شهید جواد جاروبی افتخاری: تفاوت بین نسخهها
Kolahkaj9706 (بحث | مشارکتها) |
Jafari9809 (بحث | مشارکتها) |
||
سطر ۲۵: | سطر ۲۵: | ||
==پانویس== | ==پانویس== | ||
<references/> | <references/> | ||
+ | == ردهها == | ||
+ | {{ترتیبپیشفرض:جواد_جاروبی_افتخاری}} | ||
+ | [[رده: شهدا]] | ||
+ | [[رده: شهدای دفاع مقدس]] | ||
+ | [[رده: شهدای ایران]] | ||
+ | [[رده: شهدای استان خراسان رضوی]] | ||
+ | [[رده: شهدای شهرستان مشهد]] |
نسخهٔ کنونی تا ۲۱ دی ۱۳۹۸، ساعت ۲۱:۰۱
تاریخ تولد : 1339/06/15
نام : جواد محل تولد : مشهد
نام خانوادگی : جاروبیافتخاری تاریخ شهادت : 1366/12/08
نام پدر : حسین مکان شهادت :
تحصیلات : نامشخص منطقه شهادت :
شغل : یگان خدمتی :
گروه مربوط : سایر شهیدان استان خراسان
نوع عضویت : سایر شهدا مسئولیت : رزمنده
گلزار : خواجهربیع
خاطرات
به خاطر دارم روز آخری که برادرم جواد جاروبی افتخاری خواست به جبهه برود . من مدرسه بودم . ساعت 12 از مدرسه آمدم دیدم برادرم جواد هنوز نرفته است . ایشان نهار را پیش ما ماند و بعد از نهار از خانه خارج شد . آینه و قرآن آوردیم . به ایشان گفتم : اجازه می دهید من قرآن را باز کنم . اجازه داد و من هم قرآن را باز کردم اول صفحه نوشته شده بود (( ما داخل فی جنتی )) به خودش نشان دادم و گفتم : جواد جان ببین چه آیه ای برای تو باز کردم ، ایشان گفت : هر چه آمده است درست است . خلاصه من و مادرم و همسر ایشان به راه آهن رفتیم . در راه آهن ایشان به من گفت : جلیل معلوم نیست قطار کی حرکت کند . برو به مادر و همسرم بگو که جواد سوار قطار شد و رفت تا آنها معطل من نشوند و من هم رفتم به مادرم و همسر برادرم گفتم : که جواد سوار قطار شد و به جبهه رفت . همسر ش به منزل رفت و مادرم هم به روضه. من برگشتم پیش جواد گفتم : آنها رفتند . جواد گفت : همسرم کجا رفت ؟ گفتم : به خانه رفت . الان در خیابان منتظر ماشین است . ایشان گفت برو او را حتما به خانه برسان و من هم رفتم و همین کار را انجام دادم و بعد از 2 ساعتی برگشتم سالن راه آهن حال و هوای جنگ و جبهه گرفته بود و همراهان تمامی رزمنده ها رفته بودند . ایشان روی سنگهای کف سالن دراز کشیده بود . گفتم : جواد جان بلند شو زشت است . دوستانت می بینند . در جواب گفت : ما که رفتنی هستیم و همه از خاکیم و دوباره به خاک تبدیل خواهیم شد . من از تمام مسایل مادی دنیا دل بریده ام و الان فکر و ذهنم جبهه است . می خواهم به خاک متصل شوم . به من گفت : شما برو ساعت 7 شب بیا چون قطار ساعت 10 شب است . به خانه رفتم و بعد از کمی استراحت سریعا در آن هوای سرد خودم را به راه آهن رساندم وقتی به سالن رسیدم . دیدم کسی در سالن نیست و قطار حرکت کرده است . افسوس خوردم که چرا با ایشان خداحافظی نکردم . بعد از چند روز خبر به شهادت رسیدن ایشان را برایم آوردند و ایشان به آرزوی ابدیشان دست پیدا کردند .[۱]