شهید ابولفضل رفیعیسیج: تفاوت بین نسخهها
(صفحهای جدید حاوی «تاریخ تولد : نام : ابوالفضل محل تولد : مشهد نام خانوادگی : رفیعیسیج تا...» ایجاد کرد) |
|||
سطر ۱: | سطر ۱: | ||
− | + | {{جعبه اطلاعات افراد نظامی | |
− | نام : | + | |نام فرد = ابوالفضل رفیعی سیج |
− | + | |تصویر = | |
− | + | |توضیح تصویر = | |
− | + | |ملیت = [[پرونده:پرچم ایران.png|22px]] ایرانی | |
− | + | |شهرت = | |
− | + | |دین و مذهب = [[مسلمان]]، [[شیعه]] | |
− | + | |تولد = [[مشهد]] | |
− | + | |شهادت = [[۱۳۶۲/۱۲/۱۲]]،[[جزیره مجنون]] | |
+ | |وفات = | ||
+ | |مرگ = | ||
+ | |محل دفن = [[بهشت رضا]] | ||
+ | |مفقود = | ||
+ | |جانباز = | ||
+ | |اسارت = | ||
+ | |نیرو = | ||
+ | |یگانهای خدمت = لشکر ۵ نصر | ||
+ | |طول خدمت = | ||
+ | |درجه = | ||
+ | |سمتها = فرمانده تیپ | ||
+ | |جنگها = [[جنگ ایران و عراق]] | ||
+ | |نشانهای لیاقت = | ||
+ | |عملیات = | ||
+ | |فعالیتها = | ||
+ | |تحصیلات = | ||
+ | |تخصصها = | ||
+ | |شغل = | ||
+ | |خانواده = نام پدر[[علی اصغر]] | ||
+ | }} | ||
+ | |||
==خاطرات== | ==خاطرات== |
نسخهٔ ۱۷ اردیبهشت ۱۳۹۹، ساعت ۱۰:۰۸
ابوالفضل رفیعی سیج | |
---|---|
ملیت | ایرانی |
دین و مذهب | مسلمان، شیعه |
تولد | مشهد |
شهادت | ۱۳۶۲/۱۲/۱۲،جزیره مجنون |
محل دفن | بهشت رضا |
یگانهای خدمت | لشکر ۵ نصر |
سمتها | فرمانده تیپ |
جنگها | جنگ ایران و عراق |
خانواده | نام پدرعلی اصغر |
خاطرات
• بی سیم چی وی می گفت : تیر به گلویش خورد و از طرف دیگر خارج شد گفتم : رفیعی پیغامی برای خانواده ات نداری . دیدم انگار با کسی صحبت می کند و خنده ای بر لب دارد . مدارکش را از جیبش خارج کرده و با نارنجک منفجر کردم و سپس اسیر شدم . در حالی که چشمهایم بسته بود از منطقه حرکت داده شدم و نفهمیدم با پیکر شهید چه کردند . • یادم است روزی آقای ابوالفضل رفیعی به ستاد آمد و گفت : چه داری که من بخورم دو روز است که چیزی نخورده ام . یادم است که سفره را پهن کردند وگوشت کوبیده که از قبل مانده بود آوردند وایشان سر سفره نشستند و ماشاا.. شکمی از عزا در آوردند واز همان گوشت کوبید ه های مانده بعد از گذشت 48 ساعت گرسنگی خوردند . • شهید ابوالفضل رفیعی در تاریخ 62/12/5 در عملیات خیبر در حالی که خود را به شهر دجله رسانده بود به شهادت رسید و اما چکیده ای از خاطراتی که من با ابوالفضل رفیعی داشتم . من مدت 10 سال ایشان را می شناختم در دوران انقلاب وبعد از پیروزی انقلاب اسلامی که سپاه تشکیل شد با ایشان بودم تا این که جنگ عراق علیه ایران آغاز شد . من وبرادر رفیعی به خوزستان رفتیم و به عنوان فرمانده گردان انتخاب شدیم او به آبادان رفت ومن به سوسنگرد رفتم و بعد از چند عملیات در سال1361 برای عملیات فتح المبین به منطقه شوش آمدیم که برادر رفیعی را دیدم ایشان از من پرسید شنیده ام که مجروح شده اید گفتم آری یک چشمم را در راه خدا دادم . در والفجر مقدماتی من وبرادران شهید رفیعی ورمضانعلی عامل در تیپ امام رضا مشغول خدمت بودیم . برادر رفیعی فرماندهی تیپ را به عهده داشت و برادر عامل و من فرماندهی خط را به عهده داشتیم این عملیات در منطقه فکه و چزابه بود یادم نمی رود که برای تثبیت خط رفته بودیم که شهید رفیعی گفت برادران ما برای اسلام می جنگیم . در همین موقع بود که مزدوران صدام پاتک را شروع کردند چون من فرمانده خط بودم برادر رفیعی به من گفت که فرمان آتش را صادر کن با تمام قدرت می جنگیم و نگذارید دشمن یک وجب پیش بیاید چرا که مابرای خدا می جنگیم و دشمن برای شیطان در تاریخ 62/01/22 بود که ما با برادران در سنگر نشسته بودیم و برادر رفیعی آمد وگفت که فردا عملیات والفجر 1 آغاز می شود و من دلم می خواهد که امشب برای شما روضه بخوانم . او به ابوالفضل عباس سردار کربلا خیلی علاقه داشت آن شب روضه حضرت ابوالفضل العباس ( علیه السلام ) را خواند وما کمال استفاده را کردیم . • زمانی که برادر رفیعی بخاطر جراجت شدیدش از ناحیه پا در بیمارستان قائم مشهد بستری بود من به ملاقاتش رفتم وایشان در آن دیدار روکرد به من و گفت: آقای مهدویان راستش ، دیشب که شنیدم قرار است عملیات داشته باشیم من خیلی ناراحت شدم از اینکه نکند یک وقت دکتر بخواهد در چنین وضعیتی پای مرا عمل کند ، اصلاً من راضی به عمل نیستم ، من می خواهم بروم منطقه ، اگر فرصتی شد بعد از عملیات بر می گردم تا پایم را عمل کنم . خلاصه دیشب با ناراحتی صحیفه ی سجادیه را برداشتم ودعای مخصوص رزمندگان را خواندم و در همان حال روبه امام رضا گفتم: آقا یعنی می شود من در این عملیات نباشم واز فیض زیارت برادرانی که به هم قول دادیم تا همگی آنجا باشیم محروم باشم . با همین ذکر وحال به خواب رفتم ، در عالم خواب آقایی را دیدم که به من فرمود : تو می توانی در این عملیات شرکت کنی . صبح که دکتر آمد گفت : آقای رفیعی پای شما خیلی بهتر از گذشته شده گفتم: من می خواهم بروم منطقه ودکتر در حالی که از شنیدن این حرف خیلی تعجب کرده بود هیچی نگفت . • اولین روزهای ماه مبارک رمضان سال 1353 بود ومن تازه قرآن را یاد گرفته بودم اما در قرائت صحیح آن دچار اشکال می شدم . یک شب که برادر رفیعی به اطاق ما آمد وقتی علاقه زیاد من را نسبت به یادگیری تلاوت صحیح قرآن دید واز طرفی متوجه شد که توانم بیش ار آن نیست با یک حالت افسوس که در چهره اش مشخص بود ، با همان لحن طلبگی به من گفت: دوست داری یک جایی برویم که در این یک ماه قرآنت را بخوبی یاد بگیری . گفتم : من جایی را بلد نیستم وگرنه خیلی مشتاقم که در چنین جلسه ای شرکت کنم آن وقت ایشان بزرگواری نمود ومرا به جلسه قرآنی که در مسجد گوهر شاد برگزار می شد راهنمایی کرد وبعنوان تشویق ، خودش هم هر شب بطور مرتب همراه من در آن جلسه شرکت می نمود این برای من کمک بزرگی بود واکنون هرگاه قرآن را باز می کنم ناخودآگاه چهره ایشان به ذهنم خطور می کند . • در یکی از روزهایی که برادر رفیعی بخاطر جراحت شدیدش در بیمارستان قائم مشهد بستری بود آقا میرزا جواد تهرانی به ملاقاتش آمده بود وبا دیدن ایشان خطاب به اطرافیانش گفت: ببینید ، ایشان با اینکه مجروح روی تخت بیمارستان افتاده چه روحیه ی بالایی دارد ،واقعاً که انسان از برخورد ایشان روحیه می گیرد • یک روز که از حرم برمی گشتم تا به حجره بروم در مسیر راه برادر رفیعی را دیدم پس از سلام و احوالپرسی گفت : امشب می خواهم بروم کشیک ، اگر کار نداری بیا باهم برویم .گفتم: نه کاری ندارم ، برویم . آن شب پس از صرف شام در منزل ایشان به طرف شهربانی سابق که محل استقرار بچه های کمیته بود رفتیم ، به محض رسیدن به محل کار صدای زنگ تلفن به گوش آمد ، برادر رفیعی بعد از جواب به تلفن به چند برادری که آنجا حاضربودند گفت: زود آماده بشوید واسلحه هایتان را بردارید، باید برویم ماموریت.وبعد رو کرد به من وگفت : شما همین جا بمان ما می رویم و زود برمی گردیم . به ایشان گفتم من آمدم اینجا که تنها نباشم ، حالاشما می خواهی مرا اینجا تنها بگذاری .وقتی این حرف را گفتم اجازه داد که همراه بقیه سوارماشین بشوم ، اما نمی دانم چه شد که به میدان 10 دی رسیدیم مجدداً اصرار کرد که تو برگرد ما می رویم ماموریت را انجام می دهیم ومی آییم . من که دیگر خیلی حساس شده بودم گفتم: نه آقای رفیعی من در خدمت شما هستم ، وقتی اصرار من را دید قانع شد.وگفت : عیب ندارد ، اما حالا که شما می خواهی بیایی ما باید ماشین را دورتر از حد معمول پارک کنیم . خلاصه بعد از توقف ، آقای رفیعی به همراه دونفر که در واقع حکم محافظ ایشان را بر عهده داشتند از ماشین پیاده شدند وبه محل مورد نظر رفتند ، گویا تعدادی اشرار که به طرف اینها تیر اندازی می کردند شش نفر بودند که البته در آن تاریکی اصلاً به چشم نمی آمدند . برادر رفیعی در یک لحظه بدون توجه به تیر اندازی آنها خودش را به گودال انداخت که در همان نزدیکی بود وهمان جا سنگر گرفت وچنان با آنها مقابله کرد که هر شش نفر را عاجز کرد .بطوریکه چهار نفر از آنها مجبور به فرار شدند ودونفر دیگر هم که توسط آقای رفیعی دستگیر شدند . وقتی آقای رفیعی آن دونفر را همراه خودش می آورد به شوخی به دوتا نیروی کمکی که همراهش آمده بودند گفت : شما دنبال نخود سیاه بودید ، از کجا می توانستید اینها را پیدا کنید ، حالابیائید واینها را بگیرید . • در ابتدای انقلاب من در مشهد نبودم و به خاطر بعضی مسائل به قم رفته بودم . یک روز که از قم تماس گرفتم برادر رفیعی به من گفت : فلانی من یک تبر خریدم ومی خواهم با همین تبر از انقلاب دفاع کنم . درجواب گفتم : آقای رفیعی خودت می دانی که ما چه سلاح گرم و چه سلاح سرد داشته باشیم مجاز به استفاده از آن نیستیم و ایشان گفت : نه من می خواهم برای سفرهای دوری که قصد رفتنش را دارم با خودم ببرم و در صورت لزوم ازآن استفاده کنم . • در مدتی که برادر رفیعی عهده دار مسئولیت در کمیته انقلاب در مشهد بود یک شب در محدوده خیابان چهار طبقه شش نفر ازاشرار دیده شدند که دو نفرشان دستگیر و چهار نفردیگر موفق به فرار شدند ولی در نهایت نقشه ای که داشتند با شکست مواجه شد .بعد ها آن چهارنفر برادر رفیعی را تهدید کردند که هرجا باشد بالاخره ما این حرکت تو را تلافی خواهیم کرد و برادر رفیعی بی هیچ ترس و وحشتی به آنها جواب داد که هر کجا شما فکر می کنید که می توانید از خودتان دفاع کنید من به تنهایی در آنجا حاضر می شوم و مقابل شما چهار نفر می ایستم. • برادر رفیعی مدتی را در سپاه قم خدمت کرد . یکی از آن روزها من به همراه سه پسر ایشان ( آقا صادق ، آقا جعفر و علی اصغر ) داخل حجره نشسته بودیم ومشغول صحبت بودیم .که برادر رفیعی وارد حجره شد و گفت: آقای مهدویان خوشا به حالت که چنین توفیقی نصیبت شد .تا در این حجره مجردی به تحصیلت ادامه دهی ، اما این را هم گفته باشم که من از تو انتظار دارم تا هر موقع که قرآن و دعا می خوانی برای من دعا کنی تا در راه خدا شهید شوم چون من اصلاً دوست ندارم که به مرگ طبیعی از دنیا بروم . گفتم : من هم دوست دارم که این رابطه فامیلی ودوستانه برای همیشه برقرار باشد تا از حضور شما فیض ببرم .برای من این یک افتخار بزرگی است که در بین فامیل و دوستان عزیزانی چون شما باشند ومن امیدوارم خداوند بزرگ شما را در پناه خودش حفظ کند .انشاءا… در این حال ایشان مجدد تکرار کرد که آقای مهدویان من خیلی دوست دارم تا در راه اسلام به شهادت برسم .وبعد در ادامه صحبتش این دعا را زمزمه کرد که اللهم الرزقنی توفیق الشهاده فی سبیلک .خدایا آروزی من شهادت در راه توست این توفیق را نصیبم کن .وخداوند هم دعای ایشان را مستجاب کرد و به درجه رفیع شهادت رساند. • یک روز خبر شهادت برادر رفیعی را ازمنطقه شنیدم وحال آنکه برادرانی که این خبر را دادند نمی دانستند که ایشان شهید نشده و حال آنکه به سختی مجروح و به پشت جبهه منتقل شده است . بعد از مدتی که برادر رفیعی در بیمارستان قائم مشهد بستری شده بود یکی از آن عزیزانی که خبر شهادت ایشان را داده بود به ملاقاتش آمد و گفت: آقای رفیعی من ازشما معذرت می خواهم ، همگی فکر می کردیم شما در آن عملیات کله قندی به شهادت رسیدی . و رفیعی به شوخی گفت : شما فکر کردید که من به همین راحتی دشمن را رها می کنم ، تازه اول باید پلوی شهادت شما را بخورم آن وقت خودم دنبال شهادت بروم. • بی سیم چی رفیعی که در همان عملیات اسیر شده و پس از آزادی و بازگشت به وطن با خواهرم ازدواج کرد می گوید: شهید تا صبح درخواست مهمات کرد ولی مهمات به ما نرسید . نزدیک صبح به محاصره کامل در آمدیم و نیروها قیچی شدند . شهید با قامت رسا ، شجاعانه در وسط میدان ایستاده بود . جلو رفتم و گفتم: ابوالفضل چه کنیم؟ تکلیف ما چیست؟ تو فرماندهی و باید ما را رهبری کنی . گفت: اسلامی که شهادت دارد. شما عملیات را با رمز یا زهرا شروع کردید. نباید این کلمه از زبانتان قطع شود. این جمله را گفت: و ناگاه نقش بر زمین گردید. نگاه کردم دیدم گلوله کلاشینکف گردنش را سوراخ کرده بود . سرش را بدامن گرفتم و گفتم از ناحیه خانواده ات نگران نباش و در حالی که گریه می کردم . گفتم : این رسمش نبود که ما را بی فرمانده بگذاری و خودت بروی. در این لحظه تبسمی بر لبهایش پدیدار گشت، چشم باز کرد و گفت: تو خودت را نجات بده و فرار کن چفیه ام را زیر سرش گذاشتم کلیه مدارک او و خودم را در کلاه خودی گذاشتم و با نارنجک منفجر کردم و خودم میان نیزار پنهان شدم. دقایقی بعد با سر نیزه عراقیها مجبور به ترک محل شدم و به اسارت در آمدم. • گاهی که صحبت از شهادت می شد شهید رفیعی می گفت : چه خوب است وقتی کسی شهید می شود جنازه اش هم به دست خانواده اش نرسد. دعا کنید اگر من شهید شدم جنازه ام بدست خانواده ام نرسد. • شب عملیات خیبر هر کدام از یگانها به طرف هدفی حرکت کر دند ما هم قرار بود به طرف پل العزیز برویم شهید رفیعی نیز که در آ ن عملیات جانشین لشگر بود همرا ه ما آمد و از لحظه حرکت تا موقعی که پای کار رسیدیم برایمان روضه حضرت ابوالفضل(علیه السلام) خواند و همان شعار نهر القمه را بازتکرار کرد شهید رفیعی همیشه می گفت: من کنار نهر القمه شهید می شوم ولی ما جدی نمی گر فتیم. به پل العزیزکه رسیدیم دیدیم عراقی ها روی پل یک پا سگاه زده اند به هر طریق ما با عراقی ها درگیر شدیم. آقای رفیعی از ما جدا شد بین ما یک خاکریز بود که ما فقط صدای یکدیگر را می شنیدیم. صدای انفجار ی در آن طرف خاکریز شنیده شد و دیگر صدای رفیعی را نشنیدم ساعتی بعد جسم غرقه در خون او را دیدم هر چه صدایش کردم. دیگر جواب نداد. • شهید رفیعی همیشه به من می گفت : محسن بیا بنشین برایم روضه بخوان . شهید رفیعی روضه حضرت ابوالفضل را خیلی دوست داشت ومی گفت برایم روضه حضرت ابوالفضل بخوان ایشان می گفت : (( من از حضرت ابوالفضل خواستم و از خداوند هم خواستم که دستهای (( ابوالفضل )) (خودش) هم مثل حضرت عباس کنار نهر القمه قطع شود . و در عملیات خیبر در کنار نهر فرات شهید شد و جنازه اش هم به دست نیامد . • آخرین باری که شهید رفیعی را دیدم برای خداحافظی آمده بود ، در مشهد بست پایین خیابان او را دیدم گفت بیا تا برایت روضه بخوانم ، شهید رفیعی روضه خوبی می خواند ، روضه حضرت زهرا (سلام الله) و امام رضا(علیه السلام) خواند بعد گفت می خواهم یک روضه حضرت ابوالفضل(علیه السلام) هم برایت بخوانم گفتم بخوان گفت : نصف این روضه را اینجا می خوانم نصفه دیگرش کنار نهر القمه می خوانم . آن نصف روضه را هم خواند و رفت ودیگر ایشان را ندیدم . • یک دفعه زمان مجروحیت ابولفضل صبح زود برخواستم و رفتم ملاقاتش ،تنها بود گفتم : مادر پایت را می خواهند قطع کنند .گفت: بلی ،دیگه می خواهند پایم را قطع کنند .بالای سرش ایستاده بودم .دیدم انگشتان پایش تکان می خورد .گفتم : مادر انگشتان پاها یت دارد تکان می خورد .چرا می خواهند قطع کنند ؟دیدم خندید و گفت : هیچی نگو امام رضا (ع )خودش آمد شفا داد ،حالا می خواهم ببینم دکتر ها هم چیزی می فهمند یا نه ؟ • یادم هست در عملیات والفجر قرار بود شب بعد از عملیات یگان ما وارد عمل شود که خط را تحویل بگیریم و عملیات را ادامه دهیم . صبح زود در قرار گاه هنوز مراسم دعا برقرار بود که راه افتادیم برای شناسایی منطقه چون برای کادر تیپ این بررسی لازم و ضروری بود ، چرا که شب باید نیرو ها را وارد عمل می کردیم . من و عامل و میرزائی و رفیعی با موتور رفتیم ، ملک نژاد و نظر نژاد با یک دستگاه جیپ رفتند . که در همان مأموریت جیپ روی مین رفت و ملک نژاد شهید شد و نظر نژاد هم به سختی مجروح شدند . ما چند نفر تا جائی که می شد با موتور رفتیم وبقیه راه را که با موتور نمی شد رفت پای پیاده رفتیم خط دست لشکر عاشورا بود وقتی به خط رسیدیم لشکر عاشورا عملیات را انجام داده بود . جنا زه های زیادی از شهدا روی زمین افتاده بود داخل یکی از کانال ها نا پالم منفجر شده بود و تعداد زیادی از بچه ها آنجا آتش گرفته بودند . وقتی که ما داشتیم عبور می کردیم بعضی از جنازه ها هنوز می سوختند در یک منطقه محدود تعداد خیلی زیادی از شهدا افتاده بودند داخل میدان مین هم خیلی جنازه افتاده بود . یکی از همین مجروحان که بدنشان تکه تکه شده بود ، روی یک بلندیی واقع شده بود هی ناله می کرد . ما آنجا چند نفر بودیم ، رفتیم جلو ولی آقای رفیعی این مجروح بنده خدا را عقبتر آورد من تعجب کردم از مجروحیت اون بنده خدا بدنش تکه تکه شده بود ولی هنوز ترکی صحبت می کرد صحبتهایش را متوجه نمی شدیم او هم از صحبت های ما چیزی متوجه نمی شد به هر حال از آن منطقه که عبور کردیم وقتی مقابل خط عراقی ها قرار گرفتیم جنازه های خیلی از شهادای دیگر را دیدیم که توسط کالیبر به شهادت رسیده بودند . بالاخره وقتی روی ارتفاعات رسیدیم ، دقیقاً زمانی بود که عراقیها پاتک اول خود را شروع کرده بودند . هنوز اول صبح بود آتش دشمن خیلی سنگین بود به خاطرم هست که وجب به وجب منطقه را می زدند . نیروهای حاضر در خط کسانی بودند که شب قبل در عملیات شرکت داشتند تعداد زیادی مجروح و شهید داده بودند از سر شب تا صبح جنگیده بودند حالا خسته وکوفته با پاتک نیروهای تازه نفس عراقی توی این گیر و دار مواجه بودند که ما رسیدیم . وقتی که آقای رفیعی تعدادی از بچه های لشکر عاشورا را دید ، رفت کنارشان و شروع کرد با زبان ترکی با آنها صحبت کردن و شوخی کردن . سریع آرپی جی را از دست یکی شان گرفت ، یک تیربار هم برای من گرفت. به من گفت: بگذار این بندگان خدا کمی استراحت کنند خوب حالا ما آمده بودیم خط را بررسی کنیم و برگردیم مسئولیت مان چیز دیگری است باید دوربین را برداریم ، منطقه را نگاه کنیم تا با منطقه آشنا بشویم . بعد هم باید سریع برمی گشتیم که نیروها را وارد عمل می کردیم خلاصه شروع کردیم به طرف دشمن تیر اندازی کردن چپ و راست ما خمپاره می خورد ابوالفضل در آن موقعیت مرتب آرپی جی می زد و لطیفه میگفت و می خندید . گاهی هم شعر حماسی می خواند و شلیک می کرد بچه ها ی بسیجی خط شکن هم خسته و در کناری در حال استراحت بودند . در همان چند لحظه ای که آقای رفیعی اینکار ها را کرد دیدم بچه ها یکی یکی بلند شدند و به طرف عراقیها شروع به تیراندازی کردند . بعد از چند لحظه ای ابوالفضل گفت خوب بچه ها من مسئولیت دارم باید برگردم جلسه دارم . شب باید نیروها را وارد عمل کنیم اگر کاری نمی داشتم تا آخر کنار شما می ایستادم . هیچ چیز برای من بهتر از این نیست که کنار شما شهید شوم وقتی بچه های بسیجی فهمیدند که ایشان مسئول است دیگر اجازه ندادند که آقای رفیعی تیر اندازی کند می گفتند همینجا باش نمی خواهد تیراندازی کنی . حدود یک ساعتی آنجا ماندیم و حین درگیریشناسایی خود را انجام دادیم تعداد زیادی از عراقیها را به کمک همان بچه های بسیجی به هلاکت رسانیدم و آمدیم عقب در همان عملیات چون به اهداف از پیش تعیین شده نرسیده بودیم و تعدادی زیادی از دوستان به شهادت رسیده بودند وضعیت منطقه را بررسی کردیم گشتی که صبح همان روز در منطقه زده بودیم و مین های ناپالم منفجر شده بود جسد های سوخته شهدا این صحنه ها از یک طرف ، شهادت دوستان ملک نژاد، روان پور، خانی ، و خیلی از شهدای دیگر از طرفی ، بعد از عقب نشینی خود بخود یک حالت تأثر و اندوهی درون بچه ها حاکم بود به طوریکه وقتی داخل سنگری جمع می شدیم کسی زیاد صحبت نمی کرد هر کسی تو حال خودش بود . در چنین لحظاتی کسی که می توانست این دلهای شکسته را این روحیه های خورد شده را عوض کند این جوّ ماتم زده را بشکند که خود از روحیه بسیار بالایی برخوردار باشد ابوالفضل چنین روحیه ای داشت . ابوالفضل می گفت : بچه ها در چنین لحظاتی نباید رها شوند به هر طریقی باید بچه ها را شاداب و با نشاط نگه داشت چنین عقیده ای او را وادار می کرد که در چنین لحظاتی با بچه ها و دوستان شوخی کند .گاهی وقتها بچه ها از شوخی در چنین لحظاتی ناراحت میشوند ولی ابوالفضل شوخی را بیشتر انجام می داد می چسبید به بچه ها با آنها کشتی می گرفت آنقدر با آنها گرم شوخی بود که آنها همه چیز را فراموش می کردند و روحیة بچه ها با شوخیهای ابوالفضل باز و دلهایشان شاد می شد. • قبل از شهید خداوند هفت پسر به ما داد که همگی از دنیا رفتند. وقتی که مجدداً باردار شدم در حال خواب و بیداری ندایی شنیدم که گفت: پسرت را ابوالفضل نام بگذار، زنده می ماند. بعد از زایمان همسرم گفت: این پسرک را به یاد جواد آخرین فرزند از دست رفته مان جواد می نامم. اندک زمانی نگذشته بود که فرزندم به شدت بیمار شد. به یاد ندایی که در زمان بارداری شنیده بودم افتادم و موضوع را با یکی از اقوام که اهل علم بود در میان گذاشتم. او تأکید کرد که نام فرزند بیمارمان را به ابوالفضل تغییر دهیم. با تغییر نام او بیماریش نیز بهبود یافت. • قبل از حمله خیبر از همه حلالیت طلبید و با همه عکس گرفت و خداحافظی کرد و رفت . قبل از حمله تلفن کرد و گفت : دیگر نمی توانم تلفن کنم . مادر خداحافظ . و رفت و دیگر هیچ چیز از او ندیدم . حتی پیکرش در دست صدام ماند . • دوستان رفیعی می گفتند : در کردستان عده ای از رزمندگان خدمتشان به اتمام رسید. فرمانده آنها گفته بود . قبل از بازگشت اورکت و چکمه هایشان را تحویل بدهید خبر به گوش شهید رفیعی رسید با عجله خود را به محل رساند و در مورد این دستور توضیح خواست فردی که دستور باز پس گیری البسه رزمنگان را داده بود از دوستان صمیمی شهید بود .ابو الفضل بدون هیچ مماشات این عمل او را تقبیح کرد و با ناراحتی گفت : به چه مجوزی در این هوای سرد این بچه روستائیها را خلع لباس می کنی ؟ این موضع گیری شهید موجب لغو دستور قبلی گردید و پوشاک رزمندگان به آنها بازگردانده شد . بعد از این قضیه ما متعجبانه می دیدیم در مورد رفت و آمد به منزل آن دوست تعلل می ورزد ما را به آنجا می برد ولی خودش نمی آمد . بعد از شهادت شهید رفیعی آن دوست خانوادگی به منزل ما آمد وساعتها بر فقدان شهید گریست . می گفت ابوالفضل را دیر شناختم کاش زودتر با روحیات و شخصیت او آشنا می شدم و درسهای بیشتری از او می گرفتم . • وقتی که در شبکه بی سیم اعلام کردند که رفیعی به لقاء ا... پیوست و شهید شد ، من دیدم آقای برونسی که ایستاده بود نشست و سر به زانو گرفت و اشک ریخت ، گریه کرد و گفت : کمرم شکست. • فکر می کنم عملیات والفجر مقدماتی بود من و آقای رفیعی رفته بودیم که شناسایی داشته باشیم از منطقه عملیاتی و جاهایی که نیروهای عمل کننده شب قبل گرفته بودند عراقیها به شدت منطقه را زیر آتش گرفته بودند مثل باران گلوله می بارید در همین حین از پشت خاکریزی که تازه احداث شده بود عبور می کردیم نیروها هم تازه پشت این خاکریز مستقر شده بودند خمپاره ای ظاهراً بین چند نفر اصابت کرده بود همه این افراد به شهادت رسیده بودند دست یکی از این شهدا از بدن جدا شده بود و روی زمین افتاده بود شهدا را که به عقب منتقل کرده بودند ، این دست آنجا جا مانده بود. یکی از این بسیجیهای کم سن و سال با چند نفر از همرزمان خودش دیدند که ما داریم به عقب برمی گردیم، و ماشین هم همراهمان است ، این برادر بسیجی دست را برداشت و به طرف ما نزدیک ماشین آمد و گفت: شما که برمی گردید عقب این دست را هم با خودتان ببرید وضعیت متأثر کننده ای بود ، چند نفر با یک خمپاره به شهادت رسیده بودند ، دست یکی از بدن جدا شده، شهدا را به عقب منتقل کردند ، این دست روی زمین افتاده دیدن آن دست در یک وضعیت طبیعی متأثر کننده است آقای رفیعی خیلی متأثر شده بود، ولی به روی خودش نیاورد. با یک حالت نشاط با این بسیجیها برخورد کردند و به آن برادری که دست را آورده بود ، گفت: این چیه که آوردی ؟! لااقل یک (رانی) می آوردی ، خوب بده می بریم! بسیجی ها تو یک حالت مات و مبهوت مانده بودند که چه بگویند. وقتی که خنده آقای رفیعی را دیدند ، با این حرفی که زده بود ، اصلاً روحیه شان عوض شده و همه خندیدند ابوالفضل همانجا چند بیت شعر برای آنها خواند، از حضرت ابوالفضل برای آنها گفت. گفت: خوشابحال اینها که رفتند . بروید تا دستهایتان را ندادید نیایید عقب . اشاره به دست کرده و گفت: این دستها را بردارید بعد بیایید عقب ، اینجا بهترین جا است اگر می خواهید دست بدهید خاطرم هست در آن چند لحظه ای که ایشان صحبت کردند، چنان شور و هیجانی در این بچه ها ایجاد شد که به سرعت پشت خاکریز برگشتند ما هم دست را گذاشتیم داخل ماشین و به عقب آمدیم. • آخرین دیدار من و پدرم زما نی بود که مدرسه ها باز بود ما به مدرسه من رفتیم آخرین مرتبه که ایشان عازم جبهه بودند با ماشین لندکروز به منزل آمدند و وسایل خودشان را عقب ماشین گذاشتند به من و برادر بزرگترم یک حالت عجیبی دست داده بود انگار فهمیده بودم که آخرین دیدار است من و اخوی بزرگترم زودتر به داخل ماشین رفتیم و من در میان پتوها مخفی شده بودم نمی دانم چطور پدرم فهمیدند و مطلع شدند آمدند پتوها را کنار زدند و ما را با مهربانی پیاده کردند و به هر کدام ما یک 20 تومانی یا صد تومانی دادند و به هر حال گریه کنان خداحافظی کردیم. • با ابوالفضل به مکتب می رفتیم. روزی تصمیم گرفتیم که از آنجا فرار کنیم. به آهستگی خارج شدیم. جلوی درب مکتب خانه کتابم از دستم بر زمین افتاد و توجه ملای مکتب به فرار ما جلب شد. • وقتی خبر شهادت رفیعی را شنیدم به حرم حضرت رضا (علیه السلام) رفتم و از خداوند و ائمه طاهرین برای خودم و مادر و خواهران شهید و فرزندانم صبر و استقامت طلب کردم . از خدا خواستم قدرتی به من عطا کند که بتوانم فرزندانم را گونه ای بپرورم که در آینده مقابل راه و آرمانهای شهداء قرار نگیرند و انگل جامعه نشوند و من همیشه روح شهید را حاضر و ناظر بر خانواده و بخصوص فرزندانم می بینم و می دانم که نظارت شهید به حرکات و سکنات فرزندانمان آنها را از کجروی باز می دارد. • وقتی خبر شهادت حاجی عامل به رفیعی می رسد همرزمانش می گفتند : رفیعی به بالینش رفت و بسیار گریه کرد و گفت: قرار نبود مرا در این تنگنا تنها بگذاری و بروی. • یکبار قرار بود که پایش را به دلیل مجروحیت قطع کنند در آن موقع من در کنارش بودم ناگهان دیدم انگشت پایش تکان می خورد . گفتم پای تو که سالم است . گفت : همین الان از حضرت رضا شفا گرفتم خواب دیدم که حضرت ثامن الأئمه به بالینم آمدند و فرمودند که خوب شدی رفیعی بلند شو گفتم: می خواهند پایم را قطع کنند فرمودند : نه اینکار را نمی کنند . مدتی که برای گذراندن دوره نقاهت در مشهد بود مرتباً از منطقه تلفن می زد ند و می گفتند: به منطقه برگردد افراد تحت امرش می گفتند : ما فرمانده مان را می خواهیم. • عملیات خیبر قرار بر این بود که وقتی رسیدیم به السخره و البیضه، آنجا را که گرفتیم، یک ماشین از عراقیها بگیریم، نیروهای گردان قهار را که با ما بودند سوار ماشین کنیم و آنها بروند به سمت الکساره و از آنجا هم بگذرند، بروند سمت الغدیر که بتوانند خطوط تدارکاتی محور العماره و جزایر مجنون را قطع کنند، که خطوط مواصلاتی دشمن قطع شود. ولی این کار انجام نشد. اتفاقاً یک ماشین ایفای عراقی به طرف ما آمد ولی بچه ها با آرپی جی زدند، این ماشین از کار افتاد، لذا ما مجبور شدیم این راه را پیاده طی کنیم. در مسیر راه با بعضی نیروهای عراقی برخورد کردیم که از البیضه و السخره فرار کرده بودند و برای ما کمین زده بودند. اینجا بود که آقای رفیعی به یکی از فرمانده گروهانها دستور داد که نیروهایت را اینجا نگه دار، آن دو تا گروهان دیگر حرکت کنند و بروند. یکی از فرمانده گروهانها آنجا تمرد کرد که همان شب در همان لحظه به محض تمرد، محکم آرم سپاه را از روی لباسش کند و از فرمانده گروهانی خلعش کرد. گفت: تو لیاقت نداری. من به تو دستور می دهم برو، اما تو به من می گویی، اگر بروم نیروها هدر می روند. حالا به من یاد می دهید همانجا یک بسیجی شجاعی که شاید قد و قواره اش نصف آنهم نمی شد را به فرماندهی گروهان منصوب کرد، به ایشان دستور داد که نیروهایت را ببر سمت چپ، مستقیم نیروها را هدایت کن به سمت الغدیر. این نمونه برخورد قاطعی بود که ایشان با آن برادر پاسدار کردند که به چشم خودم دیدم. • ما به کمک دکتر بقایی رفتیم که مقابل شوش قرارگاه داشتند. آن زمان قرارگاه فجر را به عهده داشتند که تیپ علی بن ابی طالب (ع) و لشکر 17 علی بن ابی طالب فعلی قم یکی از تیپ های این قرارگاه بود. شهید بقایی به من گفتند: که شما در محورشیلر یک قرارگاه فرعی بزنید و شناسایی بکنید . نیرو بیاورید و مستقل عمل بکنید. من فکر کردم که از برادران خوب خراسان چه کسانی را اینجا بیاورم که هم کمک خودم باشند و هم بتوانند این گردانها را سازمان بدهند و هم بتوانند عملیات کنند. چهارده گردان از استان خراسان نیرو داشتیم. شهید رفیعی که فرمانده گردان در تنگه چزابه بود . به فرمانده تیپ شهید چراغچی پیام دادم که ایشان را بفرست بیاید. وقتی ایشان را فرستاد، شب ها در شناسایی همراه من بود . نزدیک چهار، پنج کیلومتر از دشمن فاصله داشتیم. بلند می شدیم به اتفاق شناسایی می رفتیم . تأمین هم نمی بردیم . حتی رفتیم برای زدن خاکریز جایی زیر پای دشمن انتخاب کنیم. با شهید رفیعی بودیم. اولین کاری که ما آنجا انجام دادیم این بود که آیه وجعلنا را نوشتیم. اولین بیل بولدوزر که خاک را بلند کرد ، آیه وجعلنا را در خاک گذاشتیم. هر چه دشمن تا صبح تیر اندازی کرد و وقتی در آن نزدیکی منور می زد ، می گفتیم لودر و بولدوزرمی ایستادند خاموش که می شد باز کار می کردند . تا صبح هیچ اتفاقی نیفتاد . عملیات که شروع شد یکی از فرمانده گردانهای خط شکن ما شهید رفیعی بود و یکی از طلبه ها بی سیم چی ایشان بود. شب وقتی عملیات شد، اولین گردانی که خط را شکست ، گردان شهید رفیعی بود. در صورتی که عمق میدان مین دشمن نزدیک پانصد متر بود حالا معبر درست کرده بودیم . با عبور از این معبر در دل خط دفاعی دشمن رفت و دشمن را متزلزل کرد . از آنجایی که گردانهای دیگر ما تزریقی عمل می کردند، سمت راستمان لشکر 77 بود ، سمت چپمان از گردانهای خودمان بود. اینها نتوانستند خط را بشکنند به تنهایی در موقعیت دشمن ماند بعضی از بچه ها عقب نشینی کردند و باید هم می آمدند. گفتم : ابوالفضل بکش وعقب بیا گفت که ( همین برادر طلبه روحانی که بیسیم چی اش بود ) ابوالفضل یک طور صحبت می کرد که ایشان مجروح است من هم مجروحم . اما نه این که نتوانند حرکت کنند ابوالفضل می گوید: که تا خط را نشکنیم و دشمن را از اینجا پاکسازی نکنیم، ما نمی رویم . می گفتم : بابا مقدور نیست گردانهای سمت راست و چپ شما نتوانسته خط را بشکنند. الان هم دارد صبح می شود . اگر صبح بشود خود شما باید به اسارت بروی ، می گفت: من نمی آیم باید مجدداً گردانها را مأوریت بدهید خط را بشکنند جلو بیایند . می گفتم : ابوالفضل بیا. در دل منطقه دشمن ایستاده بود و می گفت: من عقب نمی آیم من خط را شکستم و آمدم باید گردانهای سمت چپ و راست ما خط را بشکنند و بیایند . با کلی خواهش و تمنا و دستور توانستم ایشان را به عقب بکشانم. • در منطقه سرخس یک فئودالی بود به نام رسول خانی، آدمی بود که دو نفر از بچه های پاسدار را در حین تبلیغات و دیوار نویسی به شهادت رساند. من به آقای ابوالفضل رفیعی گفتم: که اینها آدمهای خطرناکی هستند. یک اکیپ را به او دادم. خمپاره شصت دادم. مجهزش کردم و آرپی جی دادم و به ایشان گفتم: که شما شناسایی می روید. هر جا رسول خانی را پیدا کردید بدون اینکه درگیر بشوید تحقیق کنید و به من پیام بدهید تا بیاییم درگیر شویم و آنها را دستگیرشان بکنیم. خلاصه ایشان به روستای نیازی در چمچم رفته بود. آنجا از مسائل روستا اطلاع پیدا کرده و دیده بود آنها در روستایند. خوب ابتکار عمل با اینها بود در صورتی که نیروی مسلح خودش را اطراف روستا در ارتفاعاتی که مشرف بر روستا بود در سنگر مستقر کرده اینها خواسته بودند حمله کنند. خلاصه متأسفانه یکی از بچه های ما باز به شهادت رسیده بود. رسول خانی فرار کرده بود و به ما اطلاع دادند. من سریع با هلی کوپتر در منطقه رفتم دیدم به تنهایی با همان جمعیت رفته و تحقیق کرده بود. وقتی ما رفتیم به شوروی رفته بود. با شوروی هم دست داشت و ایشان هفت هشت هزار گوسفند داشت. زین اسبش بیست هزار تومان می ارزید که آن زمان حقوق ما در ماه سه هزار تومان بود. • وقتی او را با حال مجروحیت و زخم عمیق پایش دیدم فریادی کشیدم ولی او گفت: چیزی نیست. زنبور گزیده است. مدتی بعد مجدداً پایش مورد اصابت ترکش قرار گرفت. پزشکان نمی توانستند معالجه کنند. یکی از دوستان صمیمی اش آقای حمیدیان بود که از تهران به دیدن او آمده بود. گفتم: که پایش مجروح است و ترکش در پایش است. چون به حرف شما گوش می کند بگویید به منطقه نرود. ابوالفضل پاسخ داد مادر تقصیر خودتان است که فرزند شجاع پرورش داده اید و اگر اینگونه فرزندی تربیت نمی کردی به جبهه نمی رفتم و چیزهایی من می دانم که دیگران نمی دانند و خیلی نیاز است که به جبهه برگردم. شهید مجدداً با پای مجروح به منطقه رفت. در آنجا ترکش خود به خود از پایش خارج شده و به زمین افتاده بود. او ترکش را برداشته و به همرزمان خود نشان داده و گفته بود ببینید کسی که برای خدا کار کند اینگونه با او همراهی می کند. • یک بار از طرف سپاه و بسیج او را خواستند چون نیروها بدون مسئول و فرمانده بودند، شهید در حالیکه پایش مجروح و هنوز بهبود نیافته بود عازم رفتن گشت ولی من که خیلی از این موضوع ناراحت بودم به همرزمانش که به دنبالش آمده بودند گفتم: بگذارید حداقل پایش خوب شود که در جواب من گفتند: می خواستی پسر شجاع و دلاور تربیت نکنی. بچه ها تا او نباشد هیچ کاری نمی کنند. آنها نیاز به فرمانده دارند و او در حالی که پایش مجروح بود به جبهه رفت و در آنجا به خواست خدا خوب شد. • یک دفعه با والده اش به منزل ما آمد . والده شان در حیاط ایستاده بود ، که به مادرش گفت: ببین مادر ! حاج آقا ، به من گفت که برو جنگ و من جنگ را بر همه چیز ترجیح می دهم.من اطاعت را بر همه چیز ترجیح می دهم . مادرش گفت:حاج آقا ابوالفضل را منطقه نفرستید. گفتم که خوب من ابوالفضل را نمی فرستم . دستور مادرش به ابوالفضل این بود . ایشان گفت : اما مادر اصرار نکن من می روم . وقتی به منطقه رفت ، دیگر در آن عملیات ماندگار شد تا شهید شد. • برادر ناتنی وی می گفت: مادر به او بگو شیرم را حلالت نمی کنم. اینقدر به جبهه نرو. یکبار این مطلب را به او گفتم و اظهار داشتم تو همیشه در منطقه هستی اگه من بمیرم چه کسی مرا در قبر خواهد گذاشت؟ می خندید و می گفت: برای جلب رضایتت آنقدر شیر برایت می خرم تا راضی شوی. ... من گریه کردم. وقتی گریه مرا دید گفت: بسیار خوب من به منطقه نمی روم و کنار تو خواهم نشست. ولی بدان من چیزهایی یاد گرفته ام که بسیاری از کسانی که در جبهه اند آنها را نمی دانند. اگر جوانان مردم به دلیل خانه نشین شدن من کشته شدند خونشان به گردن شما خواهد بود. • قبل از اعزامها از من پرسید آیا از من راضی هستی با اینکه همیشه در منطقه هستم نمی دانم چرا شهید نمی شوم. شاید علتش نارضایتی تو از من باشد. گفتم: خدا دوست ندارد ما بی سرپرست بشویم و مادرت بی پسر شود. اصرار داشت نارضایتیم را از او اعلام کنم. مادرش به من یاد داد اگر مجدداً از تو رضایت طلبید. بگو راضی نیستم. به منطقه بروی اگر بروی بچه هایت را نگهداری نخواهم کرد. وقتی مطلب را به او گفتم نگاهی به من انداخت و گفت: این حرفها را مادرم به تو یاد داده؟ انکار کردم ولی او با اطمینان گفت: این حرفهای مادرم هست. بسیار خوب من به منطقه نمی روم. می مانم و بچه ها را نگهداری می کنم. شما هم هر جایی می خواهی برو. ولی روز قیامت خودت باید جوابگوی شهدا باشی. آنها شمعی روشن کردند و راه را به ما نشان دادند. حالا ما فانوسها را به زمین بگذاریم و جنگ را به حال خود رها کنیم. با این حرف او زبان من بسته شد. او رفت و مجروح برگشت و در اعزام بعدی نیز مفقود گردید. • یک روز داشتیم می رفتیم یک موتوری (125) با سرعت داشت می رفت دو سه حرکت موشکی انجام داد . من به شهید رفیعی این را گفتم . گفت : حاج آقا حالا جوان است ، توجه نمی کند ، گفتم : برو متوقفش کن . رفتیم در خیابان کوی دکترا _ به آنجا می گفتند : دره قاسم لو خیلی وضعیت بدی هم داشت . اصلاً مرکز توطئه گروهکها آنجا بود _ آن وقت حرکت کردیم و رفت جلوی آن موتوری پیچید . گفت : نگهدار . موتوری خیلی اذیت کرده بود . خیلی گاز می داد که ما نتوانیم بگیریم . پیکان هم پیکان شخصی خود من بود آن زمان این ها مطرح نبود که آدم از اموال خودش استفاده بکند . جلویش پیچید . خلاصه تا پایین رفت موتور متوقف شد (به زور متوقف شد ) شهید ابوالفضل رفیعی یقه اش را کرفت و دستش را بالا برد تا خواست بزند گفتم :ابوالفضل . همانطور دستش بالا ماند . • من یک خاطره هم از ابوالفضل رفیعی برای شما تعریف کنم.حالا یادم نیست که نماینده قاین که از ملی گراها بود. ایشان می گفت که در گلوگاه های ورودی، خروجی مشهد هم ایست و بازرسی گذاشته بودیم _ از همین گشت شب یا گشت شهر _ ایشان می گفت که دو دستگاه ماشین رسیدند و هر دو مسلح بودند. وقتی اسلحه هایشان را دیدم، گفتم: اسلحه هایتان را تحویل بدهید. گفتند: ما به شما اسلحه تحویل نمی دهیم. گفتند: ما مسئولیت داریم. اینجا ایست و بازرسی را به عهده داریم و هر کسی که مسلح هست باید اسلحه اش را بدهد، برگشت و فحش داد. آمد درب پادگان و گفت: حاج آقا من یک کاری کردم، اگر به داد من نرسی، خرابم می کنی. گفتم: چکار کردی؟ گفت: در ایست و بازرسی جاده طرق دو دستگاه ماشین مسلح آمدند و وقتی به اینها گفتیم آقا سلاحها یتان را باید بدهید اینها به پاسدارها و به سپاه اهانت کردند و گفتند: ما نه شما را قبول داریم و نه هیچکس دیگر را. نوع اهانتی که اینها کرده بودند من یادم نیست. ولی آقای ابوالفضل رفیعی رحمت ا... علیه به من گفت: ابوالفضل رفیعی هیچگونه اهانت به انقلاب و ارزشهای انقلاب اسلامی را تحمل نمی کند. آدم عجیبی بود. بعد بچه ها آمدند و به من گفتند که آنها اسلحه هایشان را برداشته و به مشهد برده بودند. بچه ها آنها را تعقیب کرده بودند که به کدام خانه می روند. ایشان گفتند: من رفتم به همان خانه ای که اینها رفته بودند. درب زدم. اتفاقاً سلامتیان بیرون آمده بود. گفتم که کدام بی معرفت بوده که به سپاه و پاسدارها اهانت کرده است. گفته بود: من، گفت: تا گفت من یک سیلی به صورتش زدم. به صورت نماینده مجلس. گفتم: تو غلط کردی به سپاه پاسداران اهانت کردی. من پدر تو را درمی آورم. بعد گفت: من نماینده مجلسم. گفتم: هر کسی می خواهی باش. پیش ایشان کوتاه نیامدم، گفتم: هر غلطی می توانی بکن. گفتم: چکار بکنم؟ گفتم: یک فاکس _ آن زمان آماده کردند. گفتم: ما زودتر شکایتمان را به مجلس برسانیم که اگر این شکایت کرد، ما پیش باشیم. حالا از آنجا که اینها آدمهای ترسویی بودند، با اینکه سیلی هم خورده بود، شکایت نکرده بود. • در دوران انقلاب وقتی ما جنازه مرحوم کافی را از بالا خیابان مشهد به طرف حرم مطهر حضرت رضا آوردیم بچه های حزب الهی و انقلابی ماموریت داشتند . چراغانی های اطراف حرم مطهر را بکنند . چون امام 15 شعبان سال 57 را عزای عمومی اعلام کرده بودند و رژیم پهلوی به خاطر مبارزه با امام خمینی چراغانی خیلی زیادی دور حرم کرده بود . در آن زمان اطراف حرم خراب شده بود (تعریض) و چمن کاری شده بود و داخل چمنها ، ستونها ی چراغانی برق گذاشته بودند . برادران طی هماهنگی قبلی ماموریت داشتند که این چراغانی ها را بکنند و خراب کنند ما همگی دنبال چوبی یا چیزی می گشتیم تا سیمها و چراغانیها را خراب کنیم اما این شهید عزیز به وسیله دست از ستون بالا می رفت و دست از سیم برق می گرفت و می کشید در حالیکه چراغها روشن بود برق داشت . وحتی من مشاهده کردم چنان ستون لامپ گازی را از جا کند ودر میان چمنها انداخت در آن موقع اولین بار که در آن منطقه رژیم گاز اشک آور استفاده کرد و تا آن موقع ما چیزی از آن نمی دانستیم وندیده بودیم . جلوی صحن امام گاز اشک آور ریخت و جنازه مرحوم کافی ماند و در حدود 6 نفر زیره جنازه ماندند و بقیه متفرق شدند . ( البته ما نسبت به رد یا قبول کافی صحبتی نداریم . بلکه نسبت به شعارهایی که آن روز داده می شد و حرکت انقلابی که آن روز صورت گرفت صحبت می کنیم و به هر حال تشییع کافی باعث جذب شد هم مذهبیون ، هم انقلابیون وحضورمن وامثال شهید رفیعی به خاطر پیروی از روحانیت بود که خط داده بودکه امروز از این مسئله استفاده شود و در جهت تشریح حرکت انقلاب بهره برداری شود ) در آن جریان شهید رفیعی در حالیکه آب چشم ودهان و بینی اش مخلوط شده بود از شدت گاز اشک آور جلوی جنازه و تابوت را گرفته بود تا مبادا حرکت از هم بپاشد و مردم از هم متفرق شوند حتی خود من که حدود 30_ 40 قدم به عقب رفته بودم ،داد زد تو کجا می روی ؟! برگرد و من برگشتم . • وقتی در حوزه بود همیشه رساله امام را با خود همراه داشت نا پدریش می گفت : بالاخره تو ومرا خواهند کشت این رساله را با خودت همراه نداشته باش شهیدمی گفت : مرا می کشند به شما کاری ندارند • هنوز در عقد بودیم انقلاب نشده بود . شبی من وخواهرم وشوهرخواهرم را به جلسه سخنرانی شهید هاشمی نژاد برد. قرار بود آن شب شهید هاشمی نژاد در مورد حقوق زن صحبت کنند هنوز دقایقی نگذشته بود چراغهای مجلس خاموش شد پاسبانها از در دیوار به درون ریختند به خواهرم که کودکش را در بغل داشت سفارش کردم مواظب باش زیردست و پا لگدمال نشود . مامورین شهید هاشمی نژاد را محاصره کردند . شهید فریاد زد به مردم کاری نداشته باشید من خودم با شما خواهم آمد . ماموران او را به همراه بردند و سیل جمعیت نیز اورا همراهی می کرد . آقای رفیعی به شوهر خواهرم گفت : زنها را به خانه ببرید . خودش با جمعیت معترض به دستگیری شهید هاشمی نژاد ، همراه شد . آن شب به خانه نیامد و روز بعد با آمدنش ما را از نگرانی نجات داد . توضیح داد که بازداشت شده و کتک خورده است چون او را همراه شهید هاشمی نژاد دستگیر کرده بودند. • قبل از پیروزی انقلاب رئیس کلانتری سه سرگردی بنام طاهری بود. این آدم کسی بود که وقتی مبارزین یا کسانی که در راهپیمایی شرکت می کردند خیلی کتک می زد و شکنجه می کرد. کلانتری سه یکی از مراکز شکنجه و اذیت و آزار بچه های انقلابی دوران درگیری با شاه بود. من از خیابان آزادی (شاه رضا نو سابق) می رفتم فکر می کنم ظهر نزدیک به ساعت 12 بود. دقیقاً الآن زمانش توی ذهنم نیست. رئیس کلانتری سه یا راننده اش بود. تقریباً مقابل بیمارستان آمریکاییها به سمت چهار راه زرینه در حرکت بودند. یک موتوری از راه رسید و اینها را به رگبار بست، موتور دو پشته بود، وقتی که سرگرد طاهری را زدند سپس دستگاه بی سیم دهنی اش را کندند و کلت طاهری را هم برداشتند. شاید این جریان که سرگرد طاهری را زدند و در ماشین باز شد، و او حاشیه خیابان نزدیک جوی آب افتاد کمتر از یک دقیقه طول کشید. بعد هم از داخل یک کوچه ای رفتند. تا مردم فهمیدند چه شده اینها غیبشان زد. من آنجا شک داشتم که این کار ابوالفضل باشد. ولی استنباط خودم این بود که ایشان زده خودش هم هیچ وقت نمی گفت که این کار من بوده ولی بعدها از طریق خودش متوجه شدم که آن کار ابوالفضل بوده است. • اوایل انقلاب در درگیریهای منافقین، یک روز یادم هست در چهار راه شهید دیالمه (دروازه طلایی) گودال وسیعی بود، که از طریق شبکه بی سیم به من اعلام کردند یک گروه از منافقین تحت تعقیب داخل یکی از حفره های این گودال رفته و از آنجا بچه ها را میزنند. سریع اطراف محل را محاصره کردیم. نیروهای شهربانی، کمیته و سپاه همه بودند ودر حال برنامه ریزی بودیم، که در همین گیر و دار یک مرتبه دیدیم، ابوالفضل رفیعی تک و تنها با یک موتور با شجاعت و شهامت خاصی رفت و یکی از منافقین را کشت و یکی دیگر را مجروح کرد. • یادم هست یکمرتبه که می خواست به جبهه برود آمد با ما خداحافظی کرد. ولی نمی دانم چه شد که نرفت دو سه روزی ماند و بعد رفت صبح زود من هنوز سر سجاده نشسته بودم که دیدم مادرم آمد گفتم: مادر صبح به این زودی از کجا می آیید؟ گفت: ابوالفضل رفت جبهه من کمی ناراحت شدم با خودم گفتم: که چرا نیامد از ما هم خداحافظی بکند این بود تا زمانی که یکی از این پسرهای همسایه مان که در جبهه جزء نیروهای برادرم بود یکبار مرخصی آمده بود آمد منزل ما گفت: فامیلتان سلام رساند گفتم: برادرم هست وقتی که پسر همسایه می خواست برگردد جبهه یک نامه گلایه آمیز نوشتم و دادم دستش که بدهد به برادرم ایشان که رفته بود جبهه قبل از اینکه نامه را بدهد به ابوالفضل ، ابوالفضل شهید شده بود این بود که یک شب ابوالفضل به خوابم آمد یک پیکان زرشکی رنگ دستش بود در عالم خواب به من گفت فقط آمدم از شما خبر بگیرم به شما بگویم خواهر مرا ببخشید که آن دفعه برای خداحافظی نتوانستم پیش شما بیایم خلاصه در عالم خواب از من معذرت خواهی کرد این موضوع در عالم خواب سه مرتبه برایم تکرار شد. • هر وقت مرحوم میرزا جواد آقا تهرانی به جبهه تشریف می آوردند مهمان شهید رفیعی بودند در یکی از همین جلسات در خدمت مرحوم میرزا جواد آقا بودیم که ایشان آب خواستند بعد از اینکه باقی مانده آب را به زمین گذاشتند شهید رفیعی آب را برداشت و نوشید، بعدا علت را سئوال کردیم گفت: خوردن نیمخوره علماء روی ما تاثیر می گذارد ما مثل میرزا جواد آقا در جمهوری اسلامی کم داریم. • آقای رفیعی یک خصوصیت اخلاقی داشت که نسبت به مافوق خودش احترام خاصی قائل بود. یادم هست آن زمانی که آقای سعید ثامنی پور تازه به فرماندهی تیپ منصوب شده بود. یک روز آمده بود به پادگان 92 زرهی هوا هم خیلی گرم بود. تابستان گرم اهواز ، نه از کولر خبری بود نه از وسیله دیگری ما داخل اطاق بودیم که سعید ثامنی پور می خواست داخل اطاق بیاید یکدفعه دیدم ابوالفضل دستپاچه شد. دستپاچگی به خاطر اینکه وضعیت ظاهری مناسبی نداشت . این طرف و آن طرف گشت که بلوزش را پیدا کند پیدا نکرد بلوز یکی ازدوستانش را برداشت . همینطوری با دستپاچگی پوشید . بلوز برایش کوچک بود. هر چی کشید این دکمه هایش جفت و جور نشد . بالأخره یک حالت خجالت زده ای داشت. بچه ها هم که می خواستند عکس بگیرند. خلاصه موقع عکس گرفتن می خواست یکی ازبچه ها را بیاورد جلو خودش که تو عکس با آن وضعیت نامناسب مشخص نشود ما هم که می خواستیم یک شوخی کرده باشیم توی همان حالت کشیدن یک عکس از ایشان گرفتیم. بخاطر همین هر موقع که ما را می دید می گفت وای به حالت اگر آن عکس را به کسی نشان بدهی . • یک شب همینطوری که به خواب رفته بودم . در عالم خواب بچه ها بودند . مادر شهید بود . یک مرتبه صدای درحیاط را شنیدم .مثل زمان زنده بودن خودش درمی زد. از اطاق هراسان آمدم بیرون، دیدم لباس سپاه تنش است و پشت در ایستاده _در ورودی ما شیشه ای بود _ از پشت شیشه مشخص بود که لباس سپاه تنش است. ساکش هم دستش بود . در را که باز کردم ابتدا سلام کردم جواب سلامم را داد وگفت سر و صدا نکن .من آمدم از شما و بچه ها خبر بگیرم .مادر را هم بیدار نکن. گفتم برای چی مادر را بیدار نکنم . الأن چند ماه است که کار ما شده گریه، خودت هم این را می دانی. گفت: بلی ، خبر دارم که شما چه قدر ناراحت هستید و دارید گریه می کنید . ولی آمدم بگویم که گریه نکنید .مگر شما هدفتان خدا نبود . مگر قرار نبود که گریه نکنید . به مادر هم گفته بودم گریه نکند . برای همین هم هست که می گویم مادر را بیدار نکن . اگر بخواهید مادر و بچه ها را بیدار کنی از همین جا برمی گردم و می روم .بعد گفت : بدانید که ما جائی هستیم که دسترسی به شما نداریم ، جای ما خوب است ، شما خاطر جمع باشید . الأن هم فقط به من ده دقیقه فرصت داده اند که بیایم از شما خبر بگیرم و شما را به کسی بسپارم، من هم شما را به خدا و دوازده امام می سپارم، خدا یار و یاور شما بچه ها هست . ناراحتی نکنید مادر را هم بیدار نکن. فقط یک کلمه می خواهم بگویم و بروم و آن اینکه من اسیرم. ولی من به ابوالفضل گفتم : می گویند که تو شهید شدی .گفت من می گویم که اسیرم . • زمانی عمویش پیشنماز مسجد بود همان زمان شبی عمویش به خوابم آمد .گفت : باید بروم مسجد برای نماز. من گفتم :من هم می آیم .در همان حال ابولفضل هم گفت: من هم می خواهم بیایم ..من از دنبال عمویش دویدم ،گفتم : وایستا وایستا .من می خواهم وضو بگیرم .ابولفضل هم می خواهد بیاید ،عمویش برگشت و گفت : چی ؟ ابولفضل هم می خواهد بیاید نماز ! یکوقت دیدم که دیگر ابولفضل محو شد و دیگر او را ندیدم . • یک شب آن زمانی که مریض بودم ابوالفضل به خوابم آمد یک میدانگاهی بزرگ بود و یک هال بزرگی تو خواب می شنیدم که می گفتند : آقای رفیعی آمده آب شفا آورده همه جوانها ،مردها از ایشان آب شفا گرفتند . من هم از دور نگاه می کردم .چند تا زن همراهم بود گفتیم ما چند تا زن مریض هستیم به ما هم آب شفا بدهید ولی به ما زنها آب شفا نداد .نمی دانم چرا به مردها آب شفا دادند ولی به زنها آب شفا ندادند. • شبی خواب دیدم که ابولفضل حوزوی شده عبا و قبا و عمامه بسرش آمد بالای زانویم نشست . بعد گفتم : مادر چرا طلبه شدی ؟ چرا اینجوری شدی ؟همش داد می زنم !بو س می کنم ،میگم چرا اینجوری شدی ؟ از بس داد زدم خودم از خواب بیدار شدم . • ابوالفضل مىگفت: از اهواز که خارج مىشدم دلگیرم. امام هشتم را خیلى دوست دارم و شوق زیارت در من هست ولى وقتى به مشهد مىآیم فضاى آن را آکنده از غم و غصه مىیابم. در جبهه حال و هواى دیگرى هست در آنجا جز یاد شهدا و آرزوى زیارت کربلا جهت دیگرى نیست. • قبل از عملیات والفجر با چند تن از دوستان از جمله جناب آقای رفیعی جهت شناسایی، منطقه ای که دست لشکر عاشورا بود رفتیم بدلیل حساس بودن منطقه به ما اجازه نمی دادند که وارد منطقه بشویم. خیلی با دژبانشان صحبت کردیم، هر چه اصرار می کردیم آنها صحبتهای ما را متوجه نمی شدند. به خصوص یک نفرشان که اصلاً فارسی بلد نبود. هر کاری کردیم نتیجه نداد. ما هم که راه زیادی را طی کرده بودیم و بخشی از راه را هم پیاده رفته بودیم حتی خاطرم هست که آقای رفیعی کفشهایش خراب شده بود. مقداری از راه را پا برهنه آمدند برای ما خیلی سخت بود که بدون نتیجه این همه راه را برگردیم. بچه های آنجا هم که تبریزی بودند، اصرار داشتند که باید نامه از قرارگاه داشته باشید. ما هم خیلی اصرار کردیم، آقای رفیعی را نشان دادیم، گفتم ایشان فرمانده تیپ هستند، آمدیم منطقه را شناسایی کنیم. گفتندکه نمی شود هر کس بیاید ادعا کند که من فرمانده تیپ هستم که کار درست نمی شود، باید نامه از قرارگاه داشته باشید. بدون مجوز رسمی از قرارگاه ما نمی توانیم اجازه ورود منطقه را به شما بدهیم. ما هم که دیدیم نمی شود، رفتیم داخل یک سنگری نشستیم گفتیم کمی آب به ما بدهید که ما می خوریم و برمی گردیم. آب که خوردیم یک نفسی تازه کردیم، آقای رفیعی گفت: خوب بچه ها، این همه راه را پیاده آمدیم و سختی کشیدیم. حالا که نشد شناسایی کنیم. بیایید یک ذکر مصیبتی و مختصری عزاداری کنیم بعد برگردیم. نشستیم کنار همان سنگر، شروع کردیم به سینه زدن، آقای رفیعی مختصری ذکر مصیبت حضرت ابوالفضل خواند و شروع کردند به نوحه خوانی و ما هم سینه می زدیم، ایشان زبان ترکی هم می دانستند یک مرتبه وسط نوحه خوانی دیدیم شروع کرد به زبان ترکی روضه خواندن، همین طوری که ادامه می دادیم متوجه شدیم، چند نفری از بچه های لشکر عاشورا هم قاطی ما شدند، یک نفرشان همان بنده خدایی بود که اصلاً فارسی نمی دانست، سینه زنی که تمام شد، آقای رفیعی کمی دعا کردند، بعد از دعا می خواستیم برگردیم که همان بنده خدایی که مانع از رفتن ما برای شناسایی شده بود. گفت: حالا اگر می خواهید منطقه را نگاه کنید مانعی ندارد. ما هم رفتیم شناسایی را انجام دادیم . یادم هست که آقای رفیعی گفت: می بینید بچه ها، بعضی مواقع مسؤولیت بدرد آدم نمی خورد، کسی به مسؤولیت بهایی نمی دهد، ولی می بینی ذکر مصیبت اهل بیت کار را بهتر راه می اندازد. ما اینجا یک ذکر مصیبت خواندیم کارمان راه افتاد و این همه راه را مأیوس برنگشتیم. • بعد از والفجر مقدماتی جهت مرخصی به مشهد آمدیم ، صبح روز جمعه ای بود که حرم مشرف شدم . داخل حرم رفیعی را دیدم که مشغول انجام زیارت بود . بعد از زیارت به اتفاق ایشان و محسن غفوریان به منزل آقای رفیعی رفتیم چون ایام مصادف با شهادت ملک نژاد بود به اتفاق این دو بزرگوار رفتیم سر مزار شهید ملک نژاد . آنجا یادم است ابوالفضل مداحی کردند این شعر را با حالت مداحی خواندند : مرغ باغ ملکوتم ، نیم از عالم خاک چند روزی قفسی ساخته اند از بدنم • در یک سخنرانی یادم هست که ایشان گفت : ان شاء ا... در این عملیات که پیروز شویم ، من از کسانی خواهم بود که درب خانه امام می نشینم و با شما که در این عملیات بودید می رویم تک تک دست امام را می بوسیم و اظهار ارادتمان را نسبت به حضرت امام نشان می دهیم که سربازان جبهه هستیم و شما حسین زمان هستید و ما هم باید ابوالفضل زمان باشیم . • روزهای اول پیروزی انقلاب یک روز با ایشان داخل پیکان سواری در خیابان امام خمینی مشهد در حرکت بودیم.افرادی نمی دانم اطلاعیه ویا عکس مبارک حضرت امام خمینی (ره)را پخش می کردند وداخل خودروها به افراد می دادند.من و ایشان متوجه خودرویی در جلویمان شدیم که آن اطلاعیه یا عکس را گرفت وپاره کرد وبیرون انداخت. بلافاصله شهید رفیعی با سرعت خودش را به او رساند ودر کنار او قرار گرفت وگفت:بکش کنار آن فرد نگاه کرد ولی توجه نکرد بار دیگر که تذکر داد وتوجه نکرد،آنچنان محکم با خودرو به پهلوی خودروی طرف کوبید وآنطرف وقتی چهره خشمگین وعصبانی ایشان را دید بجایی که نگه بدارد وجرأت کند حرفی بزند وفهمید که چه کاری انجام داده آنچنان فرار کرد که ما به او نرسیدیم. • یک بار قبل از انقلاب برادرم ابولفضل به منزل ما آمد که یک توضیح المسائل از حضرت امام دستش بود . توضیح المسائل را به دست من داد و من هم یک نگاهی کردم و شروع کردم به خواندن ، مقداری که خواندم گفت: خواهر می دانی این توضیح المسائل از چه کسی است؟ آن زمان تازه رفته بود مدرسه علمیه، گفتم: مال چه کسی است؟ گفت: این توضیح المسائل از امام خمینی است. اگر الأن پلیسها بدونند که این کتاب دست ماست .همه ما را زندانی می کنند .آقایی که این کتاب را نوشته، خودش الأن نجف هستند. • قبل از عملیات والفجر سه که عقبه یگانها نزدیکیهای پل شکسته بود . ابوالفضل آنجا می خواست برای بچه ها صحبت بکند خیلی دقیق شدم به این قضیه وقتی که ایشان نام امام را می بردند یا نقل قولی از امام می کردند مکث می کرد خودش را جمع و جور می کرد بعد می گفت که حضرت امام این طوری فرموده اند با یک لحن خاص با یک شیوه ای که نشان دهنده این بود که ایشان حضرت امام را به عنوان یک مراد قطعی و صد درصد پذیرفته اند. به این شکل از امام صحبت می کردند. • ابوالفضل رفیعی این خاطره را در سومار برایم نقل کردند و گفتند : روزی حاج احمد آقا به من گفتند : شما یک تسبیح برای امام تهیه کنید . شهید رفیعی می گفتند: من آن موتورهای بزرگ که در بیت بود سوار شدم و به داخل شهر تهران رفتم و یک تسبیح چوبی برای حضرت امام خریدم و آوردم . وقتی بردند خدمت امام . امام فرموده بودند : من این رنگ را نمی خواهم (ظاهرا رنگ مشکی بوده است ) شهید رفیعی می گفتند : من دوباره رفتم داخل شهر . اینجا مهم بود که وقتی حاج احمد آقا به من گفتند :آقا (امام فرمودند) من این تسبیح را نمی خواهم عوض کنید . من به حاج آقا گفتم : شما تسبیح را بدهید تا بروم عوض کنم . حاج احمد آقا گفتند : دیگر لازم نیست . آن هم باشد و یک تسبیح دیگر بخرید . من گفتم : نه آن تسبیح را بدهید تا من ببینم و آن مدل که امام نخواسته اند نخرم .شهید رفیعی می گفتند : حاج آقا رفتند داخل و بعد از یک تأمل چند دقیقه ای برگشتند تسبیح را دادند و گفتند : این تسبیح اماآن را برگردانید . وقتی این جمله را حاج احمد آقا گفتند : من بیشتر حساس شدم . رفتم داخل شهر تهران و خیلی گشتم تا تسبیح مورد نظر حضرت امام را پیدا کردم و خریدم و دادم . بعد که حاج احمد آقا تسبیح اول را خواستند من گفتم دیگرآن تسبیح را بر نمی گردانم آن هم تسبیحی که بدست حضرت امام خورده و امام آن را لمس کرده این مثل بزرگترین و با ارزشترین هدیه ای برای من است . • فکر می کنم عملیات والفجر یک بود که از خط به طرف عقب بر می گشتیم وقتی رسیدیم به بنه تدارکاتی خیلی خسته بودیم تشنگی و خستگی در چهره همه بچه ها دیده می شد رفتیم داخل سنگر فرماندهی تعدادی از بچه ها بودند مقداری کمپوت بود که سر آنها را باز کردند آب خنک هم بود و شربت هم بود. علی رغم اینکه تمام صورت ایشان را گرد و غبار گرفته بود و حفره های بینی ایشان از بس که غبار گرفته بود دیگر تاب نفس کشیدن نداشت لبانش کاملاً خشک بود اما تا وقتی که همه نیروها کمپوت و نوشیدنی نخوردند ایشان لب نزد علی رغم اصرار ما که کراراً به ایشان تعارف می کردیم وقتی که همه نیروها نفسی تازه کردند ایشان شروع به خوردن کرد. • شهید رفیعی یک روز دیداری با حضرت امام (ره) داشتند ، ایشان می گفت: چنان جذب ابهت حضرت امام شده بودم اصلاً نفهمیدم که حضرت امام چه می گویند ، خیلی از بچه ها هم از گوشه و کنار مرا صدا می کردند که من متوجه آنها هم نبودم فقط سعی می کردم که حرفهای حضرت امام را گوش کنم ولی هیچ نمی فهمیدم. • یک مرتبه من خیلی مریض سختی شدم. یادم نیست چه سالی بود ولی می دانم که ابوالفضل جبهه بود. یک روز صبح زود صدای زنگ در حیاط آمد، دخترم رفت در حیاط را باز کرد، به داداشم گفته بود که بابام نیست، ایشان گفته بود، خوب نباشد، پدر صلواتی من آمده ام مادرت را ببرم. یک پیکان داشت، ما را برداشت و به آب گرم برد چون همسایه ها گفته بودند. اگر خواهرت را به آب گرم ببری ممکن است آنجا شفا پیدا کند، ایشان هم به خاطر همین ما را برداشت و به آب گرم برد. • یک شب ساعت دو نیمه شب بود من خوابم نمی برد رفتم بیرون دیدم در کنار رودخانه یک نفر نشسته و وضو می گیرد. آرام ،آرام پیش رفتم دیدم شهید رفیعی مشغول نماز شد. با فاصله ای نه چندان دور نشستم و به راز و نیاز او گوش می دادم ایشان بعد از نماز به سجده رفت و از خداوند شهادت می خواست و روی این دعا خیلی تکیه کردند. ایشان پس از پایان راز و نیاز رفتند و من تا دقایقی غرق راز و نیاز ایشان شده بودم. • در یکی از دفعاتی که از جبهه برای مرخصی به شهرستان برمی گشتیم توفیق همسفری و همراهی با شهید بزرگوار ابوالفضل رفیعی را داشتیم. وسیلة مسافرت هواپیمای سی 130 ارتشی بود. در آن هواپیما شهید بزرگوار رفیعی از فرصت استفاده کرد و داخل هواپیما شروع کرد به مداحی و ذکر و دعا و توسل و افتخار شهید بزرگوار این بود که یک مداح هم هست در کنار اینکه یک رزمنده خوبی هم هست. مداح و ذاکر اهل بیت هم هست. فضای معنوی خوبی داخل هواپیما فراهم شد و همه از آن مداحی و ذکری که ایشان گفتند استفاده و فیض بردیم. بهر حال هواپیما مسیر خودش را طی کرد تا رسیدیم به مشهد. دوری روی شهر مشهد زد و وقتی هواپیما می خواست فرود بیاید برج مراقبت به هواپیما اجازه نداد فرود بیاید. به دلیل اینکه زمین خراب بود لغزنده بود و هوا هم ابری و بارانی بهر حال اجازة فرود به هواپیما ندادند. هواپیما مسیر خودش را به سمت تهران ادامه داد و رسیدیم بالای شهر تهران. آنجا هم وقتی خلبان تماس گرفت با برج مراقبت اجازة فرود ندادند حالت اضطراری توی هواپیما اعلام شد. سوخت هواپیما در حال اتمام بود. چراغها همه قرمز شده بود و در واقع خلبان و کمک خلبان خیلی مضطرب و آشفته شده بودند. اما داخل هواپیما با این مجموعة رزمندگان شهید رفیعی همچنان این ذکر و توسل را ادامه داد و در همان لحظات که هواپیما اجازة فرود نداشت متوسل شد به بی بی فاطمه زهرا (س). رزمندگان اسلام در جایی که گیر می کردند و در واقع جاییکه هیچ کار از دستشان بر نمی آمد متوسل می شدند به حضرت فاطمه زهرا (س). نبود جایی که متوسل بشوند در آن عملیات موفقیت وتوفیقی نداشته باشند. هر جا رمز عملیات به اسم بی بی بود حتماً موفقیت داشته در آن حالت هم شهید رفیعی متوسل شد به حضرت فاطمه زهرا (س) شود و حال خوبی داخل هواپیما پیدا شد. بالاخره با همین توسل با توجه به اینکه مسئولین باند هم اجازه فرود ندادند هواپیما چاره ای نداشت، فرودی اضطراری کرد و به هر حال پایین آمد وقتی که هواپیما به زمین نشست خلبان از کابین هواپیما پیاده شد. زمین را یک مسجده ای کرد و شکری کرد و رو کرد به ما گفت که در واقع این نشستن من در این شرایط که سوختم خیلی قبل باید تمام می شد و طول کشید جز معجزه ایی بیش نمی توانست باشد و ما هم چون از قبل آشنا بودیم چون می دانستیم دعا و توسل به بی بی چقدر فایده دارد. این سلامتی و این نشستن به این راحتی را مدیون مداحی و توسل شهید بزرگوار رفیعی می دانستیم. بهر حال هواپیما نشست و دوستان با سلامتی پایین آمدند و بعد از مدتی باز با وسیلة دیگری رو به سمت مشهد حرکت کردیم این خاطره مختصری بود که نسبت به شهید بزرگوار شهید رفیعی عرض کردم. • زمانی که ابوالفضل در دادگاه انقلاب خدمت می کرد. یک روز یادم هست چند نفری آمدند درب منزل و گوسفندی برای ما آوردند من چون در جریان نبودم گوسفند را گرفتم بردم داخل حیاط. ظهر وقتی ابوالفضل آمد گفت: این صدای گوسفند از کجاست؟ من هم ماجرا را برایش گفتم. ایشان سریع فهمید که چه کسی گوسفند را آورده. بنده خدا اعدامی داشتند می خواستند که ابوالفضل برایشان کاری انجام دهد. رفت تو حیاط و حیوان را بغل کرد و گذاشت عقب ماشین و برد در منزل طرف. گفته بود حاج خانم اگر کاری از دستمان بربیاد برای رضای خدا این کار را برای شما می کنم. اما شوهر شما کاری کرده که گناهش بخشیدنی نیست، شما توی دادگاه هم به من گفتی. من هم گفتم کاری نمی شود کرد حالا گوسفند آوردی دم منزل دیگه این کار را نکن. مگه من برای رشوه کار می کنم. • یک شب برای 20 نفر مهمانم غذا پیش بینی کرده بودم اما وقتی میهمان ها به همراه شهید وارد منزل شدند دیدم حدود 40 نفر هستند وحشت زده و گریان به آشپزخانه رفتم که شهید آمد و وقتی مرا گریان و ناراحت دید گفت :غصه نخور دعا می خوانم که غذا برکت خواهد کرد و خودش صلوات گویان شروع به ظرف کردن غذا کرد غذایی که برای 20 نفر آماده شده بود 40 نفر را به راحتی سیر کرد و مازاد آن برای فردا باقی ماند . • بیشتر مواقع که ابوالفضل مهمان می آورد منزل بدون اطلاع قبلی بود .یک شب که قرار بود مهمانی داشته باشیم .ظهر به من زنگ زد وگفت ما امشب هفت ، هشت نفری مهمان داریم وقتی که شب مهمانها آمدند ، دیدم سه ماشین پاترول دم در منزل ما ایستادند و اینها یا ا... گفتند و آمدند داخل ما دو تا اطاق بیشتر نداشتیم ، مهمانها همه خانوادگی آمده بودند .توی این دو تا اطاق ما ،خانم ها جا نمی گرفتند .حالا ما چطوری زن و مردی توی این اطاقها بنشینیم ، خدایا چه کار کنم . ابوالفضل آمد تو آشپزخانه و رفت تو حیاط و گفت برادرها همه تو حیاط بنشینیم ، همه را فرستاد تو حیاط ، خودش هم که اهل سفره انداختن و سفره جمع کردن نبود به خانم ها گفت :خواهرها هر کس تو آشپزخانه است برود تو اطاقها سفره ها را جور کند .یکی از خانم ها به داخل آشپزخانه آمد و گفت: چه کار می کنی ؟ گفتم نمی دانم با این غذای کم من چه کار کنم، یک مرتبه دیدم ، خود ابوالفضل آمد توی آشپزخانه، گفت : شما دست به قابلمه نزنید من خودم باید سر قابلمه را باز کنم .سر قابلمه را برداشت یک قل هوالله خواند و گفت خود امام زمان برکت میدهد .من همینطوری ناراحت بودم .او رفت بیرون خدا شاهد است خانم کریمی هنوز آن مهمانی را یادش است .بعضی وقتها که با هم صحبت می کنیم می گویند واقعاً آن شب کار امام زمان بود چون غذا اضافه هم آمد . دعوتی به این صورت گذشت بعد خود ابوالفضل به من می گفت: تو، به کارهای ابوالفضل شک داری؟ می گفتم شک ندارم ولی بالأخره شما باید به ما خبر بدهید که ما آمادگی قبلی داشته باشیم. • قبل از مفقود شدن ابوالفضل خواب دیدم که با لباس روحانی به منزل آمد او را در آغوش گرفتم خیلی داغدار و کوچک شده بود با تعجب از او پرسیدم مادرجان چرا اینطور شده ای در همین حالت بود که از خواب بیدار شدم چند روز بعد مطلع گشتم که مفقود شده است . • ابوالفضل خیلی وقتها که می خواست به جبهه برود به بدرقه اش می آمدیم ایشان می گفت: وقتی من می خواهم به جبهه بروم شما به بدرقه من نیایید. می گفتیم چرا؟ ایشان می گفت: برای اینکه محبت من بیشتر توی دل شما جای می گیرد. ما می خندیدیم، می گفتیم: برادر جان ما همه اش یک برادر داریم. دیگر کسی را نداریم. پدر شمایی، برادرشمایی، همه کس ما شمایی، چه بیاییم بدرقه چه نیائیم بدرقه مهر و محبت تو از دل ما بیرون نمی رود. خلاصه این چند سالی که برادرم در رفت و آمد جبهه بود این جوری نبود که وقتی از جبهه می آید توقع داشته باشد که خواهر ها بیایند از ایشان احوالپرسی کنند. هر موقع که می آمد چه شب چه روز احوال ما را می پرسید موقع رفتن هم از ما خداحافظی می کرد و بعد می رفت خیلی با محبت بود. • در منطقه همت شهر بودیم. با شهید بزگوار برونسی و عده ای از برادران ، شهید جوانان و ... نشسته بودیم. شهید رفیعی نیز آمدند. آنجا احوالی از ما پرسیدند. در آنجا شهید برونسی حالت روضه خوانی و سخنرانی گرم داشتند. بعد از چند دقیقه که بچه ها با یکدیگر شوخی کردند و خندیدند. بعد شهید رفیعی گفتند: چه خوب است به خاطر کفاره این خنده ها برادر برونسی روضه ای بخوانند و صحبتی از قمر بنی هاشم بکنند. من شاهد بودم که در آن مجلس وقتی شهید برونسی چند کلمه ای از قمر بنی هاشم گفتند ما هنوز آماده می شدیم تا دلهایمان بشکند و گریه کنیم. شهید رفیعی به محض شنیدن نام مبارک حضرت ابوالفضل اشک هایش جاری شد. • ایشان کارتی داشتند که روی آن عبارت (نهر علقمه) حک شده بود ایشان خیلی علاقه داشتند که در کنار نهر علقمه حضور پیدا کند و در آنجا 2 رکعت نماز بخواند در مأموریتی قبل از عملیات خیبر ایشان به همراه بچه های اطلاعات و عملیات جهت شناسایی به منطقه می رود و در کنار رود فرات وضو گرفتند و 2 رکعت نماز می خواند ایشان بعد از این مرحله برای من تعریف می کردند فلانی من بالاخره به نهایت آرزوی خودم رسیدم و در کنار فرات و با آب فرات وضو گرفتم و نماز عشق خواندم. • قبل از عملیات والفجر 1 ، عملیات والفجر مقدماتی در تاریخ 12/ 12 / 61 انجام گرفت و قرار شد که دنباله عملیات والفجر مقدماتی را بوسیله والفجر 1 که در سمت راست شمال فکه بود انجام دهیم. من و دیگر برادران در تیپ امام صادق(علیه السلام) مشغول فعالیت بودیم؛ به فرماندهی برادر رفیعی که فرماندهی تیپ را بر عهده داشت. به منطقه عملیاتی که تنگه ابوغریب نام داشت رفتیم و کار خودمان را آغاز کردیم. در آنجا روزها برای شناسایی منطقه دشمن می رفتیم و شبهای جمعه دعای کمیل و صبح ها دعای ندبه داشتیم و برادر رفیعی برای ما روضه می خواند و مکررا" می گفت: انشاء ا... در کنار نهر علقمه برای شما روضه ابوالفضل العباس را می خوانم. کم کم روزها سپری شد و به زمان انجام عملیات نزدیک تر می شدیم و ما می بایست هرچه زودتر کار شناسایی را تمام می کردیم و شناسایی ها هم باید در عمق خاک دشمن انجام می شد. یکی از عجایب برای ما در این عملیات شرکت فرمانده تیپ ما برای شناسایی، در این عملیات بود. در کجای دنیا شما دیده اید که فرمانده تیپ یا فرماندهان رده بالای تیپ یا لشکر به شناسایی منطقه دشمن بروند ولیکن یکی از خصوصیات لشکر اسلام است که در صدر اسلام هم بوده است. چرا که امام علی(ع) و یارانش این کارها را انجام داده اند و ما باید از آنها سرمشق بگیریم. • وقتی لشکر 5 نصر تشکیل شد و فرماندة آن سردار قربانی بودند و 2تا جانشین و قائم مقام انتخاب شد یکی سردار شوشتری و جانشین دوم شهید رفیعی، وقتی رفیعی از جلسه که در محل سپاه ملک آباد تشکیل شده بود بیرون آمد با ناراحتی شدید و حالت اندوه و حزن اظهار داشتند. فلانی (دهقانی) اینها می خواهند من را از بچه ها جدا کنند در حالیکه من به هیچ عنوان راضی نیستم اگر چه امر ، امر ولایتی است و به مقام بالاتر رسیده ام و از سمت فرماندة تیپ به سمت جانشین لشکر ارتقاء یافته بود اما می گفت: من دوست ندارم از رزمندگان و بچه ها جدا باشم و به دنبال این بودند که پیام امام را تحقق بخشند. • یادم هست روزهای اولی که شهید رفیعی به عنوان جانشین لشگر معرفی شده بود یک روز دیدم بیرون دژبانی پادگان پشت فرمان نشسته . گفتم : چرا اینجا مانده اید؟ گفت : برگ ترّدد ندارم دژبانی مرا راه نمی دهد من ایشان را با برگ ترّدد خودم از دژبانی رد کردم بعد سؤال کردم که (( شما چقدر پشت دژبانی ماندید ؟))ایشان گفت ((حدود بیست دقیقه ای ماندم )). • عملیات والفجر سه بعد از اینکه چند روزی فکر می کنم حدود چهارده روز کله قندی در محاصره بود . یکروز به عقبه برگشتیم که از وضعیت تدارکات قدری سرکشی کنیم . چون هوا گرم بود ، میخواستیم سفارش بکنیم که یخ به خط مقدم برسانند . چرا که وضعیت گرمی هوا طوری بود که از نظر مزاجی بچه ها را آزار میداد. صبح زود بود که رسیدیم به قرارگاه مسئول تدارکات آنجا صبحانه ای ترتیب داده بود .همه بچه ها دور هم نشسته بودیم .رمضان عامل ، قوی ، میرزائی همه بودند . یک هندوانه ای پاره کردند . که صبحانه ، نان پنیر هندوانه بخوریم . همان لحظه آقای عدنی مسئول یگان قاطری آمد پیش آقای رفیعی گلایه کرد که آقا ، این کسی که قاطرها را از او خریداری کردیم ، تعدادی قاطر هم اجاره کردیم . آن قاطر های اجاره ای را به ما تحویل نمی دهد ، می گوید الان خط خیلی شلوغ است و آتش خمپاره زیاده ، بگذارید مقداری خط آرام بشود و از این حرفها . آقای رفیعی با شنیدن این حرف خیلی برافروخته شد . گفت مگر من قاطر ها را برای کی اجاره کردم .اگر آمد آنرا به من نشان بده ، من میدونم با او چه کار کنم . عدنی رفت . گفت : باشد هر وقت آمد شما را خبر می کنم . در حال صبحانه خوردن بودیم که یک جوان بسیجی آمد و گفت ، آقای رفیعی شما هستید ؟ ایشان هم گفت بلی ،بفرمائید. برادر بسیجی گفت : چند دقیقه ای با شما کار دارم . ذهنیت ما این بود که شاید این برادر بسیجی مدتی توی خط بوده حالا خسته شده آمده مرخصی بگیرید و از این حرفها . آقا رفیعی گفت بفرمائید با ما صبحانه بخورید . برادر بسیجی گفت،نه ، شما بخورید بعد بیائید .وقتی صبحانه تمام شد ، من چند دقیقه ای با شما کار دارم . آقای رفیعی گفت : باشد ، حتما : یک تکه هندوانه به آن برادر بسیجی تعارف کردند ودادند ، در همین لحظه بود که آقای عدنی دوباره آمد و گفت . صاحب قاطرها آمده . آقای رفیعی بلند شدند ورفتند . میدانستیم از آن جاهایی هست که جوش آورده . آقای قوی گفت ، شما بنشینید من میروم. خلاصه ایشان رفت و همه پشت سر هم بلند شدند و رفتند .فاصله حدود ، سی ، چهل متری آن طرف تر بود آقای رفیعی یقه طرف را گرفت ، چسباندش به دیوار . گفت : بچه های من دارند آنجا شهید می شوند ، آنوقت تو به فکر قاطرهایت هستی که ترکش می خورند ؟ زبان طرف بند آمده بود .از هیمنه وقاطعیت برخورد آقای رفیعی کاملا ترسیده بود . در حال درگیری و مشاجره بودند که صدای خمپاره آمد . یک لحظه همه برگشتیم . دیدیم سفره صبحانه پودر شده ، هیچ اثری از سفره نیست .آن عزیز بسیجی نوجوان هم آرام خوابیده بود . یک ترکش به قلبش اصابت کرده بود . مسئول تدارکات آمد . همینکه چشمش به این برادر بسیجی افتاد شروع کرد با اشک و آه به این بسیجی نگاه کردن . گفت طفلکی ، چند روزه که ما را کشته بود ، برای اینکه میخواست برود خط مقدم . امروز که شما را دیدم به او گفتم اگر میخواهی بروی خط مقدم، باید از این آقای رفیعی فرمانده تیپ اجازه بگیری . این طفلکی هم آمده بود که از شما اجازه بگیرد و از شما خواهش بکند که به خط مقدم ببرید آقای رفیعی از باب اینکه ناراحت بود. از تصور قبلی ما راجع به این عزیز ، از اینکه ما فکر می کردیم این نوجوان برای مرخصی آمده رفت بالینش نشست او را بوسید و بغل کرد . شهید را توی دستهایش گرفت ، آورد پشت تویوتای فرماندهی گذاشت . به آقای عامل گفت ، شما بنشینید پشت فرمان .من همین عقب کنار شهید می نشینم .با آن حالی که داشت ، تا معراج الشهاده شهید را همراهی کرد همه اش از شهید عذر خواهی می کرد می گفت ، من فکر می کردم تو برای مرخصی پیش من آمدی . • یکی از خاطرات که توی ذهن من هست این بود که ابوالفضل خیلی اصرار می کرد که من ازدواج کنم یک زمانی خیلی پا پیچ من شده بود و شوخی می کرد می گفت اگر ازدواج نکنی من دیگه با تو کاری ندارم و از تیپ بیرونت میکنم . من گفتم باشد جنگ تمام بشود اگر شهید شدم که آن دنیا ازدواج می کنم اگر شهید نشدم بالاخره یک کاری می کنم یکی از مرخصی هاکه مشهد آمده بودم در غیاب من رفته بود منزل ما به پدرم گفته بود که چرا یک فکری برای این جوان نمی کنید این خیلی دلش می خواهد ازدواج بکند ولی خجالت میکشد که به شما بگوید . پدرم هم باورش شده بود . وقتی رفتم منزل پدرم با یک حالت تأثری مرا صدا زد با ناراحتی رو به من کرد و گفت خوب باباجان اگر مشکلی داری چرا به خودم نمی گویی؟حالا من هم از هیچ چیزی خبر نداشتم .دیدم پدرم می گوید الان چند نفر هستند و بالاخره از این حرفها من با حالت تعجب پرسیدم جریان چیه ؟ که فهمیدم ابوالفضل به منزل ما آمده و جریان از کجا آب می خورد . خلا صه بعضی شوخی های ایشان این جوری جدی بود. • آقای رفیعی آدم تنومند و قوی و اهل کشتی بود یادش بخیر وقتی بچه های کادر توفیق پیدا می کردند که یک جا جمع بشوند، ابوالفضل ادعای کشتی می کرد، ما هم نظر نژاد را به میدان ایشان می فرستادیم چون کسی دیگری توانایی کشتی گرفتن با ایشان را نداشت. نظر نژاد هم که با ایشان گلاویز می شد واقعاً جدی کشتی می گرفت. آن هم طوری بود که تا نظر نژاد می رفت وسط میدان رفیعی میدان را خالی می کرد. یک حالت شوخی اینجوری. هر چند وقت یکبار یک کشتی و شوخی اینجوری با هم داشتیم. • یک دفعه شهید رفیعی با عبدالحسین دهقان شب رفته بودند به روستایی که رسول خانی از اشرار منطقه را پیدا کنند. در منزل یکی از دوستان می گفت : رفته بودیم ، حالا آنجا دستشویی اش در باغ بود . دهقان می گفت : من آفتابه به دستم گرفتم . ( آفتابه اش هم مسی بود ) رفتم دستشویی بعد می گفت : در برگشتن یکدفعه دیدم یک سگ از زیر درخت پرید و پای مرا گرفت تا این آفتابه را بالا بردم بزنم دیدم ابوالفضل رفیعی است . خیلی عجیب مزاح هم می کرد . گفت : که فکر کردم این حیوان درنده است و یکدفعه احساس خطر کردم آفتابه را بالا بردم هر چه بود به سرش بزنم او گفت : عبدالحسین منم ، منم ابوالفضل . خلاصه گفتم: بابا تو می خواستی من را از بین ببری . • یک روز در جیپ نشسته و می آمدیم. شهید نظر نژاد جلو نشسته بود و شهید رفیعی پشت فرمان بود . ما عقب نشسته بودیم . این جیپها هم صندلی جلویش جمع می شود که عقبی ها پیاده می شوند در یک حالتی چای داشتیم می خوردیم. شهید رفیعی در حالتی که شهید نظر نژاد لیوان چای داغ را آورد جلوی دهانش یک ترمز محکم زد . این چای ریخت روی سر و صورت و لباس شهید نظر نژاد خیلی ناراحت شد و بعد گفت که حالا به شما می گویم بعدا خلاصه می رفتیم یک جایی نمی دانم چطوری شد که ما با شهید نظر نژاد طرح را عوض کردیم من نشستم پشت فرمان ، شهید رفیعی جلو نشست و شهید نظر نژاد عقب بود . در یک جایی یک مقدار در جاده رفتیم . یک مرتبه شهید نظر نژاد پاهایش را گذاشت پشت صندلی جلو و اینقدر شهید رفیعی را فشار داد. اینقدر این را جمعش کرد که چند دقیقه من می رفتم . شهید رفیعی همینطور آن زیر داد می زد و پاهایش را بر نمی داشت خلاصه ایشان را بقول خودش حسابی تنبیه کرد. • • یک روز که بچه ها می خواستند برای شناسایی بروند یکی از بچه ها اصرار داشت که یک چایی بخورند ( در ضمن موقع پخش اخبار رادیو هم بود ) اخبار را هم گوش بدهند بعد به منطقه بروند. شهید رفیعی به من گفت : حسین جان یک کمی آبجوش به دهان اینها بریز مقداری هم چای خشک بده بخورند خودشان دم می کشند و خیلی زود اینها را راهی کن بروند . گاهی هم به شوخی می گفتند : (( بچه ها بنشینید روضه ابوالفضل گوش کنید همه بچه ها فکر می کردند می خواهد روضه حضرت ابوالفضل (ع ) بخواند وقتی می نشستیم متوجه می شدیم که او خودش که روضه می خواند می گوید روضه ابوالفضل گوش کنید • شهید ابوالفضل رفیعی هر وقت که با کسی احوالپرسی و روبوسی می کرد یک گاز محکم ازصورت طرف می گرفت: طوری که جایش سرخ می شد وقتی می پرسیدم چرا این کار را می کنی ؟ می گفت : این مهر ابوالفضل است که می چسبانم. • ابوالفضل می گفت، یکبار که مرخصی به مشهد رفته بودم یکی از دوستان دوران طلبگی خودم را کنار خیابان دیدم که راه می رفت. با ماشین یواش پهلویش رفتم وقتی که خوب به او نزدیک شدم، سرم را از شیشه در آوردم و گفتم، خیلی خوشکلی و سریع سرم را پایین کردم. ایشان هم که دید یک کسی دارد به یک طلبه و روحانی چنین حرفی را میزد، سریع گفت: ای ملعون ایشان تا کلمه (عین) را خوب با حلق ادا کرد، زدم زیر خنده و او مرا شناخت، روبوسی کردیم و کلی با هم خندیدیم. • بعد از عملیات والفجر تصمیم گرفتیم دسته جمعی بیاییم مشهد که در تشییع جنازه ملک نژاد و دیگر دوستان شرکت کنیم و تغییر و تحولی هم در روحیات خودمان ایجاد شود. با یک ماشین به طرف مشهد آمدیم. دوستان زیادی در این مسافرت همراه ما بودند آقای رفیعی ، عامل ، سردار قالیباف ، سردار قاآنی ، هادی ملک نژاد (برادر شهید که آمده بود خبری ازبرادر خودش بگیرد که متوجه شد برادرش شهید شده است) ایشان همراه ما بودند همین طوری که می آمدیم کسی تو ماشین صحبت نمی کرد، مخصوصاً که برادر شهید ملک نژاد همراه ما بود. رعایت حال ایشان هم می شد. ابوالفضل پشت فرمان ماشین نشسته بود، نزدیکیهای خرم آباد جایی هست که رودخانه کارون به جاده خیلی نزدیک هست، اویل بهار بود، دامنه های کوه پر از گلهای شقایق و لاله بود. منظره خیلی قشنگی بود. ابوالفضل که می خواست این جو سکوت داخل ماشین شکسته شود یک مرتبه دیدم که ماشین را کشید کنار جاده و نگه داشت وقتی رفتیم کنار رودخانه ابوالفضل با بیان زیبا و جذاب خودش گفت الان که او شهید ملک نژاد رفته بهشت ، آنجا دارد با حوریه ها خوش می گذراند ما داریم اینجا غصه می خوریم بیا ما هم کنار این رودخانه قشنگ یک صفایی بکنیم.طوری که خودش را در مقابل عظمت شهدا تحقیر کرده باشد گفت: ما در حد خودمان همینجا کنار این رودخانه منظره زیبایی بهشتیان هست بیایید بچه ها کنار همین رودخانه بنشینیم درست همین لحظه بود که شادی همراه با غم درون آمیخته شد تبسمی بر لبان بچه ها نقش بست لحظه ای خلق شد که در خاطره ها جاودانه ماند. • برای عملیات والفجر3 داخل اتاق فرماندهی، دوستان زیادی حضور داشتند، آقای رفیعی، رمضان عامل، مصطفی قوی، میرزایی. بنده هم توفیق داشتم در خدمت این دوستان باشم. آقای رفیعی آنجا یک جمله ای به من گفت که خیلی مرا تحت تأثیر قرار داد. آن جمله در ذهنم بود، تا زمان شهادت ایشان که تأثر ما را دو چندان کرد. شبی می خواستم ادای بعضی از خوبان را در بیاورم، نیمه شب بلند شدم برای خواندن نماز نافله، ایشان متوجه شد. صبح که شد، موقع صرف صبحانه به ما گفت، اگر آمدی به جمع ما بپیوندی حالا حالاها کارت داریم. ما تا جولان می خواهیم برویم. به این زودی شهادت و لقاء خدا را نخواه. لذا بساط نافله خواندنهایت را جمع کن، اگر بخواهی نماز شب بخوانی،همین عملیات شهید می شوی. ما که می بینی- اشاره به جمع حاضر داشت، خودش بود و عامل، قوی و میرزایی- توی نوک پیکان هستیم، یک چراغ سبز به خدا بدهیم رفتیم، ولی هنوز از خدا نخواسته ایم. این مسئله در ذهنم بود تا عملیات خیبر، آن موقعی که بنا به دلایلی، نتوانستیم به الغدیر برسیم. برگشتیم به سمت الکساره و السخره. حدود ده کیلومتری با خط خودی فاصله داشتیم. ایشان جلوتر از من حرکت می کردند، خودم را به ایشان رساندم، قدمهای بلندی برمیداشت. من پشت سرش می دویدم. آن هیبت و رشادت ابوالفضل، به ایشان نگاه می کردم و حرف می زدم. گفتم، ممکن است که عراقیها فاصله الغدیر تا الکساره را هلی برد کنند؟ یک نگاهی به من کرد و گفت، بعید نیست. باز قدم برمیداشت، پشت سرش می دویدم. گفتم، ممکن است اسیر شویم؟ یک نگاهی به من کردو یک لبخندی زد . درست در همین لحظه تیری به سرش اصابت کرد. ازیک طرف کلاهش خورده بود و از طرف دیگر بیرون آمده بود. این کلاه از طرفی که تیر بیرون آمده بود، مثل غنچه باز شده بود. ابوالفضل، با گفتن یک آخ، روی زمین افتاد. عراقیها از طرف الغدیر سوار پی ام پی بودند و می آمدند به سمت بچه های ما که اسیر کنند. در آن موقعیت چند لحظه ای به چهره ابوالفضل خیره شدم. یک لبخند خاصی در آن لحظه های آخر می زد، ولی چشمانش بسته بود. خون هینطوری روی سرش حباب می شد و روی صورتش پخش می شد. سرم را روی صورتش گذاشتم، خون داغ ازسرش روی صورتش می ریخت. با ابوالفضل حرف می زدم، حرفهای خاص خودمان، یک مرتبه متوجه شدم که کالک عملیات همراهش است. بین لباس و بدنش گذاشته بود، یک کلت منور هم همراهش بود. همه را برداشتم، فرکانس بیسیم را هم عوض کردم، یک آرم سپاه روی یک پلاکارت به سینه اش آویزان بود، در آوردم. همه را بردم کمی آن طرفتر، یک نارنجک کشیدم، روی آنها انداختم. برگشتم روی سر ابوالفضل. عراقیها را می دیدم که از روی پی ام پی پیاده می شدند. بچه هایی را که عقب مانده بودند می گرفتند، سوار پی ام پی می کردند. اسلحه ام را بوسیدم و کناری گذاشتم و روی سر ابوالفضل ایستادم. ایشان آن نفس آخر را کشید. همینطوری پاهایش را می کشید روی زمین، وقتی پاهایش را از شدت درد می کشید روی زمین، یاد این مقتل افتادم که حسین ابن علی وقتی آمد بالای سر قاسم ابن حسن. قاسم وقتی پاهایش را به زمین می کشید، آنجا امام حسین می گفت: چقدر سخت است برای عمویت وقتی که صدایش بزنی، او نتواند کمکی به تو بکند. در همین حین که با ابوالفضل حرف می زدم، از همین روضه برایش می گفتم، از عشقش به علقمه می گفتم که عراقیها نزدیک ما از پی ام پی پیاده شدند. صورتم خونی بود. فکر کردند که زخمی شدم. دستم را گرفتند و دوان دوان بردن به سمت پی ام پی. آنجا یاد آن جمله که در والفجر3 صحبت می کرد افتادم که می گفت: ما هر وقت به خدا یک چراغ سبز نشان بدیم، رفتنی هستیم. من احساس کردم وقتی به او گفتم که اسیر می شویم، فکر کردم که خیلی برایش گران آمد. این روح بزرگ با آن شجاعت و عزت و عظمتی که داشت، این حرف برایش خیلی سخت آمد. انگار که دیگر چشمک را زد، انگار که چراغ سبز را داد. و گر نه آن تیر که بر سر ایشان خورد، من کنارش بودم. حدود یک ربع کنارش نشسته بودم. مگر آن دشمنی که به ایشان تیر زد، من دشمنش نبودم. مگر من کنارش ننشسته بودم. چرا یک تیر روانه ما نکرد. • یادم هست قبل از عملیات والفجر 3 یک روز جهت شناسایی به اتفاق سردار قاآنی و شهیدان میرزایی و عامل و رفیعی رفته بودیم . شناسایی ما خیلی طولانی شدنزدیکی های غروب بود که برگشتیم خیلی هم گرسنه بودیم توی آن منطقه هیچ نیروئی نبود فقط تعدادی سنگر قدیمی بود که داخل این سنگرها می گشتیم کنسروی چیزی پیدا می کردیم و می خوردیم آشپزخانه و این حرفها نبود جهاد یزد قرارگاهی در همان نزدیکیها داشت اما خیلی توی این مسائل سخت می گرفتند طوری که یادم هست یک تانکر شربت گذاشته بودند کنار جاده بچه ها شوخی می کردند آقا اسماعیل می گفت:یک شیشه آبلیمو را با نخ وسط تانکر آویزان کردند و می گویند شربت آبلیمو بیایید بخورید بچه ها به هر حال می رفتیم یک خستگی از تن در می کردیم و یک شربتی هم می خوردیم یک پیر مردی آنجا بود آقای رفیعی که میدانست من اصلیتم یزدی هست و بلدم یزدی صحبت کنم سریع مرا فرستاد و گفت:برو پیش این پیر مرد یک هندوانه از او بگیر و بیاور من هم رفتم پیش این پیر مرد و شروع کردم با زبان یزدی با او صحبت کردن کمی باها ش گرم گرفتم وقتی از او هندوانه خواستم این بنده خدا گشت و گشت.کوچکترین هندوانه را پیدا کرد و به ما داد آقای رفیعی به شوخی می گفت:بابا خسته شدیم به فکر یک غذایی چیزی باشیم.میرزائی گفت:بیایید کمی ماهی از رودخانه بگیریم و درست کنیم آقا مهدی گفت:فقط گرفتن ماهی با من بقیه کارها با خودتان گفتیم:باشد من و مهدی با هم رفتیم یکدانه از این نارنجکها عمل نکرده را یک چاشنی داخلش گذاشتیم پشت سنگرمان داخل آب یک سنگ خیلی بزرگی بود که آب زیرش تقریبا راکت بود آقا مهدی نارنجک را انداخت زیر همان سنگ آن هم منفجر شد و کلی ماهی روی آب آمد همه ماهی ها را جمع کردیم آقای رفیعی نشست و همه را پاک کرد یک آب بازی خوبی راه انداختیم چند نفر از بچه ها را انداختیم داخل آب نزدیک غروب بود از صبح رفته بودیم شناسائی خسته هم بودیم ولی با همین حال رفتیم این طرف و آن طرف کمی روغن و یک ظرف پیدا کردیم ماهی ها را گذاشتیم داخل ظرف و سرخ کردیم خلاصه آن شب خیلی به ما خوش گذشت. • نحوه آشنایی من و ابوالفضل به این صورت بود که قبل از عملیات والفجر مقدماتی ترکیب تیپ امام صادق (ع) تغییر کرده بود. ابوالفضل به عنوان فرمانده تیپ انتخاب شده بود. سردار قربانی از من خواستند که مسؤولیت طرح و عملیات این تیپ را قبول کنم. منتهی من چون شناختی از وضعیت این تیپ نداشتم، از طرفی هم با بچه های تیپ امام رضا انس گرفته بودم، نمی خواستم بچه ها را ترک کنم لذا به سردار قربانی گفتم که من این مسئولیت را قبول نمی کنم. ایشان به آقای رفیعی گفته بود که با من صحبتی داشته باشند. روزی داخل یکی از سنگرهای قرارگاه نشسته بودم، دیدم آقای رفیعی آمدند احوال ما را پرسیدند، دستم را گرفتند رفتیم بیرون، کنار سنگر نشستیم با توجه به اینکه هیچکدام شناخت قبلی از هم نداشتیم، حدود یک ربع با من صحبت کردند. از نحوة صحبت و رفتارش خیلی خوشم آمد تا آنروز هیچ کس مثل ایشان با من اینطور یکرنگ و صمیمی صحبت نکرده بود وقتی از خدا ،دین، پیامبر سخن می گفت چنان شیرین و شیوا بود که انسان مجذوب بیانش می شد من که حرفی برای گفتن نداشتم لذا وقتی که از من درخواست همکاری کرد فقط گفتم چشم اینگونه بود که هم آشنا شدیم و هم همکار. • یک مرتبه مشکل مالی داشتیم، صحن حیاط منزل ما هنوز موزاییک نبود. ابوالفضل آمده بود از ما خبری بگیرد، گفتم: داداش این پسرم خاک می خوره. تو حیاط ما پر خاک و ماسه هست. برای کاری رفته بود کاشمر، از کاشمر برگشته بود، ساعت 11 شب بود، دم منزل ما، آمد همسرم بلند شد و در را باز کرد، دیدم برادرم هست، همان شب پنچ هزار تومان به شوهرم داد، گفت: این پول را میدهم که فقط و فقط حیاط را موزاییک کنی. در و پنجره را شیشه کنی کار دیگری نکنی، خواهرم را اذیت نکنی، بچة خواهرم خاک خور و مریض نشود. • من در کمیته مرکزی بودم و آقای رفیعی مسؤول گشت شب سپاه بود من یک برخوردی از شهید رفیعی دیدم که اشتیاق زیادی پیداکردم که در یگان ایشان خدمت کنم به هر طریق بود به گشت شب رفتم یک شب می خواستیم به مأموریت برویم ماشین ما رده پائین بود و قفلهایش خراب شده بود در ها یش باز نمی شد همان شب بچه ها یک دزدی را دستگیر کرده بودند شهید رفیعی گفت: بروید آن دزد را بیاورید تا قفل در را باز کند دزد را آوردند او هم با یک سنجاق قفل را باز کرد شهید رفیعی صورت آن دزدرا بوسید و به جای اینکه او را به بازداشتگاه ببرد آزادش کرد و گفت:فردا بیا با تو کار دارم آن دزد رفت و فردا آمد من دیگر او را ندیدم چند سالی از آن برخورد گذشت یک روز همان دزد را دیدم که یک دستش قطع شده موضوع را از او سؤال کردم گفت:برخورد شهید رفیعی کاری کرد که از همان وقت ما خانوادگی در جبهه هستیم ودستم نیز در جبهه قطع شده است. • من با آقای رفیعی و آقای قوی با ماشین می خواستیم وارد یک پایگاه بشویم. آقای رفیعی پشت فرمان بود. یکی از برادران بسیجی دم در پایگاه ایستاده بود. سلام کرد، طوری به ما خوش آمد گفت که ما احساس کردیم که باید داخل شویم، منتهی این برادر بسیجی طناب را دیر انداخت. وقتی که ما رد شدیم، این طناب گیر کرد به ماشین. این طناب به چوبی متصل بود و آن چوب داخل سطلی بزرگ پر از خاک کار گذاشته شده بود. وقتیکه طناب گیر کرد با ماشین، کشیده شد چوب افتاد سطل چپه شد. ابوالفضل برای عذرخواهی پایین آمد بعد از عذر خواهی، به ایشان گفتم که برویم. ولی ایشان گفت، نه، باید اینجا را مرتب کنم. به خاطر عجله ای که داشتیم به ایشان گفتم، برادر بسیجی خودش متوجه شده که طناب را دیر انداخته، اینها را جمع می کند اما ایشان قبول نکرد. خدا شاهد است. ابوالفضل آنجا کاری کرد که کمتر کسی به عنوان قائم مقام یک لشکر این کار را انجام می دهد. وقتی که رفت پایین، دست بسیجی را بوسید، صورتش را بوسید، طناب را بست به چوب و آنجا را مرتب کرد. دوباره رفت به آن برادر بسیجی گفت، مرا ببخشید. یک قول هم باید به من بدهید که اگر شهید شدی، مرا شفاعت کنی. بگویی رفیعی هم هست. آنجا بود که این برادر بسیجی فهمید، ایشان قائم مقام لشکر است. این برادر بسیجی یک نگاهی کرد و گفت: شما آقای رفیعی هستید؟ ایشان هم گفت: آری، من نوکر شما هستم. دوباره صورت آن برادر را بوسید. خلاصه یک صحنه عجیبی شده بود. از آن صحنه هایی که هیچگاه از خاطر انسان محو نمی شود. • روزی ابوالفضل برای احوال پرسی آمده بود منزل ما پسرش هم همراهش بود. پسرش آن زمان حدوداً هفت ساله بود این پسر رفته بود توی کوچه با یکی از بچه های همسایه که پدر نداشت دعوا کرده بود . آن بچه یتیم را زده بود. بعد از اینکه فهمید پسرش بچه یتیم را زده خیلی ناراحت شده بود. بلند شد و رفت دم منزل طرف برای معذرت خواهی، ولی آنها نبودند. همینطور چند بار رفت دم منزلشان ولی آنها نبودند. آخر به یکی از همسایه ها گفته بود که از طرف من از آنها معذرت خواهی بکنید. • من یادم هست که هر وقت ما به شهید رفیعی سلام می کردیم ایشان جواب می دادند و با احترام احوال طرف را می پرسید ولی وقتی که به یک بسیجی می رسید با تواضع تمام ،دستش را روی سینه اش می گذاشت وباخضوع بابسیجی ها احوالپرسی می کردند. • در پاسگاه گرمک مریوان بودیم مدت زیادی بود که عملیاتی نشده بود و بچه ها بی حوصلگی می کردند . یک نوجوان بسیجی از وضعیت تغذیه اظهار نارضایتی می کرد و برخوردی بسیار تند داشت وقتی که آن بسیجی پرخاش می کرد شهید رفیعی بیست متری با ما فاصله داشت من داشتم از کوره در می رفتم که خود شهید رفیعی آمد و با همه سلام و احوالپرسی کرد وقتی که به آن بسیجی رسیدخیلی به سرعت دست آن بسیجی را بالا آورد و بوسید در حالی که آن جوان هنوز آقای رفیعی را نشناخته بود ما تازه فهمیدیم که برخورد مناسب با پرخاش یک بسیجی چگونه است . • یادم هست یک روزی از کنار یک تپه بلندی عبور می کردیم، روی تپه یک ضد هوایی مستقر بود. آقای رفیعی گفت بیا برویم یک احوالی از این بندگان خدا بپرسیم. گفتم: کار داریم گفت بیا برویم فرصت هست رفتیم بالای تپه تا حالی از آنها پرسیدیم: خیلی خوشحال شدند. چند دقیقه ای با آنها نشستیم آقای رفیعی چند تا لطیفه و جوک برایشان تعریف کرد و همه را خوشحال کرد سپس هندوانه ای آوردند با هم خوردیم و کلی شاد شدیم آنها خیلی روحیه گرفتند. • ابوالفضل رفیعی کسی بود که نسبت به ارزشهای اسلامی و ارزشهای انقلاب پایبندی خاصی داشت. برای دفاع از این ارزشها اگر ایشان را بین هزار نفر مخالف رها می کردی یک ذره ترس در وجودش مشاهده نمی شد. یادم هست همان اوایل انقلاب در منطقه سرخس یک فئودالی بود بنام رسولخانی. این آدم از آن پولدارهای ضد انقلاب بود که حدود هفت یا هشت هزار گوسفند داشت. آنطور که ما بعداً فهمیدیم یک اسبی داشت که فقط زین این اسب بیست هزار تومان می ارزید. زمانی که کل حقوق ما، در یک ماه تمام سه هزار تومان بود. این آقای خان یک مرتبه که یکی دو نفر از بچه های سپاه برای تبلیغ به منطقه سرخس رفته بودند. موقع دیوار نویسی اینها را به شهادت رسانده بود. من آقای رفیعی را مأمور کردم که برای شناسایی به منطقه بروند، به آقای رفیعی هم گفتم که اینها آدمهای خطرناکی هستند. یک اکیپ نیرو، خمپاره، آرپی جی، در اختیارش گذاشتم به ایشان گفتم: هر جا رسولخانی را پیدا کردی به من پیغام بده، خودت درگیر نشو تا من بیایم و بعد درگیر شویم. خلاصه، بعد از اینکه ایشان به ما پیغام داد، ما هم با هلیکوپتر به منطقه رفتیم ایشان روستا را شناسایی کرده بود. نیروهای خودش را اطراف روستا چیده بود. ابتکار عمل را بدست گرفته بود، منتظرحمله به روستا بودند.متأسفانه ما نتوانستیم آنجا رسولخانی را دستگیر کنیم. او به شوروی گریخت. یکی از بچه های سپاه در همانجا به شهادت رسید. ابوالفضل آدمی بود که از هیچ مأموریتی باک نداشت. ما به شوخی به ابوالفضل می گفتیم: اگر به ابوالفضل بگوییم برو توی دهن شیر، می رود. • در یکی از عملیاتها که می خواستیم کله قندی را از دست عراقیها بگیریم چون این ارتفاع به دلیل حساسیتی که داشت ، چند بار بین ما و عراقیها دست بدست شده بود و در قسمت بالای کله قندی عراقیها یک سنگری ساخته بودند . که این سنگر غیر قابل نفوذ بود و از آنجا بچه های ما را میزدند. ابوالفضل از این جریان خیلی ناراحت شده بود ، به چند تا از این بچه ها دستور داد که آتش کنند به طرف سنگر عراقی به قول معروف شلوغ کنند . خودش هم یک نارنجک بر داشت ازطرف دیگری رفت بالا . وقتی که می خواست برود، گفتم کجا ؟ گفت یک کاری دارم چیزی نگو به بچه ها . بچه ها فکر کردند که ایشان می خواهد یک گشتی بزنند. چیزی نگذشت که دیدیم. این سنگر عراقی رفت هوا صدای تکبیر بچه ها بلند شد و دویدند به سمت بالا ، دیدند که ابوالفضل آنجا است . ایشان همانجا مجروح شده بود. • اوایل انقلاب زمانی که تأمین و امنیت شهر با بچه های سپاه بود در گلوگاه ورودی - خروجی شهر مشهد نزدیکیهای طرق یک پست ایست بازرسی گذاشته بودیم یک روز دو تا ماشین مسلح وارد مشهد می شوند. نگهبانان جلو این ماشینها را می گیرند. به افراد سرنشین می گویند که اسلحه های خودتان را تحویل بدهید. آنها از این کار اجتناب می کنند می گویند ما نه شما را قبول داریم نه اسحله های خودمان را تحویل می دهیم. خلاصه با مشاجره راهشان را می کشند می آیند داخل مشهد ولی بچه ها بلافاصله آنها را تعقیب می کنند و منزلی که آنها رفته بودند را شناسایی می کنند. آقای رفیعی که آن زمان مسؤولیت گشت شهری را به عهده داشتند وقتی از ماجرا مطلع می شود . با همان بچه ها می روند دم منزل مورد نظر در میزنند وقتی طرف می آید دم در ، آقای رفیعی می گویند که کدام بی معرفت به سپاه و بچه های پاسدار توهین کرده طرف که نماینده مجلس بوده و بهش برمی خورد . به آقای رفیعی می گوید من توهین کردم . طرف تا می گوید ، من آقای رفیعی هم معطل نمی کند یک سیلی محکم توی گوش این آقای نماینده می زند. آن آقا می گوید من نماینده مجلس هستم. آقای رفیعی می گوید هر کسی می خواهی باش.بعد از ماجرا ابوالفضل به پادگان آمد و ماجرا را برای من تعریف کرد و گفت: خلاصه من توگوش این نماینده زدم و توی آن ماجرای کوتاه هم نیامدم ، اگر کاری برایم نکنی آنها خرابم می کنند. گفتم حالا چه کار بکنیم؟ به این نتیجه رسیدیم که یک فاکس یا تلکس به تهران بفرستیم که لااقل ما زودتر از آنها اقدام کرده باشیم تادستمان پیش باشد. اگر این نماینده از دست ما شکایت کرد، ما بهانه داشته باشیم امّا اینها آنقدر آدمهای ترسویی بودند که حتی از کشیده ای که از دست ابوالفضل خورده بود شکایت هم نکرد خلاصه می خواهم بگویم که رفیعی هیچوقت به کسی اجازه نمی داد به ارزشهای انقلاب به بچه های حزب الهی اهانت شود. بخاطر شهامت و شجاعتی که داشت این کارها را تحمل نمی کرد. • یادم هست اوایل انقلاب یک خانه تیمی منافقین در خیابان مطهری شمالی بود این خانه وضعیت خاصی داشت ما مشغول برنامه ریزی بودیم که چکاری انجام بدهیم با نارنجک تفنگی بزنیم یا کار دیگری انجام بدهیم دیدیم ابوالفضل تک وتنها از دیوار بالا رفت و با یک نارنجک کار را تمام کرد ، کاری که ما می خواستیم با تخریب و سر وصدا و احتمال شهادت دوستان انجام بدهیم ایشان به تنهایی با یک نارنجک براحتی تمام کرد. • سال 1359 که مارا به کردستان اعزام کردند آقای رفیعی هم آنجا بودند . محل استقرارما شهر سقز بود . یادم هست روز عید قربان مصادف با سالروز سقوط شهر سقز بود . از طرفی ضد انقلاب از نظام جمهوری اسلامی ضربه خیلی مهلکی خورده بود ، لذا دنبال فرصتی برای انتقام بودند که روز عید قربان را برای این کار انتخاب کرده و شب داخل شهر سقز آمده و نقاط استراتژیک شهر را گرفته بودند ، آن زمان وضعیت طوری بود که روزها شهر در تصرف پاسداران و شبها دست ضد انقلاب بود . بالأخره حضور خودشان را با تیر اندازی از نقاط مهم شهر اعلام کردند ، ما هم تا قبل از طلوع آفتاب به گروههای مختلف سی ، چهل نفری تقسیم شدیم با همان سازماندهی در سطح شهر مستقر شدیم و شروع به پاکسازی کردیم یک پاکسازی که هر جا ضد انقلاب را دیدیم ، بزنیم ، آنها هم آنروز حرکات خیلی برنامه ریزی شده ای را طراحی کرده بودند . لباسهایشان که شبیه لباس محلی بوده اما علامتهایی را برای خودشان گذاشته بودند که ازروی آن علامت تشخیص داده شود که طرف پیش مرگ مسلمان است یا پیش مرگ کومله و دمکرات - علامت از این قرار بود که پاچه شلوارشان را داخل جوراب کرده بودند و روی بازوی چپ خودشان هم یک نوار بسته بودند به هر حال آن روز هر گروهی در یک قسمت شهر مستقر شده و کار پاکسازی شهر را آغاز کردند . گروه آقای رفیعی به سمت غرب شهر رفته و شهر را دور زدند و از شمال شهر آمدند ما هم از شمال شرق شهر شروع به پاکسازی کردیم نزدیکیهای شرکت دخانیات به هم رسیدیم درگیری ها آنجا خیلی شدید و نزدیک به هم شده بود یعنی طوری بود که ما با آنها کوچه به کوچه و خانه به خانه درگیر می شدیم . کوچه های شهر سقز هم که تنگ و باریک بود . گاهی از 5 متری روی هم رگبار می رفتیم ، هر که زود تر شلیک می کرد همان برنده بود . آقای رفیعی خیلی آدم بی باک و جسوری بود یادم هست توی یکی از خیابان ها که خیابان نسبتاً پهنی بود- حدود سی یا سی و پنج متری عرض خیابان می شد این خیابان به یک سینه کش تیزی منتهی می شد - یک مرتبه صدای ابوالفضل را شنیدم وقتی که نگاه کردم ، دیدم از آن طرف خیابان مرا صدا می زند از دور اشاره کردم که چه شده . ابوالفضل با سر لوله تفنگ به من فهماند که بیا ضد انقلاب اینجا هستند . ابوالفضل آنجا سه نفر از کومله ای ها را گیر انداخته بود .ولی دلش نمی آمد آنها را بکشد . دلش می خوا ست تا جایی که ممکن است بتواند آنها را اسیر بگیرد . آنها می خواستند فرار کنند .ولی ابوالفضل کنار پاهایشان تیر می زد که جرأت نداشته باشند فرار کنند ، در همین موقع یک مر تبه متوجه شدم که یکی ابوالفضل را هدف گرفته ومی خواهد شلیک کند . نمی دانم چه شد . خدا اصلاً چه قدرتی به من داد ، دستم روی ماشه رفت و سریعتر از او شلیک کردم . طرف با اسلحه خودش از بالای دیوار کنار ابوالفضل افتاد . آنجا ابوالفضل یک نگاهی به من کرد و از دور به قول معروف یک چاق سلامتی داد .وقتی رفتم کنارش ، گفت: چه شده ؟ گفتم : نگران نباش . چیزی نمانده بود که بروی آن دنیا ، دستی زد به پشت من و گفت: یکی طلبت . آن زمان سن و سال من نسبت به ایشان کم بود . ابوالفضل هفت ، هشت سالی از من بزرگتر بود مرد جا افتاده تری بود نسبت به ما که خیلی جوان بودیم . گفت : جان ما را نجات دادی یک جان طلبت تا ببینم چه کار می کنی ، همین طوری با هم یکی دو تا خیابان بالاتر آمدیم . بچه ها داخل کوچه ها متفرق شده بودند ما هم در صدد جمع و جور کردنشان بودیم که نیرو ها را به سمت مکتب قرآن ببریم جایی که تعدادی از نیرو ها آنجا مستقر بودند در همان حال بی سیمی که همراه ما بود ، دائماً اعلام می کرد که مکتب قرآن به شدت زیر آتش است ، نزدیک است که سقوط کند . به ابوالفضل گفتم که بی سیم اینجوری می گوید ، مثل اینکه مکتب قرآن خیلی وضعش خراب است در همین هنگام نیرو های مکتب قرآن اعلام کردند که مهماتمان تمام شده است برای ما مهمات برسانید . ماشین مهمات رسان هم در اختیار من بود . گفتم : چه کار کنم ؟ یک نگاهی کردم ، دیدم که جیب خشابهای من پر است به ابوافضل گفتم : هنوزمن تعدادی فشنگ دارم،اینها را به بچه ها برسانیم که آنها دغدغه خاطر نداشته باشند . بعد به مقر برگردیم ابوالفضل هم یک نگاهی کرد وگفت:من هم چند تا خشاب دارم. ضمن این که چند تائی هم نارنجک ویک کلت همراه من وابوالفضل هم یک کلت همراهش بود.در حال حرکت بودیم که از یک کوچه ای مورد حمله قرار گرفتیم.یکمرتبه ابو الفضل فریاد زد هاشم بخواب الان توی ذهنم نیست که چه شد ولی یکدفعه دیدم که من دراز کشیده هستم وابوالفضل هم رودر رو ،سینه در سینه طرف ایستاده ودارد شلیک می کند ،طرف را زد ، تا طرف را زد،سریع چند نفری از پاها ولباسش گرفتند واو را داخل یک منز ل کشیدند . برای ما داخل منزل شدن با یکی دونفر کارمشکلی بود ،ما هم از این کار صرف نظر کردیم. به هر حال ابوالفضل آمد ،ما هم بلند شدیم. گفتم: به همین زودی تلافی کردی مومن! به همین زودی! خنده ای کردیم وبعدش خودمان را جمع وجور کردیم ،رفتیم طرف مکتب قرآن . چیزی که از آن درگیری برای من خاطره است ،اینکه ابوالفضل خیلی شجاع وبی باکانه به طرف دشمن حمله می برد. علاوه بر آن موقع در گیری ،ذکر میگفت. خیلی جالت بود ،اینکه بعضی وقتها من بر می گشتم به لب هایش نگاه می کردم ،فکر می کردم که بامن میخواهد حرف بزند . بااشاره میگفتم ،چه می گویید؟ میگفت : هیچی ،به شما کاری ندارم . من به این مسئله حساس شدم،مثل این آدمها ی ناخاطر جمع از خودش یک چند مرتبه ای که نگاه کردم ،متوجه شدم که داردذکر میگوید. وقتی که به مکتب قرآن رسیدیم داخل اطاق که شدیم . موضوع درگیری را مطرح کردم . گفتم : آقا ابوالفضل ،من مشکلی داشتم ؟ گفت:برای چی؟ گفتم :برای اینکه هر موقعی من دشمن را می دیدم . یک تیر به طرف اومیزدم، به سرعت پشت دیواری یا جایی مخفی می شدم وشما خیلی به من بد نگاه می کردی ، بعد خودت می رفتی جلو با اودر گیر می شدی ، آنجا ابوالفضل به من این جمله راگفت: اگر شما رفتی پشت دیوار ،دشمن یا فرار میکند یا موقعیت بهتری به خودش میگیرد. در جنگ نا منظم اصلا نباید چنین کاری بکنی . گفتم : خوب چه کار کنم؟گفت:دشمن را که دیدی برو به طرفش ،اگر با سرعت به طرف دشمن رفتی او دستپاچه می شود. این نکته بسیار جالبی بود که من از شهید ابوالفضل رفیعی یاد گرفتم . • درزمانی که شهید رفیعی مسؤول گشت سپاه مشهد بودند یک روز بچه ها درحوالی چهارراه مقدم به یک اتومبیل مشکوک شده وبه او ایست می دهندکه او نمی ایستدوبچه ها به هر طریق ممکن اورامتوقف می کننددرهمین هنگام فردی از اتومبیل پیاده شده ویک سیلی به یکی از بچه های بسیجی می زندومی گوید من نماینده مجلس هستم. بچه ها نیز به احترام اینکه ایشان نماینده هستند به او چیزی نمی گویند ولی او را تعقیب کرده و شماره اتومبیل او را به ابوالفضل رفیعی می دهند. شهید رفیعی می رود در همان منزلی که آن نماینده مهمان بوده درمی زند و برخوردی متقابل با او می کند و همان سیلی مرا به او می زند ومی گوید شما هر کس که باشید حق ندارید یک بسیجی را کتک بزنی. • تعدادی از بچه ها برای شناسایی به عمق منطقه دشمن نفوذ کرده بودند و معمولاً هم بچه ها می رفتند و برمی گشتند ولی یکبار وقتی بچه های می روند در منطقه دشمن گشتیهای عراق هم مانع برگشت بچه ها می شوند بچه ها در یک منطقه خشک و بی آب گیر کرده بودند و فقط توانسته بودند خودشان را از دید گشتیهای دشمن دور نگه دارد و ما ساعتها نگران حال بچه ها و امنیت عملیات بودیم. نهایتاً ما همراه شهید رفیعی به سمت بچه ها حرکت کردیم وقتی رسیدیم دیدیم هر سه نفر بچه ها از فرط تشنگی بی حال روی زمین افتاده اند شهید رفیعی قمقمة آب را برداشت آب را قطره قطره به دهن بچه ها ریخت و گریه می کرد و همانطورهم یک روضة امام حسین (علیه السلام) را برای ما خواند. • در یکی از جلسات وعظش ناپدری ( عمویش ) شرکت داشته بود وقتی به منزل آمد تعریف زیادی از او کرد وگفت : او دست بسیاری از منبریها را از پشت بسته است . • یک مرتبه عموی ابوالفضل برایم تعریف می کرد زمانی که ابوالفضل حدوداً دوازده ساله بود یک جایی مجلسی بود. که ابوالفضل و عمویش هر دو در آن مجلس حضور داشتند. ابوالفضل زودتر از عموی خودشان به آن مجلس رفته بود. وقتی که عموی ایشان وارد مجلس می شوند می بینند که ابوالفضل بالای منبر است. خیلی خجالت می کشند. این بچه 12 ساله رفته بالای منبر. عمویش همینطوری تا آخر نگاه می کنند ولی می بینند که نه ایشان همینطوری گفت و گفت آخرش هم چند کلمه روضه خواند و از منبر پائین آمد عمویش می گفت وقتی دیدم همه مسائل را ایشان گفت دیگه من ماندم که چه بگویم وقتی آمدخانه خیلی از ابوالفضل تعریف کرد. گفت یک پسری که به صد تا پسر می ارزد. • فکر می کنم که قبل از عملیات والفجر سه بود. آقای رفیعی آن زمان فرماندهی تیپ را به عهده داشتند. یک شب قبل از عملیات برای بررسی منطقه عملیاتی رفته بودند. به جایی که قرار بود شب بعدش نیروها را از همان منطقه وارد عمل کنند در بررسی به این نتیجه رسیده بودند که نیروها در این منطقه مشکل آب خواهند داشت. برنامه ریزی کرده بود که تانکرهای آب را به آن منطقه منتقل کنند تا اینکه شب بعد نیروها وقتی به خط دشمن می رسند آبی و امکاناتی داشته باشند که نیروها یک نفس تازه کنند و خستگی در کنند. یادم هست که آقای رفیعی به همراه رمضان عامل که معاون ایشان بود، آمدند از پایه های تانکر چوب رد کردند دو نفری این تانکر را برداشتند و به جلو بردند و برگشتند سپس 20 لیتری ها را پر آب می کردند و می بردند داخل آن تانکر می ریختند این دو نفر با یک احساس جالبی با یک روحیه بسیار شادی این بیست لیتری ها را آب می کردند و چوبی داشتند که از داخل دسته های اینها رد می کردند یک سر چوب را آقای رفیعی می گذاشت روی شانه اش سر دیگر آن را آقای عامل اینها را می بردند به طرف خط بچه ها می گفتند. ابوالفضل واقعاً ابوالفضلی حالا شدی سقای کربلا ببر که اینجا جای سقا شدن هست. یک مرتبه که من از کنارش رد می شدم. گفتم: آقا ابوالفضل این چوب دبه ها نازک هست ممکن است چوب بشکند و این دبه ها زمین بیفتد و سوراخ بشوند. ایشان آنجا یک مطلبی گفت که من سریع متوجه نشدم چه معنایی توی ذهنش هست مطلب این بود. یعنی می گوئید که اگر این دبه ها سوراخ بشوند ما هم مثل حضرت ابولفضل می شویم. • یادم هست مدتی روبروی نفت شهر خط پدافندی داشتیم ، ابوالفضل رفیعی مسئول محور بودند ، روزی رفتم احوالی از ایشان بپرسم ، توی سنگر فرماندهی تنها بود با یک نفر از بچه های بیسیم چی ، نگهبان دم در هم عوض شده بود ، ما را نمی شناخت که مسئول پشتیبانی تیپ هستیم ، وارد سنگر که شدیم موتور را به خاطر اینکه داغ کرده بود خاموش کرده بودند به همین دلیل داخل سنگر تاریک بود ، خلاصه سلام و احوالپرسی و مصافحه کردیم ، در هنگام مصافحه بار اول و دوم کاری نداشت اما مرتبه سوم یک جایی از بدن را گاز می گرفت ، به خاطر این که گاز نگیرد داخل سنگر با هم کلنجار شدیم ، نگهبان دم در ترسیده بود فکر می کرد یک منافق آمده و می خواهد فرماندهی را از بین ببر به همین دلیل گلنگدن اسلحه را کشید و مقابل در سنگر ایستاد ، یک دفعه آقای رفیعی گفت : نگهبان نزن خودی است . • در یکی از دفعاتی که ابوالفضل رفیعی مجروح شده بود و در بیمارستان بستری بود یک شب حرم را برای زیارت مجروحین خلوت کرده بودند و مجروحین را جهت زیارت به حرم مطهر حضرت رضا (ع)آورده بودند ، آن شب ابوالفضل رفیعی با همان حالت مجروحیت دعای توسلی در دارالزهرا مبارکه خواندند و وقتی هم که مجروحین را دور ضریح امام آوردند یک مصیبت خیلی خوبی برای مجروحین خواندند ، آن شب چند نفر هم شفا پیدا کردند. • یک روز داشتیم به اتفاق ابوالفضل با ماشین دو نفری جایی می رفتیم ، ایشان به من گفت غلامیان من و شما با هم رفیق هستیم بیا یک کاری بکنیم و بعد این حدیث را خواند که : المومن مرا ت المومن ، گفت : بیا ما دوتا بشویم آینه یکدیگر ، ما در این مسیری که داریم می رویم بیاییم آئینه وار همدیگر را مورد بررسی قرار دهیم و چنانچه از یکدیگر اشکالاتی دیده ایم را مطرح کنیم و در صورت اثبات آن طرف بپذیرد ؛ بعد ایشان به من گفت مثلا آقای غلامیان شما به عنوان مسئول پشتیبانی تیپ فلان برخورد شما با برادر بسیجی خوب نبود اگر من پاسخی داشتم و می توانستم او را قانع می کردم و در غیر اینصورت اشکال را می پذیرفتم و اگر من از ایشان حرکتی دیده بودم که نیاز به اصلاح داشت به ایشان تذکر می دادم و اینگونه مسیری را که می رفتیم به گفتگو می پرداختیم. • سردار شهید ابوالفضل رفیعی سیج در سال 1344 در روستای سیج مشهد دیده به جهان گشود . از همان اول کودکی از نعمت پدر محروم بود و تحت سرپرستی مادرش زندگی را آغاز کرد و در سن 6 سالگی جهت فراگیری قرآن به مکتب رفت تا روان تشنه خود را از آیه های زندگی بخش قرآن سیراب سازد . پس از گذشت یک سال وارد دبستان شد و تحصیلات خود را تا پایان مقطع سیکل با موفقیت کامل پشت سر گذاشت ، سپس با راهنمایی عمویش وارد حوزه علمیه مشهد گردید و در مدرسه علمیه خیرات خان به کسب معنویت و اخلاص اهتمام ورزید . وی مدت 7 سال به تحصیل علوم دینی پرداخت و در کنار علوم دینی با مسائل روز آشنا گردید تا از این طریق رسالتی را که در آینده بر گردنش نهاده خواهد شد به نحو احسن به انجام رساند و موجب شکل گیری پایه های تفکرات سیاسی دوری گردد . با شکل گیری مبارزات سیاسی انقلابی مردم به مبارزه علیه رژیم منحوس و منفور پهلوی پرداخت با شروع قیام شکوهمند انقلاب اسلامی به رهبری امام خمینی ( ره ) به صحنه مجاهدت ایثار و مبارزه روی آورد و در تظاهرات و راهپیمایی ها و اعتصابات حضور موثری داشت و در راه رسیدن به هدف و عقیده خود از جان گذشتگی و ایثار فراوان به خرج داد و حتی چندین بار مورد تعقیب عوامل رژیم قرار گرفت و خوشبختانه توانست با هوشیاری و زیرکی خاص که داشت از چنگ مزدوران ساواک بگریزد . در صبحگاهی به یاد ماندنی انقلاب اسلامی ایران به رهبری پیری مجاهد و خستگی ناپذیر به پیروزی بزرگ خود دست یافت امام خمینی ( ره ) که در استقبال عظیم مردم به وطن بازگشتند و راهی قم شدند او نیز به دلیل علاقه فراوانی که به حضرت امام داشت به شوق دیدار یار به قم عزیمت کرد و به عضویت سپاه پاسداران در آمد و در اولین مسئولیت خود به حفاظت بیت امام پرداخت وی پس از مهاجرت امام به تهران به عنوان نیروی سپاه به مشهد منتقل گردید و در سپاه مشهد به عنوان مسئولیت گشت شبانه شروع به فعالیت کرد و در این دوران موفق به دستگیری و به هلاکت رساندن عده ای از منافقین شد ، با شروع جنگ تحمیلی عازم جبهه های جنگ حق علیه باطل شد و مدتی طولانی بر مبارزه پرداخت و در این مدت مسئولیتهای کلیدی و مهمی را بر عهده گرفت . هر یک را به نحوه احسن انجام رسانید که از این جمله می توان به جانشینی فرماندهی لشکر 5 اشاره کرد . سردار رفیعی سیج در عملیات خیبر خوش درخشید و در مورخه 62/12/12 در منطقه هورا هویزه دعوت حق را لبیک گفت و شهد گوارای شهادت را نوشید. • هیچ یادم نمی رود در یک جلسه ای نشسته بودیم . بحث مانور بود آخر جلسه بچه ها می خواستند پراکنده بشوند . آقای رفیعی گفت : شما چه جور سرباز امام زمان هستید ، چه جور سرباز ولایت هستید . آمدید مانور را طراحی کردید همینطوری می خواهید بلند شوید و بدون ذکر مصیبت ، بدون ذکر ابوالفضل عباس ( علیه السلام )بروید . همان جا نشست ، یک روضه بسیار داغی و روضه بسیار معنوی را برای بچه ها خواند . • دقیق نمىدانم در چه عملیاتى بود که آقاى رفیعى بشدت از ناحیه پا مجروح شد وقتى مشهد آمده بود برایمان تعریف کرد که: "من داخل سنگر بودم که ناگهان خمپارهاى به کنار سنگر اصابت کرد و مرا چند متر آن طرف تر پرت کرد." با اینکه پس از جراحت مدت بیست روز را در بیمارستان اهواز گذرانده بود با اینحال نمىتوانست درست صحبت کند. • مدتى بود که قصد داشتم وارد سپاه شوم وقتى موضوع را با برادر رفیعى در میان گذاشتم در جوابم گفت: "فعالیت شما باید در بازار باشد، افرادى مثل شما اگر در بازار باشند بیشتر بدرد نظام مىخورند تا اینکه بخواهد مثل ما در نظام خدمت کنند." • ابوالفضل مسئولیت اکیپهاى گشتى را داشت. من هم در کنار ایشان خدمت مىکردم. در رابطه با مواد مخدر و حمل و اختفاء آن توسط یکى از قاچاقچیها گزارشى رسیده بود. به همراه تنى چند از نیروها به محل مورد نظر رفتیم مسئول تیم مشغول جستجو و بازرسى منزل متّهم شد. بعد از مدتى جستجو مقدارى - چند کیلو - مواد از محلى که جاسازى شده بود کشف گردید. من و ابوالفضل هم شاهد صحنه بودیم. پس از کشف مواد مسئول تیم با خشونت تمام با فرد خاطى برخورد کرد. ابوالفضل از این حرکت آن برادر به شدت برآشفته و ناراحت شد و گفت: من اصلاً انتظار چنین برخورد زشتى را از شما نداشتم! درست است شما باید مأموریت خود را به نحو احسن انجام دهید ولى حق توهین به شخصیت او را نداشتید. ضمن اینکه او در انتظار اعضاى خانوادهاش است. ابوالفضل مکثى کرد و شروع کرد به تعریف کردن قضیه "گناه بدتر از گناه". مستمعین سخنان وى هم برادران گشتى، متهم و خانواده متهم بودند. حدود یکربع صحبتهاى او به طول انجامید. متهم دستانش را جلو آورد و گفت: در خدمت شما هستم. هر کارى مىخواهید بکنید. من خاک پاى شما هستم. اشتباه کردم. حرفهاى شمابزرگترین تنبیه من بود. من از تنبیهات دیگر ترسى نداشتم. شما از کمترین حقوقم ضمن اینکه مقصّر بودم دفاع کردید. آبرویم را پیش خانوادهام بازسازى کردید. گرچه من دیگر شخصیتى ندارم ولى شما به من شخصیت دادید. بزرگترین درس زندگى را دادید. من مطیع و مخلص و خاک پاى شما هستم. من سعى مىکنم مطیع و خدمتگزار این انقلاب باشم. بدجورى در رابطه با شماها تبلیغ کرده بودند. خانواده متهّم هم زبان به تمجید و ستایش ابوالفضل گشود و گفت: ما بدجورى توجیه شده بودیم ولى خوشحال و شادیم که پاسداران ما اینچنبن آدمهاى مکتبى، متین و مودّب هستند. • سال 1360 بود. من و رفیعى هر دو در اهواز خدمت مىکردیم. ابوالفضل مسئولیت یکى از محورهاى عملیاتى را برعهده داشت. آیت ا... میرزا جواد آقاتهرانى جهت بازدید به منطقه تشریف آورده بودند. از جمله افرادى که خیلى مقیّد بود خدمت آیت ا... (ره) برسد ابوالفضل بود. او مثل یک غلام و یک فرزند کوچک در مقابل میرزا جواد آقا زانو مىزد و خیلى خودش را کوچک مىگرفت و نسبت به ایشان ابراز علاقه مىکرد و مىگفت: حاج آقا ما را نصیحت کنید. صحبتى بکنید تا ما استفاده ببریم.او میرزا را به خط مىبرد تا بچهها را پند و اندرز بدهد. • در یکى از مناطق بنده خدایى ازدواج مجدد کرده بود. احتمالاً این ازدواج از نوع ازدواج موقت بود. او کارش را قانونى و شرعى انجام داده بود که شاهد و گواه هم در این رابطه داشت هنگامیکه رفیعى موضوع را فهمیده بود خیلى ناراحت شده بود.از او پرسیدم: چرا ناراحتى؟ گفت: در این لباس و در این زمان، این کارها اصلاً درست نیست، ماها نباید دنبال این مسائل باشیم. عرف جامعه از افرادى مثل ما انتظار ندارد. • به منظور سرکشى به منزل یکى از هم رزمان رفته بودیم. ابوالفضل هم همراه جمع آمده بود. قرار شد غذا را همانجا صرف کنیم. مادر آن برادر رزمنده مشغول پهن کردن سفره شد تا غذا را بکشد. ابوالفضل گفت: بچهها منتظر نمانید، هر چه او غذا داخل سفره چید، شما هم بلافاصله آن را تا ته بخورید. گفتیم: باشد. صاحبخانه مشغول غذا آوردن بود و جمع ما هم یکى یکى ظروف را سر مىکشید و خالى مىکرد و ظرف خالى را به درون سفره برمىگرداند. ابوالفضل هم با تلاش فراوان بقیه را همراهى مىکرد و سرمىکشید و مىخورد. وقتى که همه سیر شدیم دیدم که ابوالفضل یقیه پیراهنش را باز کرد و باقیمانده غذا - برنج را توى یقهاش ریخت صاحبخانه که فکر مىکرد حالا دیگر سفره کامل شده و غذا آماده صرف شدن است گفت: خب بفرمائید، خواهش مىکنم بفرمائید ابوالفضل گفت: مادرجان، چى چى را بفرمائیم، شما که هنوز غذا نیاورده اى غذا کجاست، جاى دیگرى غذا کشیدهاى؟ آن بنده خدا تا در سفره به دقت نگریست مثل اینکه برق او را بگیرد شوکه شد و با صحنه عجیبى خودش را مواجه دید. هیچ گونه غذایى در سفره به چشم نمىخورد. ابوالفضل ادامه داد: شما که به مهمانهایت مىخواهى ظرف و ظروف خالى بدهى خوب دعوتى نگیر. همه بعد از لحظهاى به شدت خندیدیم و آن مادر را هم در جریان قضایا گذاشتیم.او هم خندید و خوشحال شد. • هنوز مدتى به خدمت سربازى من مانده بود که برادر رفیعى به من پیشنهاد عضویت در سپاه را داد و گفت: "محسن جان! بهتر است شما به عضویت سپاه درآیى چرا که در آنجا به شما نیاز است." من هم با توجه به اینکه قبلاً بصورت افتخارى در گشت شبانه در خدمت ایشان بودم این پیشنهاد را پذیرفتم و با تشکیل پرونده در سال 1360 به عضویت سپاه درآمدم. • جهت انجام مأموریتى به منطقه کلات نادر اعزام شده بودیم. بنا بود یکى از خوانین منطقه که دست به شرارت زده بود را دستگیر کنیم. در بین راه درحینی که حرکت مىکردیم یکبار سر و صداى سگى آمد. ابوالفضل گفت: نگهدار، نگهدار. راننده ماشین را نگه داشت. ابوالفضل پیاده شد و در تاریکى ناپدید گشت. بعد از لحظاتى دیدیم که صداى ابوالفضل بلند شد و گفت: به خدا غریبه نیستیم، خودى هستیم، به خدا ما خودى هستیم، بابا چرا گوش نمىکنى این حکم مأموریتمان، ببین، نگاه کن، ما غریبه که نیستیم. ابوالفضل هى التماس مىکرد و میگفت: خدا شاهد است که ما از خودیم و غریبه نیستیم، شما اشتباه مىکنى، اشتباه به عرضتان رساندهاند، بد توجیهتان کردهاند. گفت و گو به درازا کشیده بود و جمع منتظر ما هم سخت عصبى شده بودیم و گفتیم:- این کیه؟ با کى صحبت مىکند؟ چند نفر از ماشین پیاده شدیم و به طرف صدا رفتیم دیدیم که یک قلاده سگ روبرویش ایستاده و او این حرفها را به این حیوان میزده است. ضمناً کارت شناسایىاش را هم ابوالفضل در دست گرفته و به سگ نشان مىداد. او به این ترتیب همه بچهها را از ماشین پیاده کرد و یک فصل مرتب خنداند. • من از کردستان براى انجام مأموریتى عازم منطقه عملیاتى جنوب شدم. ابوالفضل و برادرم در یک جا خدمت مىکردند. شب هنگام به محل آنها رفتیم تا از ایشان دیدنى بکنیم. به مقرّ که رسیدم نیروها را آماده اعزام به منطقه نبرد براى انجام عملیات دیدم. بچهها در حال خداحافظى و به آغوش کشیدن یکدیگر بودند. شهید رفیعى با تک تک نیروها در حال خداحافظى بود و از اکثر آنها یک دندان مىگرفت و مىگفت: مهر ابوالفضل خاطرتان باشد، براى همیشه نشانى همراهتان باشد. ابوالفضل به همراهى بقیه نیروها در عملیات شرکت کرد و الحمدالله آن را با موفقیت به انجام رساندند. • برادر رفیعى قبل از عملیات خیبر چند روزى را براى مرخصى به مشهد آمد، یکى از آن روزها پیش من آمد و گفت: "من به یادت بودم" گفتم: کى و کجا؟ گفت: "رفتم نهر علقمه، وضو گرفتم و نماز خواندم." گفتم: کى رفتى که من نفهمیدم؛ گفت: "هیچى دیگه رفتم." آنروز که چیزى نگفت، اما بعدها متوجه شدم که ایشان همراه جمعى از برادران براى شناسایى عملیات خیبر رفته بودند که پس از شناسایى با آب فرات وضو مىگیرند و نماز مىخوانند. • شبى که قرار بود بچهها عملیاتى از شط على انجام دهند و با موتورها و قایقها وارد عمل شوند، من در منطقه عملیاتى بودم. محل استقرار ما در قرارگاه تاکتیکى در یکى از نقاط حاشیهاى شط بود. برادر ابوالفضل و شهید عامل هر دو آمدند. مقدارى با هم نشسته و صحبت کردیم. آنها بنا بود در عملیات شرکت کنند، مىبایست 25 کیلومتر در آب حرکت کنند و بعد وارد خشکى شده و عملیات را ادامه دهند. با هم پیمانى بستیم که هر یک به فیض شهادت نائل آمدیم از بقیه شفاعت کنیم و سپس وداع کردیم. آنها از من جدا شدند و در همان عملیات به فیض شهادت نائل گشتند. • در گشت شب باشگاه افسران ما 35 نفر نیرو بودیم که نیاز به پتو داشتیم، یکشب 30 تا پتو براى ما آوردند که دیدیم آقاى رفیعى همه پتوها را داد به بچهها و بعد چکمههایش را درآورد و زیر سرش گذاشت. یکى، دو تا از بچهها (شهید عابدینى و شهید بافندگان) به ایشان گفتند: "آقاى رفیعى! چرا براى خودتان پتو برنداشتید." و رفیعى در کمال آرامش جواب داد: "اگر من دو سه تا پتو بعنوان زیر انداز و روانداز به خودم اختصاص دهم آن وقت شما بگویید فرق من با بچههاى مردم که من آنها را آوردم چیست، آنها نباید سرما بخورند." • در ساعت دوازده یکى از شبهایى که در کردستان بودیم دشمن به سپاه حمله کرد در آن لحظه ما تازه به خواب رفته بودیم، برادر رفیعى که متوجه موضوع شده بود با وجود نگهبانانى که در چهار طرف مستقر بودند طاقت نیاورد و خودش نیز به تنهایى به اطاقکهاى نگهبانى رفت تا از نزدیک شاهد عملکرد آنها باشد. بعد اسلحه را برداشت و به سنگرى که بالاى پشت بام بود رفت و مشغول تیراندازى بطرف دشمن شد. بعد از یک ربع من از نردبانى که آنجا بود بالا رفتم و به ایشان گفتم: ابوالفضل معلوم هست چکار مىکنى و ایشان بىآنکه جوابم را بدهد گفت: "خوب شد آمدى زود برو اسلحهات را بردار و بیا." تا من رفتم لباس و کفشهایم را بپوشم و اسلحه را بردارم و بیایم یک مقدارى طول کشید اولین حرف رفیعى با دیدن من این بود که: "چرا اینقدر دیر کردى؟" گفتم: ابوالفضل خودت مىدانى که تا لباسها و کفشهایم را بپوشم و اسلحه را برادرم و بیایم خوب یک مقدارى طول مىکشد دیگر، ایشان گفت: "نه، اصلاً این حرف تو درست نیست، سرباز امام زمان اینجورى بدرد نمىخورد، سرباز امام زمان باید با سه شماره لباسها و کفشهایش را بپوشد و اسلحه بدست آماده مبارزه با دشمن باشد، حالا بیا اینجا بنشین و مراقب باش تا من بروم دنبال چند تا از بچهها." با آمدن آن دو، سه نفر مشغول تیر اندازى بطرف دشمن شدیم بعد از ده دقیقه صداى رفیعى را از پایین شنیدم که گفت: "تیر اندازى دیگر بس است هر چه زودتر همگى اینجا باشید، باید ماشینها را آماده کنیم که یک گشتى داخل شهر بزنیم." آن شب همینطور تا صبح مشغول گشت زنى داخل شهر بودیم و ساعت پنج صبح بچهها بدون کوچکترین درگیرى به مقرر برگشتند. از این کار رفیعى خیلى ناراحت شدم و با عصبانیت به ایشان گفتم: چرا اینکار را کردى؟ همه نیروها را از استراحت انداختى، مگر نه اینکه ضدانقلاب براى صبح برنامه دارد تا از کنار قبرستان به داخل شهر حمله کند پس چرا بچهها را اینقدر خسته کردى. برادر رفیعى که اصلاً انتظار شنیدن این حرف را از من نداشت با ناراحتى گفت: "اصلاً به تو مربوط نیست که این حرف را به من مىزنى، من هر کارى را که تشخیص بدهم شما باید انجام دهید، حالا هم وقت را هدر نده، برو نمازت را بخوان و یکساعتى را استراحت کن." صبح که آماده رفتن بودیم برادر رفیعى پیش من آمد و در حالى که مرا در آغوش گرفت بخاطر حرفى که گفته بود از من عذرخواهى کرد. • در روستاى ما عروسى مىخواست برگزار شود. ابوالفضل هم به عروسى آمده بود. در آنجا رسم است که در حین عروسى کشتىگیرى دارند. ابوالفضل در بین جمعیت شروع به بیرون آوردن لباس هایش کرد. او بدن بسیار قوى و نیرومندى داشت. به وسط میدان رفت و شروع به قدم زدن کرد و هماورد طلبید. کسى جرأت نکرد آماده کشتى گرفتن با او شود. ابوالفضل فاتحانه قند کشتى را که یک رأس گوسفند بود؛ برداشت و زیر بغل گرفت و کنارى ایستاد. قوم و خویشها خوشحال شده و برایش صلوات فرستادند. او مایه افتخار فامیل بود. • جهت سرکشى از منطقه عملیاتى به جبهه رفته بودیم. بعد از بررسى محورهاى عملیاتى به قرارگاه برگشتیم. در قرارگاه با رفیعى آشنا شدم بدین ترتیب که: نمازجماعت رادر پناهگاهى در منطقه برگزار کردیم. سپس جلسهاى گذاشته شد. ابوالفضل شروع به صحبت کردن نمود و یک سرى مسائل مربوط به جبهه و جنگ را شروع به شرح دادن کرد. او همه چیز را بىپرده و با دید انتقادى مطرح مىکرد. این روحیه پاک و بىآلایش او مرا به شدت تحت تأثیر قرار داد و تصمیم گرفتیم که از توان و استعدادش بیشتر استفاده کنیم و بعدها هم به او مسئولیتهایى را واگذار کردم. • در مدرسه عملیهاى که ما در آن درس مىخواندیم طلبه جوانى بود که از نظر مالى کم بضاعت و به سختى زندگى مىگذراند. زمانى که این طلبه خواست ازدواج کند برادر رفیعى به نام خودش و چند طلبه دیگر از صندوق قرضالحسنهاى که در بازار بزرگ مشهد بود و طلبهها براى احتیاجات اولیه خود از آن صندوق کمک مىگرفتند وام گرفت و به آن طلبه جوان داد و حتى بدون اینکه کسى متوجه بشود تمام قسطهاى وام را خودش پرداخت کرد. • یکى از آشنایان ما بخاطر ارتکاب جرم توسط برادر رفیعى دستگیر و زندانى شد، وقتى با توجه به مسأله فامیلى از ایشان خواستم که تخفیفى راجع به مجازات آن بنده خدا قائل بشود چنان سیلی محکمی به صورتم زد که چهار، پنج متر رفتم عقب، مثل اینکه اصلاً انتظار شنیدن چنین حرفى را نداشت. بعد با ناراحتى گفت: "خوب است که همین چند وقت پیش به تو گفتم اگر کسى چنین پیشنهادى داد مطلقاً جوابش را نمىدهى و چنانچه بر خواسته خودش پافشارى کرد فوراً طرف را بازداشت مىکنى، نکند حرفهاى مرا فراموش کردى که آمدى و همچنین پیشنهادى مىدهى." • ابوالفضل علاقه عجیبى به حضرت ابوالفضل العباس(علیه السلام) داشت، به آن حضرت ارادت خاصى داشت، هر وقت اسمش را مىشنید هق هق کنان گریه مىکرد، آرزو مىکرد کنار نهر علقمه سفرهاى پهن کند و از بچهها پذیرائى نماید. هنگام عملیات بچهها را بغل مىکرد و مىگفت: دعا کنید من خادم شما باشم و در کنار نهر علقمه خدمتتان باشم. در آخرین لحظات ارتباط با ایشان از طریق بیسیم گفتم: آقا ابوالفضل در چه حال و وضعیتى هستى؟ شیر خراسان که انشاءا... مشکلى ندارد؟ فرزند قدر قدرت امام رضا(علیه السلام)که مشکلى ندارد؟ گفت: "الحمدلله بچهها مثل شیر مىخروشند، مىجوشند و مىدرخشند و هیچ مشکلى نداریم، همان قدر قدرتى. که شما در والفجر 3 داشتید، ما هم همان قدر قدرت را داریم." ارتباط بیسیمى ما ناگهان قطع شد و دیگر صداى مبارکش را نشنیدم. بعد از مدتى از طریق رادیو عراق شنیدم که ابوالفضل به شهادت رسیده است. • در مدتى که برادر رفیعى مجروح شده بود یک وقت خصوصى براى دیدار حضرت امام گرفت که من نیز همراه ایشان رفتم. جماران که رسیدیم رفتیم خدمت حضرت امام آنجا آقاى موسوى خوئینى ما درب را بر روى ما باز کرد. وقتى ما به حضور حضرت امام شرف یاب شدیم با چهره مصمم و مهربان امام مواجه شدیم که کلاه مشکى بر سر و پتویى هم روى پایش انداخته بود. پس از سلام و احوالپرسى امام رو کرد به برادر رفیعى و با شوخى به ایشان گفت: "تو جوان رشیدى هستى، خدا امثال شما را براى اسلام و این نظام حفظ کند، من به وجود شما افتخار مىکنم." • بعد از جریان نهم و دهم دیماه که در مشهد اتفاقات خاصى رخ داد مردم هر روز بطور پراکنده از میدان شهداء به سمت حرم مطهر جمع مىشدند و نیروهاى انتظامى هم به شکلى مردم را تحت محاصره خودشان داشتند. یکروز در همان محدود متوجه فردى با موتورگازى شدیم که گویا در همان اطراف با موتورش گشت مىزد و یکسرى خبرها را به نیروى انتظامى مىرساند، بعد از لحظهاى دیدیم به بهانه خراب شدن موتورش در گوشهاى از خیابان ایستاد تا ضمن درست کردن موتورش بهتر بتواند مردم را زیر نظر داشته باشد. برادر رفیعى با دیدن این صحنه دیگر طاقت نیاورد و با گفتن این حرف که: "ممکن است این بابا یک بلایى سرِ مردم بیاورد." جلو رفت و با یک لگد موتور آن فرد را به وسط خیابان پرت کرد و بعد هم بنا نمود به زدن او و همین طور مشت و لگد بود که از ناحیه رفیعى نثار آن فرد مىشد و او که متحیر مانده بود فقط مىگفت: "چرا من را مىزنى؟ مگر چه کار کردهام؟ "رفیعى وقتى یک مقدار او را کتک زد، رهایش کرد و رفت. با رفتن رفیعى براى رد گم کردن جلو رفتیم و به او گفتیم: مثل اینکه اصلاً متوجه نشدى که از کجا خوردى؟ هیچ مىدانى که این بنده خدا چرا تورا زد؟ گفت: "نه، من کارى نداشتم، همین جا ایستاده بودم." رفیعى آن روز با وجود آن هم نیروى انتظامى که در اطرافش بود وقتى از وجود فردى براى اسلام و مردم احساس خطر کرد طاقت نیاورد و کار خودش را انجام داد و بحمدلله هم فرار کرد و هیچ مشکلى پیش نیامد. ما کمتر کسى را سراغ داریم که جرأت کارى که آن زمان رفیعى انجام داد را داشته باشند. • یکدفعه که برادر رفیعى بشدت مجروح شده بود پزشکان ایشان را از حضور در جبهه منع کردند و به ایشان گفتند: "آقاى رفیعى شما با این وضع جسمانى که دارید فعلاً براى مدتى نمىتوانید به منطقه بروید و باید استراحت کنید." اما برادر رفیعى با وجود تمام این سفارشها به عنوان یک وظیفه دینى و شرعى تشخیص داد که باید در منطقه حاضر باشد لذا با همان حالش عازم خط مقدم جبهه شد. • سال 1354 بود و برادر رفیعى به مدت ده شب در شهرستان درگز منبر داشت من نیز به همراه ایشان رفتم. یکروز صبح مأموران ساواک به منزلى که ما در آن ساکن بودیم آمدند و برادر رفیعى را به جرم اخلال علیه نظم و امنیت کشور دستگیر کردند و به همراه من و فردى که در منزلش ساکن بودیم به ساواک بردند. ابتدا ما را وارد اطاقى کردند که بر روى دیوارش نوشته بود: دیوار موش دارد، موش هم گوش دارد، تابلویى هم با این مضمون بر روى دیوار نصب شده بود که: هر کس علیه نظم و امنیت مملکت صحبت کند به پانزده سال حبس محکوم مىشود. خلاصه بعد از چند لحظه فردى داخل اطاق شد و به آقاى رفیعى دستور داد تا عبا و عمامهاش را بردارد و روى میز بگذارد و آماده پاسخگویى به سؤالاتش شود. آقاى رفیعى گفت: "چرا؟ مگر چه خلافى از ما سر زده که ما را اینجا آوردید." گفت: "شما علیه دستگاه حکومت شاهنشاهى صحبت کردید و با آمدنتان به اینجا در نظم و امنیت حکومت اخلال ایجاد کردید." و بدین ترتیب بود که منبر برادر رفیعى در شهرستان درگز توقیف شد. بعد از مدتى با تعهدى که از ما گرفتند و سندى که على الظاهر یکى از اهالى درگز به ضمانت گذاشته بود ما آزاد شدیم و به مشهد آمدیم. • در بیست و یک آذرسال 1357 پس از سخنرانى مقام معظم رهبرى که در محدوده بیمارستان امام رضا صورت گرفت همگى به داخل خیابان ریختند که در پى آن بین مردم و مأموران رژیم درگیرى ایجاد شد. در آن شلوغى و آشوب برادر رفیعى با شناسایى سرهنگ افشین یکى از درجه داران ارتش که جزء ساواک نیز بود او را مورد ضرب و شتم قرار داد و پس از انداختن جنازهاش بداخل یکى از آمبولانسهاى بیمارستان امام رضا پا به فرار گذاشت و در فلکه سراب خود را به ما رساند. آقاى رفیعى به محض دیدن ما گفت: "هر طور شده فرار کنید چون همه دیدند که ما سرهنگ افشین را به آن حال و روز انداختیم." خلاصه ما توانستیم آنروز با رساندن خود به ماشین که در چهارراه خسروى پارک شده بود از معرکه فرار و جان سالم بدر بریم. • روز یکشنبه خونین همراه آقاى رفیعى و چند نفر از دوستان در میدان شهداء بودیم که سربازان شاه اسلحه بدست در حالى که روى زانو نشسته بودند مردم را مورد هدف قرار دادند. آنروز ما با کمک آقاى رفیعى چند نفرى را بشدت مورد ضرب و شتم قرار دادیم. آقاى ابطحى (رئیس دفتر ریاست جمهورى) یکى از برادرانى است که آنروز همراه ما بود. با بالا گرفتن درگیرى بین مأموران رژیم و مردم آقاى رفیعى که نگران آقاى ابطحى بود رو کرد به من و گفت: "هر چه زودتر آقاى ابطحى را از این معرکه نجات بده، چون اگر بدست ساواک گیر بیفتد با توجه به اینکه روحانى است حتماً اذیتش مىکنند." طبق گفته ایشان آقاى ابطحى را سوار ماشین کردیم تا به منزلش برسانیم. در مسیر میدان شهداء به طرف دروازه قوچان ترافیک عجیبى بود. غیر از آقاى ابطحى، برادرخانمم آقاى میبدى و سید محمد روحبخش هم سوار ماشین بودند. در یک لحظه متوجه شدیم که سربازان شاه آقاى ابطحى که عقب ماشین نشسته بود را نشانه رفتهاند با توجه به این موضوع محمد روحبخش و آقاى رفیعى با اصرار از ماشین پیاده شده و گفتند: "شما آقاى ابطحى را برسان ما هر طور که شده خودمان را پیاده به یک چایى مىرسانیم." با رفتن آنها آقاى ابطحى جلو نشست و هنوز چند لحظهاى نگذشت که متوجه شهادت سید محمد روحبخش در همان محدوده دروازه قوچان شدیم، چارهاى نبود جز رفتن، خلاصه هر طور که بود آنروز آقاى ابطحى را به محل سکونتش در خیابان سنایى رساندیم. اما هنگام برگشت درست در خیابان سه راه کاشانى مأموران شاه که گویا ما را زیر نظر داشتند ماشین را متوقف کردند و طى سؤالاتى خواستند بدانند: "فردى که من او را به خیابان سنایى رساندم چه کسى بوده" من هم خیلى راحت گفتم: مسافر بود، من که او را نمىشناختم، مسیرش دروازه قوچان بود که من هم رساندمش. وقتى از جواب دادن به سؤالهاى آنها راحت شدم به چهارراه شهداء رفتم و آقاى رفیعى را که لباسهایش را عوض کرده بود تا شناخته نشود را پیدا و سوار ماشین کردم و با هم به خانه برگشتیم. • یکى ازروزهاى انقلاب بود که دیدم ابوالفضل در حالى که دو، سه تا اسلحه در دست داشت وارد خانه شد وبىهیچ مقدمهاى گفت: "زن عمو! مىخواهم طرز استفاده از اسلحه را به شما یاد بدهم، یک وقت نترسى!" گفتم: نه، من این کارها را یاد نمىگیرم من همچنین شجاعتى ندارم. گفت: "هیچ مىدانى من اینها را چطور بدست آوردم، همین الان یکى از ساواک را به درک واصل کردم و اسلحهاش را برداشتم." وبعد با خیال راحت غذایش را خورد و از خانه خارج شد که بعد از پیروزى انقلاب آن اسلحهها را تحویل سپاه داد. • بیست و سه آذرماه سال 1357 همگى در بیت آیت ا... شاهرودى واقع در چهار راه شهداء مشهد جمع بودیم. از جمله بزرگانى که آنجا حضور داشتند: مقام معظم رهبرى، آقاى هاشمى نژاد، آقاى کامیاب، آقاى طبسى و حضرت آیت ا... شیرازى امام جمعه سابق مشهد بود. یکدفعه دیدیم که برادر رفیعى، سرهنگ جعفرى مسؤؤل انتظامات راهنمایى، رانندگى مشهد را با خودش به آنجا آورد. آقاى شیرازى با دیدن سرهنگ جعفرى از آقاى رفیعى پرسید: "ایشان فرماندار نظامى است؟" و آقاى رفیعى گفت: "نه، ایشان رئیس راهنمایى رانندگى مشهد است ولى به هر حال سرهنگ شاه است" آقاى خامنهاى فرمود: "یک چایى براى ایشان بیاورید تا بخورد و بعد در کمال عطوفت از ایشان پرسید: "شما بچه کجایى؟" و سرهنگ جعفرى گفت: "بچه کرمانشاه" آقا فرمود: "شما هم در این بگیر و ببند مردم دست دارى؟" و ایشان جواب داد: "نه، من فقط مأمور انتظامات هستم." و بعد کارتش رادرآورد و نشان داد. آقا فرمود: "ایشان را آزاد کنید و ببینید اگر ماشین یا هر چیز دیگرى لازم دارد در اختیارش بگذارید تا بتواند براحتى به کرمانشاه برود چون ما حالا، حالاها به ایشان نیاز داریم." • برادر رفیعى مسؤول پیگیرى پرونده فردى قاچاق فروش بود، روزى ایشان فرد مذکور را به همراه سه نفر از برادران به خانه خود آورد تا با انجام معاملهاى پاى او را به نقشهاى که قصد عملى کردن آن را داشت باز کند. برادر رفیعى تعدادى از اسلحههاى سپاه را به منزل آورد و به قاچاق فروش نشان دادو گفت: "من در قبال مواد مخدر این اسلحهها را به تو تحویل مىدهم." و در همین حین صحبتهاى رد و بدل شده را مخفیانه ضبط کرد، خلاصه قرارهاى لازم گذاشته شد و جلسه خاتمه یافت. تا اینکه روز موعود یعنى هنگام تحویل جنسها فرا رسید و آقاى رفیعى به همراه چند نفر از بچههاى رسمى و افتخارى با دوتا از ماشینهاى سپاه به محل ملاقات یعنى جنگلى در نزدیکیهاى خارک رفتند و در مکانهاى مشخص شده مستقر شدند و طرف معامله هم به علت خرابى ماشینش در همان ابتدا جاده ایستاده بود. بهر حال برادر رفیعى از ماشین پیاده شد و تک و تنها بدون اینکه کوچکترین ترسى به دل راه دهد به سراغ قاچاقچى رفت، پس از گفتگوى کوتاهى که بین آنها انجام گرفت قرار شد جنسها را فردا در مشهد تحویل دهد، علتش معلوم نشد اما از این دو حال خارج نیست که بنده خدا یا ترسیده و یا از جریان مطلع شده. خلاصه ما به مشهد برگشتیم و صبح روز بعد آقاى رفیعى به همراه چند نفر از برادران جنسها را از طرف تحویل و معامله را به پایان رساندند و در همین حین برادران سپاه وارد عمل شده و بنده خدا را همراه با مواد مخدر به کمیته مرکزى تحویل دادند. • قرار بود که دو نفر خانم امدادگر به بیمارستان سقز بیایند که گویا در نزدیکى شهر ماشین آنها مورد حمله قرار مىگیرد و در نتیجه یکى شهید و دیگرى بشدت مجروح و به بیمارستان منتقل مىشود. وقتى برادر رفیعى این خبر را شنید خیلى ناراحت شد گفت: "اینها چقدر سنگدل و بىرحم هستند که حتى به دو تا زن هم رحم نمىکنند." و بعد از گفتن این حرف سریع از بیمارستان خارج شد و همراه دو تا ماشین به خطرناکترین منطقه یعنى جنگلى که در نزدیکى سقز بود رفت و با نیروهاى ضد انقلاب درگیر شد و تا سه، چهار نفر از آنها را به هلاکت نرساند برنگشت. • بعد از شهادت برادر فیعى براى تحویل یک سرى وسایل و شناسایى عکسى که از تلویزیون عراق گرفته شده بود خدمت سردار شوشترى رسیدم. ایشان برایم در آن دیدار چنین نقل کرد که: "هنگام عملیات وقتى برادر رفیعى آماده اعزام به خط بود من به ایشان گفتم: بچهها هستند نیازى نیست که شما جلو بروى، بهتر است که همین جا باشى اگر ببینیم خیلى اصرار مىکنى چارهاى ندارم جز اینکه بگویم حق ندارى از این مرز جلوتر بروى." برادر رفیعى از شنیدن این حرف خیلى ناراحت شد و در حالى که گریه مىکرد به من گفت: من اگر جلو نروم اینجا هم نمىمانم چون اصلاً اینجا دست و دلم به کار نمىآید، من هر طورى که هست باید بروم. گفتم: بعنوان جانشین تیپ حضورت در اینجا لازم و ضروریست و ایشان در حالى که بشدت گریه میکرد گفت: من باید بروم، اینجا جاى من نیست، من نیامدهام که اینجا بایستم و بچهها جلو بروند، من قبلاً آنجا بودم مىدانم آنجا چه خبر است براى همین اصلاً نمىتوانم اینجا بمانم، تو که جانشین لشگر هستى لازم است همین جا باشى و از این حدّ جلوتر نروى، نه من. خلاصه پافشارى ما بر ماندن برادر رفیعى هیچ فایدهاى نداشت و ایشان پس از خداحافظى با من عازم خط شد." • من فرماندهى یک گردان عملیاتى را برعهده داشتم. گردان ما وارد عملیات شده بود و درگیرى شدید با دشمن بعثى ادامه داشت. ساعت حدود 2نصف شب بود. به نزدیکى سنگرهاى عراقىها رسیده بودیم. ناگهان صداى ابوالفضل رفیعى را شنیدم. بله او به همراه شهید عامل به منطقه درگیرى آمده بود. من در حال طرح و عمل براى شکستن آخرین مقاومت نیروهاى عراقى مستقر در ارتفاع مقابل بودم. عدهاى را از پشت سر فرستادم که ارتفاع را دور بزنند و عدهاى را هم از مقابل بالا فرستادم تا آنها را سرگرم کنند. هنگامیکه مشغول سر زدن به بقیه نقاط درگیرى بودم، متوجه شدم که ابوالفضل هم ضمن هدایت و رهبرى نیروها، یک قبضه آرپى جى بدست گرفته و مشغول نبرد با دشمن است. گفتم.: ابوالفضل چکار مىکنى؟ تو اینجا چه مىکنى؟ از کجا آمدى؟ بله او احساس کرده بود که مقاومت دشمن در این نقطه بیشتر است و مىبایست خودش را به کمک برساند که به وظیفهاش عمل کرده بود. او گفت: شما چرا اینجا آمدهاى؟ شما فرمانده گردانى نباید اینجا باشى، باید در نقطهى بایستى که همه نیروهایت را در هر سه گردان بتوانى رهبرى کنى. تعجب کردم! گفتم: تو که فرمانده تیپ منى اینجا هستى چطور من نباید اینجا باشم؟ • یکروز که به مغازه پسرم آقارضا رفته بودم شنیدم که چند نفر به آقاى رفیعى گفتند: "اینقدر خودت را درگیر جبهه و جنگ نکن، تو سه، چهار تا بچه دارى، دست بردار دیگر، چه فایدهاى برایت دارد که اینقدر در این رابطه تلاش مىکنى." آقاى رفیعى در جواب آنها خیلى قاطعانه گفت: "هر وقت این جنگ تمام شود من هم اسلحهام را تحویل سپاه مىدهم؛ یعنى تا زمانى که جنگ ادامه داشته باشد من هم آماده رزم هستم و هرگز از پا نمىنشینم." • مرکز پیام نزدیک دفتر فرماندهى بود، یکروز پس از اتمام جلسه شورا که در دفتر فرماندهى صورت گرفت من از مرکز پیام خارج شدم که چشمم به برادر رفیعى و برادر عامل افتاد که از جلسه بیرون آمدند. وقتى نزدیک رفتم دیدم برادر رفیعى خیلى ناراحت و غمگین است، گفتم: ابوالفضل چرا اینقدر ناراحتى، چیزى شده؟ با بىحوصلگى گفت: "محسن چه کار دارى؟ راحتم بگذار گفتم نه، مثل اینکه یک خبرى هست، بیا با هم برویم داخل اطاق یک چایى بخوریم. گفت: "اینجا مىخواهند مرا از بچهها جدا کنند و بین من و بچهها فاصله بیندازند." گفتم: چطورى؟ گفت: "جانشینی لشگر پنج نصر را به من پیشنهاد کردند که من هنوز قبول نکردم، ولى چکار کنم که آنها خیلى اصرار مىکنند در حالى که من فرماندهى تیپ را قبول نمىکردم چه برسد به جانشینى لشگر پنج نصر، چون من نمىخواهم از بچهها جدا بشوم و دوست دارم همیشه همراه آنها و در کنارشان باشم." اما در نهایت چون امر ولایت بود چارهاى جز قبول نداشت و برادر رفیعى هم که در همه حال تابع ولایت بود علىرغم میل باطنیش این مسؤولیت را هم پذیرفت. • در عملیات فتح المبین برادر رفیعى از ناحیه پا مجروح شد که پس از انتقال به شیراز و سپس مشهد در بیمارستان قائم بسترى شد تا تحت درمان قرار گیرد. وقتى این خبر به گوش روحانى بزرگ آقامیرزا جواد تهرانى رسید با توجه به شناختى که در جبههها از این برادر عزیز بدست آورده بود به همراه جمعى از دوستان جهت ملاقات برادر رفیعى به بیمارستان آمد تا از ایشان عیادتى داشته باشد. جالب اینکه پس از رفتن آنها برادر رفیعى از شدت علاقهاى که نسبت به این عالم بزرگوار داشت گفت: "با حضور ایشان در اینجا خیلى از دردهایم را فراموش کردم." • برادر رفیعى در جبهه مهران بشدت مجروح و مدتى را در بیمارستان همانجا بسترى شد، با این وجود از روحیه بسیار بالایى برخوردار بود و با خوشرویى از کسانى که روزى به ملاقاتش آمدند استقبال کرد و با استفاده از فرصت به نصیحت آنها پرداخت. وى در ضمن صحبتهایش به این مطلب اشاره کرد که: "ممکن است در مسیر تداوم انقلاب و اطاعت از رهبرى یکسرى مشکلات پیش بیاید که همه ما باید با صبر و استقامت به ادامه راه بپردازیم." • بعد از حمله فتح المبین بود که مطلع شدیم ابوالفضل بشدت از ناحیه دست و پا مجروح و در یکى از بیمارستانهاى تبریز بسترى شده است. ما با خودمان فکر کردیم که حتماً آقاى رفیعى شهید شده و اینها به خاطر رعایت حال ما نمىخواهند بدون مقدمه خبر شهادتش را به ما بدهند و از آنجا که دو، سه روز بیشتر از زایمان دخترم نمىگذشت بىآنکه چیزى به او بگویم در اولین پرواز به همراه پسرم آقارضا راهى تبریز شدیم. وارد بیمارستان که شدیم از بس تعداد شهداء و مجروحین زیاد بود هر چه گشتیم اثرى از ابوالفضل پیدا نکردیم، درست در لحظاتى که از پیدا کردنش ناامید شده بودیم چشمم به ایشان افتاد که با دیدن ما سرش را زیر پتو و یک دست و پایش را هم از پتو خارج کرد از بس که شوخ بود در آن شرایط هم دست از شوخى برنداشت. با ناباورى به آقا رضا گفتم: یعنى این واقعاً ابوالفضل است! و رضا گفت: "بله، مگر نمىبینى دارد شوخى مىکند، انگار شما هنوز ابوالفضل را نشناختى!" با خوشحالى رفتم جلو و براى اینکه مطمئن بشوم بىهیچ مقدمهاى گفتم: پس اینکه مىگفتند: "یک دست و پایت را از دست دادى راست است."و ابوالفضل در حالى که با یک دستش مرا در آغوش گرفت و بوسید گفت: "این حرف را چه کسى به شما گفته!؟" گفتم: اگر این خبر درست نیست پس دست و پاى دیگرت کجاست؟ و ابوالفضل در حالى که دست و پاى مجروحش را به من نشان داد گفت: "من چند بار به شما بگویم که آن یزدیها هستند که ترسویند شما که مشهدى هستى باید از این شجاعتر باشى، این حرفها از شما بعید است، حالا به جاى این حرفها دنبال این باشید که هر چه زودتر پرونده مرا به بیمارستانى در مشهد منتقل کنید." متأسفانه رضا آنروز تنها موفق به گرفتن بلیط هواپیما به مقصد تهران شد و بدین ترتیب فردا ظهر ما در فرودگاه تهران بودیم، در آنجا من با مشاهده مجروحان و شهدا جنگ دگرگون شده و خواستم لحظهاى از آن محیط و کلاً آن حال و هوا خارج شوم که ابوالفضل مانع من شد و گفت: "حق ندارى از جایت تکان بخورى، همینجا با یست و خوب نگاه کن، شما نیز مانند دیگران باید آمادگى آنروز را داشته باشى که به جبهه بیایى و با دشمن بجنگى." با شنیدن این حرفها همانجا ماندم و در همان لحظه دکتر براى عوض کردن پانسمان ابوالفضل پیش ما آمد، براى اینکه دکتر راحت باشد خواستم کمى آن طرفتر بروم که ابوالفضل گفت: "کجا! من مىخواهم شما همین جا باشى و به دکتر کمک کنى" دکتر که گویا انتظار شنیدن این حرف را نداشت گفت: "ایشان نمىتواند، چرا اینقدر اصرار مىکنى!" و ابوالفضل در جوابش گفت: "چه معلوم، شاید روزى نیاز باشد که زنان ما نیز با دشمن بجنگند، من مىخواهم که ایشان از همین الان آمادگیش را پیدا کند و هیچ ترسى از حضور در جبهه نداشته باشد." ساعت نه شب بود که بلیط هواپیما به مقصد مشهد تهیه شد وما توانستیم ابوالفضل را به مشهد منتقل کنیم. خواستیم مستقیم از فرودگاه به بیمارستان برویم که ابوالفضل گفت: "دوست دارم قبل از رفتن به بیمارستان اول خانوادهام را ببینم." و ما طبق خواسته ایشان به منزل رفتیم و بدین ترتیب با آمدن ابوالفضل دیدارها تازه گشت. صبح زود در اولین فرصت ابوالفضل را به بیمارستان بردیم و بسترى کردیم، جراحت دستش بعد از یکماه خوب شد اما نظر پزشکان بر این بود که پاى ابوالفضل خوب شدنى نیست و باید هر چه زودتر قطع شود. که الحمدلله در یک شب جمعه پس از مراسم دعاى پرفیض کمیل که با حضور تمام مجروحان در باغ بیمارستان برگزار شد ایشان شفا یافت و به منزل آمد و هنوز دو، سه روزى از این موضوع نگذشته بود که عازم منطقه شد. • آقاى رفیعى در عملیات فتح المبین از ناحیه پا بشدت مجروح شد. من به محض اطلاع از این موضوع در اولین پرواز به همراه مادرم راهى تبریز شدم. وقتى ایشان را در حالى که مىخندید بر روى تخت بیمارستان ملاقات کردیم با تعجب گفتم: ما که خبر شهادت شما را شنیدم وایشان با همان تبسمى که بر لب داشت گفت: "نه بابا، طوریم نشده" و بعد در حالى که جراحت پایش را به ما نشان مىداد گفت: "وقتى مجروح شدم 48 ساعت طول کشید که خودم را سینه خیز به یک جایى مثل خرمن گندم رساندم و با استفاده از آن خودم را پوشاندم ولى بخاطر خون زیادى که از من رفته بود بیهوش شده و به خواب رفتم." و گویا بعد از اتمام عملیات با پیشروى رزمندگان برادر رفیعى را پیدا و به بیمارستان تبریز منتقل مىکنند. ما نیز ایشان را از تبریز به تهران و از آنجا به بیمارستان قائم در مشهد منتقل کردیم که پس از یکماه جراحت پاى ایشان بهبود یافت و از بیمارستان مرخص شد. • برادر رفیعى در عملیات فتح المبین از ناحیه پا مجروح و پس از انتقال به مشهد در بیمارستان قائم بسترى شد. با توجه به شدت جراحتش نظر پزشکان معالج بر قطع پا از قسمت مچ بود. برادر رفیعى با آن عشق و علاقهاى که نسبت به امامت و ولایت داشت متوسل به حضرت ابوالفضل و فاطمه زهرا شد و شفاى خود را از این عزیزان گرفت تا بارى دیگر بتواند در جبههها حضور یابد. • یکروز خبر آوردند که اقاى رفیعى آمده مشهد و الان در راه آهن منتظر شماست. وقتى رفتیم دیدیم بله با دست و پاى باندپیچى شده کنار باغچههاى راه آهن نشسته است. به محض اینکه چشمش به ما افتاد با همان حالش از جا بلند شد، شنیدم که اطرافیانش به ایشان گفتند: "آقاى رفیعى! شما حالت خوب نیست نباید بلند شوى." وقتى نزدیکتر شدم گفتم: چرا بلند شدى، ممکن است پایت ضرب بخورد گفت: "یزدیها ترسو هستند، گفتم نکند مرا در این حال ببینى و نگران شوى و حالت بد شود براى همین از جا بلند شدم." • یکى از دوستان بنام آقاى پارسایى که تا اندکى قبل از شهادت برادر رفیعى در کنارش بوده چنین نقل کرد که: "برادر رفیعى در نزدیک پل العزیر به پشت خاکریز آمده بود تا با دوربین منطقه را مشاهده و به فرماندهى لشگر مخابره کند که ظاهراً در همین بین تیرى به سرش اصابت مىکند." که پس از رد شدن نیروهاى عراقى از پل آقاى پارسایى به اسارت درمىآید و به نقلى: "برادر رفیعى به شهادت مىرسد که جنازهاش همانجا مىماند و هنوز که هنوز است جنازه ایشان برنگشته و همانجا مفقود الاثر مانده است" "روحش شاد". • دفعه آخرى که ابوالفضل خواست به جبهه برود براى خداحافظى به منزل ما آمد و گفت: "من عازم منطقه هستم از طرفى وقت ندارم که همه را ببینم، پس لطفاً شما خودتان از طرف من به همه سلام برسانید، در ضمن ایندفعه که مىروم معلوم نیست که برگردم، خانوادهام را اول به خدا و بعدهم به شما مىسپارم." آنروز ابوالفضل یک حالت عجیبى داشت، لحظه خداحافظى وقتى از زیر آئینه و قرآن رد شد تا سه مرتبه یک مسیرى را رفت و باز مجدداً برگشت، انگار از یک چیزى خبر داشت اما نباید مىگفت، خلاصه هر طور بود خداحافظى کرد و رفت. چهار، پنج شب از رفتن ابوالفضل گذشته بود که از اهواز با منزل یکى از همسایگان تماس گرفت و خواست که با حاج آقا صحبت و از آنجا که حاج آقا نبود من رفتم، بعد از سلام و احوالپرسى به من گفت: "مادرجان! سلام مرا به حاج آقا برسان و بگو ابوالفضل گفت: معلوم نیست که این دفعه برگردم یا برنگردم." گفتم: این چه حرفیست که مىگویى، انشاءا... که برمىگردى. با یک حالت خاصى گفت: "ما الان عازم منطقه عملیاتى خیبر هستیم، دیگر معلوم نیست که برگردم، با خداست که با ما چه کند، به هر حال ایندفعه غیر از دفعات قبل است."بعد از آن تماس دیگر خبرى از ابوالفضل نشد چرا که در همان عملیات مفقودالاثر شد. • پنج، شش ماه از جنگ گذشته بود و من به همراه حاج آقا آذرنیوا در قسمت تدارکات چهار راه لشگر بودم. مدتى بود که مىخواستم به منطقه بروم اما با رفتنم موافقت نمىشد به هر حال یکروز بدون اطلاع قبلى و بىآنکه کسى متوجه شود به همراه آقاى آذرنیوا و حاج آقا صفدرى به اهواز و از آنجا به بستان رفتیم. نیمههاى شب بود که با راهنمایى آقایان اکبر و اصغر دانایى به پادگان المهدى در بستان رسیدیم. سردار محمد مهدى خادم الشریعه فرمانده پایگاه المهدى به محض دیدن ما با تعجب پرسید: "چه کسى شما را به اینجا آورده" گفتیم: ما خودمان آمدیم. گفت: "نه، مىخواهم بدانم که چه کسى شما را از اهواز به پایگاه المهدى آورده" گفتیم: آقاى دانایى، فوراً آقاى دانایى را خواست و از ایشان در مورد ما سؤال نمود و بعد گفت: "حالا ایرادى ندارد، شب را مىتوانید همین جا بمانید." و بدین ترتیب شب را ما در پایگاه المهدى بسر بردیم. صبح که شد گفتیم: ما مىخواهیم برادر رفیعى و محسن دهقانى را ببینیم، برادر خادم الشریعه با تعجب گفت: "شما فکر کردید اینجا فلکه طبرسى است که به این راحتى مىخواهید رفیعى و دهقانى را ببینید، نه خیر اگر اینطور است که اشتباه فکر کردید، اینجا تنگه چزابه است و میدان جنگ، هر لحظه ممکن است کشته شوید." خلاصه به همراه برادر آذرینوا و حاج آقا صفدرى رفتیم و تا ظهر گشتیم تا اینکه بالاخره موفق شدیم برادر رفیعى را به همراه برادر حمیدنیا که براى شناسایى رفته بود را در منطقه شوش ملاقات کنیم. دیدن برادر رفیعى آنهم در حالى که لباس پلنگى به تن و کلاه آهنى به سر، کلاش بدست و نارنجک بدور کمرش بسته و تمام سر و صورتش پر از خاک منطقه برایمان جالب بود. ایشان به محض دیدن ما گفت: "شما اینجا تو دل دشمن چکار مىکنید؟" من که اصلاً معنى شناسایى و خط مقدم را نمىدانستم هیچ جوابى ندادم. رفیعى وقتى جوابى از من نشنید با همان سر و صورتى که از زیادى گرد و خاک سفید شده بود رو کرد به حاج آقا صفدرى وگفت: "شما چرا؟ شمایى که حوزه رفتهاید اینجا چکار مىکنید؟" گفت: "حوزه و همه چیز اینجاست، ما آمدهایم که شما را ببینیم، یک لحظه دیدن شما بهتر از صد سال تحصیل در حوزه است." بعد از چند لحظه سکوت برادر رفیعى رو کرد به من و گفت: "شما چرا آمدى؟ خودت که بهتر مىدانى مسئوولیت چند تا خانواده به عهده شماست. مگر من نگفتم که از جایت تکان نخور، برادرانت به همراه سایر بچهها جلو هستند، به شمادر آنجا نیاز بیشترى است تا اینجا." و بعد از آقاى صفدرى خواست که همگى را نصیحت کند و ایشان در جوابش گفت: "من چکارهام که شما را نصیحت کنم." رفیعى گفت: "پس حالا که شما ما را نصیحت نمىکنید من برایتان صحبت مىکنم: هیچ مىدانید بهترین شهداء چه کسانى هستند؛ بهترین شهدا آنهایى هستند که بدنهایشان مثل حضرت زهرا "سلام الله علیها" مفقود مىماند تا زمانى که امام زمان ظهور کند. البته این حرف را براى خودم نمىگویم چون بادمجان بم که آفت ندارد، اما خیلى دوست دارم که بدن من نیز مفقود شود تا زمانى که حضرت مهدى ظهور کند و بدن من و سایر مفقود الاثرها را همراه قبر مادرش فاطمه پیدا کند." عیناً هم همینطور شد یعنى در عملیات خیبر به شهادت رسید و بدنش از نظرها پنهان ماند و تاکنون هم که اثرى از آن پیکر مطهر بدست نیامده است. "روحش شاد". • ابوالفضل تعریف مىکرد: در داخل کانالها عراقىها را تعقیب مىکردیم. من جلوتر از بقیه بچهها بودم. هر لحظه، فاصله ما با عراقىها کمتر مىشد. آنقدر نزدیک آنها شدم که به راحتى نفر جلویى را هدف قرار دادم به سمت او شلیک کردم که به راحتى به زمین افتاد. منبع سایت یاران رضا http://yaranereza.ir/ShowSoldier.aspx?SID=10304