شهید قاسم علی حسن زاده: تفاوت بین نسخه‌ها

از دانش‌نامه فرهنگ ایثار , جهاد و شهادت
پرش به: ناوبری، جستجو
(صفحه‌ای جدید حاوی «تاریخ تولد : 1349/12/05 نام : قاسمعلی‌ محل تولد : اسفراین نام خانوادگی : حسن‌زاده...» ایجاد کرد)
 
سطر ۱: سطر ۱:
 
تاریخ تولد : 1349/12/05
 
تاریخ تولد : 1349/12/05
  
نام : قاسمعلی‌ محل تولد : اسفراین
+
نام : قاسمعلی‌  
  
نام خانوادگی : حسن‌زاده‌ تاریخ شهادت : 1365/10/22
+
محل تولد : اسفراین
  
نام پدر : نصرت‌اله‌ مکان شهادت :
+
نام خانوادگی : حسن‌زاده‌
  
تحصیلات : نامشخص منطقه شهادت :
+
تاریخ شهادت : 1365/10/22
  
شغل : یگان خدمتی :
+
نام پدر : نصرت‌اله‌
 +
 
 +
مکان شهادت :
 +
 
 +
تحصیلات : نامشخص
 +
 
 +
منطقه شهادت :
 +
 
 +
شغل :  
 +
 
 +
یگان خدمتی :
  
 
گروه مربوط : سایر شهیدان استان خراسان
 
گروه مربوط : سایر شهیدان استان خراسان
  
نوع عضویت : سایر شهدا مسئولیت : رزمنده‌
+
نوع عضویت : سایر شهدا  
 +
 
 +
مسئولیت : رزمنده‌
  
  

نسخهٔ ‏۵ آذر ۱۳۹۷، ساعت ۱۳:۱۰

تاریخ تولد : 1349/12/05

نام : قاسمعلی‌

محل تولد : اسفراین

نام خانوادگی : حسن‌زاده‌

تاریخ شهادت : 1365/10/22

نام پدر : نصرت‌اله‌

مکان شهادت :

تحصیلات : نامشخص

منطقه شهادت :

شغل :

یگان خدمتی :

گروه مربوط : سایر شهیدان استان خراسان

نوع عضویت : سایر شهدا

مسئولیت : رزمنده‌


rId6


خاطرات

- یک روز که برادرم قاسم علی به اسفراین رفته بود تا برای خودش لباس بخرد. وقتی که از شهر برگشت: دید من بدون روسری جلوی در حیاط در خیابان ایستاده ام(البته آن زمان من کودک بودم) مرا دعوا کرد و زد سر مرا شکست. وقتی مادرم متوجه شد با او برخورد کرد و گفت: چرا او را می زنی؟ او خواهر کوچکتر تو است، زورت به بچه رسیده ؟ برادرم گفت : مادر داشتن حجاب و رعایت آن که کوچک و بزرگ نمی شناسد. به هر حال شما باید پشتیبان حضرت زهرا ( س) و زینب(س) باشید و در همه حال باید حجاب خود را رعایت کنید. این خاطره ای بود که من از ایشان به یاد دارم و همیشه در ذهنم باقی می ماند که چقدر به رعایت حجاب توصیه می کرد .

- در یک روز سرد زمستانی که برف سنگینی هم آمده بود و کسی در خانه نبود که حتی برف روی پشت بام را بیندازد و دخترانم هم کوچک بودند که از شدت سرما گریه می کردند. تا این که مجبور شدم خودم به پشت بام بروم و برفها را بیندازم در حال برف پارو کردن بودم که پایم لیز خورد و از بالا به پایین افتادم که این ماجرا به گوش پسرم قاسم علی که در جبهه بود رسید برای همین چند روزی را مرخصی گرفت و به خانه آمد و در این مدتی که من مریض بودم قاسم علی از من مراقبت می کرد و نمی گذاشت که به کارهای خانه دست بزنم و همانند پروانه ای به دور شمع می چرخید. تا من هر چه سریعتر بهبود یابم و من همانجا دست هایم را بلند کردم و گفتم خدایا شکرت که چنین پسری را به من عطا کردی تا در راهت که حق است فدا کنم .

- زمانی که برادرم قاسم علی می خواست به جبهه برود من تازه از جبهه برگشته بودم. ایشان یک نوار ضبط کرده بود که من به جبهه می روم و دیگر بر نمی گردم زیرا این دفعه که بروم شهید می شوم و این دفعه ی آخر بود که مرا دیدید. مرا در گلزار بهشت شهدای روستای حسین آباد به خاک بسپارید و به پدر و مادر هم بگویید برایم گریه نکنند. تا این که مدتی از حضور ایشان در جبهه های حق علیه باطل نگذشته بود، خبر شهادتش را برایمان آوردند. و همان گونه که در نوار ضبط شده گفته بود ایشان را در گلزار بهشت شهدا به خاک سپردیم .

- یکی از همسایه ها خواب قاسم علی را دیده بود که این گونه برایم نقل کرد: یک شب خواب دیدم که قاسم در یک باغ بزرگ پر از گل و گیاه و میوه با لباس های بسیجی که به تن داشت ایستاده که چند درجه هم روی شانه هایش بود. به او گفتم قاسم جان در این باغ چه می کنی؟ او گفت: من نگهبان این باغ هستم و این کلیدی که در دست من است کلید بهشت است بعد من از ایشان خداحافظی کردم که از خواب بیدار شدم. دیدم کسی دور و برم نیست و من تنها هستم .

- آخرین باری که برادرم قاسم علی می خواست به جبهه برود من در زیر زمینی خانه یمان در حال قالی بافی بودم که ایشان آمد و گفت: فاطمه جان نمی آیی با من خداحافظی بکنی؟ این دفعه ی آخر است و دیگر مرا نمی بینی بیا تا آخرین خداحافظی را بکنیم. من هم گریه ام گرفت و گفتم این چه حرفی است که می زنی؟ از این حرفها نزن که من طاقت ندیدنت را ندارم. بعد، ایشان را بوسیدم و رفتم یک آیینه و قرآن آوردم تا از زیر قرآن عبور دهم و خداحافظی کرد و به جبهه رفت و دیگر بر نگشت و به آرزوی دیرینه ی خود که شهادت بود رسید .

- شبی که پسرم قاسم علی می خواست به جبهه برود ، من شلوارش را برداشتم و در جایی مخفی کردم تا او فردا صبح نتواند به جبهه برود! اما ایشان رفت شلوار خیسی را که شسته بودم را برداشت و آورد روی بخاری گذاشت تا خشک شود که حرارت، کمی از آن را سوزانده بود و گفت مادر جان من خواب دیده ام که این مرتبه به جبهه بروم دیگر بر نمی گردم و این دفعه شلوارم در ساک خونی بر می گردد، که من گریه ام گرفت و گفتم این چه حرفی است که می زنی ؟ اما او گفت: من حقیقت را می گویم بعد خداحافظی کرد و به جبهه رفت و مدتی طول نکشیده بود از رفتنش که خبر شهادتش را برایمان آوردند و خوابی هم که دیده بود درست بود. و این مرتبه که رفت دیگر نیامد .

- روزی که خواهرم بیگلی را از بیمارستان به خانه آورده بودند ، برادرم قاسم هم خانه بود که گهگاهی به شوخی می گفت: ببین به بیمارستان رفته و حالا تعلیم دیده که در رختخواب بخوابد و بلند نمی شود که حداقل آب و غذا بخورد و باید آب و غذا به دهانش بدهند، گفت به من جاروب را بده تا خانه را جاروب کنم بعد رفت دوربین عکاسی را آورد و یک عکس دسته جمعی گرفتیم که گفت: این عکس یادگاری از من بماند چون این دفعه که به جبهه بروم شهید می شوم و دیگر بر نمی گردم و این دفعه ی آخری است که من به جبهه می روم .

- برادرم قاسم علی در روستای حسین آباد کرد می خواست از دختری خواستگاری کند برای همین به خواهرم سیصد تومان داده بود تا برود و از پدر و مادر آن دختر را برایش خواستگاری کند. خواهرم پول را گرفته بود و خرج کرده بود و وقتی برادرم قضیه را متوجه شد به او گفت: کار درستی نکردی، تو کلاه برداری و نمی توانی آن دختر را برایم خواستگاری کنی و این آرزو در دلم می ماند و به جبهه می روم و شهید می شوم. بعد روزی که می خواست به جبهه برود رو به خواهرم کرد و گفت: پول را حلالت می کنم چون مال دنیا ارزش ندارد، چون برای من جبهه رفتن از هر چیز بهتر است و من آرزوی شهادت را دارم .

- زمانی که برادرم قاسم از جبهه به مرخصی آمده بود خاطره از جبهه را این گونه برایمان تعریف کرد: یک روز من به طور اتفاقی و ناخودآگاه به درون یکی از سنگرهای عراقی رفتم و آنها با دیدن من اسلحه شان را به روی زمین انداختند و فورا دستشان را روی سرشان گذاشتند و من آنها را اسیر کردم بدون آن که مقاومتی از خود نشان دهند . که فرمانده مان بخاطر این عمل شجاعانه من چند روز مرخصی برایم نوشت .

- زمانی که شوهرم که یکی از دوستان برادرم قاسم علی بود به خواستگاری من آمده بود من جواب رد داده بودم که یک روز برادرم قاسم علی وارد خانه شد و به شوخی گفت: دختر، آدم به این خوبی را چرا نمی گیری از دستت می رود؟ دیگر شوهر پیدا نمی کنی؟ من از ایشان شناخت کامل دارم فردی سالم و دارای خانواده ی مذهبی است، که عامل اصلی ازدواج من و شوهرم ایشان بودند بعد از شهادت برادرم هر گاه به روستای حسین آباد می رویم شوهرم می گوید: اگر ما به حسین آباد می رویم فقط به خاطر مزار قاسم علی است زیرا اگر اصرار ایشان نبود شما به این وصلت، جواب نمی دادید .

- پسرم قاسم چندین مرتبه به صورت پنهانی به جبهه رفته بود و حرفی به ما نزده بود تا این که دفعه ی آخری که می خواست به جبهه برود من در حیاط بودم که پیشم آمد و گفت: بابا خداحافظ، که من می خواهم به جبهه بروم و دیگر بر نمی گردم بیا خداحافظی کنیم. من گفتم: نه نمی خواهد بروی من دست تنها هستم بمان و کمکم کن. گفت: نه پدر من باید بروم چون من سیدی را در خواب دیدم که می گوید قاسم چرا ایستاده ای ؟ چرا نمی روی؟ به من آگاه شده که این دفعه به جبهه بروم دیگر بر نمی گردم و شهید می شوم. تا این که من رضایت دادم که برود. اما به م هم آگاه شده بود که شهید می شود. خداحافظی کرد و رفت و مدتی از حضورش در جبهه نمی گذشت که قاسم در تاریخ 22/10/1365 در عملیات کربلای پنج در منطقه عملیاتی شلمچه، بر اثر اصابت تیر به ناحیه ی سرش و متلاشی شدن سرش به درجه ی رفیع شهادت نائل آمد و دیگر بر نگشت و ما جنازه ی ایشان را تشییع و بنا به گفته ی خودش ، ایشان را در گلزار شهدای حسین آباد کرد به خاک سپردیم .

منبع سایت یاران رضا

http://yaranereza.ir/ShowSoldier.aspx?SID= 6685