات : نامشخص
+
 
+
یگان خدمتی : تیپ ویژه شهداء
+
  
 +
تحصیلات : نامشخص منطقه شهادت :
 +
شغل : یگان خدمتی : تیپ ویژه شهداء
 
گروه مربوط : گروهی برای این شهید ثبت نشده است.
 
گروه مربوط : گروهی برای این شهید ثبت نشده است.
 
+
نوع عضویت : سایر شهدا مسئولیت : مسئول محور
نوع عضویت : سایر شهدا
+
 
+
مسئولیت : مسئول محور
+
 
+
 
گلزار : بهشت‌رضا
 
گلزار : بهشت‌رضا
 
+
زندگینامه
 
+
==زندگینامه==
+
  
 
عمليات کربلاي 5 اين شهيد عزيز سالها مفقود الاثر بوده است تا اينکه پيکر مطهرش بعد از 11سال درسال 1376 در تحقيق و تفحص بدست آمده و در مشهد و در بهشت رضا (ع) دفن مي گردد.
 
عمليات کربلاي 5 اين شهيد عزيز سالها مفقود الاثر بوده است تا اينکه پيکر مطهرش بعد از 11سال درسال 1376 در تحقيق و تفحص بدست آمده و در مشهد و در بهشت رضا (ع) دفن مي گردد.
 
+
خاطرات
 
+
==خاطرات==
+
 
+
 
+
 
عشق شهادت
 
عشق شهادت
 
+
موضوع عشق شهادت
 
راوی علی صلاحی
 
راوی علی صلاحی
 
+
متن کامل خاطره
  
 
یرددر کربلای 5 هم موج دوم بودیم در شب اول عملیات سردار منصوری آقای ایافت وآقای یعقوب نظری از طرح عملیات و جمع دیگری از دوستان همه مجروح شیمیایی شده بودند هنوز ما وارد عمل نشده بودیم محراب هم شیمیایی شده بود در واقع از مسئولین لشکر من با سردار ناصری تنها شده بودیم عملیات هم شروع و ما وارد عمل شده بودیم تنهایی هم خیلی سخت بود . در همان مرحله اول یا روز اول دوم که به کارگیری شدیم در واقع من هم پشتم ترکش خورد و مجروح شدم ولی با همان مجروحیت که عفونت هم پیدا کرده بود به هر صورت کج دار مریض اداره می کردیم گوشه و کنار از پرسنلی آقای همت آبادی و ستاد سردار ناصری هم کمکهای عملیاتی می گرفتیم یک روز درگیری در خط خیلی شدید شده بود و هر کس را که بعنوان مسئول محوری می فرستادیم در خط شهید می شد ما کاووسی را فرستادیم و بعد از نیم ساعت شهید شد مانده بودم که چه کسی را بفرستم فرمانده تخریب را فرستادم او شهید شد . یک دفعه در خرمشهر با ما تماس گرفتند که آقا یک کسی آمده به اهواز و می خواهد به آنجا بیاید و می گوید من کشمیری هستم من فهمیدم که این سید علی کشمیری هست . او خیلی در منطقه بود . این را هم می دانستم که تازه ازدواج کرده است . گفتم : بگویید لازم نیست در اهواز باشد یک ساعت بعد تماس گرفتند و گفتند : آقای کشمیری می گوید : می خواهم به آنجا بیایم . دوباره گفتم : نه بگویید باشد . لازم نیست بیاید . بعد از نیم ساعت وارد قرارگاه شد به محض اینکه او وارد شد و گفت: حاج حبیب ، دیگر ما را نمی شناسی هر چه من می گویم کشمیری هستم می گویی بماند . گفتم : نه می شناختمت ولی اوضاع خوبی نیست تو هم تازه همسرت را عقد کردی خلاصه شهید می شوی . گفت : من آمدم شهید بشوم کجا باید بروم . لباسش مانند لباس نظامی نبود من یک بادگیر که منارم بود به او دادم و گفتم : همین را ببپوش یکی از بچه های اطلاعات را صدا زدم و گفتم : ایشان را نسبت به محور توجیه کن همچنین به مسئولین معرفی کن . در ادامه عملیات گفتم : ضمن اینکه نیروها را سازمان می دهید . سر پل را تأمین کنید اگر نتوانستید شب این کار را انجام دهید . گفت : باشد . رفت و خط را تحویل گرفت . سپس به ما اعلام کرد که توجیه شدم . اول شب گفت : حالا دارم برای تأمین سرپل می روم بعداز چند دقیقهای با ما تماس گرفتند که درگیر شده اند و سید علی کشمیری به شهادت رسیده است . من خیلی دست تنها بودم به حدی که خودم مجبور شده و به خط آمدم و فردا صبح دقیقاً بعد از نماز صبح که خورشید بیرون آمده بود من پشت خط بودم که دیدم بی سیم از قرارگاه با ما تماس گرفت و گفت : محراب هم آمده و این جا هست با بی سیم با هم صحبت کردیم گفتم : چطوری چشمهایت باز شده - شیمیایی شده بود - گفت : بلاخره باز شده ولی مثل خون خیلی قرمز است ولی دیدم شما تنهایی یک عینک دودی به ما داده اند که به چشم زده ایم من پیش شما می آیم گفتم : پس همانجا باش من خیالم راحت تر است گفت : نه می خواهم آنجا بیایم ، گفتم : اگر می خواهی بیایی با یکی از بچه های اطلاعات بیا ایشان یک بی سیم هم برداشته بود و روی فرکانس بسته بود که در مسیر با ما تماس بگیرد و ما راهنمایش کنیم . که همدیگر را پیدا کنیم . به وسیله یک موتور به اتفاق یکی از بچه های اطلاعات آمدند وقتی به سمت ما می آمدند یک تماس با بی سیم داشت ارتبطمان برقرار شده بود . گفت : داریم می آییم به جایی رسیدیم که من وقتی داخل سنگر روبازی پشت خاکریز نشسته بودم صورتم را به عقب برگرداندم موتور را دیدم که در یک لحظه دارد می آید و دو نفر هم سوار هستند و همان عینک دودی هم که می گفت به چشمانش زده بود و پشت موتور بود. چیفه اش هم به گردنش، در همین حین نگاهش کردم مثلا 50 متر به ما مانده بود. یکی از قارقارکهای عراق رسید و بالای سر اینها یکسری بمب مستقیم روی موتور انداخت که هر دو نفرشان به شهادت رسیدند. سپس برادرش علی به آنجا آمد. ما رفتیم که محل حادثه را ببنیم. آثاری، چیزی از محراب پیدا کنیم. از مجموع بدن محراب و آن دوستش و موتورش توانستیم یک چیزی مثلا دو کیلو پوست جمع کنیم. به این شکل محراب عزیز هم به کاوه پیوست.
 
یرددر کربلای 5 هم موج دوم بودیم در شب اول عملیات سردار منصوری آقای ایافت وآقای یعقوب نظری از طرح عملیات و جمع دیگری از دوستان همه مجروح شیمیایی شده بودند هنوز ما وارد عمل نشده بودیم محراب هم شیمیایی شده بود در واقع از مسئولین لشکر من با سردار ناصری تنها شده بودیم عملیات هم شروع و ما وارد عمل شده بودیم تنهایی هم خیلی سخت بود . در همان مرحله اول یا روز اول دوم که به کارگیری شدیم در واقع من هم پشتم ترکش خورد و مجروح شدم ولی با همان مجروحیت که عفونت هم پیدا کرده بود به هر صورت کج دار مریض اداره می کردیم گوشه و کنار از پرسنلی آقای همت آبادی و ستاد سردار ناصری هم کمکهای عملیاتی می گرفتیم یک روز درگیری در خط خیلی شدید شده بود و هر کس را که بعنوان مسئول محوری می فرستادیم در خط شهید می شد ما کاووسی را فرستادیم و بعد از نیم ساعت شهید شد مانده بودم که چه کسی را بفرستم فرمانده تخریب را فرستادم او شهید شد . یک دفعه در خرمشهر با ما تماس گرفتند که آقا یک کسی آمده به اهواز و می خواهد به آنجا بیاید و می گوید من کشمیری هستم من فهمیدم که این سید علی کشمیری هست . او خیلی در منطقه بود . این را هم می دانستم که تازه ازدواج کرده است . گفتم : بگویید لازم نیست در اهواز باشد یک ساعت بعد تماس گرفتند و گفتند : آقای کشمیری می گوید : می خواهم به آنجا بیایم . دوباره گفتم : نه بگویید باشد . لازم نیست بیاید . بعد از نیم ساعت وارد قرارگاه شد به محض اینکه او وارد شد و گفت: حاج حبیب ، دیگر ما را نمی شناسی هر چه من می گویم کشمیری هستم می گویی بماند . گفتم : نه می شناختمت ولی اوضاع خوبی نیست تو هم تازه همسرت را عقد کردی خلاصه شهید می شوی . گفت : من آمدم شهید بشوم کجا باید بروم . لباسش مانند لباس نظامی نبود من یک بادگیر که منارم بود به او دادم و گفتم : همین را ببپوش یکی از بچه های اطلاعات را صدا زدم و گفتم : ایشان را نسبت به محور توجیه کن همچنین به مسئولین معرفی کن . در ادامه عملیات گفتم : ضمن اینکه نیروها را سازمان می دهید . سر پل را تأمین کنید اگر نتوانستید شب این کار را انجام دهید . گفت : باشد . رفت و خط را تحویل گرفت . سپس به ما اعلام کرد که توجیه شدم . اول شب گفت : حالا دارم برای تأمین سرپل می روم بعداز چند دقیقهای با ما تماس گرفتند که درگیر شده اند و سید علی کشمیری به شهادت رسیده است . من خیلی دست تنها بودم به حدی که خودم مجبور شده و به خط آمدم و فردا صبح دقیقاً بعد از نماز صبح که خورشید بیرون آمده بود من پشت خط بودم که دیدم بی سیم از قرارگاه با ما تماس گرفت و گفت : محراب هم آمده و این جا هست با بی سیم با هم صحبت کردیم گفتم : چطوری چشمهایت باز شده - شیمیایی شده بود - گفت : بلاخره باز شده ولی مثل خون خیلی قرمز است ولی دیدم شما تنهایی یک عینک دودی به ما داده اند که به چشم زده ایم من پیش شما می آیم گفتم : پس همانجا باش من خیالم راحت تر است گفت : نه می خواهم آنجا بیایم ، گفتم : اگر می خواهی بیایی با یکی از بچه های اطلاعات بیا ایشان یک بی سیم هم برداشته بود و روی فرکانس بسته بود که در مسیر با ما تماس بگیرد و ما راهنمایش کنیم . که همدیگر را پیدا کنیم . به وسیله یک موتور به اتفاق یکی از بچه های اطلاعات آمدند وقتی به سمت ما می آمدند یک تماس با بی سیم داشت ارتبطمان برقرار شده بود . گفت : داریم می آییم به جایی رسیدیم که من وقتی داخل سنگر روبازی پشت خاکریز نشسته بودم صورتم را به عقب برگرداندم موتور را دیدم که در یک لحظه دارد می آید و دو نفر هم سوار هستند و همان عینک دودی هم که می گفت به چشمانش زده بود و پشت موتور بود. چیفه اش هم به گردنش، در همین حین نگاهش کردم مثلا 50 متر به ما مانده بود. یکی از قارقارکهای عراق رسید و بالای سر اینها یکسری بمب مستقیم روی موتور انداخت که هر دو نفرشان به شهادت رسیدند. سپس برادرش علی به آنجا آمد. ما رفتیم که محل حادثه را ببنیم. آثاری، چیزی از محراب پیدا کنیم. از مجموع بدن محراب و آن دوستش و موتورش توانستیم یک چیزی مثلا دو کیلو پوست جمع کنیم. به این شکل محراب عزیز هم به کاوه پیوست.
 
 
 
 
رعایت آداب مستحب
 
رعایت آداب مستحب
 
+
موضوع رعايت آداب مستحب
 
راوی محمد کشمیری
 
راوی محمد کشمیری
 
+
متن کامل خاطره
  
 
من هر وقت می خواستم به علی کشمیری سلام کنم ، او زودتر از من سلام می کرد و من هیچ وقت موفق نشدم زودتر از او سلام کنم تا اینکه بعد از شهادتشان ایشان را در خواب دیدم ، خواستم سلام کنم ولی او زودتر از من سلام کرد و من جواب سلامش را دادم و در عالم خواب می دانستم که او شهید شده است . بعد گفتم : حالت چطور است ؟ گفت : خیلی خوب است . بعد گفتم : آقای کشمیری آیا من هم میتوانم پیش شما بیایم ؟ ایشان سنگی را که کاملاً سرخ بود و به اندازه یک گردو بود برداشت و به دست من داد و گفت : اگر توانستی این سنگ را در دستت نگه داری می توانی پیش ما بیایی . همین که سنگ سرخ را به دست من داد دستم به شدت سوخت و از شدت سوزش از خواب بیدار شدم و احساس کردم که دستم می سوزد . من اینگونه خواب را تعبیر کردم که من شهید نمی شوم ولی مجروح می شوم . همینطور هم شد من مجروح شدم ولی شهادت نصیبم نشد.
 
من هر وقت می خواستم به علی کشمیری سلام کنم ، او زودتر از من سلام می کرد و من هیچ وقت موفق نشدم زودتر از او سلام کنم تا اینکه بعد از شهادتشان ایشان را در خواب دیدم ، خواستم سلام کنم ولی او زودتر از من سلام کرد و من جواب سلامش را دادم و در عالم خواب می دانستم که او شهید شده است . بعد گفتم : حالت چطور است ؟ گفت : خیلی خوب است . بعد گفتم : آقای کشمیری آیا من هم میتوانم پیش شما بیایم ؟ ایشان سنگی را که کاملاً سرخ بود و به اندازه یک گردو بود برداشت و به دست من داد و گفت : اگر توانستی این سنگ را در دستت نگه داری می توانی پیش ما بیایی . همین که سنگ سرخ را به دست من داد دستم به شدت سوخت و از شدت سوزش از خواب بیدار شدم و احساس کردم که دستم می سوزد . من اینگونه خواب را تعبیر کردم که من شهید نمی شوم ولی مجروح می شوم . همینطور هم شد من مجروح شدم ولی شهادت نصیبم نشد.
 
 
 
 
ایثار و فداکاری
 
ایثار و فداکاری
 
+
موضوع ايثار و فداکاري
 
راوی مهدی ضیایی
 
راوی مهدی ضیایی
 +
متن کامل خاطره
  
 +
یک روز که سید علی از جبهه آمده بود یک روز به اتفاق با موتور رفتیم فلکه ی 15 خرداد که رسیدیم موتور را کنار زد و رفت توی تلفن همگانی . من هم با ایاشن داخل کیوسک رفتم . شماره ای را گرفت و گفت کجا را وصل کنید و به آنجا گفت : کجا را وصل کنید . مهاباد را وصل کنید . پیرانشهر را وصل کنید . ایشان تلفن افیکس را گرفته بود . نهایتا تلفن وصل شد . به محور پیرانشهر و گفت : چرا خط ساکت است . چرا فعالیتی نداریم ، من از شنیدن حرفهای ایشان تعجب کردم و با خودم گفتم مگر ایشان چکاره است که از این جا با خط تماس برقرار کرده او می گوید چرا شما ساکتید . از توی تلفن همگانی دستور داد که 401 تا 60 بزنید . 30 تا 80 بزنید . وقتی این دستور صادر شد گوشی را به من داد . پشت گوشی صدای شلیک خمپلاره 60 و 80 به گوش می رسید . چند دستور عملیاتی داد و نهایتا تلفن قطع شد . بعد من به ایشان گفتم : علی بگو شما چکاره هستید ؟ تکلیف ما را روشن کن . تو الان نیروی جبهه هستی یا پایانی گرفته ای و آمدی گفت ما اینجا که می آییم می رویم توی لباس گزینش ولی در اصل از جبهه مرخصی گرفته ام . ایشان از جبهه مرخصی می گرفت می آمد اینجا کار می کرد و از اینجا مرخصی می گرفت می رفت جبهه.
 +
<ref>[http://yaranereza.ir/ShowSoldier.aspx?SID=17534 یاران رضا]</ref>
  
یک روز که سید علی از جبهه آمده بود یک روز به اتفاق با موتور رفتیم فلکه ی 15 خرداد که رسیدیم موتور را کنار زد و رفت توی تلفن همگانی . من هم با ایاشن داخل کیوسک رفتم . شماره ای را گرفت و گفت کجا را وصل کنید و به آنجا گفت : کجا را وصل کنید . مهاباد را وصل کنید . پیرانشهر را وصل کنید . ایشان تلفن افیکس را گرفته بود . نهایتا تلفن وصل شد . به محور پیرانشهر و گفت : چرا خط ساکت است . چرا فعالیتی نداریم ، من از شنیدن حرفهای ایشان تعجب کردم و با خودم گفتم مگر ایشان چکاره است که از این جا با خط تماس برقرار کرده او می گوید چرا شما ساکتید . از توی تلفن همگانی دستور داد که 401 تا 60 بزنید . 30 تا 80 بزنید . وقتی این دستور صادر شد گوشی را به من داد . پشت گوشی صدای شلیک خمپلاره 60 و 80 به گوش می رسید . چند دستور عملیاتی داد و نهایتا تلفن قطع شد . بعد من به ایشان گفتم : علی بگو شما چکاره هستید ؟ تکلیف ما را روشن کن . تو الان نیروی جبهه هستی یا پایانی گرفته ای و آمدی گفت ما اینجا که می آییم می رویم توی لباس گزینش ولی در اصل از جبهه مرخصی گرفته ام . ایشان از جبهه مرخصی می گرفت می آمد اینجا کار می کرد و از اینجا مرخصی می گرفت می رفت جبهه .
+
==پانویس==
 
+
<references/>
منبع سایت: http://yaranereza.ir/ShowSoldier.aspx?SID=17534
+

نسخهٔ ‏۹ مهر ۱۳۹۹، ساعت ۰۹:۴۸

کد شهید: 6530799 تاریخ تولد : نام : سیدعلی‌ محل تولد : مشهد نام خانوادگی : کشمیری‌ تاریخ شهادت : 1365/11/12 نام پدر : سیدمحمد مکان شهادت : شلمچه

تحصیلات : نامشخص منطقه شهادت : شغل : یگان خدمتی : تیپ ویژه شهداء گروه مربوط : گروهی برای این شهید ثبت نشده است. نوع عضویت : سایر شهدا مسئولیت : مسئول محور گلزار : بهشت‌رضا زندگینامه

عمليات کربلاي 5 اين شهيد عزيز سالها مفقود الاثر بوده است تا اينکه پيکر مطهرش بعد از 11سال درسال 1376 در تحقيق و تفحص بدست آمده و در مشهد و در بهشت رضا (ع) دفن مي گردد. خاطرات عشق شهادت موضوع عشق شهادت راوی علی صلاحی متن کامل خاطره

یرددر کربلای 5 هم موج دوم بودیم در شب اول عملیات سردار منصوری آقای ایافت وآقای یعقوب نظری از طرح عملیات و جمع دیگری از دوستان همه مجروح شیمیایی شده بودند هنوز ما وارد عمل نشده بودیم محراب هم شیمیایی شده بود در واقع از مسئولین لشکر من با سردار ناصری تنها شده بودیم عملیات هم شروع و ما وارد عمل شده بودیم تنهایی هم خیلی سخت بود . در همان مرحله اول یا روز اول دوم که به کارگیری شدیم در واقع من هم پشتم ترکش خورد و مجروح شدم ولی با همان مجروحیت که عفونت هم پیدا کرده بود به هر صورت کج دار مریض اداره می کردیم گوشه و کنار از پرسنلی آقای همت آبادی و ستاد سردار ناصری هم کمکهای عملیاتی می گرفتیم یک روز درگیری در خط خیلی شدید شده بود و هر کس را که بعنوان مسئول محوری می فرستادیم در خط شهید می شد ما کاووسی را فرستادیم و بعد از نیم ساعت شهید شد مانده بودم که چه کسی را بفرستم فرمانده تخریب را فرستادم او شهید شد . یک دفعه در خرمشهر با ما تماس گرفتند که آقا یک کسی آمده به اهواز و می خواهد به آنجا بیاید و می گوید من کشمیری هستم من فهمیدم که این سید علی کشمیری هست . او خیلی در منطقه بود . این را هم می دانستم که تازه ازدواج کرده است . گفتم : بگویید لازم نیست در اهواز باشد یک ساعت بعد تماس گرفتند و گفتند : آقای کشمیری می گوید : می خواهم به آنجا بیایم . دوباره گفتم : نه بگویید باشد . لازم نیست بیاید . بعد از نیم ساعت وارد قرارگاه شد به محض اینکه او وارد شد و گفت: حاج حبیب ، دیگر ما را نمی شناسی هر چه من می گویم کشمیری هستم می گویی بماند . گفتم : نه می شناختمت ولی اوضاع خوبی نیست تو هم تازه همسرت را عقد کردی خلاصه شهید می شوی . گفت : من آمدم شهید بشوم کجا باید بروم . لباسش مانند لباس نظامی نبود من یک بادگیر که منارم بود به او دادم و گفتم : همین را ببپوش یکی از بچه های اطلاعات را صدا زدم و گفتم : ایشان را نسبت به محور توجیه کن همچنین به مسئولین معرفی کن . در ادامه عملیات گفتم : ضمن اینکه نیروها را سازمان می دهید . سر پل را تأمین کنید اگر نتوانستید شب این کار را انجام دهید . گفت : باشد . رفت و خط را تحویل گرفت . سپس به ما اعلام کرد که توجیه شدم . اول شب گفت : حالا دارم برای تأمین سرپل می روم بعداز چند دقیقهای با ما تماس گرفتند که درگیر شده اند و سید علی کشمیری به شهادت رسیده است . من خیلی دست تنها بودم به حدی که خودم مجبور شده و به خط آمدم و فردا صبح دقیقاً بعد از نماز صبح که خورشید بیرون آمده بود من پشت خط بودم که دیدم بی سیم از قرارگاه با ما تماس گرفت و گفت : محراب هم آمده و این جا هست با بی سیم با هم صحبت کردیم گفتم : چطوری چشمهایت باز شده - شیمیایی شده بود - گفت : بلاخره باز شده ولی مثل خون خیلی قرمز است ولی دیدم شما تنهایی یک عینک دودی به ما داده اند که به چشم زده ایم من پیش شما می آیم گفتم : پس همانجا باش من خیالم راحت تر است گفت : نه می خواهم آنجا بیایم ، گفتم : اگر می خواهی بیایی با یکی از بچه های اطلاعات بیا ایشان یک بی سیم هم برداشته بود و روی فرکانس بسته بود که در مسیر با ما تماس بگیرد و ما راهنمایش کنیم . که همدیگر را پیدا کنیم . به وسیله یک موتور به اتفاق یکی از بچه های اطلاعات آمدند وقتی به سمت ما می آمدند یک تماس با بی سیم داشت ارتبطمان برقرار شده بود . گفت : داریم می آییم به جایی رسیدیم که من وقتی داخل سنگر روبازی پشت خاکریز نشسته بودم صورتم را به عقب برگرداندم موتور را دیدم که در یک لحظه دارد می آید و دو نفر هم سوار هستند و همان عینک دودی هم که می گفت به چشمانش زده بود و پشت موتور بود. چیفه اش هم به گردنش، در همین حین نگاهش کردم مثلا 50 متر به ما مانده بود. یکی از قارقارکهای عراق رسید و بالای سر اینها یکسری بمب مستقیم روی موتور انداخت که هر دو نفرشان به شهادت رسیدند. سپس برادرش علی به آنجا آمد. ما رفتیم که محل حادثه را ببنیم. آثاری، چیزی از محراب پیدا کنیم. از مجموع بدن محراب و آن دوستش و موتورش توانستیم یک چیزی مثلا دو کیلو پوست جمع کنیم. به این شکل محراب عزیز هم به کاوه پیوست. رعایت آداب مستحب موضوع رعايت آداب مستحب راوی محمد کشمیری متن کامل خاطره

من هر وقت می خواستم به علی کشمیری سلام کنم ، او زودتر از من سلام می کرد و من هیچ وقت موفق نشدم زودتر از او سلام کنم تا اینکه بعد از شهادتشان ایشان را در خواب دیدم ، خواستم سلام کنم ولی او زودتر از من سلام کرد و من جواب سلامش را دادم و در عالم خواب می دانستم که او شهید شده است . بعد گفتم : حالت چطور است ؟ گفت : خیلی خوب است . بعد گفتم : آقای کشمیری آیا من هم میتوانم پیش شما بیایم ؟ ایشان سنگی را که کاملاً سرخ بود و به اندازه یک گردو بود برداشت و به دست من داد و گفت : اگر توانستی این سنگ را در دستت نگه داری می توانی پیش ما بیایی . همین که سنگ سرخ را به دست من داد دستم به شدت سوخت و از شدت سوزش از خواب بیدار شدم و احساس کردم که دستم می سوزد . من اینگونه خواب را تعبیر کردم که من شهید نمی شوم ولی مجروح می شوم . همینطور هم شد من مجروح شدم ولی شهادت نصیبم نشد. ایثار و فداکاری موضوع ايثار و فداکاري راوی مهدی ضیایی متن کامل خاطره

یک روز که سید علی از جبهه آمده بود یک روز به اتفاق با موتور رفتیم فلکه ی 15 خرداد که رسیدیم موتور را کنار زد و رفت توی تلفن همگانی . من هم با ایاشن داخل کیوسک رفتم . شماره ای را گرفت و گفت کجا را وصل کنید و به آنجا گفت : کجا را وصل کنید . مهاباد را وصل کنید . پیرانشهر را وصل کنید . ایشان تلفن افیکس را گرفته بود . نهایتا تلفن وصل شد . به محور پیرانشهر و گفت : چرا خط ساکت است . چرا فعالیتی نداریم ، من از شنیدن حرفهای ایشان تعجب کردم و با خودم گفتم مگر ایشان چکاره است که از این جا با خط تماس برقرار کرده او می گوید چرا شما ساکتید . از توی تلفن همگانی دستور داد که 401 تا 60 بزنید . 30 تا 80 بزنید . وقتی این دستور صادر شد گوشی را به من داد . پشت گوشی صدای شلیک خمپلاره 60 و 80 به گوش می رسید . چند دستور عملیاتی داد و نهایتا تلفن قطع شد . بعد من به ایشان گفتم : علی بگو شما چکاره هستید ؟ تکلیف ما را روشن کن . تو الان نیروی جبهه هستی یا پایانی گرفته ای و آمدی گفت ما اینجا که می آییم می رویم توی لباس گزینش ولی در اصل از جبهه مرخصی گرفته ام . ایشان از جبهه مرخصی می گرفت می آمد اینجا کار می کرد و از اینجا مرخصی می گرفت می رفت جبهه. [۱]

پانویس

  1. یاران رضا