شهيد بهادرگلکش پایینی: تفاوت بین نسخهها
Beiranvand97 (بحث | مشارکتها) |
Farhodi9704 (بحث | مشارکتها) |
||
سطر ۱: | سطر ۱: | ||
− | + | شهید بهادر گل کش | |
==زندگینامه== | ==زندگینامه== | ||
− | فرزند عوض، در پنجم | + | فرزند عوض، در پنجم فروردین ماه سال 1344 در شهرستان [[فسا]]، در خانواده ای با ایمان به دنیا آمد و در دامان پدری زحمتکش که از راه دامداری امرار معاش می کرد و مادری مهربان و فداکار پرورش یافت. بهادر 6 ساله بود که وارد مدرسه شد و تحصیلات خود را در دوره ی ابتدایی به پایان رسانید. |
− | بعد از آن | + | بعد از آن برای امرار معاش و همکاری با خانواده چوپان شد و پدر را در امر تأمین مخارج خانواده یاری رسانید. سال ها پشت سرهم می گذشت تا این که 19 ساله شد و زمان سربازی فرا رسید و او به صورت داوطلب به خدمت مقدس سربازی شتافت و بعد از گذراندن دوره ی آموزشی، از طرف ارگان ارتش به مناطق جنگی اعزام شد. حدود 25 ماه از خدمت خود را در جبهه گذراند تا این که در تاریخ 1367/03/02 در منطقه ی [[سومار]] بر اثر اصابت ترکش به درجه ی رفیع شهادت نائل آمد. پیکر پاک و مطهرش طی مراسم باشکوهی در تاریخ 1367/03/08 در قطعه ی شهدای فسا به خاک سپرده شد. |
− | + | شهید بهادر گل کش، از شجاعت و بی باکی کم نظیری برخوردار بود و دارای اخلاقی حسنه بود، خانواده، برادران و دوستان را با بینش اسلامی به دین اسلام دعوت می نمود و چون مدتی از عمر كوتاهش را در دامان طبیعت، برای امرار معاش و کمک به پدر گذرانید، از روح بزرگی برخوردار بود. | |
==خاطرات== | ==خاطرات== | ||
− | ===* خاطره از زبان مادر | + | ===* خاطره از زبان مادر شهید:=== |
چند سال قبل از این که بهادر به جبهه برود اداره ثبت احوال به آتش کشیده شد و مقداری مدارک سوخت از جمله شناسنامه بهادر، و او چندین سال شناسنامه نداشت. | چند سال قبل از این که بهادر به جبهه برود اداره ثبت احوال به آتش کشیده شد و مقداری مدارک سوخت از جمله شناسنامه بهادر، و او چندین سال شناسنامه نداشت. | ||
− | روزی من و پدرش گفتیم: تو که شناسنامه نداری، می توانی به خدمت نروی چون کسی تو را نمی شناسد، اما بهادر گفت: نه پدر، این درست نیست و قبل از رسیدن وقت | + | روزی من و پدرش گفتیم: تو که شناسنامه نداری، می توانی به خدمت نروی چون کسی تو را نمی شناسد، اما بهادر گفت: نه پدر، این درست نیست و قبل از رسیدن وقت سربازی، شناسنامه المثنی گرفت و داوطلبانه در کنار دیگر همرزمانش به دفاع از میهن پرداخت. |
قبل از رفتن بهادر به جبهه، نگرانش بودم، هر چه اصرار کردم که نرو فایده ای نداشت، او تصمیم خود را گرفته بود، زمان رفتن فرا رسید به همه اقوام، آشنایان و دوستان سر زد و از آنان حلالیت طلبید، می گفت: شاید این آخرین دیدار ما باشد همه با چشمانی پر از اشک او را بدرقه می کردیم اما او فقط می خندید. گفت: مادر، گریه نکن دعا کن که بر دشمن غاصب پیروز شویم و با سربلندی، ملتمان را از چنگال جنایتکاران برهانیم. | قبل از رفتن بهادر به جبهه، نگرانش بودم، هر چه اصرار کردم که نرو فایده ای نداشت، او تصمیم خود را گرفته بود، زمان رفتن فرا رسید به همه اقوام، آشنایان و دوستان سر زد و از آنان حلالیت طلبید، می گفت: شاید این آخرین دیدار ما باشد همه با چشمانی پر از اشک او را بدرقه می کردیم اما او فقط می خندید. گفت: مادر، گریه نکن دعا کن که بر دشمن غاصب پیروز شویم و با سربلندی، ملتمان را از چنگال جنایتکاران برهانیم. | ||
مادر! مردن من و امثال من تضمین حیات یک ملت است، من باید از فرمان رهبرم برای نجات کشورم اطاعت کنم. مادر! من تنها متعلق به تو نیستم، متعلق به تمام مادرانی هستم که آرزو داشتند فرزندی داشته باشند، تا با جان و دل لباس رزم را بر تن آن بپوشانند تا با دشمن بجنگد، من متعلق به خواهرانی هستم که آرزو دارند برادری داشته باشند. | مادر! مردن من و امثال من تضمین حیات یک ملت است، من باید از فرمان رهبرم برای نجات کشورم اطاعت کنم. مادر! من تنها متعلق به تو نیستم، متعلق به تمام مادرانی هستم که آرزو داشتند فرزندی داشته باشند، تا با جان و دل لباس رزم را بر تن آن بپوشانند تا با دشمن بجنگد، من متعلق به خواهرانی هستم که آرزو دارند برادری داشته باشند. | ||
− | با | + | با این حرف ها لبخندی بر لبم نشست، او را در آغوش گرفتم و را بوسیدم و گفتم: برو مادر، خدا به همراهت. بعد از مدتی تماس گرفت و صحبت کردیم و پدرش به وی گفت: اگر می توانی مرخصی بگیر و به فسا بیا. |
− | اما بهادر گفت: پدر! تا خدمتم تمام نشود به فسا نمی آیم. هم من، هم پدرش | + | اما بهادر گفت: پدر! تا خدمتم تمام نشود به فسا نمی آیم. هم من، هم پدرش خیلی اصرار کردیم تا این که قبول کرد تا سه روز بعد به مرخصی بیاید، درست سه روز بعد پیکر بهادر را برایمان آوردند. |
منبع:سایت نویدشاهد | منبع:سایت نویدشاهد |
نسخهٔ ۴ مرداد ۱۳۹۷، ساعت ۱۴:۴۶
شهید بهادر گل کش
زندگینامه
فرزند عوض، در پنجم فروردین ماه سال 1344 در شهرستان فسا، در خانواده ای با ایمان به دنیا آمد و در دامان پدری زحمتکش که از راه دامداری امرار معاش می کرد و مادری مهربان و فداکار پرورش یافت. بهادر 6 ساله بود که وارد مدرسه شد و تحصیلات خود را در دوره ی ابتدایی به پایان رسانید. بعد از آن برای امرار معاش و همکاری با خانواده چوپان شد و پدر را در امر تأمین مخارج خانواده یاری رسانید. سال ها پشت سرهم می گذشت تا این که 19 ساله شد و زمان سربازی فرا رسید و او به صورت داوطلب به خدمت مقدس سربازی شتافت و بعد از گذراندن دوره ی آموزشی، از طرف ارگان ارتش به مناطق جنگی اعزام شد. حدود 25 ماه از خدمت خود را در جبهه گذراند تا این که در تاریخ 1367/03/02 در منطقه ی سومار بر اثر اصابت ترکش به درجه ی رفیع شهادت نائل آمد. پیکر پاک و مطهرش طی مراسم باشکوهی در تاریخ 1367/03/08 در قطعه ی شهدای فسا به خاک سپرده شد.
شهید بهادر گل کش، از شجاعت و بی باکی کم نظیری برخوردار بود و دارای اخلاقی حسنه بود، خانواده، برادران و دوستان را با بینش اسلامی به دین اسلام دعوت می نمود و چون مدتی از عمر كوتاهش را در دامان طبیعت، برای امرار معاش و کمک به پدر گذرانید، از روح بزرگی برخوردار بود.
خاطرات
* خاطره از زبان مادر شهید:
چند سال قبل از این که بهادر به جبهه برود اداره ثبت احوال به آتش کشیده شد و مقداری مدارک سوخت از جمله شناسنامه بهادر، و او چندین سال شناسنامه نداشت. روزی من و پدرش گفتیم: تو که شناسنامه نداری، می توانی به خدمت نروی چون کسی تو را نمی شناسد، اما بهادر گفت: نه پدر، این درست نیست و قبل از رسیدن وقت سربازی، شناسنامه المثنی گرفت و داوطلبانه در کنار دیگر همرزمانش به دفاع از میهن پرداخت. قبل از رفتن بهادر به جبهه، نگرانش بودم، هر چه اصرار کردم که نرو فایده ای نداشت، او تصمیم خود را گرفته بود، زمان رفتن فرا رسید به همه اقوام، آشنایان و دوستان سر زد و از آنان حلالیت طلبید، می گفت: شاید این آخرین دیدار ما باشد همه با چشمانی پر از اشک او را بدرقه می کردیم اما او فقط می خندید. گفت: مادر، گریه نکن دعا کن که بر دشمن غاصب پیروز شویم و با سربلندی، ملتمان را از چنگال جنایتکاران برهانیم. مادر! مردن من و امثال من تضمین حیات یک ملت است، من باید از فرمان رهبرم برای نجات کشورم اطاعت کنم. مادر! من تنها متعلق به تو نیستم، متعلق به تمام مادرانی هستم که آرزو داشتند فرزندی داشته باشند، تا با جان و دل لباس رزم را بر تن آن بپوشانند تا با دشمن بجنگد، من متعلق به خواهرانی هستم که آرزو دارند برادری داشته باشند.
با این حرف ها لبخندی بر لبم نشست، او را در آغوش گرفتم و را بوسیدم و گفتم: برو مادر، خدا به همراهت. بعد از مدتی تماس گرفت و صحبت کردیم و پدرش به وی گفت: اگر می توانی مرخصی بگیر و به فسا بیا.
اما بهادر گفت: پدر! تا خدمتم تمام نشود به فسا نمی آیم. هم من، هم پدرش خیلی اصرار کردیم تا این که قبول کرد تا سه روز بعد به مرخصی بیاید، درست سه روز بعد پیکر بهادر را برایمان آوردند.
منبع:سایت نویدشاهد