شهید حسن باقری - بخش اول: تفاوت بین نسخه‌ها

از دانش‌نامه فرهنگ ایثار , جهاد و شهادت
پرش به: ناوبری، جستجو
(صفحه‌ای جدید حاوی «بسم الله الرحمن الرحیم سرباز که بود، دو ماه صبح ها تاظهر آب نمی خورد. نماز نخو...» ایجاد کرد)
(بدون تفاوت)

نسخهٔ ‏۶ دی ۱۳۹۸، ساعت ۰۳:۱۶

بسم الله الرحمن الرحیم سرباز که بود، دو ماه صبح ها تاظهر آب نمی خورد. نماز نخوانده هم نمی خوابید. می خواست یادش نرود که دوماه پیش یک شب نمازش قضا شده بود . یادگاران، جلد چهار، کتاب حسن باقری، ص 8 موضوع : عبادی ، تهذیب نفس

یک روز قبل از اذان صبح رفتم وضو بگیرم. دیدم تنهایی دستشویی های مقر را می شست. گاه هم، دور از چشم همه، حیاط را آب و جارو می زد . یادگاران، جلد چهار، کتاب حسن باقری، ص 73 موضوع : عبادی ، تهذیب نفس

یک روز قبل از اذان صبح رفتم وضو بگیرم. دیدم تنهایی دستشویی های مقر را می شست. گاه هم، دور از چشم همه، حیاط را آب و جارو می زد. یادگاران، جلد چهار، کتاب حسن باقری، ص 73 موضوع : عبادی ، مبارزه با نفس

سرباز که بود، دو ماه صبح ها تاظهر آب نمی خورد. نماز نخوانده هم نمی خوابید. می خواست یادش نرود که دوماه پیش یک شب نمازش قضا شده بود. یادگاران، جلد چهار، کتاب حسن باقری، ص 8 موضوع : عبادی ، مبارزه با نفس

سرباز که بود، دو ماه صبح ها تاظهر آب نمی خورد. نماز نخوانده هم نمی خوابید. می خواست یادش نرود که دوماه پیش یک شب نمازش قضا شده بود یادگاران، جلد چهار، کتاب حسن باقری، ص 8 موضوع : عبادی ، محاسبه نفس

سرباز که بود، دو ماه صبح ها تاظهر آب نمی خورد. نماز نخوانده هم نمی خوابید. می خواست یادش نرود که دوماه پیش یک شب نمازش قضا شده بود. یادگاران، جلد چهار، کتاب حسن باقری، ص 8 موضوع : عبادی ، نماز


مامان و باباش دلشان می خواست پشت سرش نماز بخوانند. هرچی می گفتند، قبول نمی کرد. خجالت می کشید. یادگاران، جلد چهار، کتاب حسن باقری، ص 9 موضوع : عبادی ، نماز

نزدیک ظهر بود. از شناسایی بر می گشتیم. از دیشب تا حالا چشم روی هم نگذاشته بودیم. آن قدر خسته بودیم که نمی توانستیم پا از پا برداریم ؛ کاسه زانوهامان خیلی درد می کرد. حسن طرف شنی جاده شروع کرد به نماز خواندن. صبر کردم تا نمازش تمام شد. گفتم « زمین این طرف چمنیه، بیا این جا نماز بخوان. » گفت « اون جا زمین کسیه، شاید راضی نباشه. » یادگاران، جلد چهار، کتاب حسن باقری، ص 23 موضوع : عبادی ، نماز

نزدیک ظهر بود. از شناسایی بر می گشتیم. از دیشب تا حالا چشم روی هم نگذاشته بودیم. آن قدر خسته بودیم که نمی توانستیم پا از پا برداریم ؛ کاسه زانوهامان خیلی درد می کرد. حسن طرف شنی جاده شروع کرد به نماز خواندن. صبر کردم تا نمازش تمام شد. گفتم « زمین این طرف چمنیه، بیا این جا نماز بخوان. » گفت « اون جا زمین کسیه، شاید راضی نباشه. » یادگاران، جلد چهار، کتاب حسن باقری، ص 23 موضوع : عبادی ، نماز

تا رکعت دوم با جماعت بود. نماز تمام شد، اما حسن هنوز وسط قنوت بود. یادگاران، جلد چهار، کتاب حسن باقری، ص 97 موضوع : عبادی ، نماز

سوار بلیزر بودیم. می رفتیم خط. عراقی ها همه جا را می کوبیدند. صدای اذان را که شنید گفت « نگه دار نماز بخونیم. » گفتیم «توپ و خمپاره می آد، خطر داره. »گفت «کسی که جبهه می یاد، نماز اول وقت را نباید ترک کنه. » یادگاران، جلد چهار، کتاب حسن باقری، ص 19 موضوع : عبادی ، نماز اول وقت

بیست و دوی بهمن. پادگان شلوغ بود. سربازها قاطی مردم شدند. اسلحه خانه به هم ریخته بود. گلوله های خمپاره با خرج و چاشنی پخش زمین بود. دولا شد. جمع و جورشان که کرد، گفت« اگه یکیش منفجر بشه، کلی آدم تکه تکه می شن. »جعبه ها را که چیدند، با بقیه رفتند طرف دیگر پادگان. یادگاران، جلد چهار، کتاب حسن باقری، ص 10 موضوع : سیاسی ، انقلاب

بیست و پنجم اسفند ماه 1334 مصادف بود با روز تولد امام حسین(ع) و او در چنین روزی به دنیا آمد. به همین دلیل نامش را غلام حسین گذاشتند تا به عظمت مولایش حسین(ع) خداوند سلامتی اش را تضمین کند. وضع خانواده اش مناسب نبود. مادر با خیاطی و پدر با کار بسیار، دخل و خرج زندگی را هماهنگ می کردند و غلام حسین در این موقعیت و شرایط رشد پیدا می کرد. دوران دبستان و دبیرستان را با موفقیت پشت سر گذاشت و پس از اخذ دیپلم ریاضی در کنکور دانشگاه شرکت کرده و در هشت رشته پذیرفته شد. رشته دامپروری را انتخاب کرده و به ارومیه رفت . در این دوران از تحقیق و مطالعات مذهبی غفلت نمی کرد و در دانشگاه به عنوان یک چهره مذهبی فعال، معروف شد. پانزده یا شانزده ماه بیشتر از ورود او به دانشگاه نگذشته بود که به خاطر فعالیت ها ی سیاسی از دانشگاه اخراج شد. در سال 1356 به خدمت سربازی رفت. در آنجا نیز دست از فعالیت هایش بر نداشت و به دنبال فرمان امام(ره)، از پادگان فرار کرد و به صف مردم مبارز پیوست. فروردین 1358 تصمیم به ادامه تحصیل در رشته انسانی گرفت. پس از دو هفته مطالعه در امتحانات شرکت کرد و دیپلم ادبی گرفت، بعد هم در کنکور شرکت کرد و در رشته حقوق قضایی دانشگاه تهران پذیرفته شد. با انتشار روزنامه جمهوری اسلامی وارد این روزنامه شد و به عنوان خبرنگار و مقاله نویس در سرویس خبر روزنامه مشغول به کار شد. یک ترم تحصیلی را پشت سر گذاشت و به دلیل ضرورت دفاع از مرزها تحصیل را رها کرد و به جهاد سازندگی پیوست. در اوایل سال 1359 در واحد اطلاعات سپاه مشغول شد و نام مستعار حسن باقری را انتخاب کرد. او پس از حضور در جبهه در بسیاری از عملیات ها از جمله ثامن الائمه، فتح المبین، محرم، رمضان و... شرکت کرد. آخرین یگان خدمتی وی ستاد عملیات سپاه پاسداران بود. این فرمانده 27 ساله سرانجام در آخرین اعزامش توسط سپاه پاسداران و در سمت جانشین فرماندهی نیروی زمینی سپاه پاسداران در نهم بهمن ماه 1361 و در پی سال ها تلاش و مبارزه و در منطقه عملیاتی والفجر مقدماتی(فکه- چزابه) بر اثر اصابت خمپاره به سنگرش به شهادت رسید . پیکر پاکش را در قطعه 24 بهشت زهرا(س) به خاک سپردند. از او یک فرزند به یادگار ماند تا حافظ راه پدر باشد. منبع سایت صبح موضوع : زندگی نامه خیلی مواظب برادر کوچکش، احمد، بود. نامه می نوشت، تلفن می کرد، بیش تر باهم بودند. حرف هاش را گوش می کرد. گردش می رفتند. در دل می کردند. همیشه می گفت « فاصه ی سنی بابا و احمد زیاده. احمد باید بتونه به یکی حرفاشو بزنه. خیلی باید حواسمون به درسو کاراش باشه. » یادگاران، جلد چهار، کتاب حسن باقری، ص 7 موضوع : خانوادگی ، تربیت فرزند

دیر می آمد، زود می رفت وقتی هم که می آمد چشم هاش کاسه ی خون بود. نرگس برای باباش ناز می کرد. تا دیر وقت نخوابید. گذاشتش روی پاش و بابایی خوند تا می خواست بگذاردش زمین، گریه می کرد. هرچی اصرار کردم بچه را بده، نداد. پدر و دختر سیر هم دیگر را دیدن. یادگاران، جلد چهار، کتاب حسن باقری، ص 94 موضوع : خانوادگی ، فرزند

اوج گرمای اهواز بود. بلند شد، دریچه کولر اتاقش رابست. گفت: به یاد بسیجی هایی که زیر آفتاب گرم می جنگند . یادگاران، جلد چهار، کتاب حسن باقری، ص 26 موضوع : اخلاقی ، اخلاص

داشتم برای نماز ظهر وضو می گرفتم، دستی به شانه ام زد. سلام و علیک کردیم. نگاهی به آسمان کرد و گفت« علی ! حیفه تا موقعی که جنگه شهید نشیم. معلوم نیست بعد از جنگ وضع چی بشه. باید یه کاری بکنیم. » گفتم «مثلا چی کار کنیم؟» گفت « دوتا کار ؛ اول خلوص، دوم سعی و تلاش . یادگاران، جلد چهار، کتاب حسن باقری، ص 93 موضوع : اخلاقی ، اخلاص

کف اتاق توی یکی ازخانه های گلی سوسنگرد نشسته بود. سه نفر به زحمت جا می شدند. نقشه پهن بود جلوش. هم گوشی بی سیم روی شانه اش به توپ خانه گرا می داد، هم روی نقشه کار می کرد. به من سفارش کرد آب یخ به بسیجی ها برسانم. به یکی سفارش الوار می داد برای سقف سنگر ها. گاهی هم یک تکه نان خالی بر می داشت می خورد. عصری از شناسایی برگشت. می گفت « باید بستان رو نگه داریم. اگه این ارتفاع رو نگیریم و آفتاب بزنه، این چند روز عملیات یعنی هیچ» با این که خسته بود. دو ساعته چهار تا گردان درست کرد. خودش هم فرمانده یکی از گردان ها. از سر شب تا صبح حسابی جنگیدند. چهار صبح بود که حسن را بی حال و نیمه جان بردند عقب. ارتفاع را که گرفتند خیال همه راحت شد یادگاران، جلد چهار، کتاب حسن باقری، ص 33 موضوع : اخلاقی ، تلاش

مقدمات عملیات فتح المبین را می چید. از بس ضعیف شده بود زود از حال می رفت. سرم که می زدند، کمی جان می گرفت و پا میشد. کمی بعد دوباره از حال می رفت، روز از نو روزی از نو. یادگاران، جلد چهار، کتاب حسن باقری، ص 48 موضوع : اخلاقی ، تلاش

بهانه می آور. امروز و فردا می کرد. می گفت« من اکه الفبای توپ رو نمی دونم، نمی تونم ادعا کنم توپ راه می اندازم. » حسن از دستش کلافه شده بود. عصبانی گفت« برو ببین اینایی که الفبای توپ رو بلدند، از کجا یاد گرفتند. الفبا نداره که تو هم. گلوله رو بنداز توش، بزن دیگه. حالا فکر کرده قضیه فیثاغورثه! » - آخه باید بدونم مکانیسمش چیه ؟ چند نفری که بودند خنده شون گرفت. حسن ریز خندید «مکانیسم مال شیرینیه، بابا. قاطی نکن. » یادگاران، جلد چهار، کتاب حسن باقری، ص 63 موضوع : اخلاقی ، تلاش ر با این که بچه های شناسایی تی تیش مامانی نبودند، اما تاول پاها خیلی اذیتشان می کرد. حسن با سوزن تاول هاشان را ترکاند. گفت« باند پیچی کنید. شب دوباره باید برید شناسایی. » یادگاران، جلد چهار، کتاب حسن باقری، ص 67 موضوع : اخلاقی ، تلاش

به دو می آمد قرارگاه، بی سیم را برمی داشت، وضعیت را می پرسید و می رفت. موقع عملیات خواب و خوراک نداشت. گرسنه که می شد، هرچه دم دست بود می خورد؛ برنج سرد یا نصف کنسروی که یک گوشه مانده، یا نان خشک و مربا. یادگاران، جلد چهار، کتاب حسن باقری، ص 71 موضوع : اخلاقی ، تلاش

نمی شه تو کار نیارید. زمین باتلاقیه که باشه برید فکر کنید چه طور میشه ازش رد شد. هر کاری راهی داره یادگاران، جلد چهار، کتاب حسن باقری، ص 77 موضوع : اخلاقی ، تلاش

داشتم برای نماز ظهر وضو می گرفتم، دستی به شانه ام زد. سلام و علیک کردیم. نگاهی به آسمان کرد و گفت« علی ! حیفه تا موقعی که جنگه شهید نشیم. معلوم نیست بعد از جنگ وضع چی بشه. باید یه کاری بکنیم. » گفتم «مثلا چی کار کنیم؟» گفت « دوتا کار ؛ اول خلوص، دوم سعی و تلاش. » یادگاران، جلد چهار، کتاب حسن باقری، ص 93 موضوع : اخلاقی ، تلاش

اگر بین بسیجی ها حرفی می شد می گفت « برای این حرف ها بهم تهمت نزنید. این تهمت ها فردا باعث تهمت های بزرگتری می شه. اگه از دست هم ناراحت شدید، دورکعت نماز بخوانید بگویید خدایا این بندی تو حواسش نبود من گذشتم تو هم ازش بگذر. این طوری مهر و محبت زیاد می شه. اون وقت با این نیروها میشه عملیات کرد یادگاران، جلد چهار، کتاب حسن باقری، ص 30 موضوع : اخلاقی ، تهمت

دیدم از بچه های گردان ما نیست، ولی مدام این طرف و آن طرف سرک می کشد و از وضع خط و بچه ها سراغ می گیرد. آخر سر کفری شدم با تندی گفتم« اصلا تو کی هستی ان قدر سین جیم می کنی؟» خیلی آرام جواب داد «نوکر شما بسیجی ها . یادگاران، جلد چهار، کتاب حسن باقری، ص 17 موضوع : اخلاقی ، تواضع

کنار هم نشسته بودند. سلام نماز را که داد، گفت « قبول باشه. » احمد دلش می خواست بیش تر با هم حرف بزنند. ناهار را که خوردند.، حسن ظرف ها را شست. بعد از چایی، کلی حرف زدند. خندیدند. گفت « حسن بیا به مسئول اعزام بگیم ما می خوایم با هم باشیم. می آی ؟ » - باشه این طوری بیش تر باهم ایم.

      • – آقا جون مگه چی میشه ؟ ما می خوایم باهم باشیم. – باکی؟ - اون پسره که اون جا نشسته. لاغره. ریش نداره. مسئول اعزام نگاه کردو گفت «نمی شه. » - چرا ؟ - پسرجون ! اونی که تو می گی فرمانده س. حسن باقریه. من که نمی تونم اونو جایی بفرستم. اونه که ما رو این ور و اون ور می فرسته. معاون ستاد عملیات جنوبه .

یادگاران، جلد چهار، کتاب حسن باقری، ص 21 موضوع : اخلاقی ، تواضع

نزدیک خط دشمن گرا می دادم. گلوله ی توپ و خمپاره بود که سوت می کشید و تند و یک ریز، مثل باران بهاری می بارید. خاکریز عراقی ها به هم ریخته بود. با دوربین نگاه کردم دو نفر، برانکار به دست، از خاکریز عراقی ها سرازیر شدند. حسن را شناختم. یک سر برانکار را گرفته بود، هی دولا راست می شد و به دو می آمد. یادگاران، جلد چهار، کتاب حسن باقری، ص 22 موضوع : اخلاقی ، تواضع

نمی شناختمش. گفت « نوبتی نگهبانی بدین. یکی بره بالای دکل، یکی پایین، پشت تیربار. یکی هم استراحت کنه. » بهش گفتم« نمی ریم. اصلا تو چه کاره ای؟» می خواست بحث کند. محلش نگذاشتیم. رفتیم. بعد از مدتی که گذشت، تا دیدمش، یاد قضیه ی نگهبانی افتادم. معرفی اش که می کردند بیش تر خجالت کشیدم. بعد ها هر وقت از آن روز می گفتم، انگار نه انگار. حرف دیگری می زد. یادگاران، جلد چهار، کتاب حسن باقری، ص 28 موضوع : اخلاقی ، تواضع

عصر بود که از شناسایی آمد. انگار با خاک حمام کرده بود. از غذا پرسید. نداشتیم. یک از بچه ها تندی رفت، از نزدیکی شهر چند سیخ کوبیده گرفت. کباب ها را که دید، داد زد « این چیه ؟» زد زیر بشقاب و گفت« هرچی بسیجی ها خورده، از همون بیار. نیست، نون خشک بیار. » یادگاران، جلد چهار، کتاب حسن باقری، ص 60 موضوع : اخلاقی ، تواضع

یک روز قبل از اذان صبح رفتم وضو بگیرم. دیدم تنهایی دستشویی های مقر را می شست. گاه هم، دور از چشم همه، حیاط را آب و جارو می زد. یادگاران، جلد چهار، کتاب حسن باقری، ص 73 موضوع : اخلاقی ، تواضع

ساعت دو سه نصفه شب بود. کالک را گذاشت و گفت « تا صبح آماده ش کنید. » کمی مکث کرد و پرسید « چیزی برا خوردن دارید؟» گوشه ی سنگر کمی نان خشک بود همان ها را آب زد و خورد . یادگاران، جلد چهار، کتاب حسن باقری، ص 79 موضوع : اخلاقی ، تواضع

طرف وقتی رسید که دفتر مخابرات بسته بود. حالش گرفته شد. با اخم و تخم نشست یک گوشه. – چرا اینقدر ناراحتی. چی شده ؟ - اومدم تلفن بزنم. می بینی که بسته اس. – خوب یا بریم از دفت فرماندهی تلفن کن. – فرماندهت دعوا نکنه. برات مشکل دست می شه ها. – نه، تو بیا. هیچی نمی گه. دوستیم باهم. می گفت « مسئول تداکتم. اگه نروم بچه ها کارشون لنگ می مونه. » - نگران نباش. می رسونمت. – تو چه کار می کنی این جا ؟ اسمت چیه ؟ - باقر. راننده ی فرمانده ام. بچه ی میدون خراسونم. – اسم تو چیه ؟ بچه ی کجایی ؟ - مهدی. منم بچه ی هفده شهریورم. – پس بچه محلیم. کلی حرف زدند، خندیدند. وقتی می خواست پیاده بشه، بهش گفت « اخوی، دعا کن ما هم شهید بشیم. » یادگاران، جلد چهار، کتاب حسن باقری، ص 91 موضوع : اخلاقی ، تواضع

گزارش های شناسایی رفت بچه ها را با دقت می خواند. یک جاهایی خط می کشید و چیز هایی مینوشت. گفت « این جا نوشتی از دست چپ تیر اندازی شد. یعنی چپ خودت یا دشمن؟ شما روبه روی هم دیگه اید، باید از قطب نما استفاده کنید. سعی کنید جهت ها را از روی قطب نما بنویسید. » یادگاران، جلد چهار، کتاب حسن باقری، ص 44 موضوع : اخلاقی ، دقت

اولین بار بود کنارم خمپاره منفجر می شد همه از ماشین پریدیم بیرون حسن گفت« رود خونه را بگیرید و برید عقب، من می رم ماشینو بیارم. » تانک های عراقی را قشنگ می دیدیم. حسن فرز پرید پشت فرمان و دور زد. گلوله ی توپ و خمپاره بود که پا به پای ماشین می آمد پایین. چند کیلومتر عقب تر، حسن با ماشین سوراخ سوراخ منتظرمان بود. یادگاران، جلد چهار، کتاب حسن باقری، ص 18 موضوع : اخلاقی ، شوخی

بچه ها خسته بودند، خط هم شلوغ. بسیجی سن و سال داری بود. به بهانه ی بردن مجروح، راه افتاد برود عقب. حسن سرش داد زد «هی حاجی! کجا ؟ ننه ات را می خوای؟ اگر دلت شیر می خواد، بگم برات بیارن. » طرف خنده اش گرفت. حسن را بغل کرد و برگشت خط. یادگاران، جلد چهار، کتاب حسن باقری، ص 49 موضوع : اخلاقی ، شوخی

همه ی کارهاش تند و تیز بود. حتی رانندگی کردندش. به دژبانی که رسیدیم، به من اشاره کرد و خیلی جدی گفت « فرماده عملیات جنوبه. » دژبان در را باز کردند. وقتی رد شدیم، باز شوخی و خنده اش شروع شد. « فرمانده عملیات جنوب. » یادگاران، جلد چهار، کتاب حسن باقری، ص 80 موضوع : اخلاقی ، شوخی

حسن مزه می ریخت. با بگو و بخند صبحانه می خردند. می خواست عکس بگیره. به جعفر گفت « بذار ازت یه عکس بگیرم، به درد سر قبرت می خوره. » بعد گفت « ولی دوربین که فیلم نداره. » - آخه می گی فیلم نداره. اون وقت می خوای ازم عکس بگیری؟ گفت « خوب اسلاید می شه برای جلو تابوتت. خیلی هم قشنگ می شه. » یادگاران، جلد چهار، کتاب حسن باقری، ص 92 موضوع : اخلاقی ، شوخی

بلند بلند گریه می کردند. دخترش را که آوردند، گریه ها بلند تر شد. شانه های فرمانده سپاه می لرزید. بازوش را گرفتم گفتم « شما با بقیه فرق دارین. صبور باشین. » طاقتش طاق شد. گفت «شما نمی دونین کی رو از دست دادیم. باقری امید ما بود، چشم دل وامید ما. . . . » یادگاران، جلد چهار، کتاب حسن باقری، ص 100 موضوع : اخلاقی ، صبر

بچه ها از این همه جابه جایی خسته شده بودند. من هم از دست بالایی ها خیلی عصبانی بود. به حسن گفتم « دیگه از جامون تکون نمی خوریم، هرچی می شه، بشه. بالاتر از سیاهی که رنگی نیست. »حسن خیلی شمرده گفت« بالاتر از سیاهی سرخی خون شهیده که رو زمین می ریزه. » گفتم «خسته شدیم قوه ی محرکه می خوایم. » دوباره گفت« قوه ی محرکه خون شهیده. » یادگاران، جلد چهار، کتاب حسن باقری، ص 65 موضوع : اخلاقی ، عصبانیت من تو اعزام نیرو بودم. دم وضو خانه. خیلی وقت ها موقع اذان می دیدم آستین هاش را بالا زده و روی صندلی کنار در نشسته. می گفت « بچه ها مواظب باشید ! مشتری های شما همه بسیجی اند. یه وقت تند باهاشون حرف نزنید. » یادگاران، جلد چهار، کتاب حسن باقری، ص 76

موضوع : اخلاقی ، عصبانیت