شهید علی اصغر عباد عسکری: تفاوت بین نسخهها
سطر ۳۷: | سطر ۳۷: | ||
− | خورشید انوار خود را بر دشت سپیدار ارزانی می داشت و چهره این گرمی بخش به آن جمع سرد زمستانی می داد بچه ها منتظر ماندند و این انتظار دیری نپایید بله انتظار به سر آمده بود و سوزوکی آبی رنگ هر لحظه به ما نزدیک تر می شد در جاده ناهموار گل و لای را با توانی پرت میکرد لحظه ای بعد آن حورا پروانه وار در بر گرفتیم شهید عباس عسگری از موتور پیاده شدند و موتور را به دوست خود دادند چرا که او در تنیمک اولیاء درس می داد و حالا او در کلاس بود لبخند به لب به طرف میز رفت و در پشت آن جای گرفت در نور کم اتاق می شد واکس کفشهایش که با آن همه گل و لای برق می زد و شلواری که اتوی آن هنوز بر جای بود را دید اگر کمی بزرگتر بودم با خود می گفتم آیا هنگامی که او در جبهه می جنگید بازهم همینطور منظم بوده است بازهم به این چهره نورانی در این ××× سرد که شالی گرداگرد سرش را پوشانده بود نگریستم و دیدم که چگونه چشمانش بر روی کاغذ به راه افتاد و آنگاه ××× زیبای اسامی بر زبانش جاری شد اما چند نفر غایب بودند وقتی این ترنم زیبا به انتهاء رسید آقای آموزگار از پشت میز خویش بلند شد چرخی زده و این اولین سئوال او بود . ( شما نمفمن که برچی اینا غائبا ) چند لحظه بعد صدایی سکوت را شکست سراج الدین دستش را بالا برد ایستاد و گفت آقای آموزگار اجازه حسین و عبدالحمید کفش ندرن ناگهان سکوتی مرگبار کلاس را در آغوش کشید شهید عباس عسگری دستهایش را به هم گره زده شروع به قدم زدن در کلاس کرد و لحظه ای بعد تصمیمی گرفت آقای آموزگار در کلاس را گشاد و خارج شد به زمان کندی می گذشت سر و صدای غریبی کلاس را فرا گرفت و بالاخره بچه ها از بیرون پنجره مردی را دیدند که با هیبتی ویچه به پیش می آمد لحظاتی بعد در کلاس گشوده شد و مادر آستانه در مردی را دیدیم که به حق شایسته شهادت بود چرا که خزان روزگار گلهای ناب را شکار می کند آری شهید عباس عسگری آن پسر را در سرمای زمستان کول گرفته بود و به کلاس آورد . | + | خورشید انوار خود را بر دشت سپیدار ارزانی می داشت و چهره این گرمی بخش به آن جمع سرد زمستانی می داد بچه ها منتظر ماندند و این انتظار دیری نپایید بله انتظار به سر آمده بود و سوزوکی آبی رنگ هر لحظه به ما نزدیک تر می شد در جاده ناهموار گل و لای را با توانی پرت میکرد لحظه ای بعد آن حورا پروانه وار در بر گرفتیم شهید عباس عسگری از موتور پیاده شدند و موتور را به دوست خود دادند چرا که او در تنیمک اولیاء درس می داد و حالا او در کلاس بود لبخند به لب به طرف میز رفت و در پشت آن جای گرفت در نور کم اتاق می شد واکس کفشهایش که با آن همه گل و لای برق می زد و شلواری که اتوی آن هنوز بر جای بود را دید اگر کمی بزرگتر بودم با خود می گفتم آیا هنگامی که او در جبهه می جنگید بازهم همینطور منظم بوده است بازهم به این چهره نورانی در این ××× سرد که شالی گرداگرد سرش را پوشانده بود نگریستم و دیدم که چگونه چشمانش بر روی کاغذ به راه افتاد و آنگاه ××× زیبای اسامی بر زبانش جاری شد اما چند نفر غایب بودند وقتی این ترنم زیبا به انتهاء رسید آقای آموزگار از پشت میز خویش بلند شد چرخی زده و این اولین سئوال او بود . ( شما نمفمن که برچی اینا غائبا ) چند لحظه بعد صدایی سکوت را شکست سراج الدین دستش را بالا برد ایستاد و گفت آقای آموزگار اجازه حسین و عبدالحمید کفش ندرن ناگهان سکوتی مرگبار کلاس را در آغوش کشید شهید عباس عسگری دستهایش را به هم گره زده شروع به قدم زدن در کلاس کرد و لحظه ای بعد تصمیمی گرفت آقای آموزگار در کلاس را گشاد و خارج شد به زمان کندی می گذشت سر و صدای غریبی کلاس را فرا گرفت و بالاخره بچه ها از بیرون پنجره مردی را دیدند که با هیبتی ویچه به پیش می آمد لحظاتی بعد در کلاس گشوده شد و مادر آستانه در مردی را دیدیم که به حق شایسته شهادت بود چرا که خزان روزگار گلهای ناب را شکار می کند آری شهید عباس عسگری آن پسر را در سرمای زمستان کول گرفته بود و به کلاس آورد.<ref>[http://www.yaranereza.ir/ShowSoldier.aspx?SID=%2014205 سایت یاران رضا]</ref> |
+ | ==پانویس== | ||
+ | |||
+ | |||
+ | <references /> | ||
− | |||
==رده== | ==رده== | ||
{{ترتیبپیشفرض:علی اصغر عباد عسکری}} | {{ترتیبپیشفرض:علی اصغر عباد عسکری}} |
نسخهٔ ۱۳ اردیبهشت ۱۳۹۹، ساعت ۱۷:۱۹
rId4
کد شهید : 6216357 ت
نام : علیاصغر
محل تولد : تربت جام
نام خانوادگی : عبادعسگری
تاریخ شهادت : 1362/05/18
نام پدر : علیمحمد
تحصیلات : نامشخص منطقه شهادت :
شغل : یگان خدمتی :
گروه مربوط : گروهی برای این شهید ثبت نشده است .
نوع عضویت : سایر شهدا
مسئولیت : رزمنده
گلزار : بهشتنبی
خاطرات
ایثار و فداکاری
موضوع ايثار و فداکاري
راوی محمد نکوهی
متن کامل خاطره
خورشید انوار خود را بر دشت سپیدار ارزانی می داشت و چهره این گرمی بخش به آن جمع سرد زمستانی می داد بچه ها منتظر ماندند و این انتظار دیری نپایید بله انتظار به سر آمده بود و سوزوکی آبی رنگ هر لحظه به ما نزدیک تر می شد در جاده ناهموار گل و لای را با توانی پرت میکرد لحظه ای بعد آن حورا پروانه وار در بر گرفتیم شهید عباس عسگری از موتور پیاده شدند و موتور را به دوست خود دادند چرا که او در تنیمک اولیاء درس می داد و حالا او در کلاس بود لبخند به لب به طرف میز رفت و در پشت آن جای گرفت در نور کم اتاق می شد واکس کفشهایش که با آن همه گل و لای برق می زد و شلواری که اتوی آن هنوز بر جای بود را دید اگر کمی بزرگتر بودم با خود می گفتم آیا هنگامی که او در جبهه می جنگید بازهم همینطور منظم بوده است بازهم به این چهره نورانی در این ××× سرد که شالی گرداگرد سرش را پوشانده بود نگریستم و دیدم که چگونه چشمانش بر روی کاغذ به راه افتاد و آنگاه ××× زیبای اسامی بر زبانش جاری شد اما چند نفر غایب بودند وقتی این ترنم زیبا به انتهاء رسید آقای آموزگار از پشت میز خویش بلند شد چرخی زده و این اولین سئوال او بود . ( شما نمفمن که برچی اینا غائبا ) چند لحظه بعد صدایی سکوت را شکست سراج الدین دستش را بالا برد ایستاد و گفت آقای آموزگار اجازه حسین و عبدالحمید کفش ندرن ناگهان سکوتی مرگبار کلاس را در آغوش کشید شهید عباس عسگری دستهایش را به هم گره زده شروع به قدم زدن در کلاس کرد و لحظه ای بعد تصمیمی گرفت آقای آموزگار در کلاس را گشاد و خارج شد به زمان کندی می گذشت سر و صدای غریبی کلاس را فرا گرفت و بالاخره بچه ها از بیرون پنجره مردی را دیدند که با هیبتی ویچه به پیش می آمد لحظاتی بعد در کلاس گشوده شد و مادر آستانه در مردی را دیدیم که به حق شایسته شهادت بود چرا که خزان روزگار گلهای ناب را شکار می کند آری شهید عباس عسگری آن پسر را در سرمای زمستان کول گرفته بود و به کلاس آورد.[۱]