شهید رحیم سندونی: تفاوت بین نسخهها
Nazarifard98 (بحث | مشارکتها) |
Barkhordari (بحث | مشارکتها) |
||
سطر ۱۲: | سطر ۱۲: | ||
==پانویس== | ==پانویس== | ||
<references /> | <references /> | ||
+ | |||
+ | == ردهها == | ||
+ | {{ترتیبپیشفرض:رحیم_سندونی}} | ||
+ | [[رده: شهدا]] | ||
+ | [[رده: شهدای دفاع مقدس]] | ||
+ | [[رده: شهدای ایران]] | ||
+ | [[رده: شهدای استان خورستان]] | ||
+ | [[رده: شهدای شهرستان شوش]] |
نسخهٔ ۳ تیر ۱۳۹۸، ساعت ۲۱:۳۰
شهید رحیم سندونی تاریخ تولد :1339/06/01 تاریخ شهادت : 1366/02/29 محل شهادت : نامشخص محل آرامگاه :خوزستان - شوش – شوش
زندگی نامه
شهیدرحیم سندونی در سال 1339 متولد شد دراوایل انقلاب فعالیت های زیادی داشت زمانیکه شهررابمباران کردند وجنگ داخلی هم بودشهید گلوله های ژسه رابین بچه ها تقسیم می کرد برای اینکه جهت تامین امنیت شهرآمادگی داشته باشند سری اول که به سربازی رفت منتقل شدبه کردستان که حدودا یک سال خدمت کردند روزی دید درمحلی تمامی همرزمان وفرمانده راسربریده اند ازدیدن این صحنه شوکه شد وبه منزل آمدکه تامدتی نتوانستیم ایشان را از منزل بیرون ببریم. ازفعالیت های شهیدمداحی درمراسم های کوچک بود سری دومی که می خواست به سربازی برود ازمادرش اجازه گرفته بودگفت مادرهرطورکه خودت می دونی البته این باردوم بعداز ازدواجشان بود.اوایل جنگ دردزفول زندگی می کردند بعدبه شوش دانیال که مقبره دانیال نبی است نقل مکان کردیم البته چون دانیال نبی پیامبراسرائیلی هابودند اسرائیل دستورداده بودکه حق ندارند مقبره این پیامبرراهدف قراردهند به همین دلیل عراق همه جارامی زد ولی مقبره دانیال نبی را نمی زد. به دلیل شدت یافتن جنگ مجبورشدند ازشهرشوش دانیال به قسمت شمال کشور(گیلان) بیایند درسال 59 که به گیلان آمدند چون مادرقلبش ضعیف بود مجبوربودندکه ازقسمت های جنگی دورباشند دراطراف سبزه میدان(محلی درشهررشت) هتلی بود که شب راآنجابودیم بعدرفتیم هلال احمرکه مارافرستادند به واحدهای مسکونی اطراف امام زاده هاشم که درآنجااسکان گرفتیم تعداد زیادی جنگ زده درآن محل بودحدود 4-3 سال درشمال ساکن بودند که درهمین سالها ایشان بابرادر همسرشان آشناشدند که منجربه ازدواجشان شددراین سالهاشهید حدود23 سال سن داشتند که درتاریخ 1362/04/02 ازدواج کردند. 1سال زندگی متاهل رادرشمال تجربه کردند وبعدباهمسرشان به شوش دانیال برگشتند. ازاوایل تااواخرجنگ جائی زندگی می کردند که اگربه پشت بام می رفتند می توانستند عراقی ها راببینند فاصله بین آنها ودشمن به اندازه 2رودخانه شاهوروکرخه بود. باردیگرشهید سندونی برای رفتن به سربازی وجنگ داوطلب می شود آموزشی اش رادرمشهد بود وخودش داوطلبانه وبادرخواست کتبی برای رفتن به جبهه اعلام آمادگی می کند. 11 ماهی بودکه به جبهه رفته بود واصلا به منزل نیامده بود فقط 1 بارآمدآن هم برای خداحافظی که بابرادرش از 6 غروب تا 6 صبح فرداصحبت کردند. برادرش پرسیدچرادراین مدت 11 ماه به مرخصی نیامدی: شهید جواب داد ((1 سربازی دربین مااست که تک فرزند خانواده است به مرخصی هم نرفته بود من به جای او ماندم تا اوبه مرخصی برود چون اوتک فرزند است ولی مادرمن بچه های دیگری هم دارد)) شهید درجبهه پیک بود تعریف می کرد که وقتی برای بچه ها نامه های خانواده هایشان رامی برم خیلی خوشحال می شوند من هم ازخوشحالی آنهاخوشحال می شوم. درآخرین دیدارباهمسرش نگران اوبود می گفت ((نمی دونم دوباره می آم یانه توبعدازمن چطورمی خواهی بچه هارابزرگ کنی چی به سرت می آد چطورباخانواده من زندگی می کنی ولی می خوام درهرشرایطی هم براشون پدرباشی هم مادر، همسرشهید می گوید: این جمله شهیدهرگزازیادم نمی رود. شهیدشعرهای دشتستانی(باباطاهر) راخیلی می خواند یکی ازبیت های آن: هفت شهرعشق راعطارگشت ماهنوز اندرخم 1 کوچه ایم، همسر شهید می گوید: مادرم هروقت که شهید ازسربازی می آمد به اومی گفت برای من 1نوارپرکن. روزی که می خواست به سربازی برگردد یعنی بعدازاینکه مرخصی اش تمام شده بود وبایدبه جبهه برمی گشت برادرش اورارسانید به برادرش گفت که من هجدهم ماه رمضان می آیم که البته روز نوزدهم ماه پیکرشهید آوردند اول پیکررابه گیلان بردند بعدبادرخواست مادرشهید پیکررابه محل زندگی شان شهرشوش انتقال دادند ودرورزقدس دفن کردند. عملیاتی که درآن شهیدشدند درجزیره مجنون بود هنگام اصابت خمپاره شهید وفرمانده اش درماشین نشسته بودندکه شهیدمتوجه شلیک خمپاره می شود می خواست همراه خودفرمانده راهم ازجیپ بیرون بکشد که گلوله خمپاره هردونفرراگرفت سمت راست بدن شهید یعنی 1دست و1پا وکلیه راست تمامی گوشت هاسوخته بود وفقط استخوان مانده بود و3 انگشت شان هم قطع شده بود. چون عراق منطقه راتصرف کرده بود جسدشهید 14 روزدر جزیره مجنون می ماندتااینکه ایران 1پاتک می زند ومنطقه رامی گیرد وجنازه های شهداراجمع می کند. بدین ترتیب درتاریخ 1366 به شهادت رسیدند. شهید پلاکی رادرست کرده بود شبیه پلاک شناسایی رزمندگان که نام فامیل خودرا روی آن صفاری نوشته بود برادرش می گوید چراصفاری نوشتی گفت صفاری وسندونی 1معنی دارند صفاریعنی مسگر وسندون هم یعنی صنعتگر ولی کلمه صفاری فهمش برای مردم راحت تراست ازفهم معنی سندونی. آن شب که ایشان شهیدشده بودند برای دادن کلمه رمزرفته بودند. حدودا3 روزازدفن شهید می گذرد که یکی ازهمسایگان که مردمومنی بود خوابی می بیندکه بعدبرای برادرشهید تعریف می کنداین مرد می گوید که خواب دیده برادرشهید مینی بوسی گرفته وهمسایه هاراجمع می کند تابه اتفاق بروند وجنازه شهید راکه دفن کرده اندبه کربلا ببرند وقتی به مزارمی روند می بینندروی مزارسبزه روئیده کسانیکه نگهبان مزاربودند گفتند که دیرآمدی شهید رابردند.
منبع:[۱]