شهید حجت السلام محمد حسین شریف قنوتی: تفاوت بین نسخهها
Barzegar97 (بحث | مشارکتها) (صفحهای جدید حاوی « معرفی شهید حجت الاسلام محمدحسین شریف قنوتی فهرست زندگینامه * آثار زندگی...» ایجاد کرد) |
Beiranvand97 (بحث | مشارکتها) |
||
سطر ۱: | سطر ۱: | ||
− | |||
− | + | ==زندگینامه== | |
− | زندگینامه | + | |
+ | سوم تیرماه سال 1313 در سرزمین گرم جنوب و در ساحل اروندرود در روستای قصبه شهر آبادان در خانوادهای روحانی و متدین کودکی پا به عرصهی گیتی نهاد که محمدحسن نام گرفت. | ||
− | |||
− | |||
− | |||
او مقدمات علوم اسلامی را نزد عبدالستار اسلامی و عبدالرسول قائمی فراگرفت و پس از آن به حوزهی علمیهی بروجرد رفت و نزد اساتیدی چون آیتالله نجفی بروجردی درس آموخت، و در ادامه راه به حوزهی علمیهی قم رفت و با شرکت در کلاسهای درس امام (ره) و آیتالله گلپایگانی به درجهی اجتهاد رسید. | او مقدمات علوم اسلامی را نزد عبدالستار اسلامی و عبدالرسول قائمی فراگرفت و پس از آن به حوزهی علمیهی بروجرد رفت و نزد اساتیدی چون آیتالله نجفی بروجردی درس آموخت، و در ادامه راه به حوزهی علمیهی قم رفت و با شرکت در کلاسهای درس امام (ره) و آیتالله گلپایگانی به درجهی اجتهاد رسید. | ||
+ | |||
+ | |||
در سال 1339 از سوی حضرت امام (ره) برای تبلیغ به اردکان اعزام شد و در آن منطقه دست به فعالیتهای عمرانی و اجتماعی زد و چندین مسجد را بازسازی نمود اما نیروهای خودفروخته ساواک او را از ادامهی کار بازداشته و ایشان را ممنوع المنبر ساختند. ایشان پس از شروع قیام 15 خرداد سال 1342 فعالیتهای سیاسی خود را گسترش داد و اقدام به پخش اعلامیه و نوارهای حضرت امام (ره) نمود که در همین راه توسط نیروی ساواک دستگیر شد و به زندان افتاد؛ اما هیچ یک از شکنجهها او را از ادامهی فعالیت بازنداشت و او تا پیروزی کامل انقلاب اسلامی همواره در صحنهی نبرد حاضر بود. پس از پیروزی انقلاب به عنوان عضو شورای شهر مشغول به خدمت گردید و در سال 1359 به عنوان نمایندهی ویژهی دادستان انقلاب اسلامی بروجرد به فعالیت پرداخت. | در سال 1339 از سوی حضرت امام (ره) برای تبلیغ به اردکان اعزام شد و در آن منطقه دست به فعالیتهای عمرانی و اجتماعی زد و چندین مسجد را بازسازی نمود اما نیروهای خودفروخته ساواک او را از ادامهی کار بازداشته و ایشان را ممنوع المنبر ساختند. ایشان پس از شروع قیام 15 خرداد سال 1342 فعالیتهای سیاسی خود را گسترش داد و اقدام به پخش اعلامیه و نوارهای حضرت امام (ره) نمود که در همین راه توسط نیروی ساواک دستگیر شد و به زندان افتاد؛ اما هیچ یک از شکنجهها او را از ادامهی فعالیت بازنداشت و او تا پیروزی کامل انقلاب اسلامی همواره در صحنهی نبرد حاضر بود. پس از پیروزی انقلاب به عنوان عضو شورای شهر مشغول به خدمت گردید و در سال 1359 به عنوان نمایندهی ویژهی دادستان انقلاب اسلامی بروجرد به فعالیت پرداخت. | ||
+ | |||
+ | |||
با شروع جنگ تحمیلی ستاد کمکرسانی به مناطق جنگی را راهاندازی نمود و در سوم مهرماه سال 1359 به کاروانی متشکل از 21 کامیون آذوقه راهی خرمشهر شد، پس از بازگشت از خرمشهر اقدام به تشکیل گروه چریکی اللهاکبر نمود و به مناطق جنگی کشور شتافت، ضمن آنکه مسئول تامین مهمات و فرماندهی محور خرمشهر و هدایت نیروها را بر عهده داشت. | با شروع جنگ تحمیلی ستاد کمکرسانی به مناطق جنگی را راهاندازی نمود و در سوم مهرماه سال 1359 به کاروانی متشکل از 21 کامیون آذوقه راهی خرمشهر شد، پس از بازگشت از خرمشهر اقدام به تشکیل گروه چریکی اللهاکبر نمود و به مناطق جنگی کشور شتافت، ضمن آنکه مسئول تامین مهمات و فرماندهی محور خرمشهر و هدایت نیروها را بر عهده داشت. | ||
− | + | ||
+ | |||
حجت الاسلام محمدحسن شریف قنوتی پس از سالها مبارزه و مجاهدت در راه اسلام سرانجام در بیست و چهارم مهرماه سال 1359 در روز عید قربان در حالیکه فرماندهی گروه چریکی الله اکبر را بر عهده داشت به محاصره دشمن بعثی درآمده و بر اثر اصابت تیر به ناحیه سر، پا و دست در سن 46 سالگی در خاک خرمشهر به جمع ملکوتیان پیوست و ردای شهادت را زینت بخش خود یافت. | حجت الاسلام محمدحسن شریف قنوتی پس از سالها مبارزه و مجاهدت در راه اسلام سرانجام در بیست و چهارم مهرماه سال 1359 در روز عید قربان در حالیکه فرماندهی گروه چریکی الله اکبر را بر عهده داشت به محاصره دشمن بعثی درآمده و بر اثر اصابت تیر به ناحیه سر، پا و دست در سن 46 سالگی در خاک خرمشهر به جمع ملکوتیان پیوست و ردای شهادت را زینت بخش خود یافت. | ||
سطر ۲۴: | سطر ۲۵: | ||
− | |||
− | سخن آخر از زبان روحانی شهید شریف قنوتی: | + | |
+ | ==آثار== | ||
+ | |||
+ | ===سخن آخر از زبان روحانی شهید شریف قنوتی:=== | ||
بالای هر نیکی، نیکی است تا آنگاه که مرد در راه خدا کشته شود. پس چون در راه خدا کشته شد، بالاتر از آن نیکی و ارزشی وجود ندارد. امروز، روز امتحان است. برای خدا کار کنید و خود را به سختی بیندازید و جسمتان را پرورش ندهید که این جسم، فانی است و به زیر خاک میرود. شهادت، سعادتی است که نصیب هر کس نمیشود و خون پاک و مطهر میخواهد. | بالای هر نیکی، نیکی است تا آنگاه که مرد در راه خدا کشته شود. پس چون در راه خدا کشته شد، بالاتر از آن نیکی و ارزشی وجود ندارد. امروز، روز امتحان است. برای خدا کار کنید و خود را به سختی بیندازید و جسمتان را پرورش ندهید که این جسم، فانی است و به زیر خاک میرود. شهادت، سعادتی است که نصیب هر کس نمیشود و خون پاک و مطهر میخواهد. | ||
http://www.tabnak.ir/fa/news/125498/%D9%81%D8%B1%D9%82%D8%B4-%D8%B1%D8%A7-%D8%B4%DA%A9%D8%A7%D9%81%D8%AA%D9%86%D8%AF-%D9%88-%DA%AF%D9%81%D8%AA%D9%86%D8%AF-%D9%82%D8%AA%D9%84%D9%86%D8%A7-%D8%A7%D9%84%D8%AE%D9%85%DB%8C%D9%86%DB%8C | http://www.tabnak.ir/fa/news/125498/%D9%81%D8%B1%D9%82%D8%B4-%D8%B1%D8%A7-%D8%B4%DA%A9%D8%A7%D9%81%D8%AA%D9%86%D8%AF-%D9%88-%DA%AF%D9%81%D8%AA%D9%86%D8%AF-%D9%82%D8%AA%D9%84%D9%86%D8%A7-%D8%A7%D9%84%D8%AE%D9%85%DB%8C%D9%86%DB%8C | ||
+ | |||
+ | |||
− | خاطرات مرتبط با شهید حجت الاسلام محمدحسین شریف قنوتی | + | ==خاطرات مرتبط با شهید حجت الاسلام محمدحسین شریف قنوتی== |
+ | |||
+ | |||
+ | ===مبارزه و راز و نیاز=== | ||
− | |||
قنوتی در ابتدای شروع مبارزات خویش به قم رفت و به تحصیل علوم اسلامی پرداخت. در همان ایام با ایجاد اجتماع برای مردم سخنرانی میکرد و ایشان را نسبت به ظلم و ستم رژیم پهلوی آگاه میساخت و به همین خاطر هم چندین بار دستگیر و به زندان روانه شد، اما میلههای زندان هم نتوانست او را از ادامه راه بازدارد. پس از مدتی برای ادامهی مبارزهی خویش به بروجرد رفت، در آنجا به همراه دوست دیرینهاش «فطرس» به مبارزه مشغول شد؛ فطرس دراینباره میگوید: «وقتی که غروب میشد سجادهاش را برمیداشت و به کوهی که در آن اطراف بود میرفت، محمدحسن همیشه مرا هم همراه خود میبرد و تا نیمههای شب مشغول راز و نیاز با خدا میشد، او همواره میگفت: «که ما در کنار مبارزه با ظلم و ستم باید به عبادت هم توجه داشته باشیم و مبادا از خدا غافل شویم.» | قنوتی در ابتدای شروع مبارزات خویش به قم رفت و به تحصیل علوم اسلامی پرداخت. در همان ایام با ایجاد اجتماع برای مردم سخنرانی میکرد و ایشان را نسبت به ظلم و ستم رژیم پهلوی آگاه میساخت و به همین خاطر هم چندین بار دستگیر و به زندان روانه شد، اما میلههای زندان هم نتوانست او را از ادامه راه بازدارد. پس از مدتی برای ادامهی مبارزهی خویش به بروجرد رفت، در آنجا به همراه دوست دیرینهاش «فطرس» به مبارزه مشغول شد؛ فطرس دراینباره میگوید: «وقتی که غروب میشد سجادهاش را برمیداشت و به کوهی که در آن اطراف بود میرفت، محمدحسن همیشه مرا هم همراه خود میبرد و تا نیمههای شب مشغول راز و نیاز با خدا میشد، او همواره میگفت: «که ما در کنار مبارزه با ظلم و ستم باید به عبادت هم توجه داشته باشیم و مبادا از خدا غافل شویم.» | ||
سطر ۴۲: | سطر ۴۹: | ||
− | حکم اعدام | + | |
+ | |||
+ | ===حکم اعدام=== | ||
قنوتی مردی مبارز بود؛ از هیچ کس و هیچچیز هراس نداشت، آن روزها به دستور آیتالله گلپایگانی در اطراف شیراز از نهضت خمینی کبیر (ره) حمایت میکرد. تا اینکه او را گرفتند و حکم اعدام برایش صادر شد ولولهای در شهر پیچید همه به دنبال راه حل بودند، بالاخره اماننامهای برایش صادر شد. اما محمدحسن نپذیرفت و گفت: «این اماننامه شما سفاکان را من امضاء نمیکنم، مگر اینکه خودم بنویسم.» مأموران ساواک قبول نکردند و محمد با ایمان به خدا حکم اعدام را پذیرفت. مردم به ناچار نزد یکی از علماء بزرگ شیعه رفته و از ایشان طلب استمداد جستند. این عالم جلیلالقدر با محمدحسن صحبت کرد، اما بیفایده بود بالاخره خود ایشان امان را امضاء کرده و تعهد دادند تا محمدحسن سالم و سلامت به نزد خانوادهاش بازگردد. | قنوتی مردی مبارز بود؛ از هیچ کس و هیچچیز هراس نداشت، آن روزها به دستور آیتالله گلپایگانی در اطراف شیراز از نهضت خمینی کبیر (ره) حمایت میکرد. تا اینکه او را گرفتند و حکم اعدام برایش صادر شد ولولهای در شهر پیچید همه به دنبال راه حل بودند، بالاخره اماننامهای برایش صادر شد. اما محمدحسن نپذیرفت و گفت: «این اماننامه شما سفاکان را من امضاء نمیکنم، مگر اینکه خودم بنویسم.» مأموران ساواک قبول نکردند و محمد با ایمان به خدا حکم اعدام را پذیرفت. مردم به ناچار نزد یکی از علماء بزرگ شیعه رفته و از ایشان طلب استمداد جستند. این عالم جلیلالقدر با محمدحسن صحبت کرد، اما بیفایده بود بالاخره خود ایشان امان را امضاء کرده و تعهد دادند تا محمدحسن سالم و سلامت به نزد خانوادهاش بازگردد. | ||
سطر ۴۹: | سطر ۵۸: | ||
− | استراحت | + | |
+ | |||
+ | ===استراحت=== | ||
دغدغهی زندگی محمدحسن مردم بودند در هر جا و هر مکانی رسیدگی به امور مردم را واجب میدانست. یادم هست آن سالها یکبار دعوای سختی بین چند تن از افراد محل اتفاق افتاد. محمدحسن جلو رفت تا بلکه آنها را آرام کند اما در حین درگیری چند سنگ به او اصابت کرد و دست و کتف چپش شکست. دوستان و آشنایان او را کنار کشیده و به خانه بازگرداندند ولی محمدحسن نمیخواست برود. اصرار داشت همان جا بماند و به گونهای دعوا را خاتمه دهد. یکی از اقوام به او گفت: «شما باید الان استراحت کنید.» محمدحسن ناراحت و عصبانی پاسخ داد: «من وقتی میبینم که مردم راحت هستند زمان استراحتم است.» | دغدغهی زندگی محمدحسن مردم بودند در هر جا و هر مکانی رسیدگی به امور مردم را واجب میدانست. یادم هست آن سالها یکبار دعوای سختی بین چند تن از افراد محل اتفاق افتاد. محمدحسن جلو رفت تا بلکه آنها را آرام کند اما در حین درگیری چند سنگ به او اصابت کرد و دست و کتف چپش شکست. دوستان و آشنایان او را کنار کشیده و به خانه بازگرداندند ولی محمدحسن نمیخواست برود. اصرار داشت همان جا بماند و به گونهای دعوا را خاتمه دهد. یکی از اقوام به او گفت: «شما باید الان استراحت کنید.» محمدحسن ناراحت و عصبانی پاسخ داد: «من وقتی میبینم که مردم راحت هستند زمان استراحتم است.» | ||
سطر ۵۸: | سطر ۶۹: | ||
− | |||
− | |||
+ | ===مقاومت دیگر فایدهای ندارد=== | ||
− | ما یک خمینی را اسیر کردیم | + | آقای رضا آلبوغبش، اهل خرمشهر، از رزمندگان مقاومت خرمشهر میگوید: «.. شب را تا صبح همراه شیخ شریف در کوچه و خیابان در اطراف شاهآباد قدیم، پشت پلیس راه با عراقیها درگیر بودیم. صبح که شد، از عراقیها خبری نبود. خیال کردیم که آنها عقبنشینی کردهاند. در صورتی که در خانههای پیرامون کمین کرده بودند. عراق نیروهای زبدهاش را وارد میدان کرده بود. آنها بدون داد و فریاد و با حرکت دست با یکدیگر ارتباط برقرار میکردند. با توجه به قضایایی که در حضور بنیصدر پیش آمد، به شیخ گفتم: «مقاومت دیگر فایدهای ندارد.» گفت: «تو که میگفتی نمیترسم!... تو هم جا می زنی؟» همراه شیخ به طرف مسجد جامع رفتیم. شیخ نیروهای تازه نفس را فرستاد به محل درگیری تا نیروهایی که تمام شب را جنگیده بودند لحظاتی استراحت کنند.» |
+ | |||
+ | |||
+ | |||
+ | |||
+ | ===ما یک خمینی را اسیر کردیم=== | ||
به همراه شیخ از پل گذشتیم و داخل خرمشهر شدیم. میدان فرمانداری را که دور زدیم، یک تانک روبهرویمان بود. به علامت پیروزی انگشتمان را بالا بردیم و سلام کردیم. آنها هم جواب سلام ما را دادند. | به همراه شیخ از پل گذشتیم و داخل خرمشهر شدیم. میدان فرمانداری را که دور زدیم، یک تانک روبهرویمان بود. به علامت پیروزی انگشتمان را بالا بردیم و سلام کردیم. آنها هم جواب سلام ما را دادند. | ||
+ | |||
+ | |||
در خرمشهر تجهیزات نظامی نداشتیم. ادوات جنگی ما عبارت بود از: سه فروند تانک فاقد مهمات. چهار قبضه آرپیجی هفت و یک قبضه خمپارهانداز 60 میلیمتری و تعدادی اسلحه ژ-3 و یک نوع سلاح قدیمی به نام، ام یک (استفاده از سلاح ام یک هم خود حکایتی دارد، که گاهی مجبور بودیم با پا روی گلنگدن برویم تا یک گلوله شلیک کنیم) و از تکاوران عراقی کلاشهای تاشو غنیمت گرفته بودیم، برخی که کار با آنها را بلد بودند به دیگران هم یاد میدادند. داخل خیابان چهل متری که شدیم، شیخ شریف گفت: «میترسم خرمشهر سقوط کند و ما نزد مردم شرمنده شویم». نزدیکیهای مقر گروه اللهاکبر (مدرسه استثنایی سابق و بنیاد شهید کنونی) چند نفر سرباز دیدیم. اول خیال کردیم ایرانی هستند بلافاصله به من ایست دادند و به عربی گفتند: «قف!» | در خرمشهر تجهیزات نظامی نداشتیم. ادوات جنگی ما عبارت بود از: سه فروند تانک فاقد مهمات. چهار قبضه آرپیجی هفت و یک قبضه خمپارهانداز 60 میلیمتری و تعدادی اسلحه ژ-3 و یک نوع سلاح قدیمی به نام، ام یک (استفاده از سلاح ام یک هم خود حکایتی دارد، که گاهی مجبور بودیم با پا روی گلنگدن برویم تا یک گلوله شلیک کنیم) و از تکاوران عراقی کلاشهای تاشو غنیمت گرفته بودیم، برخی که کار با آنها را بلد بودند به دیگران هم یاد میدادند. داخل خیابان چهل متری که شدیم، شیخ شریف گفت: «میترسم خرمشهر سقوط کند و ما نزد مردم شرمنده شویم». نزدیکیهای مقر گروه اللهاکبر (مدرسه استثنایی سابق و بنیاد شهید کنونی) چند نفر سرباز دیدیم. اول خیال کردیم ایرانی هستند بلافاصله به من ایست دادند و به عربی گفتند: «قف!» | ||
+ | |||
فریاد زدم: «اینها عراقی هستند.» شیخ گفت: «با سرعت برو!» | فریاد زدم: «اینها عراقی هستند.» شیخ گفت: «با سرعت برو!» | ||
+ | |||
... پدال گاز را فشار دادم. عقربه سرعت روی 90 کیلومتر بود، که ما را به رگبار بستند. چند گلوله به گردن و دست شیخ و یک گلوله هم به زانوی من اصابت کرد. من تعادلم را از دست ندادم. شیخ شریف دست به اسلحه برد، اما فرصت نشد. در همین زمان، یک گلوله آرپیجی 7 به چرخ عقب ماشین اصابت کرد و منفجر شد. کنترل ماشین از دست رفت و ماشین واژگون شد و پس از دو بار غلتیدن روی سقف به جدول کنار بلوار برخورد کرد و باز هم به حالت اول برگشت. | ... پدال گاز را فشار دادم. عقربه سرعت روی 90 کیلومتر بود، که ما را به رگبار بستند. چند گلوله به گردن و دست شیخ و یک گلوله هم به زانوی من اصابت کرد. من تعادلم را از دست ندادم. شیخ شریف دست به اسلحه برد، اما فرصت نشد. در همین زمان، یک گلوله آرپیجی 7 به چرخ عقب ماشین اصابت کرد و منفجر شد. کنترل ماشین از دست رفت و ماشین واژگون شد و پس از دو بار غلتیدن روی سقف به جدول کنار بلوار برخورد کرد و باز هم به حالت اول برگشت. | ||
+ | |||
+ | |||
تا خودمان را از ماشین بیرون کشیدیم، عراقیها از درون خانهها بیرون دویدند. چند نفر به سراغ من آمدند و یک عده عراقی هم به سراغ شیخ شریف رفتند. عراقیها بیشتر متوجه شیخ شریف بودند تا من آنها خیلی خوشحال بودند که شیخ شریف را اسیر کردهاند. خیال میکردند، امام خمینی (ره) را اسیر کردهاند. آنها اطراف شیخ را گرفته بودند و حوسه (رقص) و هلهله میکردند و فریاد میزدند: | تا خودمان را از ماشین بیرون کشیدیم، عراقیها از درون خانهها بیرون دویدند. چند نفر به سراغ من آمدند و یک عده عراقی هم به سراغ شیخ شریف رفتند. عراقیها بیشتر متوجه شیخ شریف بودند تا من آنها خیلی خوشحال بودند که شیخ شریف را اسیر کردهاند. خیال میکردند، امام خمینی (ره) را اسیر کردهاند. آنها اطراف شیخ را گرفته بودند و حوسه (رقص) و هلهله میکردند و فریاد میزدند: | ||
+ | |||
«اسرنا الخمینی! اسرنا الخمینی! ما یک خمینی را اسیر کرده ایم.» | «اسرنا الخمینی! اسرنا الخمینی! ما یک خمینی را اسیر کرده ایم.» | ||
+ | |||
من را به باد کتک گرفتند. سه، چهار متر با شیخ فاصله داشتم. نگرانش بودم. تمام حواسم به او بود. شیخ فقط میگفت: «اللهاکبر- لاالهالاالله...».استقامت، پایداری، شجاعت و مردانگی شیخ شریف در مقابل عراقیها در آن لحظه انگیزه و جرئتی دوچندان در من ایجاد کرد. هرچند مجروح بودم آنها بینی و کتفم را هم شکستند، اما موفق نشدند زبان من را باز کنند! و بفهمند من، عربم یا عجم. | من را به باد کتک گرفتند. سه، چهار متر با شیخ فاصله داشتم. نگرانش بودم. تمام حواسم به او بود. شیخ فقط میگفت: «اللهاکبر- لاالهالاالله...».استقامت، پایداری، شجاعت و مردانگی شیخ شریف در مقابل عراقیها در آن لحظه انگیزه و جرئتی دوچندان در من ایجاد کرد. هرچند مجروح بودم آنها بینی و کتفم را هم شکستند، اما موفق نشدند زبان من را باز کنند! و بفهمند من، عربم یا عجم. | ||
− | |||
− | |||
+ | ===این فرمانده مقاومت است!=== | ||
− | + | چندین گلوله به بدن شیخ شریف اصابت کرده بود و خونی که از بدنش میرفت و به خاطر بیخوابی شبها و روزهای گذشته و تلاشهای خستگیناپذیر و مجاهدتها و سلحشوریها و سخنرانیهای پی در پی و گرسنگی و تشنگی، دیگر رمقی برایش نمانده بود. با این حال، عراقیها با اسلحه به پاشنه پای راست شیخ شلیک کردند ولی این مرد شجاع چون کوهی ایستاد و با لحنی رسا به عربی فصیح به عراقیها گفت: از خاک ما بیرون بروید، مگر ما همه مسلمان نیستیم؟ عراقیها که مقاومت و شجاعت شیخ شریف را دیدند بیش از پیش عصبانی شدند و به دست راست و پاشنه پای راست شیخ، شلیک کردند و گفتند: «هذا آیة المقاومة... این فرمانده مقاومت است.» | |
+ | |||
+ | |||
+ | سپس آنها شیخ را به رگبار بستند که پاهای این روحانی بزرگوار سوراخ، سوراخ شد. پس از آن حدود ده نفر شیخ شریف را میزدند. شیخ تکبیر «اللهاکبر» میگفت و آنها میزدند. عراقیها همانگونه که اطراف شیخ شریف (حوسه) هلهله و پایکوبی میکردند، عمامه شیخ را با سرنیزه برداشتند و به زمین انداختند و فریاد میزدند: «اسرنا الخمینی، اسرنا الخمینی، ما خمینی را اسیر کردهایم.» اسارت شیخ برای آنها خیلی مهم بود. | ||
+ | |||
+ | |||
+ | |||
+ | |||
+ | |||
+ | ===دفاع از امام خمینی (ره)=== | ||
هرچند من در کربلا نبودم که ببینم کوفیان با امام حسین (ع) و یارانش چه کردند ولی در کربلای خونینشهر بودم و دیدیم که عراقیها با یکی از اصحاب امام حسین (ع) چه کردند. شیخ شریف، در آن ساعت نتوانست از اسلحه استفاده کند، ولی از زبانش استفاده کرد با اینکه مجروح بود، آنها میزدند و روی زمین میکشیدند. شیخ به زمین میافتاد ولی دوباره برمیخاست. در آخرین ایستادن، به زحمت برمیخاست و چون کوه در کنار ماشین سر پای ایستاد و در همان وضعیت با صدای بلند به زبان عربی فصیح فرمود: «الیوم خمینی حسین (ع) و صدام یزید... امروز خمینی، همانند حسین زمان و صدام یزید زمان است. از زیر پرچم یزید بیرون بروید و زیر پرچم حسین ـ عليه السلام ـ قرار بگیرید.» این کلام شیخ لرزه بر اندام دشمن افکند. آنها شگفتزده به شیخ چشم دوختند. | هرچند من در کربلا نبودم که ببینم کوفیان با امام حسین (ع) و یارانش چه کردند ولی در کربلای خونینشهر بودم و دیدیم که عراقیها با یکی از اصحاب امام حسین (ع) چه کردند. شیخ شریف، در آن ساعت نتوانست از اسلحه استفاده کند، ولی از زبانش استفاده کرد با اینکه مجروح بود، آنها میزدند و روی زمین میکشیدند. شیخ به زمین میافتاد ولی دوباره برمیخاست. در آخرین ایستادن، به زحمت برمیخاست و چون کوه در کنار ماشین سر پای ایستاد و در همان وضعیت با صدای بلند به زبان عربی فصیح فرمود: «الیوم خمینی حسین (ع) و صدام یزید... امروز خمینی، همانند حسین زمان و صدام یزید زمان است. از زیر پرچم یزید بیرون بروید و زیر پرچم حسین ـ عليه السلام ـ قرار بگیرید.» این کلام شیخ لرزه بر اندام دشمن افکند. آنها شگفتزده به شیخ چشم دوختند. | ||
− | |||
− | یکی از عراقیها که فرمانده آنها نیز بود شخصی بلندقامت، تنومند و بسیار ورزیده بود. مثل شمر، با سرنیزه به طرف شیخ شریف حملهور شد. متحیر ماندم که این دشمن خدا با شیخ شریف چه میخواهد بکند؟ او به محض اینکه به شیخ رسید، از سمت چپ سرنیزه را در شقیقه شیخ فرو برد و چرخاند. از شیخ فقط آیه «انالله و انا الیه راجعون» شنیده شد. ضربه دوم را که زد، فریاد شیخ به تکبیر اللهاکبر بلند شد، ضربه سوم که پیشانی شیخ را از هم درید. شیخ زبانش را لای دو دندان گذاشت تا آرزوی شنیدن ناله را به دل دشمن بگذارد. عراقیها چشمان او را از حدقه بیرون آوردند ولی صدای ناله شیخ شریف قنوتی را نشنیدند. آن سفاک با همان سرنیزه کاسه سر شیخ را جدا کرد. جمجمهاش را از جای عمامه برداشت. محاسنش را به خون سرش رنگین کرد. مغز سر شیخ نمایان شد و پس از افتادن کاسه سر به روی آسفالت گرم خیابان چهل متری خرمشهر ، مغز سر شیخ نیز به روی زمین قرار گرفت، بعد بدن مقدسش به آرامی به حالت نشسته کنار زمین افتاد. همانگونه شد که شریف قنوتی در سال 1352 حدود هفت سال پیش از شهادتش گفته بود که خیال کردید من به این مفتیها میمیرم. من باید فرقم مانند مولایم علی ـ علیه السلام ـ شکافته شود و این گونه بود که فرق شیخ شریف قنوتی شکافته شد. این آخر کار نبود. بعثیهای جنایتکار در اطراف بدن مقدس شیخ شریف به رقص و پایکوبی پرداختند هلهله میکردند و فریاد میزدند: «قتلنا الخمینی، قتلنا الخمینی، ما خمینی را کشتیم...» | + | |
+ | |||
+ | |||
+ | ===ترسیم صحنه شهادت=== | ||
+ | |||
+ | یکی از عراقیها که فرمانده آنها نیز بود شخصی بلندقامت، تنومند و بسیار ورزیده بود. مثل شمر، با سرنیزه به طرف شیخ شریف حملهور شد. متحیر ماندم که این دشمن خدا با شیخ شریف چه میخواهد بکند؟ او به محض اینکه به شیخ رسید، از سمت چپ سرنیزه را در شقیقه شیخ فرو برد و چرخاند. از شیخ فقط آیه «انالله و انا الیه راجعون» شنیده شد. ضربه دوم را که زد، فریاد شیخ به تکبیر اللهاکبر بلند شد، ضربه سوم که پیشانی شیخ را از هم درید. شیخ زبانش را لای دو دندان گذاشت تا آرزوی شنیدن ناله را به دل دشمن بگذارد. | ||
+ | |||
+ | |||
+ | |||
+ | عراقیها چشمان او را از حدقه بیرون آوردند ولی صدای ناله شیخ شریف قنوتی را نشنیدند. آن سفاک با همان سرنیزه کاسه سر شیخ را جدا کرد. جمجمهاش را از جای عمامه برداشت. محاسنش را به خون سرش رنگین کرد. مغز سر شیخ نمایان شد و پس از افتادن کاسه سر به روی آسفالت گرم خیابان چهل متری خرمشهر ، مغز سر شیخ نیز به روی زمین قرار گرفت، بعد بدن مقدسش به آرامی به حالت نشسته کنار زمین افتاد. همانگونه شد که شریف قنوتی در سال 1352 حدود هفت سال پیش از شهادتش گفته بود که خیال کردید من به این مفتیها میمیرم. من باید فرقم مانند مولایم علی ـ علیه السلام ـ شکافته شود و این گونه بود که فرق شیخ شریف قنوتی شکافته شد. این آخر کار نبود. بعثیهای جنایتکار در اطراف بدن مقدس شیخ شریف به رقص و پایکوبی پرداختند هلهله میکردند و فریاد میزدند: «قتلنا الخمینی، قتلنا الخمینی، ما خمینی را کشتیم...» | ||
http://www.tabnak.ir/fa/news/125498/%D9%81%D8%B1%D9%82%D8%B4-%D8%B1%D8%A7-%D8%B4%DA%A9%D8%A7%D9%81%D8%AA%D9%86%D8%AF-%D9%88-%DA%AF%D9%81%D8%AA%D9%86%D8%AF-%D9%82%D8%AA%D9%84%D9%86%D8%A7-%D8%A7%D9%84%D8%AE%D9%85%DB%8C%D9%86%DB%8C | http://www.tabnak.ir/fa/news/125498/%D9%81%D8%B1%D9%82%D8%B4-%D8%B1%D8%A7-%D8%B4%DA%A9%D8%A7%D9%81%D8%AA%D9%86%D8%AF-%D9%88-%DA%AF%D9%81%D8%AA%D9%86%D8%AF-%D9%82%D8%AA%D9%84%D9%86%D8%A7-%D8%A7%D9%84%D8%AE%D9%85%DB%8C%D9%86%DB%8C | ||
− | |||
− | |||
+ | ===حضور شیخ در دادگاه رژیم طاغوت=== | ||
− | + | اگر شما میخواهید بدانید چه شد که شیخ رهبر گروه مقاومت خرمشهر شد باید بگویم اولا ایشان مدافع سرسخت انقلاب بود. یعنی نه زندان مانع کار ایشان بود و نه ترس از اعدام باعث میشد فعالیتش را رها کند. نه از آزادی خوشحال میشد و نه از شکنجه ناراحت بود. به گونهای که یکی از هم سلولیهایش در سال 57 تعریف میکند که وقتی ما رفتیم دادگاه، قاضی گفت: شیخ! این پروندهای که شما دارای پرونده بسیار سنگینی است. من نمیدانم شما چقدر درس خواندید و چقدر سواد دارید ولی من همین اندازه بگویم که آدم عالمی هستی و من هم با این همه استعداد و توانایی علمی که در شما سراغ دارم نمیتوانم قلم را در مجازات شما بچرخانم، فقط تنها کاری که میتوانم بکنم. | |
− | |||
− | + | این است که کاری کنم که امشب آزاد شوید، ولی باید شبانه از استان اصفهان بروید، چون اگر مأمورین ببینندتان دوباره دستگیر میشوید. دوست شیخ میگوید: با این حرف قاضی ما همگی خوشحال شدیم اما وقتی به شیخ نگاه کردیم هیچ تغییری در صورت ایشان ندیدیم، انگار برای او هیچ فرقی نمیکرد که در زندان باشد، آزاد باشد یا تحت شکنجه؛ مهم این است که شیخ کارش را انجام دهد. شهید قنوتی به حسب همین وظیفه، در تاریخ انقلاب چنان درخشید که ایشان را به عنوان راهنمای انقلابیون بروجرد میشناسند. | |
+ | |||
+ | |||
+ | |||
+ | |||
+ | |||
+ | ===سیلیای که شیخ به صورت مأمور شهربانی نزد=== | ||
+ | |||
+ | وقتی قضیه جنگ شروع شد. شیخ به شدت درگیر قضایا بود و با شهید بهشتی، آقای خامنهای و بیت امام ارتباط داشت. البته کسی از روابط و کارهای ایشان با خبر نمیشد مگر اتفاقی میافتاد. مثلاً در خرمشهر حدود 50-60 نفر از شهربانی استان فارس به همراه رئیس شهربانی با لباسها آبی حضور داشتند. روزی آنها با شیخ برخورد میکنند که رئیس شهربانی به ایشان میگوید: توی آخوند اینجا چه میخواهی؟! آمدی اینجا چه کار؟! شهید قنوتی میگوید: آمدم از دینم و از اسلام دفاع کنم. من هم به اندازه خودم وظیفه دارم. | ||
+ | |||
+ | |||
+ | بعد خطاب به رئیس شهربانی میگوید: روزی من در کنار آقا و سرورم نواب صفوی بودم که رئیس شهربانی تهران به نواب گفت: شما را چه به این کارها؟ وقتی این جمله از دهان او خارج شد نواب صفوی چنان سیلی محکمی به صورت رئیس شهربانی زد که دیگر چنین حرفی نزد! حالا هم اگر جمهوری اسلامی نبود و اگر تو افسر جمهوری اسلامی نبودی من همان کاری را با تو میکردم که نواب صفوی کرد، تا دیگر چنین جملاتی را تکرار نکنی! | ||
+ | |||
+ | |||
+ | |||
+ | |||
+ | |||
+ | |||
+ | ===تبعیت شهید قنوتی از ولایتفقیه=== | ||
یکی از دوستان شیخ شریف سید ابوفاضل رضوی که مدتی هم امام جمعه موقت استان فارس بود تعریف میکرد که: یک وقتی من به شیخ شریف گفتم: چرا مثل نواب صفوی قیام نمیکنی؟ هم توان تهیه سلاح داری و هم نفوذ عجیبی بین مردمداری. شیخ جواب داد: من تابع مرجعیت هستم! اگر آیتالله خمینی بگوید، من حرکت میکنم و اگر ایشان نگوید من از جایم تکان نمیخورم. و این در حالی بود که روسای قبایل و عشایر میآمدند خدمت شیخ و میگفتند: اگر شما بخواهید ما با شما قیام میکنیم. شیخ به آنها میگوید: من آدمساز هستم نه آدم کش. ایشان در سال 41 از طرف امام مأمور میشود به عنوان یک روحانی اولین گروه مسلح را تشکیل دهد. ایشان هم گروهی در فارس تشکیل میدهد به نام عطشان زهرا . شیخ به دستور امام خمینی (ره) این کار را کرد و اگر دستور امام نبود ایشان قدمی جلو نمیگذاشت. | یکی از دوستان شیخ شریف سید ابوفاضل رضوی که مدتی هم امام جمعه موقت استان فارس بود تعریف میکرد که: یک وقتی من به شیخ شریف گفتم: چرا مثل نواب صفوی قیام نمیکنی؟ هم توان تهیه سلاح داری و هم نفوذ عجیبی بین مردمداری. شیخ جواب داد: من تابع مرجعیت هستم! اگر آیتالله خمینی بگوید، من حرکت میکنم و اگر ایشان نگوید من از جایم تکان نمیخورم. و این در حالی بود که روسای قبایل و عشایر میآمدند خدمت شیخ و میگفتند: اگر شما بخواهید ما با شما قیام میکنیم. شیخ به آنها میگوید: من آدمساز هستم نه آدم کش. ایشان در سال 41 از طرف امام مأمور میشود به عنوان یک روحانی اولین گروه مسلح را تشکیل دهد. ایشان هم گروهی در فارس تشکیل میدهد به نام عطشان زهرا . شیخ به دستور امام خمینی (ره) این کار را کرد و اگر دستور امام نبود ایشان قدمی جلو نمیگذاشت. | ||
− | لباس درویشی به نجات شیخ میآید | + | |
+ | |||
+ | ===لباس درویشی به نجات شیخ میآید=== | ||
در واقعه سال 1343 قبل از اینکه امام خمینی (ره) تبعید شوند نامهای مینویسند به آیتالله بهاءالدین محلاتی که از بزرگان استان فارس بودند. آن طور که به یاد دارم، امام در آن نامه به ایشان میگویند: کاری کنید عشایر و قبایل علیه طاغوت اعتراض کنند تا فشار از روی جوانان و مردم انقلابی کمتر شود. البته من اصل نامه را ندیدم و این جملاتی که میگویم مضمون آن است. آیتالله محلاتی نامه را به همراه فردی میفرستند برای سران قبایل و عشایر اما آنها کاری انجام نمیدهند. خبر به گوش شیخ میرسد و ایشان کاری میکند که اولین قیام علیه طاغوت در بین عشایر آغاز میشود و حتی یک سرگرد شاهنشاهی هم کشته و قیام گستردهتر میشود. مأموران ساواک شیخ را شناسایی میکنند اما قبل از دستگیری شیخ فرار میکند. بعدها کسی از شیخ میپرسد شما چه طور از آن قائله گریختند؟! شیخ میگوید: در لباس درویشی توانستم فرار کنم. به همان علت 8 ماه ایشان فراری و در بروجرد خانهنشین بود. | در واقعه سال 1343 قبل از اینکه امام خمینی (ره) تبعید شوند نامهای مینویسند به آیتالله بهاءالدین محلاتی که از بزرگان استان فارس بودند. آن طور که به یاد دارم، امام در آن نامه به ایشان میگویند: کاری کنید عشایر و قبایل علیه طاغوت اعتراض کنند تا فشار از روی جوانان و مردم انقلابی کمتر شود. البته من اصل نامه را ندیدم و این جملاتی که میگویم مضمون آن است. آیتالله محلاتی نامه را به همراه فردی میفرستند برای سران قبایل و عشایر اما آنها کاری انجام نمیدهند. خبر به گوش شیخ میرسد و ایشان کاری میکند که اولین قیام علیه طاغوت در بین عشایر آغاز میشود و حتی یک سرگرد شاهنشاهی هم کشته و قیام گستردهتر میشود. مأموران ساواک شیخ را شناسایی میکنند اما قبل از دستگیری شیخ فرار میکند. بعدها کسی از شیخ میپرسد شما چه طور از آن قائله گریختند؟! شیخ میگوید: در لباس درویشی توانستم فرار کنم. به همان علت 8 ماه ایشان فراری و در بروجرد خانهنشین بود. | ||
http://www.tebyan.net/newindex.aspx?pid=235718 | http://www.tebyan.net/newindex.aspx?pid=235718 |
نسخهٔ ۲۷ فروردین ۱۳۹۷، ساعت ۱۶:۱۷
محتویات
- ۱ زندگینامه
- ۲ آثار
- ۳ خاطرات مرتبط با شهید حجت الاسلام محمدحسین شریف قنوتی
- ۳.۱ مبارزه و راز و نیاز
- ۳.۲ حکم اعدام
- ۳.۳ استراحت
- ۳.۴ مقاومت دیگر فایدهای ندارد
- ۳.۵ ما یک خمینی را اسیر کردیم
- ۳.۶ این فرمانده مقاومت است!
- ۳.۷ دفاع از امام خمینی (ره)
- ۳.۸ ترسیم صحنه شهادت
- ۳.۹ حضور شیخ در دادگاه رژیم طاغوت
- ۳.۱۰ سیلیای که شیخ به صورت مأمور شهربانی نزد
- ۳.۱۱ تبعیت شهید قنوتی از ولایتفقیه
- ۳.۱۲ لباس درویشی به نجات شیخ میآید
زندگینامه
سوم تیرماه سال 1313 در سرزمین گرم جنوب و در ساحل اروندرود در روستای قصبه شهر آبادان در خانوادهای روحانی و متدین کودکی پا به عرصهی گیتی نهاد که محمدحسن نام گرفت.
او مقدمات علوم اسلامی را نزد عبدالستار اسلامی و عبدالرسول قائمی فراگرفت و پس از آن به حوزهی علمیهی بروجرد رفت و نزد اساتیدی چون آیتالله نجفی بروجردی درس آموخت، و در ادامه راه به حوزهی علمیهی قم رفت و با شرکت در کلاسهای درس امام (ره) و آیتالله گلپایگانی به درجهی اجتهاد رسید.
در سال 1339 از سوی حضرت امام (ره) برای تبلیغ به اردکان اعزام شد و در آن منطقه دست به فعالیتهای عمرانی و اجتماعی زد و چندین مسجد را بازسازی نمود اما نیروهای خودفروخته ساواک او را از ادامهی کار بازداشته و ایشان را ممنوع المنبر ساختند. ایشان پس از شروع قیام 15 خرداد سال 1342 فعالیتهای سیاسی خود را گسترش داد و اقدام به پخش اعلامیه و نوارهای حضرت امام (ره) نمود که در همین راه توسط نیروی ساواک دستگیر شد و به زندان افتاد؛ اما هیچ یک از شکنجهها او را از ادامهی فعالیت بازنداشت و او تا پیروزی کامل انقلاب اسلامی همواره در صحنهی نبرد حاضر بود. پس از پیروزی انقلاب به عنوان عضو شورای شهر مشغول به خدمت گردید و در سال 1359 به عنوان نمایندهی ویژهی دادستان انقلاب اسلامی بروجرد به فعالیت پرداخت.
با شروع جنگ تحمیلی ستاد کمکرسانی به مناطق جنگی را راهاندازی نمود و در سوم مهرماه سال 1359 به کاروانی متشکل از 21 کامیون آذوقه راهی خرمشهر شد، پس از بازگشت از خرمشهر اقدام به تشکیل گروه چریکی اللهاکبر نمود و به مناطق جنگی کشور شتافت، ضمن آنکه مسئول تامین مهمات و فرماندهی محور خرمشهر و هدایت نیروها را بر عهده داشت.
حجت الاسلام محمدحسن شریف قنوتی پس از سالها مبارزه و مجاهدت در راه اسلام سرانجام در بیست و چهارم مهرماه سال 1359 در روز عید قربان در حالیکه فرماندهی گروه چریکی الله اکبر را بر عهده داشت به محاصره دشمن بعثی درآمده و بر اثر اصابت تیر به ناحیه سر، پا و دست در سن 46 سالگی در خاک خرمشهر به جمع ملکوتیان پیوست و ردای شهادت را زینت بخش خود یافت.
http://www.sobh.org/web/Pages/Shohada/Shahid.aspx?Id=4138
آثار
سخن آخر از زبان روحانی شهید شریف قنوتی:
بالای هر نیکی، نیکی است تا آنگاه که مرد در راه خدا کشته شود. پس چون در راه خدا کشته شد، بالاتر از آن نیکی و ارزشی وجود ندارد. امروز، روز امتحان است. برای خدا کار کنید و خود را به سختی بیندازید و جسمتان را پرورش ندهید که این جسم، فانی است و به زیر خاک میرود. شهادت، سعادتی است که نصیب هر کس نمیشود و خون پاک و مطهر میخواهد.
خاطرات مرتبط با شهید حجت الاسلام محمدحسین شریف قنوتی
مبارزه و راز و نیاز
قنوتی در ابتدای شروع مبارزات خویش به قم رفت و به تحصیل علوم اسلامی پرداخت. در همان ایام با ایجاد اجتماع برای مردم سخنرانی میکرد و ایشان را نسبت به ظلم و ستم رژیم پهلوی آگاه میساخت و به همین خاطر هم چندین بار دستگیر و به زندان روانه شد، اما میلههای زندان هم نتوانست او را از ادامه راه بازدارد. پس از مدتی برای ادامهی مبارزهی خویش به بروجرد رفت، در آنجا به همراه دوست دیرینهاش «فطرس» به مبارزه مشغول شد؛ فطرس دراینباره میگوید: «وقتی که غروب میشد سجادهاش را برمیداشت و به کوهی که در آن اطراف بود میرفت، محمدحسن همیشه مرا هم همراه خود میبرد و تا نیمههای شب مشغول راز و نیاز با خدا میشد، او همواره میگفت: «که ما در کنار مبارزه با ظلم و ستم باید به عبادت هم توجه داشته باشیم و مبادا از خدا غافل شویم.»
راوی: علی ربانی خلخالی
حکم اعدام
قنوتی مردی مبارز بود؛ از هیچ کس و هیچچیز هراس نداشت، آن روزها به دستور آیتالله گلپایگانی در اطراف شیراز از نهضت خمینی کبیر (ره) حمایت میکرد. تا اینکه او را گرفتند و حکم اعدام برایش صادر شد ولولهای در شهر پیچید همه به دنبال راه حل بودند، بالاخره اماننامهای برایش صادر شد. اما محمدحسن نپذیرفت و گفت: «این اماننامه شما سفاکان را من امضاء نمیکنم، مگر اینکه خودم بنویسم.» مأموران ساواک قبول نکردند و محمد با ایمان به خدا حکم اعدام را پذیرفت. مردم به ناچار نزد یکی از علماء بزرگ شیعه رفته و از ایشان طلب استمداد جستند. این عالم جلیلالقدر با محمدحسن صحبت کرد، اما بیفایده بود بالاخره خود ایشان امان را امضاء کرده و تعهد دادند تا محمدحسن سالم و سلامت به نزد خانوادهاش بازگردد.
راوی: علی ربانی خلخالی
استراحت
دغدغهی زندگی محمدحسن مردم بودند در هر جا و هر مکانی رسیدگی به امور مردم را واجب میدانست. یادم هست آن سالها یکبار دعوای سختی بین چند تن از افراد محل اتفاق افتاد. محمدحسن جلو رفت تا بلکه آنها را آرام کند اما در حین درگیری چند سنگ به او اصابت کرد و دست و کتف چپش شکست. دوستان و آشنایان او را کنار کشیده و به خانه بازگرداندند ولی محمدحسن نمیخواست برود. اصرار داشت همان جا بماند و به گونهای دعوا را خاتمه دهد. یکی از اقوام به او گفت: «شما باید الان استراحت کنید.» محمدحسن ناراحت و عصبانی پاسخ داد: «من وقتی میبینم که مردم راحت هستند زمان استراحتم است.»
راوی: علی ربانی خلخالی
http://www.sobh.org/web/Pages/Shohada/Shahid.aspx?Id=4138
مقاومت دیگر فایدهای ندارد
آقای رضا آلبوغبش، اهل خرمشهر، از رزمندگان مقاومت خرمشهر میگوید: «.. شب را تا صبح همراه شیخ شریف در کوچه و خیابان در اطراف شاهآباد قدیم، پشت پلیس راه با عراقیها درگیر بودیم. صبح که شد، از عراقیها خبری نبود. خیال کردیم که آنها عقبنشینی کردهاند. در صورتی که در خانههای پیرامون کمین کرده بودند. عراق نیروهای زبدهاش را وارد میدان کرده بود. آنها بدون داد و فریاد و با حرکت دست با یکدیگر ارتباط برقرار میکردند. با توجه به قضایایی که در حضور بنیصدر پیش آمد، به شیخ گفتم: «مقاومت دیگر فایدهای ندارد.» گفت: «تو که میگفتی نمیترسم!... تو هم جا می زنی؟» همراه شیخ به طرف مسجد جامع رفتیم. شیخ نیروهای تازه نفس را فرستاد به محل درگیری تا نیروهایی که تمام شب را جنگیده بودند لحظاتی استراحت کنند.»
ما یک خمینی را اسیر کردیم
به همراه شیخ از پل گذشتیم و داخل خرمشهر شدیم. میدان فرمانداری را که دور زدیم، یک تانک روبهرویمان بود. به علامت پیروزی انگشتمان را بالا بردیم و سلام کردیم. آنها هم جواب سلام ما را دادند.
در خرمشهر تجهیزات نظامی نداشتیم. ادوات جنگی ما عبارت بود از: سه فروند تانک فاقد مهمات. چهار قبضه آرپیجی هفت و یک قبضه خمپارهانداز 60 میلیمتری و تعدادی اسلحه ژ-3 و یک نوع سلاح قدیمی به نام، ام یک (استفاده از سلاح ام یک هم خود حکایتی دارد، که گاهی مجبور بودیم با پا روی گلنگدن برویم تا یک گلوله شلیک کنیم) و از تکاوران عراقی کلاشهای تاشو غنیمت گرفته بودیم، برخی که کار با آنها را بلد بودند به دیگران هم یاد میدادند. داخل خیابان چهل متری که شدیم، شیخ شریف گفت: «میترسم خرمشهر سقوط کند و ما نزد مردم شرمنده شویم». نزدیکیهای مقر گروه اللهاکبر (مدرسه استثنایی سابق و بنیاد شهید کنونی) چند نفر سرباز دیدیم. اول خیال کردیم ایرانی هستند بلافاصله به من ایست دادند و به عربی گفتند: «قف!»
فریاد زدم: «اینها عراقی هستند.» شیخ گفت: «با سرعت برو!»
... پدال گاز را فشار دادم. عقربه سرعت روی 90 کیلومتر بود، که ما را به رگبار بستند. چند گلوله به گردن و دست شیخ و یک گلوله هم به زانوی من اصابت کرد. من تعادلم را از دست ندادم. شیخ شریف دست به اسلحه برد، اما فرصت نشد. در همین زمان، یک گلوله آرپیجی 7 به چرخ عقب ماشین اصابت کرد و منفجر شد. کنترل ماشین از دست رفت و ماشین واژگون شد و پس از دو بار غلتیدن روی سقف به جدول کنار بلوار برخورد کرد و باز هم به حالت اول برگشت.
تا خودمان را از ماشین بیرون کشیدیم، عراقیها از درون خانهها بیرون دویدند. چند نفر به سراغ من آمدند و یک عده عراقی هم به سراغ شیخ شریف رفتند. عراقیها بیشتر متوجه شیخ شریف بودند تا من آنها خیلی خوشحال بودند که شیخ شریف را اسیر کردهاند. خیال میکردند، امام خمینی (ره) را اسیر کردهاند. آنها اطراف شیخ را گرفته بودند و حوسه (رقص) و هلهله میکردند و فریاد میزدند:
«اسرنا الخمینی! اسرنا الخمینی! ما یک خمینی را اسیر کرده ایم.»
من را به باد کتک گرفتند. سه، چهار متر با شیخ فاصله داشتم. نگرانش بودم. تمام حواسم به او بود. شیخ فقط میگفت: «اللهاکبر- لاالهالاالله...».استقامت، پایداری، شجاعت و مردانگی شیخ شریف در مقابل عراقیها در آن لحظه انگیزه و جرئتی دوچندان در من ایجاد کرد. هرچند مجروح بودم آنها بینی و کتفم را هم شکستند، اما موفق نشدند زبان من را باز کنند! و بفهمند من، عربم یا عجم.
این فرمانده مقاومت است!
چندین گلوله به بدن شیخ شریف اصابت کرده بود و خونی که از بدنش میرفت و به خاطر بیخوابی شبها و روزهای گذشته و تلاشهای خستگیناپذیر و مجاهدتها و سلحشوریها و سخنرانیهای پی در پی و گرسنگی و تشنگی، دیگر رمقی برایش نمانده بود. با این حال، عراقیها با اسلحه به پاشنه پای راست شیخ شلیک کردند ولی این مرد شجاع چون کوهی ایستاد و با لحنی رسا به عربی فصیح به عراقیها گفت: از خاک ما بیرون بروید، مگر ما همه مسلمان نیستیم؟ عراقیها که مقاومت و شجاعت شیخ شریف را دیدند بیش از پیش عصبانی شدند و به دست راست و پاشنه پای راست شیخ، شلیک کردند و گفتند: «هذا آیة المقاومة... این فرمانده مقاومت است.»
سپس آنها شیخ را به رگبار بستند که پاهای این روحانی بزرگوار سوراخ، سوراخ شد. پس از آن حدود ده نفر شیخ شریف را میزدند. شیخ تکبیر «اللهاکبر» میگفت و آنها میزدند. عراقیها همانگونه که اطراف شیخ شریف (حوسه) هلهله و پایکوبی میکردند، عمامه شیخ را با سرنیزه برداشتند و به زمین انداختند و فریاد میزدند: «اسرنا الخمینی، اسرنا الخمینی، ما خمینی را اسیر کردهایم.» اسارت شیخ برای آنها خیلی مهم بود.
دفاع از امام خمینی (ره)
هرچند من در کربلا نبودم که ببینم کوفیان با امام حسین (ع) و یارانش چه کردند ولی در کربلای خونینشهر بودم و دیدیم که عراقیها با یکی از اصحاب امام حسین (ع) چه کردند. شیخ شریف، در آن ساعت نتوانست از اسلحه استفاده کند، ولی از زبانش استفاده کرد با اینکه مجروح بود، آنها میزدند و روی زمین میکشیدند. شیخ به زمین میافتاد ولی دوباره برمیخاست. در آخرین ایستادن، به زحمت برمیخاست و چون کوه در کنار ماشین سر پای ایستاد و در همان وضعیت با صدای بلند به زبان عربی فصیح فرمود: «الیوم خمینی حسین (ع) و صدام یزید... امروز خمینی، همانند حسین زمان و صدام یزید زمان است. از زیر پرچم یزید بیرون بروید و زیر پرچم حسین ـ عليه السلام ـ قرار بگیرید.» این کلام شیخ لرزه بر اندام دشمن افکند. آنها شگفتزده به شیخ چشم دوختند.
ترسیم صحنه شهادت
یکی از عراقیها که فرمانده آنها نیز بود شخصی بلندقامت، تنومند و بسیار ورزیده بود. مثل شمر، با سرنیزه به طرف شیخ شریف حملهور شد. متحیر ماندم که این دشمن خدا با شیخ شریف چه میخواهد بکند؟ او به محض اینکه به شیخ رسید، از سمت چپ سرنیزه را در شقیقه شیخ فرو برد و چرخاند. از شیخ فقط آیه «انالله و انا الیه راجعون» شنیده شد. ضربه دوم را که زد، فریاد شیخ به تکبیر اللهاکبر بلند شد، ضربه سوم که پیشانی شیخ را از هم درید. شیخ زبانش را لای دو دندان گذاشت تا آرزوی شنیدن ناله را به دل دشمن بگذارد.
عراقیها چشمان او را از حدقه بیرون آوردند ولی صدای ناله شیخ شریف قنوتی را نشنیدند. آن سفاک با همان سرنیزه کاسه سر شیخ را جدا کرد. جمجمهاش را از جای عمامه برداشت. محاسنش را به خون سرش رنگین کرد. مغز سر شیخ نمایان شد و پس از افتادن کاسه سر به روی آسفالت گرم خیابان چهل متری خرمشهر ، مغز سر شیخ نیز به روی زمین قرار گرفت، بعد بدن مقدسش به آرامی به حالت نشسته کنار زمین افتاد. همانگونه شد که شریف قنوتی در سال 1352 حدود هفت سال پیش از شهادتش گفته بود که خیال کردید من به این مفتیها میمیرم. من باید فرقم مانند مولایم علی ـ علیه السلام ـ شکافته شود و این گونه بود که فرق شیخ شریف قنوتی شکافته شد. این آخر کار نبود. بعثیهای جنایتکار در اطراف بدن مقدس شیخ شریف به رقص و پایکوبی پرداختند هلهله میکردند و فریاد میزدند: «قتلنا الخمینی، قتلنا الخمینی، ما خمینی را کشتیم...»
حضور شیخ در دادگاه رژیم طاغوت
اگر شما میخواهید بدانید چه شد که شیخ رهبر گروه مقاومت خرمشهر شد باید بگویم اولا ایشان مدافع سرسخت انقلاب بود. یعنی نه زندان مانع کار ایشان بود و نه ترس از اعدام باعث میشد فعالیتش را رها کند. نه از آزادی خوشحال میشد و نه از شکنجه ناراحت بود. به گونهای که یکی از هم سلولیهایش در سال 57 تعریف میکند که وقتی ما رفتیم دادگاه، قاضی گفت: شیخ! این پروندهای که شما دارای پرونده بسیار سنگینی است. من نمیدانم شما چقدر درس خواندید و چقدر سواد دارید ولی من همین اندازه بگویم که آدم عالمی هستی و من هم با این همه استعداد و توانایی علمی که در شما سراغ دارم نمیتوانم قلم را در مجازات شما بچرخانم، فقط تنها کاری که میتوانم بکنم.
این است که کاری کنم که امشب آزاد شوید، ولی باید شبانه از استان اصفهان بروید، چون اگر مأمورین ببینندتان دوباره دستگیر میشوید. دوست شیخ میگوید: با این حرف قاضی ما همگی خوشحال شدیم اما وقتی به شیخ نگاه کردیم هیچ تغییری در صورت ایشان ندیدیم، انگار برای او هیچ فرقی نمیکرد که در زندان باشد، آزاد باشد یا تحت شکنجه؛ مهم این است که شیخ کارش را انجام دهد. شهید قنوتی به حسب همین وظیفه، در تاریخ انقلاب چنان درخشید که ایشان را به عنوان راهنمای انقلابیون بروجرد میشناسند.
سیلیای که شیخ به صورت مأمور شهربانی نزد
وقتی قضیه جنگ شروع شد. شیخ به شدت درگیر قضایا بود و با شهید بهشتی، آقای خامنهای و بیت امام ارتباط داشت. البته کسی از روابط و کارهای ایشان با خبر نمیشد مگر اتفاقی میافتاد. مثلاً در خرمشهر حدود 50-60 نفر از شهربانی استان فارس به همراه رئیس شهربانی با لباسها آبی حضور داشتند. روزی آنها با شیخ برخورد میکنند که رئیس شهربانی به ایشان میگوید: توی آخوند اینجا چه میخواهی؟! آمدی اینجا چه کار؟! شهید قنوتی میگوید: آمدم از دینم و از اسلام دفاع کنم. من هم به اندازه خودم وظیفه دارم.
بعد خطاب به رئیس شهربانی میگوید: روزی من در کنار آقا و سرورم نواب صفوی بودم که رئیس شهربانی تهران به نواب گفت: شما را چه به این کارها؟ وقتی این جمله از دهان او خارج شد نواب صفوی چنان سیلی محکمی به صورت رئیس شهربانی زد که دیگر چنین حرفی نزد! حالا هم اگر جمهوری اسلامی نبود و اگر تو افسر جمهوری اسلامی نبودی من همان کاری را با تو میکردم که نواب صفوی کرد، تا دیگر چنین جملاتی را تکرار نکنی!
تبعیت شهید قنوتی از ولایتفقیه
یکی از دوستان شیخ شریف سید ابوفاضل رضوی که مدتی هم امام جمعه موقت استان فارس بود تعریف میکرد که: یک وقتی من به شیخ شریف گفتم: چرا مثل نواب صفوی قیام نمیکنی؟ هم توان تهیه سلاح داری و هم نفوذ عجیبی بین مردمداری. شیخ جواب داد: من تابع مرجعیت هستم! اگر آیتالله خمینی بگوید، من حرکت میکنم و اگر ایشان نگوید من از جایم تکان نمیخورم. و این در حالی بود که روسای قبایل و عشایر میآمدند خدمت شیخ و میگفتند: اگر شما بخواهید ما با شما قیام میکنیم. شیخ به آنها میگوید: من آدمساز هستم نه آدم کش. ایشان در سال 41 از طرف امام مأمور میشود به عنوان یک روحانی اولین گروه مسلح را تشکیل دهد. ایشان هم گروهی در فارس تشکیل میدهد به نام عطشان زهرا . شیخ به دستور امام خمینی (ره) این کار را کرد و اگر دستور امام نبود ایشان قدمی جلو نمیگذاشت.
لباس درویشی به نجات شیخ میآید
در واقعه سال 1343 قبل از اینکه امام خمینی (ره) تبعید شوند نامهای مینویسند به آیتالله بهاءالدین محلاتی که از بزرگان استان فارس بودند. آن طور که به یاد دارم، امام در آن نامه به ایشان میگویند: کاری کنید عشایر و قبایل علیه طاغوت اعتراض کنند تا فشار از روی جوانان و مردم انقلابی کمتر شود. البته من اصل نامه را ندیدم و این جملاتی که میگویم مضمون آن است. آیتالله محلاتی نامه را به همراه فردی میفرستند برای سران قبایل و عشایر اما آنها کاری انجام نمیدهند. خبر به گوش شیخ میرسد و ایشان کاری میکند که اولین قیام علیه طاغوت در بین عشایر آغاز میشود و حتی یک سرگرد شاهنشاهی هم کشته و قیام گستردهتر میشود. مأموران ساواک شیخ را شناسایی میکنند اما قبل از دستگیری شیخ فرار میکند. بعدها کسی از شیخ میپرسد شما چه طور از آن قائله گریختند؟! شیخ میگوید: در لباس درویشی توانستم فرار کنم. به همان علت 8 ماه ایشان فراری و در بروجرد خانهنشین بود.