شهید غلامحسن مظفری: تفاوت بین نسخهها
Bozorgmehr98 (بحث | مشارکتها) |
|||
سطر ۱: | سطر ۱: | ||
− | کد شهید: 6312975 | + | کد شهید: 6312975 |
− | نام : غلامحسن | + | |
− | + | نام : غلامحسن | |
− | + | ||
− | + | نام خانوادگی : مظفری | |
− | شغل : محصل | + | |
+ | نام پدر : غلامرضا | ||
+ | |||
+ | محل تولد : نیشابور | ||
+ | |||
+ | تاریخ شهادت : 1363/12/22 | ||
+ | |||
+ | تحصیلات : نامشخص | ||
+ | |||
+ | شغل : محصل | ||
+ | |||
گروه مربوط : گروهی برای این شهید ثبت نشده است. | گروه مربوط : گروهی برای این شهید ثبت نشده است. | ||
− | نوع عضویت : سایر شهدا مسئولیت : رزمنده | + | |
+ | نوع عضویت : سایر شهدا | ||
+ | |||
+ | مسئولیت : رزمنده | ||
+ | |||
گلزار : بهشتفضل | گلزار : بهشتفضل | ||
− | خاطرات | + | |
− | پیش بینی شهادت | + | |
− | + | ==خاطرات== | |
+ | |||
+ | |||
+ | پیش بینی شهادت | ||
+ | |||
راوی کوکب مظفری | راوی کوکب مظفری | ||
− | |||
شب قبل از رفتن پسر همسایه مان را همراه خود به گلزار شهدا برده بود و گفته بود که من این دفعه [[شهید]] می شوم و به خانواده ام چیزی نگفته ام. زمانیکه مرا آوردند در اینجا دفنم کنید. جایش را نشان داد و گفت: چون هر کسی از هر دری آمد مرا ببیند. (باحالت شوخی). | شب قبل از رفتن پسر همسایه مان را همراه خود به گلزار شهدا برده بود و گفته بود که من این دفعه [[شهید]] می شوم و به خانواده ام چیزی نگفته ام. زمانیکه مرا آوردند در اینجا دفنم کنید. جایش را نشان داد و گفت: چون هر کسی از هر دری آمد مرا ببیند. (باحالت شوخی). | ||
− | محبوبیت شهید نزد دیگران | + | |
− | + | ||
+ | |||
+ | محبوبیت شهید نزد دیگران | ||
+ | |||
راوی کوکب مظفری | راوی کوکب مظفری | ||
− | + | ||
یک روز من سرمزار غلامحسین نشسته بودم و گریه می کردم، مردی که در آن اطراف بود و [[قرآن]] می خواند و حدود 80 سال سن داشت آمد و به من گفت: بلند شو مادر گریه نکن. گفتم: چرا؟ گفت: چونکه اگر بچه شما صد سال هم می ماند باز هم شهید می شد. چون روحیات دیگری داشت و مشخص بود که شهید می شود. | یک روز من سرمزار غلامحسین نشسته بودم و گریه می کردم، مردی که در آن اطراف بود و [[قرآن]] می خواند و حدود 80 سال سن داشت آمد و به من گفت: بلند شو مادر گریه نکن. گفتم: چرا؟ گفت: چونکه اگر بچه شما صد سال هم می ماند باز هم شهید می شد. چون روحیات دیگری داشت و مشخص بود که شهید می شود. | ||
− | + | ||
− | + | ||
+ | |||
+ | خبر شهادت | ||
+ | |||
راوی کوکب مظفری | راوی کوکب مظفری | ||
− | + | ||
شب قبل از شهادتش خواب دیدم که غلامحسین آمده و در اتاق دراز کشیده است در حالی که دستش قطع شده است. نگران شدم صبح رفتم و از دوستان او آقای ثابتی و ولیعصری که همراه او بودند پرسیدم که غلامحسین را ندیدید؟ آنها گفتند: شما نگران نباشید او بعد از ما می آید به مرخصی وقتی دیدند من اصرار زیادی می کنم. گفتند: نامه اش حتماً چند روز دیگر به دست شما می رسد. ازقرار معلوم اینها خودشان به اداره پست می روند و از آنجا تلگراف می زنند. همان تلگراف را به در خانه می آورند ولی من می دیدم که برادر بزرگترش به این طرف و آن طرف می رود و آرام و قرار ندارد. سه روز بعد از گذشت آن ماجرا بود که پیکر مطهرش را آوردند. | شب قبل از شهادتش خواب دیدم که غلامحسین آمده و در اتاق دراز کشیده است در حالی که دستش قطع شده است. نگران شدم صبح رفتم و از دوستان او آقای ثابتی و ولیعصری که همراه او بودند پرسیدم که غلامحسین را ندیدید؟ آنها گفتند: شما نگران نباشید او بعد از ما می آید به مرخصی وقتی دیدند من اصرار زیادی می کنم. گفتند: نامه اش حتماً چند روز دیگر به دست شما می رسد. ازقرار معلوم اینها خودشان به اداره پست می روند و از آنجا تلگراف می زنند. همان تلگراف را به در خانه می آورند ولی من می دیدم که برادر بزرگترش به این طرف و آن طرف می رود و آرام و قرار ندارد. سه روز بعد از گذشت آن ماجرا بود که پیکر مطهرش را آوردند. | ||
− | تولد و کودکی | + | |
− | + | ||
+ | |||
+ | تولد و کودکی | ||
+ | |||
راوی کوکب مظفری | راوی کوکب مظفری | ||
− | + | ||
غلامحسین در سن 4 سالگی از روی پشت بام افتاد و یک شبانه روز در بیمارستان بیهوش بود. من مقداری پول نذر حضرت ابوالفضل کردم تا او خوب شود. و به لطف آقا اباالفضل او به هوش آمد و خود شد. | غلامحسین در سن 4 سالگی از روی پشت بام افتاد و یک شبانه روز در بیمارستان بیهوش بود. من مقداری پول نذر حضرت ابوالفضل کردم تا او خوب شود. و به لطف آقا اباالفضل او به هوش آمد و خود شد. | ||
− | خواب و رویای دیگران درمورد شهید | + | |
− | + | ||
+ | |||
+ | خواب و رویای دیگران درمورد شهید | ||
+ | |||
راوی کوکب مظفری | راوی کوکب مظفری | ||
− | + | ||
به یاد دارم شبی که غلام حسن شهید شده بود خواب دیدم که ایشان با چرخ به خانه آمده اند و در گوشه ای نشسته اند بعد دیدم که به زانوی ایشان [[ترکش]] خورده و لباسهایش همه خاکی و خونی است . پیش ایشان آمدم و گفتم : غلام حسن چرا برگشته اید ؟ شما که هنوز 18 روز دیگر از خدمتتان باقی مانده است . بعد ایشان گفت: چون پایم زخمی شده بود به من مرخصی دادند درهمین لحظه از خواب بیدار شدم و بدنم شروع به لرزش کرد . بعد که خبر [[شهادت]] او را آوردند فهمیدم همان ساعتی که من این خواب را دیده ام ایشان شهید شده است . | به یاد دارم شبی که غلام حسن شهید شده بود خواب دیدم که ایشان با چرخ به خانه آمده اند و در گوشه ای نشسته اند بعد دیدم که به زانوی ایشان [[ترکش]] خورده و لباسهایش همه خاکی و خونی است . پیش ایشان آمدم و گفتم : غلام حسن چرا برگشته اید ؟ شما که هنوز 18 روز دیگر از خدمتتان باقی مانده است . بعد ایشان گفت: چون پایم زخمی شده بود به من مرخصی دادند درهمین لحظه از خواب بیدار شدم و بدنم شروع به لرزش کرد . بعد که خبر [[شهادت]] او را آوردند فهمیدم همان ساعتی که من این خواب را دیده ام ایشان شهید شده است . | ||
− | خواب و رویای دیگران درمورد شهید | + | |
− | + | ||
+ | |||
+ | خواب و رویای دیگران درمورد شهید | ||
+ | |||
راوی کوکب مظفری | راوی کوکب مظفری | ||
− | + | ||
یک شب دو تا از همسایه های ما با هم دعوا کرده بودند یکی از آنها خواب دیده بود که غلام حسن آمده و گفتند : به مادرم بگویید که این دو بشکه ای که در کوچه هستند (منظور همین دو همسایه ) و خیلی هم دود می کنند و قیری هستند به آنها نزدیک نشوید چون آن دو همسایه همیشه سعی می کردند که بین مردم اختلاف ایجاد کنند . | یک شب دو تا از همسایه های ما با هم دعوا کرده بودند یکی از آنها خواب دیده بود که غلام حسن آمده و گفتند : به مادرم بگویید که این دو بشکه ای که در کوچه هستند (منظور همین دو همسایه ) و خیلی هم دود می کنند و قیری هستند به آنها نزدیک نشوید چون آن دو همسایه همیشه سعی می کردند که بین مردم اختلاف ایجاد کنند . | ||
+ | |||
+ | |||
<ref>[http://yaranereza.ir/ShowSoldier.aspx?SID=19364 سایت یاران رضا]</ref> | <ref>[http://yaranereza.ir/ShowSoldier.aspx?SID=19364 سایت یاران رضا]</ref> | ||
==پانویس== | ==پانویس== | ||
<references /> | <references /> | ||
==رده== | ==رده== |
نسخهٔ ۳ بهمن ۱۳۹۹، ساعت ۱۵:۴۵
کد شهید: 6312975
نام : غلامحسن
نام خانوادگی : مظفری
نام پدر : غلامرضا
محل تولد : نیشابور
تاریخ شهادت : 1363/12/22
تحصیلات : نامشخص
شغل : محصل
گروه مربوط : گروهی برای این شهید ثبت نشده است.
نوع عضویت : سایر شهدا
مسئولیت : رزمنده
گلزار : بهشتفضل
خاطرات
پیش بینی شهادت
راوی کوکب مظفری
شب قبل از رفتن پسر همسایه مان را همراه خود به گلزار شهدا برده بود و گفته بود که من این دفعه شهید می شوم و به خانواده ام چیزی نگفته ام. زمانیکه مرا آوردند در اینجا دفنم کنید. جایش را نشان داد و گفت: چون هر کسی از هر دری آمد مرا ببیند. (باحالت شوخی).
محبوبیت شهید نزد دیگران
راوی کوکب مظفری
یک روز من سرمزار غلامحسین نشسته بودم و گریه می کردم، مردی که در آن اطراف بود و قرآن می خواند و حدود 80 سال سن داشت آمد و به من گفت: بلند شو مادر گریه نکن. گفتم: چرا؟ گفت: چونکه اگر بچه شما صد سال هم می ماند باز هم شهید می شد. چون روحیات دیگری داشت و مشخص بود که شهید می شود.
خبر شهادت
راوی کوکب مظفری
شب قبل از شهادتش خواب دیدم که غلامحسین آمده و در اتاق دراز کشیده است در حالی که دستش قطع شده است. نگران شدم صبح رفتم و از دوستان او آقای ثابتی و ولیعصری که همراه او بودند پرسیدم که غلامحسین را ندیدید؟ آنها گفتند: شما نگران نباشید او بعد از ما می آید به مرخصی وقتی دیدند من اصرار زیادی می کنم. گفتند: نامه اش حتماً چند روز دیگر به دست شما می رسد. ازقرار معلوم اینها خودشان به اداره پست می روند و از آنجا تلگراف می زنند. همان تلگراف را به در خانه می آورند ولی من می دیدم که برادر بزرگترش به این طرف و آن طرف می رود و آرام و قرار ندارد. سه روز بعد از گذشت آن ماجرا بود که پیکر مطهرش را آوردند.
تولد و کودکی
راوی کوکب مظفری
غلامحسین در سن 4 سالگی از روی پشت بام افتاد و یک شبانه روز در بیمارستان بیهوش بود. من مقداری پول نذر حضرت ابوالفضل کردم تا او خوب شود. و به لطف آقا اباالفضل او به هوش آمد و خود شد.
خواب و رویای دیگران درمورد شهید
راوی کوکب مظفری
به یاد دارم شبی که غلام حسن شهید شده بود خواب دیدم که ایشان با چرخ به خانه آمده اند و در گوشه ای نشسته اند بعد دیدم که به زانوی ایشان ترکش خورده و لباسهایش همه خاکی و خونی است . پیش ایشان آمدم و گفتم : غلام حسن چرا برگشته اید ؟ شما که هنوز 18 روز دیگر از خدمتتان باقی مانده است . بعد ایشان گفت: چون پایم زخمی شده بود به من مرخصی دادند درهمین لحظه از خواب بیدار شدم و بدنم شروع به لرزش کرد . بعد که خبر شهادت او را آوردند فهمیدم همان ساعتی که من این خواب را دیده ام ایشان شهید شده است .
خواب و رویای دیگران درمورد شهید
راوی کوکب مظفری
یک شب دو تا از همسایه های ما با هم دعوا کرده بودند یکی از آنها خواب دیده بود که غلام حسن آمده و گفتند : به مادرم بگویید که این دو بشکه ای که در کوچه هستند (منظور همین دو همسایه ) و خیلی هم دود می کنند و قیری هستند به آنها نزدیک نشوید چون آن دو همسایه همیشه سعی می کردند که بین مردم اختلاف ایجاد کنند .