شهید جواد دلبری: تفاوت بین نسخهها
(صفحهای جدید حاوی «کد شهید: 6514757 تاریخ تولد : نام : جواد محل تولد : سبزوار نام خانوادگی :...» ایجاد کرد) |
(بدون تفاوت)
|
نسخهٔ ۱۹ خرداد ۱۳۹۹، ساعت ۱۵:۵۶
کد شهید: 6514757 تاریخ تولد : نام : جواد محل تولد : سبزوار نام خانوادگی : دلبری تاریخ شهادت : 1365/04/10 نام پدر : عزیزاله مکان شهادت :
تحصیلات : نامشخص منطقه شهادت : شغل : یگان خدمتی : گروه مربوط : گروهی برای این شهید ثبت نشده است. نوع عضویت : سایر شهدا مسئولیت : رزمنده گلزار :
خاطرات
وقتی که خبر شهادت شهید بهشتی و هفتاد و دو تن را پسرم جواد فهمید، یک حال دیگری شد و موهای سرش را کند. هر چه ایشان گفتم این چه کاری است که می کنی به من گفت مادر جان آنها برای ما و ملت ما خیلی با ارزش هستند. هر هزار نفر از ما برابر یک نفر از آنهاست و آنها آدم های متدین و با گذشتی بودند و دوباره شروع به کندن موهای سرش کرد و دو دستی بر سرش می زد و گریه می کرد. یک بار خواهرم ما را دعوت کرد که به خانه اش که در سبزوار بود برویم. در آن زمان پسرم جواد کلاس پنجم بود. که ایشان به من و مادرش گفت شما بروید و من پشت سر شما می آیم وقتی ما رسیدیم خانه خواهرم بعد از چند مدتی دیدم که ایشان نیامده اند. خیلی نگران شدیم و با خودمان گفتیم نکند اتفاق بدی برای ایشان افتاده باشد. بعد از چند ساعتی رسید. به او گفتم کجا بودی ما نگران شما بودیم. ببین عمه ات را چقدر اذیت کردی و دیر آمدی دلمان به هزار راه رفته بود. که ایشان در جواب ما گفت در راه که می آمدم پنج تا شش زن عشایری دیدم که داد و بیداد می کردند و می گفتند ما پومی نداریم و خیلی گرسنه هستیم و با چهل تومانی که داشتم رفتم برایشان نان گرفتم وآنها را به خانه حاج آقا بردم و به حاج آقا گفتم که الان نزدیک شب است واین ها هم شش زن هستند و من به خاطر اینکه جوان هستم نمی توانم این ها را به خانه مان ببرم امشب پیش شما باشند و فردا صبح راهیشان کنید تا بروند و حاج آقا هم قبول کرد ومن به خاطر همین دیر رسیدم. یک روز عموی پسرم جواد به مدرسه جواد می رود تا از درس و مشق جواد با خبر شود. وقتی در مدرسه را باز می کند. می بیند که همه ی بچه ها وسط محوطه جمع شده اند و ایشان بالای سکو ایستاده است و برای بچه ها از جبهه و جنگ صحبت می کند و آنها تشویق به رفتن جبهه می کند. یکی از دوستان فرزندم جواد نحوه شهادتش را اینطوری برایم نقل کرد: در اهواز بودیم که به ما گفتند به مهران حمله شده است و نیرو کم است وهر کس که دوست دارد و داوطلب است ماشین ها آماده اند که شما را به مهران ببرند. جواد هم خواست برود به مهران به او گفتم مگر نمی خواهی به مرخصی بروی؟ پدر و مادرت منتظرت هستند. به آنها قول دادی. به من گفت شرکت دراین عملیات از قولی که به پدر ومادرم داده ام واجب تر است و با هم به مهران رفتیم ایشان شدند معاون فرمانده عملیات وسیصد چهارصد نفر هم نیرو داشت که یکی از فرماندهان مافوق ایشان به او می گوید شما همین جا بایست و در همین سنگر آمار زخمی ها و شهیدان را بگیر برای اینکه خسته هستی و دو سه روز است که غذا هم نخوردی و نخوابیدی در همین جا هم آمار بگیر و هم استراحت کن. که به حالت گریه رو به فرمانده اش کرد و گفت من باید در این عملیات شرکت کنم وگرنه به مرخصی می رفتم. چون دیشب در خواب دیدم که کبوتری آمد و روی پایم نشست و از روی پایم افتاد و پایش شکست و بنا بر همین خوابی که دیدم باید بروم همینطور که در حال بحث بودند خمپاره ای نزدیک اینها فرود آمد و جواد ترکش خورد و وقتی او را بلند کردیم به ما گفت: سلام مرا به مادرم برسانید و به مادرم بگوئید مثل حضرت زینب (س) صبر داشته باشد و گریه نکند و چشمانش را بست و به درجه رفیع شهادت نائل آمد. یک روز صبح که از خواب بیدار شدم نماز بخوانم، دیدم صدای خواندن قرآن و گریه می آید. گفتم چه کسی است که دارد قرآن می خواند؟ و گریه می کند وقتی در اطاق را باز کردم دیدم پسرم جواد است و یک حالت دیگری دارد وگریه و زاری می کند. که آخرین مرخصی او بود که آمد به خانه و دیگر باز نگشت. یادم هست پسرم جواد یک فرش بافته بود و رفت آن را فروخت. وقتی برگشت خانه به ایشان گفتم چقدر فروختی؟ گفت شصت هزار تومان وقتی پولش را از او خواستم گفت پولش را به چند نفر مستضعف داده ام. چون خیلی به پول احتیاج داشتند و وقتی به شهادت رسید به همان چند نفری که پول داده بود آمدند و برای عزایش به پول من دادند. یادم هست روزی که پسرم جواد خواست به جبه برود، به ایشان گفتم شما درست را بخوان چون به درس خواندن خیلی علاقه داری و هنوز کوچک هستی. که در جواب به من گفت پدر جان اگر صبر کنم که درس هایم تمام شود شاید دیدی که جنگ هم تمام شد و در این موقعیت رفتن به جبه واجب تر است برای اینکه کشورمان بدست بیگانگان نیفتد و باید همه برویم در جنگ شرکت کنیم تا در جنگ پیروز شویم. من تصمیم گرفتم به جبهه بروم و کسی خبر نداشت و سنم خیلی کم بود. از برادرم جواد یاد گرفتم که مخفیانه ثبت نام کنم. که یک روز برادرم جواد آمد و جلویم را گرفت و به من گفت سنت خیلی کم است وهنوز کوچک هستی. برو و درست را ادامه بده. من فقط یک جمله برایش گفتم و به ایشان گفتم: یادت هست زمانی که خواستی به جبه بروی به پدر ومادر گفتی در این شرایط درس واجب نیست و جنگ مهمتر است من هم راه شما را ادامه می دهم وقتی این جمله را گفتم دیگر چیزی نگفت و ساکت شد. به خاطر دارم هنگام درو بود که فرزندم جواد به ما زنگ زد و به من گفت چکار می کنید؟ به او گفتم الان وقت جو درو کردن است و پدرت هم الان به درو رفته که به من گفت تا زمانی که جوها را درو کنید برای گندم درو خودم را می رسانم و بیست برج می آیم که بیستم نیامد وبعد از چند روز به شهادت رسید. هنگام درو بود و سر زمین بودیم که رادیو آهنگ حمله را نواخت که همان جا دراز کشیدم و با خود گفتم که جنگ مهران شروع شده. وقتی پدر جواد آمد سر زمین به من گفت چرا دراز کشیده ای و حالت تغییر کرده است؟ گفتم الان جنگ مهران شروع شده است و حتما پسرمان را به مهران بردند. گفت تواز کجا می دانی گفتم الان 7 روز است که زنگ نزده است صد در صد رفته است به مهران اگر نمی رفت تا الان حتما زنگ زده بود. روز بعد که پدر جواد رفت سر زمین برای درو کردن من هم دختر کوچکم را پیش همسایه مان گذاشتم و به همسایه گفتم که به حاج آقا چیزی نگوید که من کجا رفتم من یکی دو ساعت دیگر بر می گردم رفتم سر جاده که بروم سبزوار ببینم چه شده است. یک ماشین نگه داشت و سوار شدم و داخل ماشین شنیدم که دارن به هم می گویند که بچه اش شهید شده است و به من چیزی نگفتند که من ناراحت نشوم. وقتی به سبزوار رسیدیم از ماشین پیاده شدم و رفتم به منزل برادر حاج آقا، به ایشان گفتم یک زنگ به خط بزنید ببینید حال پسرم جواد خوب است یا نه؟ وقتی که تماس گرفت و گوشی تلفن را گذاشت رنگش تغییر کرد به او گفتم چه شده حالش خوب است یا نه؟ گفت آره جواد حالش خوب است گفتم راستش را بگو او شهید شده است یا نه؟ به من گفت همینجا بمان می روم الان برمیگردم که ایشان رفته بود و با یکی از همسایه هایشان به من کلک بزنند و به خانه همسایشان زنگ بزند انگار که به خط زنگ زده و او هم بگوید که حالش خوب است وقتی آمد به اوکفتم چه شده به من دروغ نگو وکلک نزن و راستش را بگو. جواد شهید شده است یا نه؟ به من گفت بلی پسرت جواد به درجه رفیع شهادت نائل آمده است. منبع: سایت یاران رضا http://yaranereza.ir/ShowSoldier.aspx?SID=8910