شهید محمد تقی خسروی: تفاوت بین نسخه‌ها

از دانش‌نامه فرهنگ ایثار , جهاد و شهادت
پرش به: ناوبری، جستجو
سطر ۲۱: سطر ۲۱:
 
مسئولیت:رزمنده‌
 
مسئولیت:رزمنده‌
  
خاطرات:
+
==خاطرات==
 
    
 
    
 
نزدیک مرخصی فرزندم محمدتقی گفتم: نان تازه بپزم که وقتی او از جبهه می‌آید نان تازه بخورد. گوسفند نیز کشتم تا گوشت تازه بخورد. مشغول آماده‌کردن خمیر بودم که گویی غم بزرگ روی دلم نشست با خودم گفتم امروز حتماً پسرم می‌آید یک بار دیدم که مادر بزرگ بچه‌ها از بالای پشت بام به حیاط نگاه می‌کند. گفتم: بی‌بی جان چرا به حیاط نگاه می‌کنید؟ گفت: دلم برای نوه‌ام تنگ شده آمده‌ام ببینمش. بعد دو تا پاسدار با حاج آقا آمدند و با یکی از اعضای شورا به اتاق رفتند. به همسرم قبلاً گفته بودند برای همین آمده بودند تا عکس بگیرند بعد یکی از همسایه‌ها آمد و گفت: من نان‌ها را می‌پزم. گفتم: نه من خودم می‌خواهم برای بچه‌ام نان تازه درست کنم بعد شک کردم و متوجه شدم که محمد شهید شده و دیگر چیزی نفهمیدم.
 
نزدیک مرخصی فرزندم محمدتقی گفتم: نان تازه بپزم که وقتی او از جبهه می‌آید نان تازه بخورد. گوسفند نیز کشتم تا گوشت تازه بخورد. مشغول آماده‌کردن خمیر بودم که گویی غم بزرگ روی دلم نشست با خودم گفتم امروز حتماً پسرم می‌آید یک بار دیدم که مادر بزرگ بچه‌ها از بالای پشت بام به حیاط نگاه می‌کند. گفتم: بی‌بی جان چرا به حیاط نگاه می‌کنید؟ گفت: دلم برای نوه‌ام تنگ شده آمده‌ام ببینمش. بعد دو تا پاسدار با حاج آقا آمدند و با یکی از اعضای شورا به اتاق رفتند. به همسرم قبلاً گفته بودند برای همین آمده بودند تا عکس بگیرند بعد یکی از همسایه‌ها آمد و گفت: من نان‌ها را می‌پزم. گفتم: نه من خودم می‌خواهم برای بچه‌ام نان تازه درست کنم بعد شک کردم و متوجه شدم که محمد شهید شده و دیگر چیزی نفهمیدم.
  
 
منبع: سایت یاران رضاhttp://yaranereza.ir/ShowSoldier.aspx?SID=8127
 
منبع: سایت یاران رضاhttp://yaranereza.ir/ShowSoldier.aspx?SID=8127

نسخهٔ ‏۱۷ بهمن ۱۳۹۸، ساعت ۱۲:۲۰

کد شهید:6304855

نام:محمدتقی‌

نام خانوادگی:خسروی‌

نام پدر:حبیب‌الله

محل تولد:نیشابور

تحصیلات:نامشخص

شغل:قالی‌باف

تاریخ شهادت:1363/12/21

گروه مربوط:گروهی برای این شهید ثبت نشده است

نوع عضویت:سایر شهدا

مسئولیت:رزمنده‌

خاطرات

نزدیک مرخصی فرزندم محمدتقی گفتم: نان تازه بپزم که وقتی او از جبهه می‌آید نان تازه بخورد. گوسفند نیز کشتم تا گوشت تازه بخورد. مشغول آماده‌کردن خمیر بودم که گویی غم بزرگ روی دلم نشست با خودم گفتم امروز حتماً پسرم می‌آید یک بار دیدم که مادر بزرگ بچه‌ها از بالای پشت بام به حیاط نگاه می‌کند. گفتم: بی‌بی جان چرا به حیاط نگاه می‌کنید؟ گفت: دلم برای نوه‌ام تنگ شده آمده‌ام ببینمش. بعد دو تا پاسدار با حاج آقا آمدند و با یکی از اعضای شورا به اتاق رفتند. به همسرم قبلاً گفته بودند برای همین آمده بودند تا عکس بگیرند بعد یکی از همسایه‌ها آمد و گفت: من نان‌ها را می‌پزم. گفتم: نه من خودم می‌خواهم برای بچه‌ام نان تازه درست کنم بعد شک کردم و متوجه شدم که محمد شهید شده و دیگر چیزی نفهمیدم.

منبع: سایت یاران رضاhttp://yaranereza.ir/ShowSoldier.aspx?SID=8127