شهید محمد محمدی فرزند حسن: تفاوت بین نسخه‌ها

از دانش‌نامه فرهنگ ایثار , جهاد و شهادت
پرش به: ناوبری، جستجو
(صفحه‌ای جدید حاوی «کد شهید : 6717719 نام : محمد نام خانوادگی : محمدی‌ نام پدر : حسن‌ تاریخ تولد :...» ایجاد کرد)
 
 
سطر ۱: سطر ۱:
 +
{{جعبه اطلاعات افراد نظامی
 +
|نام فرد                = محمدمحمدی‌
 +
|تصویر                  =
 +
|توضیح تصویر            =
 +
|ملیت                  = [[پرونده:پرچم ایران.png|22px]] ایرانی
 +
|شهرت                  =
 +
|دین و مذهب            = [[مسلمان]]، [[شیعه]]
 +
|تولد                  =[[قوچان]]
 +
|شهادت                  = [[1367/03/26]]
 +
|وفات                  =
 +
|مرگ                    =
 +
|محل دفن                =[[باغ‌بهشت‌]]
 +
|مفقود                  =
 +
|جانباز                =
 +
|اسارت                  =
 +
|نیرو                  =
 +
|یگانهای خدمت          =
 +
|طول خدمت              =
 +
|درجه                  =
 +
|سمت‌ها                  =[[رزمنده‌]]
 +
|جنگ‌‌ها                  = [[جنگ ایران و عراق]]
 +
|نشان‌های لیاقت          =
 +
|عملیات‌              =
 +
|فعالیت‌ها              =
 +
|تحصیلات                =
 +
|تخصص‌ها                =
 +
|شغل                    =
 +
|خانواده                = نام پدر:حسن‌
 +
}}
 +
 
کد شهید : 6717719  
 
کد شهید : 6717719  
  
سطر ۲۵: سطر ۵۵:
 
گلزار : باغ‌بهشت‌
 
گلزار : باغ‌بهشت‌
  
خاطرات
+
==خاطرات==
 
+
خبر شهادت
+
 
+
موضوع : خبر شهادت
+
 
+
راوی : سمیه محمدی
+
 
+
متن کامل خاطره
+
 
+
 
+
سال 67 بود، نیمه خردادماه من 7 ساله بودم و سال اول ابتدایی را به پایان رسانده بودم . روز شماری می کردم که هرچه زودتر عمو بیاید و به قول خود وفا کند چون عمو قبل از رفتن به جبهه به من قول داده بود که اگر معدلم 20 شود، مرا با خود به قوچان ببرد چون آن موقع مادر تهران زندگی می کردیم و خانواده عمو به تازگی، به قوچان نقل مکان کرده بودند . من هم خیلی خوشحال بودم، از این که عمو از راه می رسد و موقع رفتن به قوچان من را هم می برد تا با پسر عموها و دختر عموهایم بازی کنم که بعد از گرفتن کارنامه ها هر روز روی پله های حیاط می نشستم و منتظر زنگ حیاط بودم تا عمو وارد شود ولی هر روز که می گذشت من ناامیدتر می شدم ولی با این حال باز هم می نشستم روی پله و منتظر عمو بودم . مادرم عقیده داشت که هر وقت کلاغ سرو صدا می کند می خواهد میهمان بیاید و من همین که سر و صدای کلاغها شروع می شد ‎ ، خوشحال می شدم و به طرف مامان می رفتم و می گفتم : مامان دیدی کلاغ داره سروصدا می کند حتماً دیگه عمو امروز می آید ولی غافل از اینکه سرو صدای کلاغ به خاطر یک خبر بد بود . خبری که زندگی ما و همه اقوام را دگرگون کرد . هیچ وقت یادم نمی رود - فکر می کنم 26 یا 27 خرداد بود - صبح از خواب بیدار شدم و مضطرب از خوابی که دیده بودم یادم نمی آید چه خوابی دیده ام شاید چون بچه بودم و چیزی از خواب نمی دانستم ولی یادم هست که وقتی از خواب بلند شدم، خیلی نگران بودم و از طرفی فقط از خوابم عمو یادم مانده بود . همین باعث شادی من بود چون فکر می کردم به خاطر آنکه عمو را در خواب دیده ام حتماً عمو امروز خواهد آمد . مامان هم خواب دیده بود ولی برعکس من مامان خیلی ناراحت بود چون مامان اکثر اوقات خوابهایش درست از آب در می آمد او چه خوابی دیده بود رازی است بین خودش و خدای خودش . ساعت حدود 11 صبح بود که من روی پله ها نشسته بودم که ناگهان خانم صاحب خانه از درآمد به مامان گفت که همسایه میوه های خیلی خوبی _ امروز - برای خودش آورده مامان چادر را سرش گذاشت که بیرون برود که با خانم صاحب خانه شروع به صحبت کردند . مامان به خانم صاحب خانه می گفت : که دیشب خواب بدی دیده است ولی او به مامان می گفت نباید به این خوابها اعتنا کند و باید برای خودش تعبیر خوبی بکند . مامان دستش را به سمت در برد که آنرا باز کند که ناگهان در باز شد و پدر با صورتی سرخ شده وارد شد . انگار که پدر کمی گریه کرده بود، وقتی مامان پدر را دید اول شوکه شد و بعد انگار که چیزی به خاطرش برسد از پدرم پرسید چی شده پدر حرفی نزد، مادرم طاقت از کف داد و گفت : آقای محمدی چیزی شده، خانم صاحبخانه گفت : زبانت را گاز بگیر، خدا نکند ولی مامان گفت : نه حتماً آقای محمدی چیزی شده . نکند یک وقت خدایی نکرده شهید شده است . این بار پدر فقط اشک می ریخت، وقتی به اینجا رسید همه ما فهمیدیم که چی شده ولی من هرگز نفهمیدم که مادر چطور فهمید که عمو شهید شده است . آن موقع من فقط هفت سال داشتم ولی با این حال می فهمیدم که شهید شدن یعنی اینکه من دیگر عمو را نخواهم دید . یعنی اینکه دیگه من برای بازی با بچه های عمو و با خود عمو به قوچان نمی روم . بلکه برای به خاکسپاری عمو به قوچان می روم . به برای شادی، بلکه برای عزا . در همان موقع بود که اشکی سرد سرتاسر صورتم را پیمود و به گونه هایم رسید و ما همه عزادار و با چشمانی اشک آلود به سمت قوچان حرکت کردیم شاید این بدترین خاطره در تمام عمرم باشد .
+
 
+
توجه به خانواده
+
  
موضوع : توجه به خانواده
 
  
راوی : احمد محمدی
+
* موضوع : خبر شهادت
  
متن کامل خاطره
+
سال 67 بود، نیمه خردادماه من 7 ساله بودم و سال اول ابتدایی را به پایان رسانده بودم. روز شماری می کردم که هرچه زودتر عمو بیاید و به قول خود وفا کند چون عمو قبل از رفتن به جبهه به من قول داده بود که اگر معدلم 20 شود، مرا با خود به قوچان ببرد چون آن موقع مادر تهران زندگی می کردیم و خانواده عمو به تازگی، به قوچان نقل مکان کرده بودند. من هم خیلی خوشحال بودم، از این که عمو از راه می رسد و موقع رفتن به قوچان من را هم می برد تا با پسر عموها و دختر عموهایم بازی کنم که بعد از گرفتن کارنامه ها هر روز روی پله های حیاط می نشستم و منتظر زنگ حیاط بودم تا عمو وارد شود ولی هر روز که می گذشت من ناامیدتر می شدم ولی با این حال باز هم می نشستم روی پله و منتظر عمو بودم. مادرم عقیده داشت که هر وقت کلاغ سرو صدا می کند می خواهد میهمان بیاید و من همین که سر و صدای کلاغها شروع می شد، خوشحال می شدم و به طرف مامان می رفتم و می گفتم: مامان دیدی کلاغ داره سروصدا می کند حتماً دیگه عمو امروز می آید ولی غافل از اینکه سرو صدای کلاغ به خاطر یک خبر بد بود. خبری که زندگی ما و همه اقوام را دگرگون کرد. هیچ وقت یادم نمی رود - فکر می کنم 26 یا 27 خرداد بود - صبح از خواب بیدار شدم و مضطرب از خوابی که دیده بودم یادم نمی آید چه خوابی دیده ام شاید چون بچه بودم و چیزی از خواب نمی دانستم ولی یادم هست که وقتی از خواب بلند شدم، خیلی نگران بودم و از طرفی فقط از خوابم عمو یادم مانده بود. همین باعث شادی من بود چون فکر می کردم به خاطر آنکه عمو را در خواب دیده ام حتماً عمو امروز خواهد آمد. مامان هم خواب دیده بود ولی برعکس من مامان خیلی ناراحت بود چون مامان اکثر اوقات خوابهایش درست از آب در می آمد او چه خوابی دیده بود رازی است بین خودش و خدای خودش . ساعت حدود 11 صبح بود که من روی پله ها نشسته بودم که ناگهان خانم صاحب خانه از درآمد به مامان گفت که همسایه میوه های خیلی خوبی _ امروز - برای خودش آورده مامان چادر را سرش گذاشت که بیرون برود که با خانم صاحب خانه شروع به صحبت کردند. مامان به خانم صاحب خانه می گفت: که دیشب خواب بدی دیده است ولی او به مامان می گفت نباید به این خوابها اعتنا کند و باید برای خودش تعبیر خوبی بکند. مامان دستش را به سمت در برد که آنرا باز کند که ناگهان در باز شد و پدر با صورتی سرخ شده وارد شد. انگار که پدر کمی گریه کرده بود، وقتی مامان پدر را دید اول شوکه شد و بعد انگار که چیزی به خاطرش برسد از پدرم پرسید چی شده پدر حرفی نزد، مادرم طاقت از کف داد و گفت: آقای محمدی چیزی شده، خانم صاحبخانه گفت: زبانت را گاز بگیر، خدا نکند ولی مامان گفت: نه حتماً آقای محمدی چیزی شده. نکند یک وقت خدایی نکرده شهید شده است. این بار پدر فقط اشک می ریخت، وقتی به اینجا رسید همه ما فهمیدیم که چی شده ولی من هرگز نفهمیدم که مادر چطور فهمید که عمو [[شهید]] شده است. آن موقع من فقط هفت سال داشتم ولی با این حال می فهمیدم که [[شهید]] شدن یعنی اینکه من دیگر عمو را نخواهم دید. یعنی اینکه دیگه من برای بازی با بچه های عمو و با خود عمو به قوچان نمی روم. بلکه برای به خاکسپاری عمو به قوچان می روم. به برای شادی، بلکه برای عزا. در همان موقع بود که اشکی سرد سرتاسر صورتم را پیمود و به گونه هایم رسید و ما همه عزادار و با چشمانی اشک آلود به سمت قوچان حرکت کردیم شاید این بدترین خاطره در تمام عمرم باشد. راوی : سمیه محمدی
  
 +
* موضوع : توجه به خانواده
  
کلاس اول ابتدایی بودم در نیمه دوم فروردین ماه بود . من پسری بازیگوش و خندان بودم همیشه پدرم نصیحت می کرد و می گفت : پسرم درس بخوان و اگر نه در خرداد قبول نخواهی شد . من که خیلی بازیگوش بودم سرم به کار خود گرم بود و گوش به این حرفها نمی دادم البته لازم به ذکر است که چون خیلی زرنگ بودم و ثلث اول و دوم معدل خوبی داشتم فکر نمی کردم ثلث سوم با مشکل روبرو شوم . خرداد ماه فرا رسید و موقع امتحانات شد و امتحاناتم را دادم بعد از چند روز نتیجه امتحانات مشخص شد . دائی کوچکم خبر تجدیدی مرا که یکی بود آن هم از درس دیکته داد از این موضوع ناراحت شدم از همه بیشتر پدرم ناراحت شد . و به من گفت : پسرم مگر به تو نگفته بودم که درس بخوانی چرا گوش نکردی؟ این هم عاقبت گوش ندادن . مرا از تمام بازیها منع کردند و من نیز با خودم عهد بستم که در شهریور حتماً بیست بگیرم و این طور هم شد و من از دیکته 20 گرفتم . این جرقه ای بود که من درس بخوانم و کوشش فراوانی بکنم، تا کلاس چهارم خوب پیش رفتم تا اینکه پدرم در سال 67 به جبهه اعزام شد و به من قول داد که اگر قبول شدم حتماً جایزه ای می گیرد . البته باید با معدل بالا قبول شوم تا جایزه بگیرم . بعد از گرفتن کارنامه قبولی خوشحال شدم و منتظر ماندم تا پدرم از جبهه بر گردد تا جایزه را بگیرم . بالاخره آمد اما بدن بدون روح او بله او شهید شده بود . مرا فقط یک لحظه گذاشتند تا پدرم را ببینم دقیقاً یادم است امکان نداشت روزی بدون خواندن قرآن به سر کار برود . فرض کنیم اگر سال اول ابتدایی پدرم مرا نصیحت و از بعضی بازیها معاف نمی کرد چه می شد مطمئناً الان پیشرفت نمی کردم .
+
کلاس اول ابتدایی بودم در نیمه دوم فروردین ماه بود. من پسری بازیگوش و خندان بودم همیشه پدرم نصیحت می کرد و می گفت: پسرم درس بخوان و اگر نه در خرداد قبول نخواهی شد. من که خیلی بازیگوش بودم سرم به کار خود گرم بود و گوش به این حرفها نمی دادم البته لازم به ذکر است که چون خیلی زرنگ بودم و ثلث اول و دوم معدل خوبی داشتم فکر نمی کردم ثلث سوم با مشکل روبرو شوم. خرداد ماه فرا رسید و موقع امتحانات شد و امتحاناتم را دادم بعد از چند روز نتیجه امتحانات مشخص شد. دائی کوچکم خبر تجدیدی مرا که یکی بود آن هم از درس دیکته داد از این موضوع ناراحت شدم از همه بیشتر پدرم ناراحت شد. و به من گفت: پسرم مگر به تو نگفته بودم که درس بخوانی چرا گوش نکردی؟ این هم عاقبت گوش ندادن. مرا از تمام بازیها منع کردند و من نیز با خودم عهد بستم که در شهریور حتماً بیست بگیرم و این طور هم شد و من از دیکته 20 گرفتم. این جرقه ای بود که من درس بخوانم و کوشش فراوانی بکنم، تا کلاس چهارم خوب پیش رفتم تا اینکه پدرم در سال 67 به جبهه اعزام شد و به من قول داد که اگر قبول شدم حتماً جایزه ای می گیرد. البته باید با معدل بالا قبول شوم تا جایزه بگیرم. بعد از گرفتن کارنامه قبولی خوشحال شدم و منتظر ماندم تا پدرم از جبهه بر گردد تا جایزه را بگیرم. بالاخره آمد اما بدن بدون روح او بله او [[شهید]] شده بود. مرا فقط یک لحظه گذاشتند تا پدرم را ببینم دقیقاً یادم است امکان نداشت روزی بدون خواندن قرآن به سر کار برود. فرض کنیم اگر سال اول ابتدایی پدرم مرا نصیحت و از بعضی بازیها معاف نمی کرد چه می شد مطمئناً الان پیشرفت نمی کردم. راوی : احمد محمدی
 +
<ref>[http://yaranereza.ir/ShowSoldier.aspx?SID=18715 سایت یاران رضا]</ref>
 +
==پانویس==
 +
<references />
  
منبع سایت: http://yaranereza.ir/ShowSoldier.aspx?SID= 18715
+
==رده==
 +
{{ترتیب‌پیش‌فرض: محمد محمدی‌}}
 +
[[رده: شهدا]]
 +
[[رده: شهدای دفاع مقدس]]
 +
[[رده: شهدای ایران]]
 +
[[رده: شهدای استان خراسان رضوی]]
 +
[[رده: شهدای شهرستان قوچان]]

نسخهٔ کنونی تا ‏۱۴ آبان ۱۳۹۹، ساعت ۲۲:۵۷

محمدمحمدی‌
ملیت پرچم ایران.png ایرانی
دین و مذهب مسلمان، شیعه
تولد قوچان
شهادت 1367/03/26
محل دفن باغ‌بهشت‌
سمت‌ها رزمنده‌
جنگ‌‌ها جنگ ایران و عراق
خانواده نام پدر:حسن‌


کد شهید : 6717719

نام : محمد

نام خانوادگی : محمدی‌

نام پدر : حسن‌

تاریخ تولد :

محل تولد : قوچان

تاریخ شهادت : 1367/03/26

مکان شهادت :

تحصیلات : نامشخص منطقه شهادت :

شغل : یگان خدمتی :

گروه مربوط : گروهی برای این شهید ثبت نشده است .

نوع عضویت : سایر شهدا مسئولیت : رزمنده‌

گلزار : باغ‌بهشت‌

خاطرات

  • موضوع : خبر شهادت

سال 67 بود، نیمه خردادماه من 7 ساله بودم و سال اول ابتدایی را به پایان رسانده بودم. روز شماری می کردم که هرچه زودتر عمو بیاید و به قول خود وفا کند چون عمو قبل از رفتن به جبهه به من قول داده بود که اگر معدلم 20 شود، مرا با خود به قوچان ببرد چون آن موقع مادر تهران زندگی می کردیم و خانواده عمو به تازگی، به قوچان نقل مکان کرده بودند. من هم خیلی خوشحال بودم، از این که عمو از راه می رسد و موقع رفتن به قوچان من را هم می برد تا با پسر عموها و دختر عموهایم بازی کنم که بعد از گرفتن کارنامه ها هر روز روی پله های حیاط می نشستم و منتظر زنگ حیاط بودم تا عمو وارد شود ولی هر روز که می گذشت من ناامیدتر می شدم ولی با این حال باز هم می نشستم روی پله و منتظر عمو بودم. مادرم عقیده داشت که هر وقت کلاغ سرو صدا می کند می خواهد میهمان بیاید و من همین که سر و صدای کلاغها شروع می شد، خوشحال می شدم و به طرف مامان می رفتم و می گفتم: مامان دیدی کلاغ داره سروصدا می کند حتماً دیگه عمو امروز می آید ولی غافل از اینکه سرو صدای کلاغ به خاطر یک خبر بد بود. خبری که زندگی ما و همه اقوام را دگرگون کرد. هیچ وقت یادم نمی رود - فکر می کنم 26 یا 27 خرداد بود - صبح از خواب بیدار شدم و مضطرب از خوابی که دیده بودم یادم نمی آید چه خوابی دیده ام شاید چون بچه بودم و چیزی از خواب نمی دانستم ولی یادم هست که وقتی از خواب بلند شدم، خیلی نگران بودم و از طرفی فقط از خوابم عمو یادم مانده بود. همین باعث شادی من بود چون فکر می کردم به خاطر آنکه عمو را در خواب دیده ام حتماً عمو امروز خواهد آمد. مامان هم خواب دیده بود ولی برعکس من مامان خیلی ناراحت بود چون مامان اکثر اوقات خوابهایش درست از آب در می آمد او چه خوابی دیده بود رازی است بین خودش و خدای خودش . ساعت حدود 11 صبح بود که من روی پله ها نشسته بودم که ناگهان خانم صاحب خانه از درآمد به مامان گفت که همسایه میوه های خیلی خوبی _ امروز - برای خودش آورده مامان چادر را سرش گذاشت که بیرون برود که با خانم صاحب خانه شروع به صحبت کردند. مامان به خانم صاحب خانه می گفت: که دیشب خواب بدی دیده است ولی او به مامان می گفت نباید به این خوابها اعتنا کند و باید برای خودش تعبیر خوبی بکند. مامان دستش را به سمت در برد که آنرا باز کند که ناگهان در باز شد و پدر با صورتی سرخ شده وارد شد. انگار که پدر کمی گریه کرده بود، وقتی مامان پدر را دید اول شوکه شد و بعد انگار که چیزی به خاطرش برسد از پدرم پرسید چی شده پدر حرفی نزد، مادرم طاقت از کف داد و گفت: آقای محمدی چیزی شده، خانم صاحبخانه گفت: زبانت را گاز بگیر، خدا نکند ولی مامان گفت: نه حتماً آقای محمدی چیزی شده. نکند یک وقت خدایی نکرده شهید شده است. این بار پدر فقط اشک می ریخت، وقتی به اینجا رسید همه ما فهمیدیم که چی شده ولی من هرگز نفهمیدم که مادر چطور فهمید که عمو شهید شده است. آن موقع من فقط هفت سال داشتم ولی با این حال می فهمیدم که شهید شدن یعنی اینکه من دیگر عمو را نخواهم دید. یعنی اینکه دیگه من برای بازی با بچه های عمو و با خود عمو به قوچان نمی روم. بلکه برای به خاکسپاری عمو به قوچان می روم. به برای شادی، بلکه برای عزا. در همان موقع بود که اشکی سرد سرتاسر صورتم را پیمود و به گونه هایم رسید و ما همه عزادار و با چشمانی اشک آلود به سمت قوچان حرکت کردیم شاید این بدترین خاطره در تمام عمرم باشد. راوی : سمیه محمدی

  • موضوع : توجه به خانواده

کلاس اول ابتدایی بودم در نیمه دوم فروردین ماه بود. من پسری بازیگوش و خندان بودم همیشه پدرم نصیحت می کرد و می گفت: پسرم درس بخوان و اگر نه در خرداد قبول نخواهی شد. من که خیلی بازیگوش بودم سرم به کار خود گرم بود و گوش به این حرفها نمی دادم البته لازم به ذکر است که چون خیلی زرنگ بودم و ثلث اول و دوم معدل خوبی داشتم فکر نمی کردم ثلث سوم با مشکل روبرو شوم. خرداد ماه فرا رسید و موقع امتحانات شد و امتحاناتم را دادم بعد از چند روز نتیجه امتحانات مشخص شد. دائی کوچکم خبر تجدیدی مرا که یکی بود آن هم از درس دیکته داد از این موضوع ناراحت شدم از همه بیشتر پدرم ناراحت شد. و به من گفت: پسرم مگر به تو نگفته بودم که درس بخوانی چرا گوش نکردی؟ این هم عاقبت گوش ندادن. مرا از تمام بازیها منع کردند و من نیز با خودم عهد بستم که در شهریور حتماً بیست بگیرم و این طور هم شد و من از دیکته 20 گرفتم. این جرقه ای بود که من درس بخوانم و کوشش فراوانی بکنم، تا کلاس چهارم خوب پیش رفتم تا اینکه پدرم در سال 67 به جبهه اعزام شد و به من قول داد که اگر قبول شدم حتماً جایزه ای می گیرد. البته باید با معدل بالا قبول شوم تا جایزه بگیرم. بعد از گرفتن کارنامه قبولی خوشحال شدم و منتظر ماندم تا پدرم از جبهه بر گردد تا جایزه را بگیرم. بالاخره آمد اما بدن بدون روح او بله او شهید شده بود. مرا فقط یک لحظه گذاشتند تا پدرم را ببینم دقیقاً یادم است امکان نداشت روزی بدون خواندن قرآن به سر کار برود. فرض کنیم اگر سال اول ابتدایی پدرم مرا نصیحت و از بعضی بازیها معاف نمی کرد چه می شد مطمئناً الان پیشرفت نمی کردم. راوی : احمد محمدی [۱]

پانویس

  1. سایت یاران رضا

رده