شهید غلام علی حیدری: تفاوت بین نسخهها
(صفحهای جدید حاوی «نام : غلامعلی محل تولد : سرخس نام خانوادگی : حیدری تاریخ شهادت...» ایجاد کرد) |
Dorostkar98 (بحث | مشارکتها) (پانویس) |
||
سطر ۸: | سطر ۸: | ||
بعد از اینکه غلامعلی به شهادت رسید ، من می خواستم به مکه بروم . موقع حرکت سر مزار شهید رفتیم و گفتم : غلامعلی من تنها دارم به مکه می روم و نایب الزیاره شما نیز هستم مطمئن باش جایت خوب است و فراموشت نکردم . در مکه شب جمعه رفتیم داخل قبرستان بغیع بچه ها حال عجیبی پیدا کرده بودند . نصف شب بود و رفتم هتل که بخوابم همان شب خواب دیدم که شهید حیدری در مکه است و در خیابان راه می رود یک مرتبه سرم را بالا کردم دیدم شهید حیدری است با خودم گفتم : خوابم یا بیدار به سمت من آمد ، گفتم : حیدری تو اینجا چه کار می کنی چرا ریشت سفید شده و اینقدر پیر شدی ، گفت : به خودت نگاه کن ، ما که با هم ، هم سن و سال نیستیم ، خیلی خوشحال شدم گفتم : خواب می بینم یا نه بله من خواب نبودم ، او را دیدم که چهره اش به سن الآنش بود یعنی اگر زنده بود اکنون در همان شکل قرار داشت. | بعد از اینکه غلامعلی به شهادت رسید ، من می خواستم به مکه بروم . موقع حرکت سر مزار شهید رفتیم و گفتم : غلامعلی من تنها دارم به مکه می روم و نایب الزیاره شما نیز هستم مطمئن باش جایت خوب است و فراموشت نکردم . در مکه شب جمعه رفتیم داخل قبرستان بغیع بچه ها حال عجیبی پیدا کرده بودند . نصف شب بود و رفتم هتل که بخوابم همان شب خواب دیدم که شهید حیدری در مکه است و در خیابان راه می رود یک مرتبه سرم را بالا کردم دیدم شهید حیدری است با خودم گفتم : خوابم یا بیدار به سمت من آمد ، گفتم : حیدری تو اینجا چه کار می کنی چرا ریشت سفید شده و اینقدر پیر شدی ، گفت : به خودت نگاه کن ، ما که با هم ، هم سن و سال نیستیم ، خیلی خوشحال شدم گفتم : خواب می بینم یا نه بله من خواب نبودم ، او را دیدم که چهره اش به سن الآنش بود یعنی اگر زنده بود اکنون در همان شکل قرار داشت. | ||
به خاطر دارم هنگامی که شوهرم غلامعلی به جبهه رفت به ما اطلاعی نداد و بعد از چند روز که از رفتنش گذشت ، نامه ای فرستاد و در آن نوشته بود : همسر عزیزم ببخشید که بی خبر شما را تنها گذاشتم و به سوی سرزمین عشق قدم گذاشتم . با خودم گفتم : اگر با شما در میان بگذارم ناراحت می شوید و راضی نمی شوید که من بروم . در ضمن شما حامله هم هستی و می خواهم فرزندم که به دنیا آمد خوب او را تربیت کنی و اینکه به او یاد بدهی که راه مرا ادامه دهد . از شما می خواهم وقتی که خبر شهادت مرا شنیدی صبور باشی و گریه نکنی . بعد از اینکه نامه را خواندم تا چند روز حال عجیبی داشتم ، تا اینکه خبر شهادت غلامعلی را برایم آوردند. | به خاطر دارم هنگامی که شوهرم غلامعلی به جبهه رفت به ما اطلاعی نداد و بعد از چند روز که از رفتنش گذشت ، نامه ای فرستاد و در آن نوشته بود : همسر عزیزم ببخشید که بی خبر شما را تنها گذاشتم و به سوی سرزمین عشق قدم گذاشتم . با خودم گفتم : اگر با شما در میان بگذارم ناراحت می شوید و راضی نمی شوید که من بروم . در ضمن شما حامله هم هستی و می خواهم فرزندم که به دنیا آمد خوب او را تربیت کنی و اینکه به او یاد بدهی که راه مرا ادامه دهد . از شما می خواهم وقتی که خبر شهادت مرا شنیدی صبور باشی و گریه نکنی . بعد از اینکه نامه را خواندم تا چند روز حال عجیبی داشتم ، تا اینکه خبر شهادت غلامعلی را برایم آوردند. | ||
− | به خاطر دارم وقتی که غلامعلی قصد رفتن به جبهه را داشت پیش من آمد و گفت : مادر من تا جایی می روم و کار دارم . وقتی که رفت دو سه روز به خانه بر نگشت و به ما هم نگفته بود که به جبهه می رود . یک روز نامه ای آمد که غلامعلی در آن نوشته بود مادر جان ببخشید که به شما نگفتم : به جبهه می روم چون با خودم گفتم : شاید شما ناراحت شوی و اجازه ندهید که من بروم . می خواهم جانم را در راه کشورم و اسلامم فدا کنم و شما هم برای من ناراحت نباشید و گریه نکنید تا اینکه بعد از چند ماه خبر مفقود شدنش را برایمان آوردند. | + | به خاطر دارم وقتی که غلامعلی قصد رفتن به جبهه را داشت پیش من آمد و گفت : مادر من تا جایی می روم و کار دارم . وقتی که رفت دو سه روز به خانه بر نگشت و به ما هم نگفته بود که به جبهه می رود . یک روز نامه ای آمد که غلامعلی در آن نوشته بود مادر جان ببخشید که به شما نگفتم : به جبهه می روم چون با خودم گفتم : شاید شما ناراحت شوی و اجازه ندهید که من بروم . می خواهم جانم را در راه کشورم و اسلامم فدا کنم و شما هم برای من ناراحت نباشید و گریه نکنید تا اینکه بعد از چند ماه خبر مفقود شدنش را برایمان آوردند.<ref>[http://www.yaranereza.ir/ShowSoldier.aspx?SID=7603 سایت یاران رضا]</ref> |
− | + | ==پانویس== | |
− | http://www.yaranereza.ir/ShowSoldier.aspx?SID=7603 | + | <references/> |
نسخهٔ ۲۷ فروردین ۱۳۹۹، ساعت ۰۰:۳۷
نام : غلامعلی محل تولد : سرخس نام خانوادگی : حیدری تاریخ شهادت : 1362/08/29 نام پدر : حیدر مسئولیت : رزمنده گلزار : بهشتنبی خاطرات: به خاطر دارم من و غلامعلی برای رفتن به منطقه از مریوان به راه افتادیم . همه سرخسیها با هم بودیم که ما را تا 500 متری محل عملیات آوردند. در آنجا ما را تقسیم کردند و از همدیگر جدا شدیم . من به محل کله قند می رفتیم . نزدیکیهای ساعت یک بود که عملیات شروع شد . مکان بچه ها خیلی تاریک بود ولی نور منور منطقه عملیات راروشن کرده بود . درگیری شروع شد و غلامعلی به دستور فرمانده به جای دیگری رفت . آنقدر عملیات شدید بود که ما قدرت رفتن به نوک قله را نداشتیم و به حالت سفره مانند در سینه کوخ ماندیم تا آتش کمتر شد . ساعتهای دو و نیم بود که ما رفتیم روی کله قندی و دور تا دور آن هم کانال بود . یکی از بچه ها صدای ناله اش بلند شد .نزد اور فتم و دیدم که پایش تیر خورده در همان لحظه فرمانده آمد و گفت : بلند شو : می خواهیم به جلو نفوذ کنیم . رفتیم جلو و تمام گلوله های آر پی جی را شلیک کردیم . بدون مهمات شده بودیم و به عقب بر گشتیم . در همین لحظه پاتک دشمن شروع شد . بچه ها با وجود نداشتن مهمات ناچار به عقب نشینی شدند. در ابتدای رسیدن به منطقه خط راس جغرافیا کانالی وجود داشت که در یک لحظه خودم را به داخل کانال انداختم . هنگامی که بیرون آمدم دیدم که غلامعلی در همانجا نزدیک کانال افتاده و به فیض عظیم شهادت رسیده است . بعد از اینکه غلامعلی به شهادت رسید ، من می خواستم به مکه بروم . موقع حرکت سر مزار شهید رفتیم و گفتم : غلامعلی من تنها دارم به مکه می روم و نایب الزیاره شما نیز هستم مطمئن باش جایت خوب است و فراموشت نکردم . در مکه شب جمعه رفتیم داخل قبرستان بغیع بچه ها حال عجیبی پیدا کرده بودند . نصف شب بود و رفتم هتل که بخوابم همان شب خواب دیدم که شهید حیدری در مکه است و در خیابان راه می رود یک مرتبه سرم را بالا کردم دیدم شهید حیدری است با خودم گفتم : خوابم یا بیدار به سمت من آمد ، گفتم : حیدری تو اینجا چه کار می کنی چرا ریشت سفید شده و اینقدر پیر شدی ، گفت : به خودت نگاه کن ، ما که با هم ، هم سن و سال نیستیم ، خیلی خوشحال شدم گفتم : خواب می بینم یا نه بله من خواب نبودم ، او را دیدم که چهره اش به سن الآنش بود یعنی اگر زنده بود اکنون در همان شکل قرار داشت. به خاطر دارم هنگامی که شوهرم غلامعلی به جبهه رفت به ما اطلاعی نداد و بعد از چند روز که از رفتنش گذشت ، نامه ای فرستاد و در آن نوشته بود : همسر عزیزم ببخشید که بی خبر شما را تنها گذاشتم و به سوی سرزمین عشق قدم گذاشتم . با خودم گفتم : اگر با شما در میان بگذارم ناراحت می شوید و راضی نمی شوید که من بروم . در ضمن شما حامله هم هستی و می خواهم فرزندم که به دنیا آمد خوب او را تربیت کنی و اینکه به او یاد بدهی که راه مرا ادامه دهد . از شما می خواهم وقتی که خبر شهادت مرا شنیدی صبور باشی و گریه نکنی . بعد از اینکه نامه را خواندم تا چند روز حال عجیبی داشتم ، تا اینکه خبر شهادت غلامعلی را برایم آوردند. به خاطر دارم وقتی که غلامعلی قصد رفتن به جبهه را داشت پیش من آمد و گفت : مادر من تا جایی می روم و کار دارم . وقتی که رفت دو سه روز به خانه بر نگشت و به ما هم نگفته بود که به جبهه می رود . یک روز نامه ای آمد که غلامعلی در آن نوشته بود مادر جان ببخشید که به شما نگفتم : به جبهه می روم چون با خودم گفتم : شاید شما ناراحت شوی و اجازه ندهید که من بروم . می خواهم جانم را در راه کشورم و اسلامم فدا کنم و شما هم برای من ناراحت نباشید و گریه نکنید تا اینکه بعد از چند ماه خبر مفقود شدنش را برایمان آوردند.[۱]