شهید حسن حسینزادهقلعهبالا: تفاوت بین نسخهها
Ahmadzade98 (بحث | مشارکتها) |
|||
سطر ۱: | سطر ۱: | ||
− | + | کد شهید: 6304086 تاریخ تولد : | |
− | + | نام : حسن محل تولد : کاشمر | |
− | + | نام خانوادگی : حسینزادهقلعهبالا تاریخ شهادت : 1363/03/30 | |
− | + | نام پدر : علی مکان شهادت : | |
− | + | ||
− | + | تحصیلات : نامشخص منطقه شهادت : | |
− | + | شغل : یگان خدمتی : | |
− | + | گروه مربوط : گروهی برای این شهید ثبت نشده است. | |
− | + | نوع عضویت : سایر شهدا مسئولیت : رزمنده | |
− | + | گلزار : | |
− | + | ||
− | + | ||
− | + | ||
− | + | ||
− | + | ||
− | + | ||
− | + | ||
− | + | ||
− | + | ||
− | + | ||
− | + | ||
− | + | ||
− | + | ||
− | + | ||
− | + | ||
− | + | ||
− | + | ||
− | + | ||
− | + | ||
==خاطرات== | ==خاطرات== | ||
خاطرات سياسي | خاطرات سياسي | ||
سطر ۴۳: | سطر ۲۴: | ||
متن کامل خاطره | متن کامل خاطره | ||
− | سال 60 با میرزا حسن حسین زاده برای آموزش به بجنورد اعزام شدیم . 25 روز در آن جا در زمستان آموزش دیدیم بعد از 25 روز آموزش ما تمام شد . بعد از سه روز به ما مرخصی دادند و به کاشمر آمدیم و بعد از مرخصی به پادگان نخریسی رفتیم و از پادگان نخریسی به جبهه جنوب اعزام شدیم و بعد به اهواز رفتیم از آن جا که در پادگان دو کوهه بودیم سازماندهی شدیم و بعد به جبهه بستان اعزام شدیم . شب که وارد بستان شدیم عراق بستان را به توپخانه بسته بود شب را در مسجدی بودیم که گلوله های توپخانه عراق مرتبا در اطراف آن اصابت می کرد میرزا حسن گفت : که تیموری فکر می کنی صدام به قصد کشتن می زند ؟ هنوز صحبتهای میرزا حسن تمام نشده بود که گلوله دیگری در کنار میرزا حسن آمد. گفت : دیگر این شوخی بردار نیست . شب را به سختی پشت سر نهادیم صبح دوباره سازماندهی کردند و ساعت هشت شب حرکتمان دادند به طرف تنگه چزابه در یک روستا که در آن جا بود مستقر شدیم. آتش دشمن خیلی سنگین بود ساعت دوازده شب از آن جا ما را به سوی تپه های ×در چزابه حر کت دادند صبح به آنجا رسیدیم . عراق همچنان گلوله باران می کرد بعد از پانزده شب یک گلوله 120 در چند متری میرزا حسن خورد و موجش ایشان را گرفته بود به پیش ایشان رفتم و گفت : سالم هستم ،حالش خوب نبود یک حرفهای می زد . صبح به بستان آمدیم دوباره دیدیم حالش خوب نیست و همانطور که به ما نگاه می کرد و می گفت :تیموری نمی دانم چرا چشمانم دور نمی خورد و آنجا به اهواز به پادگان شهید هاشمی نژاد آمدیم ، در حال شام خوردن بودیم و ایشان را به بیمارستان بردیم . در آنجا دو آمپول به ایشان زدند و حالش خوب شد ما به ایشان گفتیم که میرزا حسن تو به کاشمر برو ایشان گفت : من به هر جا که شما بروید می آیم . باز یک شب دوباره حالش به هم خورد و ما در خواب بودیم و ایشان به کشیدن سیگار مشغول بودند . در این حالت دوباره موج به سر ایشان می آید و سیگار را در کنارش می گذارد و متوجه هیچ چیز نمی شود آتش سیگار شلوار و قسمتی از پای ایشان را می سوزاند و میرزا حسن اصلا متوجه نمی شود ما که دیدیم یک دودی در ساختمان است زود به اتفاق میرزا رفتیم . به او گفتیم : میرزا دود آتش ، او گفت : من که چیزی نمی بینم این در حالی است که با همان سیگار قسمتی از بدن و پای ایشان سوخته بود ولی ایشان هیچ متوجهه نمی شد . بعد او را زود به دکتر بردیم و دکتر به او دو آمپول زد و به بیمارستان قائم مشهد اعزام شد. | + | سال 60 با میرزا حسن حسین زاده برای آموزش به بجنورد اعزام شدیم . 25 روز در آن جا در زمستان آموزش دیدیم بعد از 25 روز آموزش ما تمام شد . بعد از سه روز به ما مرخصی دادند و به کاشمر آمدیم و بعد از مرخصی به پادگان نخریسی رفتیم و از پادگان نخریسی به جبهه جنوب اعزام شدیم و بعد به اهواز رفتیم از آن جا که در پادگان دو کوهه بودیم سازماندهی شدیم و بعد به جبهه بستان اعزام شدیم . شب که وارد بستان شدیم عراق بستان را به توپخانه بسته بود شب را در مسجدی بودیم که گلوله های توپخانه عراق مرتبا در اطراف آن اصابت می کرد میرزا حسن گفت : که تیموری فکر می کنی صدام به قصد کشتن می زند ؟ هنوز صحبتهای میرزا حسن تمام نشده بود که گلوله دیگری در کنار میرزا حسن آمد. گفت : دیگر این شوخی بردار نیست . شب را به سختی پشت سر نهادیم صبح دوباره سازماندهی کردند و ساعت هشت شب حرکتمان دادند به طرف تنگه چزابه در یک روستا که در آن جا بود مستقر شدیم. آتش دشمن خیلی سنگین بود ساعت دوازده شب از آن جا ما را به سوی تپه های ×در چزابه حر کت دادند صبح به آنجا رسیدیم . عراق همچنان گلوله باران می کرد بعد از پانزده شب یک گلوله 120 در چند متری میرزا حسن خورد و موجش ایشان را گرفته بود به پیش ایشان رفتم و گفت : سالم هستم ،حالش خوب نبود یک حرفهای می زد . صبح به بستان آمدیم دوباره دیدیم حالش خوب نیست و همانطور که به ما نگاه می کرد و می گفت :تیموری نمی دانم چرا چشمانم دور نمی خورد و آنجا به اهواز به پادگان شهید هاشمی نژاد آمدیم ، در حال شام خوردن بودیم و ایشان را به بیمارستان بردیم . در آنجا دو آمپول به ایشان زدند و حالش خوب شد ما به ایشان گفتیم که میرزا حسن تو به کاشمر برو ایشان گفت : من به هر جا که شما بروید می آیم . باز یک شب دوباره حالش به هم خورد و ما در خواب بودیم و ایشان به کشیدن سیگار مشغول بودند . در این حالت دوباره موج به سر ایشان می آید و سیگار را در کنارش می گذارد و متوجه هیچ چیز نمی شود آتش سیگار شلوار و قسمتی از پای ایشان را می سوزاند و میرزا حسن اصلا متوجه نمی شود ما که دیدیم یک دودی در ساختمان است زود به اتفاق میرزا رفتیم . به او گفتیم : میرزا دود آتش ، او گفت : من که چیزی نمی بینم این در حالی است که با همان سیگار قسمتی از بدن و پای ایشان سوخته بود ولی ایشان هیچ متوجهه نمی شد . بعد او را زود به دکتر بردیم و دکتر به او دو آمپول زد و به بیمارستان قائم مشهد اعزام شد . |
− | + | منبع سایت: http://www.yaranereza.ir/ShowSoldier.aspx?SID=6931 | |
− | + | ||
− | + | ||
==رده== | ==رده== | ||
{{ترتیبپیشفرض:حسن حسین زاده قلعه بالا}} | {{ترتیبپیشفرض:حسن حسین زاده قلعه بالا}} |
نسخهٔ ۱۱ اردیبهشت ۱۳۹۹، ساعت ۰۰:۰۴
کد شهید: 6304086 تاریخ تولد : نام : حسن محل تولد : کاشمر نام خانوادگی : حسینزادهقلعهبالا تاریخ شهادت : 1363/03/30 نام پدر : علی مکان شهادت :
تحصیلات : نامشخص منطقه شهادت : شغل : یگان خدمتی : گروه مربوط : گروهی برای این شهید ثبت نشده است. نوع عضویت : سایر شهدا مسئولیت : رزمنده گلزار :
خاطرات
خاطرات سياسي راوی علی حسین زاده متن کامل خاطره
اول انقلاب که رژیم روی کار بود روحانیون بسیاری برای تبلیغ به شهرها و روستاها سفر می کردند در همین راستا پدرم هم به کار آمدن روحانی برای تبلیغ مردم پرداخت که تمام مخارج مسکن غذا و مراقبت از این روحانی را پدرم به عهده گرفت که این کار را با یکی از دوستانشان به نام مصطفی عاقل انجام می دادند از جمله این روحانیون اسماعیلی موسوی احمدی بودند که هر شب یکی از این ها به ده می آمدند بدون شک در روستا هم کسانی بودند که طرفدار شاه بودند این ها که از فعالیتهای پدرم و چند تن از دوستانشان خسته شده بودند به پدرم بزرگم می گویند که پسرت را از این کارها منع کن پدر بزرگ هم به پدرم تذکراتی می دادند هر چند خودشان مشوق ایشان بودند اما به خاطر سلامتی جانشان بله پدرم گفتند که فعالیتها را مخفیانه انجام دهد پدرم از آن زمان به بعد با احتیاط کارهایش را انجام می داد و در این زمان پدرم کار نگهبانی از بیمارستان را رها کردند و با شهید نیازمند و چند تن دیگر برادران بسیجی و مؤمن کمیته ای برای حفاظت از شهر و مردم تشکیل دادند که این کمیته تا سالها پس از جنگ هم ادامه داشت. خاطرات سياسي راوی مجتبی حسین زاده متن کامل خاطره
در سال 56 حاجی اسماعیلی که یکی از روحانیون انقلابی بود تعداد زیادی اعلامیه به پدرم داده بود تا توزیع کند چون حکومت نظامی بود اعلامیه ها را به مادر و مادربزرگم دادند تا به محل مورد نظر ببرند در این هنگام مأمورین حکومتی مشکوک شده و به تعقیب آنها پرداختند و به مادرم گفته بودند خواهر اینجا چه کار می کنید ایشان گفته بود خانه یکی از اقوام آمده ایم مأمورین گفتند: نمی دانید که حکومت نظامی است. مادرم به لحجه روستایی گفتند: ما از ده هستیم، نمی دانیم که حکومت نظامی چیست. در این روز حادثه دیگر هم اتفاق افتاده بود و یکی دیگر از روحانیون جوان که قصد عزیمت به قم را داشت با مأمورین درگیر شده و به شهادت رسیدند در این گیر و دار که پدرم مراقب اوضاع بودند زود از فرصت استفاده کرده و مادر و مادربزرگم را از دست تجسس مأمورین شاه نجات داده و سپس با موفقیّت اعلامیه ها را به شخص مورد نظر تحویل دادند. خاطرات نحوه مجروحيت راوی محمد رضا تیموری متن کامل خاطره
سال 60 با میرزا حسن حسین زاده برای آموزش به بجنورد اعزام شدیم . 25 روز در آن جا در زمستان آموزش دیدیم بعد از 25 روز آموزش ما تمام شد . بعد از سه روز به ما مرخصی دادند و به کاشمر آمدیم و بعد از مرخصی به پادگان نخریسی رفتیم و از پادگان نخریسی به جبهه جنوب اعزام شدیم و بعد به اهواز رفتیم از آن جا که در پادگان دو کوهه بودیم سازماندهی شدیم و بعد به جبهه بستان اعزام شدیم . شب که وارد بستان شدیم عراق بستان را به توپخانه بسته بود شب را در مسجدی بودیم که گلوله های توپخانه عراق مرتبا در اطراف آن اصابت می کرد میرزا حسن گفت : که تیموری فکر می کنی صدام به قصد کشتن می زند ؟ هنوز صحبتهای میرزا حسن تمام نشده بود که گلوله دیگری در کنار میرزا حسن آمد. گفت : دیگر این شوخی بردار نیست . شب را به سختی پشت سر نهادیم صبح دوباره سازماندهی کردند و ساعت هشت شب حرکتمان دادند به طرف تنگه چزابه در یک روستا که در آن جا بود مستقر شدیم. آتش دشمن خیلی سنگین بود ساعت دوازده شب از آن جا ما را به سوی تپه های ×در چزابه حر کت دادند صبح به آنجا رسیدیم . عراق همچنان گلوله باران می کرد بعد از پانزده شب یک گلوله 120 در چند متری میرزا حسن خورد و موجش ایشان را گرفته بود به پیش ایشان رفتم و گفت : سالم هستم ،حالش خوب نبود یک حرفهای می زد . صبح به بستان آمدیم دوباره دیدیم حالش خوب نیست و همانطور که به ما نگاه می کرد و می گفت :تیموری نمی دانم چرا چشمانم دور نمی خورد و آنجا به اهواز به پادگان شهید هاشمی نژاد آمدیم ، در حال شام خوردن بودیم و ایشان را به بیمارستان بردیم . در آنجا دو آمپول به ایشان زدند و حالش خوب شد ما به ایشان گفتیم که میرزا حسن تو به کاشمر برو ایشان گفت : من به هر جا که شما بروید می آیم . باز یک شب دوباره حالش به هم خورد و ما در خواب بودیم و ایشان به کشیدن سیگار مشغول بودند . در این حالت دوباره موج به سر ایشان می آید و سیگار را در کنارش می گذارد و متوجه هیچ چیز نمی شود آتش سیگار شلوار و قسمتی از پای ایشان را می سوزاند و میرزا حسن اصلا متوجه نمی شود ما که دیدیم یک دودی در ساختمان است زود به اتفاق میرزا رفتیم . به او گفتیم : میرزا دود آتش ، او گفت : من که چیزی نمی بینم این در حالی است که با همان سیگار قسمتی از بدن و پای ایشان سوخته بود ولی ایشان هیچ متوجهه نمی شد . بعد او را زود به دکتر بردیم و دکتر به او دو آمپول زد و به بیمارستان قائم مشهد اعزام شد . منبع سایت: http://www.yaranereza.ir/ShowSoldier.aspx?SID=6931