شهید ناصر سازگار: تفاوت بین نسخهها
Bahrakani98 (بحث | مشارکتها) |
|||
سطر ۹: | سطر ۹: | ||
نوع عضویت : سایر شهدا مسئولیت : جانشین گردان | نوع عضویت : سایر شهدا مسئولیت : جانشین گردان | ||
گلزار : بهشترضا | گلزار : بهشترضا | ||
− | خاطرات | + | |
+ | ==خاطرات== | ||
+ | |||
بعد از عملیات آقای سازگار را دیدم سلام و احوالپرسی کردیم .ایشان دست مرا گرفت .دستش خون آلود بود .پرسیدم زخمی شدی ؟ گفت : نه اطراف بدنش را نگاه کردم دیدم پشتش خیس است.دست زدم دیدم خون است.گفتم : مرد حسابی پشت شما خون آلود است .ایشان گفتند :چیزی نشده یک خراش کوچک است .من گفتم : تمام لباسهایت خونی شده او می خواست به نحوی از دست من فرار کند خلاصه با اصرار زیاد او را به داخل چادر بردم .لباسهایش را در آوردم. ترکشی به پشتش اصابت کرده بود و خونریزی داشت. امدادگر راصدا زدم بلافاصله آمد و زخم ایشان را پانسمان کرد ایشان با آن وضعیت هم از کار دست بردار نبود از چادر بیرون رفت .مثل اینکه اصلاً برایش اتفاقی نیفتاده بود.آقای سازگار آنقدر در حال و هوای جبهه و جنگ غرق شده بود که زخمی شدن هم نمی توانست جلوی او را بگیرد | بعد از عملیات آقای سازگار را دیدم سلام و احوالپرسی کردیم .ایشان دست مرا گرفت .دستش خون آلود بود .پرسیدم زخمی شدی ؟ گفت : نه اطراف بدنش را نگاه کردم دیدم پشتش خیس است.دست زدم دیدم خون است.گفتم : مرد حسابی پشت شما خون آلود است .ایشان گفتند :چیزی نشده یک خراش کوچک است .من گفتم : تمام لباسهایت خونی شده او می خواست به نحوی از دست من فرار کند خلاصه با اصرار زیاد او را به داخل چادر بردم .لباسهایش را در آوردم. ترکشی به پشتش اصابت کرده بود و خونریزی داشت. امدادگر راصدا زدم بلافاصله آمد و زخم ایشان را پانسمان کرد ایشان با آن وضعیت هم از کار دست بردار نبود از چادر بیرون رفت .مثل اینکه اصلاً برایش اتفاقی نیفتاده بود.آقای سازگار آنقدر در حال و هوای جبهه و جنگ غرق شده بود که زخمی شدن هم نمی توانست جلوی او را بگیرد | ||
در عملیات فتح المبین در حال پیشروی به سمت دشمن بودیم .نیروها خسته شده بودند .گرما همه را آزار می داد .در بین راه تانکی رادیدم که سایه خوبی داشت به آقای سازگار گفتم : من می روم چند لحظه ای در سایه ی تانک می نشینم تا استراحتی کنم گفت : این تانک عراقی است من گفتم : عیبی ندارد دوسه دقیقه بیشتر نمی نشینم .خلاصه ایشان مانع شد .به راه خود ادامه دادیم هنوز چند قدمی از تانک دور نشده بودیم که گلوله ی توپی به تانک خورد و آن را تکه تکه کرد.به آقای سازگارگفتم :شما ازجا فهمیدید که قراراست چنین اتفاقی بیفتد گفت : به من الهام شد که قرار است اتفاقی بیفتد احساس کردم توقف ما صلاح نیست . | در عملیات فتح المبین در حال پیشروی به سمت دشمن بودیم .نیروها خسته شده بودند .گرما همه را آزار می داد .در بین راه تانکی رادیدم که سایه خوبی داشت به آقای سازگار گفتم : من می روم چند لحظه ای در سایه ی تانک می نشینم تا استراحتی کنم گفت : این تانک عراقی است من گفتم : عیبی ندارد دوسه دقیقه بیشتر نمی نشینم .خلاصه ایشان مانع شد .به راه خود ادامه دادیم هنوز چند قدمی از تانک دور نشده بودیم که گلوله ی توپی به تانک خورد و آن را تکه تکه کرد.به آقای سازگارگفتم :شما ازجا فهمیدید که قراراست چنین اتفاقی بیفتد گفت : به من الهام شد که قرار است اتفاقی بیفتد احساس کردم توقف ما صلاح نیست . |
نسخهٔ ۱۶ بهمن ۱۳۹۸، ساعت ۲۱:۰۸
کد شهید: 6518991 تاریخ تولد : نام : ناصر محل تولد : مشهد نام خانوادگی : سازگار تاریخ شهادت : 1365/10/23 نام پدر : محمدرضا مکان شهادت : شلمچه
تحصیلات : نامشخص منطقه شهادت : شغل : یگان خدمتی : لشکر 5 نصر گروه مربوط : گروهی برای این شهید ثبت نشده است. نوع عضویت : سایر شهدا مسئولیت : جانشین گردان گلزار : بهشترضا
خاطرات
بعد از عملیات آقای سازگار را دیدم سلام و احوالپرسی کردیم .ایشان دست مرا گرفت .دستش خون آلود بود .پرسیدم زخمی شدی ؟ گفت : نه اطراف بدنش را نگاه کردم دیدم پشتش خیس است.دست زدم دیدم خون است.گفتم : مرد حسابی پشت شما خون آلود است .ایشان گفتند :چیزی نشده یک خراش کوچک است .من گفتم : تمام لباسهایت خونی شده او می خواست به نحوی از دست من فرار کند خلاصه با اصرار زیاد او را به داخل چادر بردم .لباسهایش را در آوردم. ترکشی به پشتش اصابت کرده بود و خونریزی داشت. امدادگر راصدا زدم بلافاصله آمد و زخم ایشان را پانسمان کرد ایشان با آن وضعیت هم از کار دست بردار نبود از چادر بیرون رفت .مثل اینکه اصلاً برایش اتفاقی نیفتاده بود.آقای سازگار آنقدر در حال و هوای جبهه و جنگ غرق شده بود که زخمی شدن هم نمی توانست جلوی او را بگیرد در عملیات فتح المبین در حال پیشروی به سمت دشمن بودیم .نیروها خسته شده بودند .گرما همه را آزار می داد .در بین راه تانکی رادیدم که سایه خوبی داشت به آقای سازگار گفتم : من می روم چند لحظه ای در سایه ی تانک می نشینم تا استراحتی کنم گفت : این تانک عراقی است من گفتم : عیبی ندارد دوسه دقیقه بیشتر نمی نشینم .خلاصه ایشان مانع شد .به راه خود ادامه دادیم هنوز چند قدمی از تانک دور نشده بودیم که گلوله ی توپی به تانک خورد و آن را تکه تکه کرد.به آقای سازگارگفتم :شما ازجا فهمیدید که قراراست چنین اتفاقی بیفتد گفت : به من الهام شد که قرار است اتفاقی بیفتد احساس کردم توقف ما صلاح نیست . قبل از انقلاب یک روز مطلع شدیم که نیروهای گارد شاهنشاهی به بیمارستان امام حمله کرده اند .آن موقع آقای سازگار یک موتور سیکلت داشت .سوار بر آن شدیم و به کوچه های اطراف رفتیم .موتور را درگوشه ی یکی از کوچه ها به ستونی بستیم .و خودمان را به بیمارستان رساندیم .ما جزو اولین نفراتی بودیم که خود را به بیمارستان رساندیم بلافاصله به بخش کودکان رفتیم گاز اشک آوری آنجا انداخته بودند دود همه جا را گرفته بود .ما رفتیم مقداری دستمال کاغذی جمع کردیم و دروسط راهرو آتش زدیم تا شاید کمی وضعیت بهتر شود داشتیم بچه ها را یکی یکی از بخش خارج می کردیم که نیروهای گارد شروع به تیر اندازی کردند ما هیچ وسیله دفاعی نداشتیم . به اتفاق آقای سازگار رفتیم برای خود چوب دستی تهیه کردیم کم کم مردم به بیمارستان آمدند دیروقت بود من به ایشان گفتم : بهتر است شما بروید منزل و به خانواده هایمان خبر بدهید .حتماً تا الان آنها نگران ما شده اند ابتدا ایشان از رفتن امتناع کرد اما با اصرار زیاد من رفت. من چوب به دست از بخش کودکان بیرون رفتم تا به بخشهای دیگر سر بزنم وقتی به میدان وسط بیمارستان رسیدم یکدفعه آقای سازگار را دیدم گفتم : مرد حسابی مگر قرار نبود شما بروید گفت: اینجا به من بیشتر نیاز دارند خلاصه دو سه ساعتی در بیمارستان بودیم تا کمی اوضاع آرام شد بعد به اتفاق یکدیگر به خانه هایمان برگشتیم. ازتهران با قطار به اهوار رفتیم که بچه ای از بیرون سنگی به سمت قطار پرتاب کرد .این سنگ به شکم آقای سازگار برخورد کرد.ایشان در یکی از عملیات ها از این ناحیه دچار مجروهیت شدیدی شده بود .خلاصه وقتی سنگ به شکم آقای سازگار برخورد کرد ، حالشان بد شد و دائماً بالا می آورد مقدار قرصی درون کیفش داشت .قرص ها را به او دادیم ، کمی حالش بهتر شد .وقتی به اهواز زسیدیم به خاطر این وضعیتی که ایشان داشت گفتم : شما اینجا بمان کارهای عقب را انجام بده کمی استراحت کن تا حالت بهتر شود گفت : من می خواهم بیایم جلو . گفتم : با این وضعیتی که شما داری فعلاً آمدنت صلاح نیست .بدون تعارف بگویم آنجا برای ما درد سر درست می کنی .آقای سازگار خیلی ناراحت شد ایشان رفت و آقای قاآنی را به عنوان واسطه آورد و بالاخره با آن وضعیتی که داشت همراه ما به منطقه آمد 4ـ آقای ستاری خاطره ای را برای من این گونه نقل کرد: شبی که جنازه آقای سازگار را به معراج آورده بودند من در آنجا نگهبان بودم. نزدیک نماز صبح خانمی به معراج آمد و گفت: می خواهم جنازه آقای سازگار راببینم. من چون با خانواده ایشان آشنا بودم پرسیدم شما چه نسبتی با آقای سازگار دارید؟ اما آن خانم جواب من را نداد. گفت: می خواهم قبل از این که مادر شهید بیاید صورتش را از خون و گل پاک کنم. او آمد بالای سر جنازه شیشه گلابی از زیرچادرش بیرون آورد و سر و صورت آقای سازگار را شست. یک دفعه به خود آمدم، به خود گفتم: این خانم کیست؟ این موقع صبح اینجا چه کار می کند؟ که متوجه شدم آن خانم نیست. صبح وقتی درب تابوت را باز کردم تا خانواده ایشان جنازه را ببینند، تعجب کردم! چون سر و صورت آن کاملاً تمیز و آراسته بود. اصلاً باورم نمی شد که او شهید شده است 0 خواب دیدم که کسی در می زند رفتم در را باز کردم دیدم عباس پشت در ایستاده است گفتم عباس جان امدی دیدم سرش را تکان داد گفتم بیا تو جلورفتم تا پیشانیش را ببوسم که از خواب بیدار شدم وقتی از خواب بیدار شدم0 گفتم عباس یاشهید شده است یا این که زخمی شده است تا این که بعد از ظهر ان روز خبر شهادت عباس را به ما دادند 0 یک دفعه یادم است ناصر سازگار به شدت مجروح شده بود . به نحوی که پهلویش گوشت نداشت و روده هایش بیرون زده بود و در یک کیسه طبی روده هایش را جمع کرده بودند که من خودم شاهد بودم که به کمرش بسته بودند تا پرده شکم گوشت بیاورد و روی این ها را بپوشاند . هر کس دیگری بود با این وضعیت دیگر پا به جبهه نمی گذاشت اما ایشان مقداری که بهبود پیدا کرد دوباره به جبهه رفت . ناصر روزی خاطره ای این گونه برایم نقل کرد: روزی برای گشت وشناسایی به منطقه ای که در دست عراقی ها بود رفتیم در حین انجام وظیفه بودیم که عراقی ها متوجه حضور ما شدند بلافاصله از آن محل دور شده و درمکانی مخفی شدیم نیروهای عراقی درتعقیب ما می آمدند بخاطر این که ازدید آنها مخفی شویم لباسهایمان را درآوردیم و از خاک های رملی روی بدنمان ریختیم به نحوی که فقط سرما زیر خاک نرفته بود همزمان با رسیدن عراقی ها به نزدیک ماتعدادی کبوتر آمده بودند ودراطراف ما نشسته بودند نیروهای عراقی با اینکه از کنار ما عبور کردند اما متوجه حضور ما نشدند . 2-ما همسایه ای داشتیم به نام آقا مصطفی او یک ضد انقلاب بود . وقتی آقای سازگار به سپاه رفت آقا مصطفی خیلی ایشان را اذیت می کرد . چند بار هم قصد داشت با آقای سازگار در گیر شود . بعد از مدتی آقا مصطفی به خاطر حضور در گروهک های منافقین دستگیر و به 10 سال زندان محکوم شد . آقای سازگار مدتی مسئول بازرسی زندانها بود . یک روز وقتی به بازرسی زندانها می رود به طور اتفاقی آقا مصطفی را می بیند. وقتی به خانه آمد به من گفت : در زندان آقا مصطفی راد یدم به درب منزل آنها برو از طرف او به مادرش سلام برسان همچنین به او بگو در زندان هوا سرد است گناه دارد اگر امکانش هست مقداری لباس گرم بدهد تا برای او ببرم . من گفتم : او شما را خیلی اذیت می کرد چرا می خواهید به او کمک کنید . ایشان گفت : او مثل ما یک مسلمان است درست است او مرا خیلی اذیت کرده اما من می خواهم جواب بدی را با خوبی کرد ن بدهم . 4-یک روز صبح سر سفرة صبحانه نشسته بودیم که آقای سازگار گفت: دیشب خوابی دیدم . گفتم: چه خوابی دیدی ؟ گفت : خواب دیدم به بهشت رضا رفته ام برای زیارت مزار شهداء ، آنجا برادرم راد یدم که ا ز دور به سمت من می آید و می خندد . کمی جلوتر که رسید با هم سلام و احوالپرسی کردیم ا زاو پرسیدم مگر تو شهید نشدی ؟ گفت : مگر نشنیده ای که شهدا همیشه زنده اند . گفتم : حالا اینجا چه کار می کنی ؟ گفت : من تنها هستم آمده ام یک نفر را برای تنهائی خودم ببرم. گفتم : که من با شما می آیم . موقعی که ناصر می خواست به جبهه برود گفت : این دفعه دیگر بر نمی گردم . ایشان رفت و بعد از مدتی خبر شهادتش را برای ما آوردند .[۱]