شهید سید حسین رضوی نژاد: تفاوت بین نسخهها
Ahmadzade98 (بحث | مشارکتها) |
|||
سطر ۱: | سطر ۱: | ||
− | |||
− | |||
− | |||
− | |||
− | |||
− | |||
− | |||
− | |||
− | |||
− | |||
− | |||
− | |||
− | |||
− | |||
− | |||
− | |||
− | |||
− | |||
− | |||
− | |||
− | |||
− | |||
− | |||
− | |||
− | |||
− | |||
− | |||
− | |||
− | |||
+ | نام : سیدحسین | ||
− | + | نام خانوادگی : رضوینژاد | |
− | + | نام پدر : سیدعوضعلی | |
− | + | تاریخ تولد : | |
− | + | محل تولد : مشهد | |
− | + | تاریخ شهادت : 1362/12/04 | |
− | + | ||
− | + | مکان شهادت : | |
− | + | تحصیلات : نامشخص منطقه شهادت : | |
− | + | شغل : یگان خدمتی : | |
− | == | + | گروه مربوط : گروهی برای این شهید ثبت نشده است . |
− | + | ||
+ | نوع عضویت : سایر شهدا مسئولیت : رزمنده | ||
+ | |||
+ | گلزار : بهشترضا | ||
+ | |||
+ | |||
+ | خاطرات | ||
+ | |||
+ | - به خاطر دارم هنگامی که فرزندم سید حسین می خواست برای اعزام به جبهه ثبت نام کند پیش من آمد و گفت : مادر، گفته اند برو رضایت پدر و مادرت را بگیر بعد ما شما را به جبهه می فرستیم . آیا اجازه می دهی که بروم . گفتم : آری، افتخار می کنم که فرزندم به این راه برود و راه جدش را ادامه دهد و بعد رضایت نامه اش را نوشتم و امضاء کردم . و برد تا برای اعزام به جبهه ثبت نام کند . وقتی به خانه برگشت گفت : مادر وقتی برای ثبت نام رفتم قدم کوچک بود و آن زمان زنجیری کشیده بودند و می گفتند اگر قد شما به این زنجیر رسید اسم شما را می نویسیم که من یک آجر زیر پایم گذاشتم و دستم را به زنجیر رساندم که اسم مرا جزء اعزامی ها به جبهه نوشتند، بسیار خوشحال شدم . | ||
+ | |||
+ | - فرزندم سید حسین در دوران انقلاب خیلی فعالیت داشت و شبها علیه رژیم شاه شعارهایی بر روی دیوار می نوشت . تا اینکه مأموران شهربانی متوجه شدند که شعارهای نوشته شده بروی دیوار کار سید حسین است . لذا یک روز برای دستگیری وی به خانه ما آمدند و چون سید حسین متوجه موضوع شده بود، سریع خود را در محل نگهداری کاهها پنهان کرد تا از چشم مأموران شاه مخفی بماند، مأموران سعی خود را برای پیدا کردن او به کار بسته بودند . به کاهدان رفتند و با چهار شاخ کاهها را زیر و رو می کردند تا اگر آنجا مخفی شده، چهار شاخ به بدنش بخورد و سر و صدا کند، اما هر چه چهار شاخ را داخل کاهها حرکت دادند فایده ای نداشت و خلاصه مأیوس شدند و رفتند . بعد از رفتن آنها به پسرم گفتم چطور شد که اصلاً صدایی از تو بلند نشد . گفت : با خودم گفتم اگر زخمی شوم بهتر است که به دست اینها بیفتم . تا مدتی مأمورین شاه در کمین سید حسین بودند ولی موفق نشدند او را دستگیر کنند . و ناامید به تربت جام برگشتند . | ||
+ | |||
+ | - به خاطر دارم یکسری که سید حسین از کردستان به مرخصی آمده بود . صورتش به شدت زخمی شده بود از او پرسیدم صورتت چه شده است، در پاسخ گفت چیزی نیست مادر سرماخوردگی گرفته بودم و فرمانده چند روزی به من مرخصی داد . بعدها که یکی از همرزمانش که به خانه ما آمد و گفت سید حسین طی درگیری که با کموله ها داشته است زخمی شده و در بیمارستان بستری بود . حسین هر اتفاقی که در جبهه برایش پیش می آمد در خانه نمی گفت و پیش خودش نگه می داشت . | ||
+ | |||
+ | - خاطره ای که از سید حسین به یاد دارم مربوط می شود به فعالیتهای دوران انقلاب . به خاطر دارم یک روز حسین الاغی را گرفته و عکس شاه به پیشانی و یال الاغ زده بود و دو حلب پنج کیلویی را به دو طرف حیوان بسته و خودش هم سوارش شده بود و همانطور در خیابان راه می رفت . همه نگاه می کردند و می گفتند : این شمشات چکار می کند . سید حسین به خاطر کارهای طنزی که انجام می داد بین مردم به شمشات معروف بود و مردم همیشه به او می خندیدند . | ||
+ | |||
+ | - به یاد دارم یک روز مادربزرگ سید حسین به قصد نصیحت به ایشان گفت : حسین جان چرا می خواهی به جبهه بروی تو هنوز خیلی کوچک هستی اگر بروی کشته می شوی . نگاه کن خیلی از همسن و سالهای تو به جبهه نرفتند و مشغول کار و درس خواندن هستند که سید حسین در جواب ایشان گفت : مرگ ممکن است دیر و زود شود اما حق است پس چه بهتر که در راه اسلام و کشورم کشته شوم . این حرفها را به من نزنید . ما با جان و دل این راه را انتخاب کردیم و هر کس نمی تواند این راه را برود و بالاخره در همان راهی که انتخاب کرده بود به آرزویش رسید و شهادت را با جان و دل پذیرفت . | ||
+ | |||
+ | - خاطره ای که از سید حسین به یاد دارم مربوط می شود به فعالیتهای دوران انقلاب . به خاطر دارم یک روز حسین الاغی را گرفته و عکس شاه به پیشانی و یال الاغ زده بود و دو حلب پنج کیلویی را به دو طرف حیوان بسته و خودش هم سوارش شده بود و همانطور در خیابان راه می رفت . همه نگاه می کردند و می گفتند : این شمشات چکار می کند . سید حسین به خاطر کارهای طنزی که انجام می داد بین مردم به شمشات معروف بود و مردم همیشه به او می خندیدند . | ||
+ | |||
+ | - قبل از به شهادت رسیدن برادم سید حسین خواب دیدم که ایشان مجروح شده اند و روی یک ویلچر نشسته و جانباز است و پرچم سبز الله اکبر به دست دارد . شوهر خواهرم هم سید است، چرخ ویلچر ایشان را گرفته و دارد می آید من رفتم درب حیاط گفتند : برادرت حسین دارد می آید، رفتم جلوی درب حیاط و دیدم که چهره ایشان خیلی نورانی و خندان است . که از خواب بیدار شدم و بعد از چند روز خبر شهادتش را آوردند . | ||
+ | |||
+ | - به خاطر دارم یک روز که فرزندم سید حسین برای شرکت در تظاهرات به تربت جام رفته بود یک ساعت مچی پیدا کرده بود ، وقتی به خانه آمد موضوع را با من در میان گذاشت و من هم برا ی اینکه ببینم تا چه حد به حلال و حرام معتقد است به او گفتم : بیا و ساعت را به من بفروش چکار داری که ساعت از کیست ؟ گفت : نه خیر محال است من باید صاحبش را پیدا کنم و تحویلش بدهم این مال حرام است اگر استفاده شود و به مدت چهار روز مدام به دنبال صاحبش می گشت . | ||
+ | |||
+ | |||
+ | منبع سایت یاران رضا | ||
+ | |||
+ | http://yaranereza.ir/ShowSoldier.aspx?SID=10239 | ||
+ | ==رده== | ||
+ | {{ترتیبپیشفرض:سید حسین رضوی نژاد}} | ||
+ | [[رده: شهدا]] | ||
+ | [[رده: شهدای دفاع مقدس]] | ||
+ | [[رده: شهدای ایران]] | ||
+ | [[رده: شهدای استان خراسان رضوی]] | ||
+ | [[رده: شهدای شهرستان مشهد]] |
نسخهٔ ۲ اردیبهشت ۱۳۹۹، ساعت ۱۸:۲۵
نام : سیدحسین
نام خانوادگی : رضوینژاد
نام پدر : سیدعوضعلی
تاریخ تولد :
محل تولد : مشهد
تاریخ شهادت : 1362/12/04
مکان شهادت :
تحصیلات : نامشخص منطقه شهادت :
شغل : یگان خدمتی :
گروه مربوط : گروهی برای این شهید ثبت نشده است .
نوع عضویت : سایر شهدا مسئولیت : رزمنده
گلزار : بهشترضا
خاطرات
- به خاطر دارم هنگامی که فرزندم سید حسین می خواست برای اعزام به جبهه ثبت نام کند پیش من آمد و گفت : مادر، گفته اند برو رضایت پدر و مادرت را بگیر بعد ما شما را به جبهه می فرستیم . آیا اجازه می دهی که بروم . گفتم : آری، افتخار می کنم که فرزندم به این راه برود و راه جدش را ادامه دهد و بعد رضایت نامه اش را نوشتم و امضاء کردم . و برد تا برای اعزام به جبهه ثبت نام کند . وقتی به خانه برگشت گفت : مادر وقتی برای ثبت نام رفتم قدم کوچک بود و آن زمان زنجیری کشیده بودند و می گفتند اگر قد شما به این زنجیر رسید اسم شما را می نویسیم که من یک آجر زیر پایم گذاشتم و دستم را به زنجیر رساندم که اسم مرا جزء اعزامی ها به جبهه نوشتند، بسیار خوشحال شدم .
- فرزندم سید حسین در دوران انقلاب خیلی فعالیت داشت و شبها علیه رژیم شاه شعارهایی بر روی دیوار می نوشت . تا اینکه مأموران شهربانی متوجه شدند که شعارهای نوشته شده بروی دیوار کار سید حسین است . لذا یک روز برای دستگیری وی به خانه ما آمدند و چون سید حسین متوجه موضوع شده بود، سریع خود را در محل نگهداری کاهها پنهان کرد تا از چشم مأموران شاه مخفی بماند، مأموران سعی خود را برای پیدا کردن او به کار بسته بودند . به کاهدان رفتند و با چهار شاخ کاهها را زیر و رو می کردند تا اگر آنجا مخفی شده، چهار شاخ به بدنش بخورد و سر و صدا کند، اما هر چه چهار شاخ را داخل کاهها حرکت دادند فایده ای نداشت و خلاصه مأیوس شدند و رفتند . بعد از رفتن آنها به پسرم گفتم چطور شد که اصلاً صدایی از تو بلند نشد . گفت : با خودم گفتم اگر زخمی شوم بهتر است که به دست اینها بیفتم . تا مدتی مأمورین شاه در کمین سید حسین بودند ولی موفق نشدند او را دستگیر کنند . و ناامید به تربت جام برگشتند .
- به خاطر دارم یکسری که سید حسین از کردستان به مرخصی آمده بود . صورتش به شدت زخمی شده بود از او پرسیدم صورتت چه شده است، در پاسخ گفت چیزی نیست مادر سرماخوردگی گرفته بودم و فرمانده چند روزی به من مرخصی داد . بعدها که یکی از همرزمانش که به خانه ما آمد و گفت سید حسین طی درگیری که با کموله ها داشته است زخمی شده و در بیمارستان بستری بود . حسین هر اتفاقی که در جبهه برایش پیش می آمد در خانه نمی گفت و پیش خودش نگه می داشت .
- خاطره ای که از سید حسین به یاد دارم مربوط می شود به فعالیتهای دوران انقلاب . به خاطر دارم یک روز حسین الاغی را گرفته و عکس شاه به پیشانی و یال الاغ زده بود و دو حلب پنج کیلویی را به دو طرف حیوان بسته و خودش هم سوارش شده بود و همانطور در خیابان راه می رفت . همه نگاه می کردند و می گفتند : این شمشات چکار می کند . سید حسین به خاطر کارهای طنزی که انجام می داد بین مردم به شمشات معروف بود و مردم همیشه به او می خندیدند .
- به یاد دارم یک روز مادربزرگ سید حسین به قصد نصیحت به ایشان گفت : حسین جان چرا می خواهی به جبهه بروی تو هنوز خیلی کوچک هستی اگر بروی کشته می شوی . نگاه کن خیلی از همسن و سالهای تو به جبهه نرفتند و مشغول کار و درس خواندن هستند که سید حسین در جواب ایشان گفت : مرگ ممکن است دیر و زود شود اما حق است پس چه بهتر که در راه اسلام و کشورم کشته شوم . این حرفها را به من نزنید . ما با جان و دل این راه را انتخاب کردیم و هر کس نمی تواند این راه را برود و بالاخره در همان راهی که انتخاب کرده بود به آرزویش رسید و شهادت را با جان و دل پذیرفت .
- خاطره ای که از سید حسین به یاد دارم مربوط می شود به فعالیتهای دوران انقلاب . به خاطر دارم یک روز حسین الاغی را گرفته و عکس شاه به پیشانی و یال الاغ زده بود و دو حلب پنج کیلویی را به دو طرف حیوان بسته و خودش هم سوارش شده بود و همانطور در خیابان راه می رفت . همه نگاه می کردند و می گفتند : این شمشات چکار می کند . سید حسین به خاطر کارهای طنزی که انجام می داد بین مردم به شمشات معروف بود و مردم همیشه به او می خندیدند .
- قبل از به شهادت رسیدن برادم سید حسین خواب دیدم که ایشان مجروح شده اند و روی یک ویلچر نشسته و جانباز است و پرچم سبز الله اکبر به دست دارد . شوهر خواهرم هم سید است، چرخ ویلچر ایشان را گرفته و دارد می آید من رفتم درب حیاط گفتند : برادرت حسین دارد می آید، رفتم جلوی درب حیاط و دیدم که چهره ایشان خیلی نورانی و خندان است . که از خواب بیدار شدم و بعد از چند روز خبر شهادتش را آوردند .
- به خاطر دارم یک روز که فرزندم سید حسین برای شرکت در تظاهرات به تربت جام رفته بود یک ساعت مچی پیدا کرده بود ، وقتی به خانه آمد موضوع را با من در میان گذاشت و من هم برا ی اینکه ببینم تا چه حد به حلال و حرام معتقد است به او گفتم : بیا و ساعت را به من بفروش چکار داری که ساعت از کیست ؟ گفت : نه خیر محال است من باید صاحبش را پیدا کنم و تحویلش بدهم این مال حرام است اگر استفاده شود و به مدت چهار روز مدام به دنبال صاحبش می گشت .
منبع سایت یاران رضا
http://yaranereza.ir/ShowSoldier.aspx?SID=10239