شهیدخسروابراهیمی بقال: تفاوت بین نسخهها
(صفحهای جدید حاوی «شهید خسرو ابراهیمی بقال تاریخ تولد :1332/03/30 تاریخ شهادت : 1365/02/10 محل شهادت : نامش...» ایجاد کرد) |
|||
سطر ۸۲: | سطر ۸۲: | ||
منبع: سایت شهدای ارتش | منبع: سایت شهدای ارتش | ||
+ | ==رده== {{ترتیبپیشفرض:خسرو_ابراهیمی بقال}} | ||
+ | [[رده: شهدا]] | ||
+ | [[رده: شهدای دوران دفاع مقدس]] | ||
+ | [[رده: شهدای ارتش جمهوری اسلامی ایران]] | ||
+ | [[رده: شهدای ایران]] | ||
+ | [[رده: شهدای استان اردبیل]] | ||
+ | [[رده: شهدای شهرستان اردبیل]] |
نسخهٔ ۳۱ شهریور ۱۳۹۷، ساعت ۲۱:۱۲
شهید خسرو ابراهیمی بقال تاریخ تولد :1332/03/30 تاریخ شهادت : 1365/02/10 محل شهادت : نامشخص محل آرامگاه :اردبیل - غریبان
زندگینامه شهید خسرو ابراهیمی، در تاريخ، 1332/03/03 در محله ی بخش علی اردبیل به دنیا آمد؛ پدرش حسین ابراهیمی نظامی ارتش بود و به همین خاطر دوران کودکی و نوجوانی خسرو، در شهرهای مختلف کشور، به جهت مأموریت های پدر، سپری گردید.
خسرو، اولین فرزند خانواده ای بود که هفت فرزند داشت، مادرش دارای سواد سیکل، و خانه دار بود و پدر او هم دیپلم داشت؛ باسواد بودن پدر و مادر در کیفیت تحصیل فرزندان از جمله خسرو، تأثیر مثبت داشت؛ از لحاظ مالی زندگی آنها در حد متوسط بود و با حقوق نظامی پدر، روزگار می گذراندند. او دوران ابتدایی را در شهر مراغه تحصیل کرد و در انجام تکالیف، و از لحاظ وضعیت تحصیلی بسیار عالی بود، کودکی خوش برخورد، که با دوستانش رابطه ی خوبی برقرار می کرد. پس از طی تحصیلات ابتدایی، دوران راهنمایی را در مشگین شهر، و دوران دبیرستان را چند سال در مراغه و بقیه را در جهان علوم اردبیل به پایان رساند، در حالی که همواره از دانش آموزان ممتاز محسوب می شد؛ در تمامی این دوران در کنار درس، از مسائل مذهبی غافل نماند و از مطالعه دريغ نمی ورزید؛ او همیشه برای نماز اول وقت اهمیت قائل بود، فردی متواضع بود که با خوشرویی و صبر، رضایت خانواده و دوستان و آشنایان را جلب مي کرد. اين شهيد عزيز، پس از اخذ مدرک دیپلم، با معدل عالی، به جهت اشتیاق و علاقه در سال 1359 در تهران، وارد دانشکده افسری شد و پس از چهار سال تحصیل در دانشکده افسری تهران و مرکز آموزش زرهی شیراز، موفق به اخذ مدرک لیسانس گردید و به عنوان افسری زبده و ممتاز، با درجه ی ستوان دومی و در رسته زرهی، دوره های تخصصی و عملی را با موفقیت پشت سر گذاشت و بعد از دوره مقدماتی، به «لشگر 16 زرهی قزوین» انتقال یافت. پس از پیروزی انقلاب اسلامی و سرنگونی رژیم شاه، خسرو که دارای عقايد محکم دینی و شور و اشتیاق مذهبی بود، با جان و دل به صفوف مردم پیوست و دوشادوش مبارزان انقلابی، به ادای وظیفه در ارتش پرداخت و در این زمان به عنوان جانشین و معاون فرمانده گردان 234 لشکر 16 زرهی قزوین مشغول به خدمت شد و با آغاز جنگ تحمیلی در كلیه عملیات های لشگر شركت داشت. وي همواره سربازانش را مثل برادر و فرزند دوست می داشت، یکی از دوستان ابراهیمی که همرزم او هم بود و تازه به خدمت سربازی رفته بود نقل می کرد: «ظهر روزی که من برای اولین بار برای فرمانده ناهار می بردم به چادر فرماندهی که رسیدم دست و پایم را گم کردم، سر و وضعم را مرتب کردم و آرام وارد چادر فرماندهی شدم، دیدم همه سربازان در حال خوردن غذا هستند پرسیدم فرمانده نیامده؟ یکی از آنها گفت: انگار تازه واردی؟ گفتم: بله، گفت: فرمانده آن جا در جمع سربازان مشغول خوردن غذا است، من واقعاً از رفتارشان خوشحال شدم و به جمع آنها پیوستم». شهيد ابراهيمي، پس از شروع جنگ همواره از پیشتازان اعزام به مناطق جنگی بود، به عنوان فرمانده گردان در مناطق عملیاتی غرب و جنوب کشور حاضر گردید. او چندین بار در راه دفاع از کیان کشور به شدت مجروح گشت و پس از بهبود نسبی، بار دیگر عازم جبهه های جنگ شد، وي در طول دوران خدمت خویش همواره به جهت شجاعت و اخلاص، زبانزد رزمندگان بوده و در تاریخ، 1359/12/29 به خاطر جدیت در مدیریت صحیح یگان و رشادت در عملیات جنوب کشور، با اخذ یک سال ارشدیت مورد تشویق قرار گرفت و در تاریخ، 1364/07/01 به درجه سرگردی نائل آمد. اين شهيد گرانقدر، سرانجام در منطقه ی عملیاتی فکه، در حین عملیات رزمی و به هنگام پیش روی به سوی دشمن، به وسیله مزدوران متجاوز بعثی به شهادت رسید و در خون پاک و مطهر خویش غلطید، پیکر پاک او پس از تشییعی با شکوه، در گلزار غریبان اردبیل به خاک سپرده شد.
"هو الرّئوف" شهید خسرو ابراهیمی در سومین روز خرداد ماه سال یک هزار و سی صد و سی و دو در محله ی بخشعلی اردبیل به دنیا آمد.
پدرش حسین نظامی ارتش بود و به همین خاطر دوران کودکی و نوجوانی خسرو در شهرهای مختلف کشور، به جهت ماموریت های پدر، سپری گردید. خسرو اولین فرزند خانواده ای بود که هفت فرزند داشتند.
مادرش رباب نامور سواد سیکل داشت و خانه دار بود. برخلاف پدر که دیپلم داشت.
اما باسواد بودن آن دو در کیفیت تحصیل فرزندان از جمله خسرو تاثیر مثبت داشت. از لحاظ مالی زندگی آنها در حد متوسطی بود و با حقوق نظامی گری پدر روزگار می گذراندند.
خسرو دوران ابتدایی را در شهر مراغه تحصیل کرد. او در انجام تکالیف و وضعیت تحصیلی بسیار عالی بود.
کودکی خوش برخورد بود که به آرامی با دوستانش رابطه ی خوبی برقرار می کرد.
او هر موقع که از مدرسه می آمد اتفاقات مهم پیش آمده را به خانواده میگفت. ابراهیمی دوران راهنمایی را در مشگین شهر و دوران دبیرستان را چند سال در مراغه و بقیه را در جهان علوم اردبیل به پایان رساند. در حالی که همواره از دانش آموزان ممتاز محسوب می شد. او در تمامی این دوران ترک تحصیل نکرد و در کنار درس به مسائل مذهبی خود رسیدگی کرده و از مطالعه غفلت نمی ورزید. او همیشه به نماز اول وقت اهمیت قائل بود و پای بندی خود را به مسائل دینی نشان می داد. ایشان فردی متواضع بود که با خوشرویی و صبر رضایت خانواده و دوستان و آشنایان را جلب کرده بود. دوست او در این دوران اسماعیل مالک پور (جانباز) بود. خسرو پس از اخذ مدرک دیپلم با معدل عالی به جهت اشتیاق و علاقه در سال 1359 در تهران وارد دانشکده ی افسری شد و پس از چهار سال تحصیل در دانشکده ی افسری تهران و شیراز، موفق به اخذ مدرک لیسانس گردید و به عنوان افسر زبده و درجه دار ممتاز با درجه ی ستوان دومی وارد ارتش شد. پس از پیروزی انقلاب اسلامی و سرنگونی رژیم شاه، خسرو که دارای علاقه های محکم دینی و شور و اشتیاق مذهبی بود، با جان و دل به صفوف مردم پیوست و دوشادوش مبارزان انقلابی، به ادای وظیفه در ارتش پرداخت و پس از پیروزی انقلاب به عنوان جانشین و معاون فرمانده گردان، در گردان 234 لشکر 16 زرهی قزوین مشغول به خدمت شد. خسرو در سال 1361 ازدواج نمود که ثمره ی این ازدواج یک دختر بود.
بعد از یک ازدواج ساده به مدت 6 ماه در خانه ی پدری زندگی کردند که بعداً به منزلی اجاره ای نقل مکان نمودند.
خسرو همواره سربازانش را مثل برادر و فرزند دوست می داشت. یکی از دوستان ابراهیمی که همرزم ایشان هم بود و تازه به خدمت سربازی رفته بود که نقل می کرد: "ظهر روزی من برای اولین بار برای فرمانده ناهار می بردم به چادر فرماندهی که رسیدم دست و پایم را گم کردم.
سر و وضعم را مرتب کردم و آرام وارد چادر فرماندهی شدم. دیدم همه ی سربازان در حال خوردن غذا هستند پرسیدم فرمانده نیامده؟ یکی از آنها گفت: انگار تازه واردی. گفتم: بله. گفت: فرمانده آن جا در جمع سربازان مشغول خوردن غذا است. من واقعاً از رفتارشان خوشحال شدم و به جمع آنها پیوستم."
خسرو پس از شروع جنگ همواره از پیش تازان اعزام به مناطق جنگی بود، به عنوان فرمانده گردان در مناطق عملیاتی غرب و جنوب کشور حاضر گردید و با خلق حماسیه های بی نظیر در سال هزار و سی صد و پنجاه و نه به یک سال ارشدیت مفتخر شد و به عنوان افسر نمونه مورد تشویق واقع شد. او چندین بار در راه دفاع از ناموس و کیان کشور به شدت مجروح گشت و پس از بهبود نسبی، بار دیگر عازم جبهه های جنگ شد. خسرو ابراهیمی در طول دوران خدمت خویش همواره به جهت شجاعت و اخلاص زبان زد رزمندگان بوده و در تاریخ 1359/12/29 به خاطر جدیت در مدیریت صحیح یگان و رشادت در عملیات جنوب کشور با اخذ یک سال ارشدیت مورد تشویق قرار گرفت و در تاریخ 1364/07/01 به درجه ی سرگردی نایل گردید. خسرو ابراهیمی، سرانجام در دهم ارد یبهشت سال هزار و سی صد و شصت و پنج در منطقه ی عملیاتی فکه در حین عملیات رزمی و به هنگان پیش روی به سوی دشمن، به وسیله ی مزدوران متجاوز بعثی به شهادت رسید و در خون پاک و مطهرش خویش فرو غلطید و پیکر پاک او پس از تشییعی با شکوه در گلزار غریبان اردبیل به خاک سپرده شد. پدرش حسین ابراهیمی به نقل از یکی از همرزمان شهید درباره ی شهادت سرتیپ شهید خسرو ابراهیمی چنین می گوید: "صبح بود و هنوز مدتی به طلوع آفتاب باقی مانده بود.
نسیم خنک، گونه ی شن های صحرا را که تا لحظاتی دیگر زیر تابش آفتاب گرم جنوب داغ و سوزان می شدند نوازش می داد.
سرگرد ابراهیمی تازه نمازش راتمام کرده بود که پیغام مهمی از فرماندهی لشکر به دستش رسید. فوراً دستور آماده باش به گردان صادر نمود. جانمازش را جمع کرد و زود لباسهایش را پوشید و از چادر خارج شد.
چند بار نفس عمیق کشید. پیغام فرماندهی، ذهنش را به شدت مشغول کرده بود. باید هر چه زودتر گردان را به طرف خط مقدم حرکت می داد. خبر رسیده بود که دیشب با تهاجم دشمن بعثی، خط شکسته است و حالا او مامور شده بود تا به اتفاق گردان خود، به خط مقدم رفته، اوضاع و احوال را دقیقاً بررسی نماید و اقدامات لازم را طبق دستور انجام دهد.
حس وحال عجیبی داشت. کم کم همه ی نیروها آماده می شدند. اولین شعاع نور خورشید، گونه هایش را نوازش می کرد. صبح با نشاط و دل انگیزی بود. ساعاتی بعد، گردان به طرف خط مقدم حرکت کرد.
به نقطه ی رهایی که رسیدند، فرمانده دستور توقف را صادر کرد و به معاون خویش فرمان داد تا از آن جا به بعد، گردان به دو قسمت تقسیم شود.
گردان به دو گروهان تقسیم شد. یک گروهان به فرماندهی معان گردان، باید از سمت راست حرکت می کردو گروهان دیگر نیز به فرماندهی خود فرمانده از قسمت چپ حرکت می نمود. دقایق به سرعت سپری می شد. رزمندگان دو گروهان، با همدیگر خداحافظی می کردند.
سرگرد ابراهیمی نیز، معاونش را که از دوستان قدیمی او بود در آغوش کشید و آخرین سفارشها و دستورها را به او ابلاغ نمود. لحظاتی بعد، دو گروهان از هم جدا شده، به طرف مقدم که در وضعیت نامعلوم و مبهمی بود، حرکت کردند تا خط مقدم را از نیروهای قبلی تحویل گرفته و در صورت حضور دشمن در خط، آن ها را از منطقه بیرون برانند.
سکوتی ترسناک و عمیق بر خط، حاکم بود. ارتباط رادیویی با بی سیم با خط مقدم از دیشب قطع شده بود و هیچ گونه اطلاعی از وضع آن جا در دست نبود. به احتمال زیاد دشمن خط را تصرف نموده بود. به نزدیکی های خط رسیده بودیم که سرگرد ابراهیمی دستور ایست داد. همه متوقف شدند. سپس به دستور فرمانده، یگان آرایش نظامی گرفت و آماده ی درگیری شد. سرگرد یکی از درجه داران با سابقه را صدا کرد و گفت: "شما همین جا آماده بمانید تا من قدری جلوتر بروم و از وضعیت موجود اطلاعاتی به دست آورم." افسر پاسخ داد: "جناب سرگرد! شما نباید جلو بروید خطرناک است. نیروهای شناسایی می روند." سرگرد، درحالی که به طرف جیپ حرکت می کرد گفت: "نه! شما همین جا منتظر بمانید، خودم
می روم. اگر اتفاقی افتاد، نیروها را برای درگیری با دشمن آماده کن."
سرگرد به راننده ی جیپ فرماندهی و بی سیم چی داخل جیپ دستور داد فوراً پیاده شوند.
او می خواست خود به تنهایی به پیشواز خطر برود. اصرار افسران و سربازان برای همراهی با او بی نتیجه بود. انگار سرگرد می دانست که لحظاتی دیگر چه اتفاق وحشتناکی خواهد افتاد. برای همین می خواست خود در لحظه ی حساس شهادت تنها باشد. خسرو قبل از این بارها در لحاظ حساس و خطرناک، جانش را به خطر انداخته بود.
وی هرگز در چنین مواقعی که احتمال خطر بسیار زیاد بود. اجازه نمی داد کسی دیگر از سربازان یا افسرانش خود را به خطر بیندازد. سرگرد ابراهیمی خود همیشه پیشتاز خطر بود. فرمانده سوار جیپ شد و پشت چیپ "میول" نشست. افسران با غرور و افتخار از اینکه در کنار چنین فرماندهی می جنگند با تمام وجود احترام نظامی انجام دادند.
فرمانده با تبسمی بر لب و معنایی که در عمق چشمانش برق می زد و شهادت او را گواهی می داد، دستی تکان داد و به طرف خط حرکت کرد.
دلیر مردان با اضطراب و نگرانی به جیپ او چشم دوخته بودند که در دل گرد و خاک پیش می رفت. همه در دل خویش به جسارت و ایثار فرمانده غبطه می خوردند و چنین از خودگذشتگی و شجاعی را غیرممکن و دست نیافتنی می دانستند. چند لحظه بیش تر طول نکشید که ناگهان با اصابت گلوله ی آرپی جی، جیپ فرماندهی آتش گرفت وسرگرد، پروانه سان در آتش عشق به خدا، مردم و دفاع از ناموس و امنیت سرزمین خویش با عزت و افتخار و سربلندی به شهادت رسید تا نامش جاودانه در زمره ی بزرگ مردان تاریخ که حیات و زندگی را در مقابل اعتقاد و باور خویش به بازی می گیرند به ثبت برسد." پدرش در ادامه می گوید: "وقتی به ما خبر دادند رفتیم به پادگان اول گفتند اسیر شده است. سپس گفتند که شهید شده. تقریباً 20 روز یا 25 روز پیکرش در خاک تحت سلطه ی عراق بود و هر چه عملیات شده بود نتوانسته بودند پیکرش را به عقب انتقال دهند. فرمانده گردانش می گفت: برای انتقال پیکرش من خودم نیز رفته بودم. او می گفت: از عرقگیری (زیر پیراهن) که با هم خریده بودیم و همچنین از جای عینک که به کمرش بسته بود توانستم او را شناسایی کنم وگرنه بدنش و صورتش سوخته بود و قابل شناسایی نبود.
پیکر پسرم را وقتی به اردبیل آوردند که 10 روز به چهلم شهادت او مانده بود. ایشان را تحویل دادند و گفتند که رویت شهید مقدور و ممکن نیست و خانواده را راضی کنید که او را نبینند. وقتی او را داخل قبر میگذاشتم تابوت دیگری داخل تابوت بود با همان تابوت دفنش کردم. آن روز مردم غیور اردبیل سنگ تمام گذاشتند و در برگزاری مراسم او حضرت آیت الله مروج مرحوم نماز خواندند.
در خیابان های مسیر تشییع پیکر، مغازه ها تعطیل شده بود و دسته های زنجیر و سینه زنی عزاداری می کردند و به ما تسلیت می گفتند.
خاطرات
یکی از همرزمان شهید درباره ی نحوه شهادت سرگرد شهید خسرو ابراهیمی چنین می گوید:
«صبح بود و هنوز مدتی به طلوع آفتاب باقی مانده بود، نسیم خنک، گونه ی شن های صحرا را که تا لحظاتی دیگر زیر تابش آفتاب گرم جنوب داغ و سوزان می شدند نوازش می داد، سرگرد ابراهیمی تازه نمازش را تمام کرده بود که پیغام مهمی از فرماندهی لشکر به دستش رسید، فوراً دستور آماده باش به گردان صادر نمود، جانمازش را جمع کرد و زود لباس هایش را پوشید و از چادر خارج شد، چند بار نفس عمیق کشید، پیغام فرماندهی، ذهنش را به شدت مشغول کرده بود، باید هر چه زودتر گردان را به طرف خط مقدم حرکت می داد، خبر رسیده بود که دیشب با تهاجم دشمن بعثی، خط شکسته است و حالا او مأمور شده بود تا به اتفاق گردان خود، به خط مقدم رفته، اوضاع و احوال را دقیقاً بررسی نماید و اقدامات لازم را طبق دستور انجام دهد.
حس و حال عجیبی داشت، کم کم همه ی نیروها آماده شدند، ساعاتی بعد، گردان به طرف خط مقدم حرکت کرد، به نقطه ی رهایی که رسیدند، فرمانده دستور توقف را صادر کرد و به معاون خویش فرمان داد تا از آن جا به بعد، گردان به دو قسمت تقسیم شود، گردان به دو گروهان تقسیم شد، یک گروهان به فرماندهی معاون گردان، باید از سمت راست حرکت می کرد و گروهان دیگر نیز به فرماندهی خود فرمانده (خسرو ابراهیمی) از قسمت چپ حرکت می نمود،دقایق به سرعت سپری می شد، رزمندگان دو گروهان، با همدیگر خداحافظی می کردند، سرگرد ابراهیمی نیز، معاونش را که از دوستان قدیمی او بود در آغوش کشید و آخرین سفارش ها و دستورها را به او ابلاغ نمود. لحظاتی بعد، دو گروهان از هم جدا شده، به طرف خط مقدم که در وضعیت نامعلوم و مبهمی بود، حرکت کردند تا خط مقدم را از نیروهای قبلی تحویل گرفته و در صورت حضور دشمن در خط، آن ها را از منطقه بیرون برانند، سکوتی ترسناک و عمیق بر خط، حاکم بود، ارتباط رادیویی با خط مقدم از دیشب قطع شده بود و هیچ گونه اطلاعی از وضع آن جا در دست نبود، به احتمال زیاد دشمن خط را تصرف كرده بود، به نزدیکی های خط رسیدند که سرگرد ابراهیمی دستور ایست داد، همه متوقف شدند، سپس به دستور فرمانده، یگان آرایش نظامی گرفت و آماده ی درگیری شد، سرگرد یکی از افسران با سابقه را صدا کرد و گفت: شما همین جا آماده بمانید تا من قدری جلوتر بروم و از وضعیت موجود اطلاعاتی به دست آورم، افسر پاسخ داد: جناب سرگرد! شما نباید جلو بروید خطرناک است،نیروهای شناسایی می روند، سرگرد، درحالی که به طرف جیپ حرکت می کرد گفت: نه! شما همین جا منتظر بمانید، خودم می روم، اگر اتفاقی افتاد، نیروها را برای درگیری با دشمن آماده کن. سرگرد به راننده ی جیپ فرماندهی و بی سیم چی داخل جیپ دستور داد فوراً پیاده شوند، او می خواست خود به تنهایی به پیشواز خطر برود، اصرار افسران و سربازان برای همراهی با او بی نتیجه بود، انگار سرگرد می دانست که لحظاتی دیگر چه اتفاق وحشتناکی خواهد افتاد، برای همین می خواست در لحظه ی حساس شهادت، خود تنها باشد، خسرو قبل از این بارها در لحظات حساس و خطرناک، جانش را به خطر انداخته بود، وی هرگز در چنین مواقعی که احتمال خطر بسیار زیاد بود، اجازه نمی داد کسی دیگر از سربازان یا افسرانش خود را به خطر بیندازد، سرگرد ابراهیمی خود همیشه به پیشواز خطر می رفت. فرمانده سوار جیپ شد و پشت فرمان نشست، افسران، درجه داران و سربازانش با غرور و افتخار از این که در کنار چنین فرماندهی می جنگند با تمام وجود احترام نظامی انجام دادند، فرمانده با تبسمی بر لب و معنایی که در عمق چشمانش برق می زد و شهادت او را گواهی می داد، دستی تکان داد و به طرف خط حرکت کرد، دلیر مردان با اضطراب و نگرانی به جیپ او چشم دوخته بودند که در دل گرد و خاک پیش می رفت، همه در دل خویش به جسارت و ایثار فرمانده غبطه می خوردند و چنین از خودگذشتگی و شجاعتی را غیرممکن و دست نیافتنی می دانستند، چند لحظه بیشتر طول نکشید که ناگهان با اصابت گلوله ی آر پی جی، جیپ فرماندهی آتش گرفت و سرگرد، پروانه سان در آتش عشق به خدا، مردم و دفاع از امنیت سرزمین خویش با عزت و افتخار و سربلندی به شهادت رسید تا نامش جاودانه و در زمره ی بزرگ مردان تاریخ که حیات و زندگی را در مقابل اعتقاد و باور خویش به بازی می گیرند به ثبت برساند». خاطره دوم
خاطره اي از زبان پدر شهيد: پدرش می گوید: «وقتی به ما خبر دادند رفتیم پادگان، اول گفتند: اسیر شده است، سپس گفتند که شهید شده. تقریباً 20 روز یا 25 روز پیکرش در خاک تحت سلطه ی عراق بود و هر چه عملیات شده بود نتوانسته بودند پیکرش را به عقب انتقال دهند». فرمانده اش می گفت: «برای انتقال پیکرش من خودم نیز رفته بودم، او می گفت: از عرقگیری (زیر پیراهن) که با هم خریده بودیم و همچنین از جای عینک که به کمرش بسته بود توانستم او را شناسایی کنم وگرنه بدن و صورتش سوخته بود و قابل شناسایی نبود». پدرش می گوید: «پیکر پسرم را وقتی به اردبیل آوردند که 10 روز به چهلم شهادت او مانده بود، جنازه ایشان را تحویل دادند و گفتند که رویت شهید مقدور و ممکن نیست و خانواده را راضی کنید که او را نبینند، آن روز مردم غیور اردبیل در برگزاری مراسم عزا، سنگ تمام گذاشتند و در برگزاری مراسم او حضرت آیت الله مروج نماز خواندند، در خیابان های مسیر تشییع پیکر شهید، مغازه ها تعطیل شده بود و دسته های زنجیر زنی و سینه زنی عزاداری می کردند و به ما تسلیت می گفتند».
منبع: سایت شهدای ارتش