شهید محمد فرومندی: تفاوت بین نسخهها
Kheyri9803 (بحث | مشارکتها) (←زندگی نامه) |
|||
سطر ۲۲: | سطر ۲۲: | ||
پروردگارا! شرمندهام که بگویم بندهات هستم، ولی تو پروردگار منی، خدایا روحیه قناعت و رضایت را به من ارزانی ده! | پروردگارا! شرمندهام که بگویم بندهات هستم، ولی تو پروردگار منی، خدایا روحیه قناعت و رضایت را به من ارزانی ده! | ||
+ | خاطرات | ||
+ | تدبیر نظامی و مدیریت | ||
+ | موضوع تدبير نظامي و مديريت | ||
+ | راوی علی اصغر برقبانی | ||
+ | متن کامل خاطره | ||
+ | |||
+ | زمانی عملیات میمک شروع شد که ما سه گردان داشتیم. فرماندهان گردان شهید شجیعی آقای زنگنه و شهید صادقی بودند. البته در مورد شهید صادقی شک دارم که ایشان آنجا حضور داشتند یا نه. آنجا وقتی وارد عمل شدیم شب بود و تقریباً صبح که گردان در محاصره قرار گرفته بود، به خصوص اینکه آقای زنگنه در سینه میمک گیر کرده بود و آقای شجیعی هم در روی منسیل گیر افتاده بود. منسیل منطقه ای بود بر پشت حلاله. من به آقای فرومندی گفتم: که من بروم. گفت: نه اینجا تنهایم ولی وقتی دید که وضع خیلی نگران کننده است به ما اجازه داد برویم. من با چند نفر از بچه ها رفتم. عزیزان تنها رفتند در وسط میدان. چند تا از بچه ها را پیدا کردم که آنها از گردان دور افتاده بودند و پیدا نمی کردند. تازه راه افتاده بودند که وسط دشمن بروند همان چند نفر را برداشتیم _ خلاصه به هر نحوی که بود رفتیم و توانستیم محاصره را بشکنیم و همه عراقی هایی که آنجا بودند اسیر شدند و با شهید شجیعی به همدیگر رسیدیم. همدیگر را بوسیدیم. در همان زمان بود که تقریباً منطقه میمک به طور کامل فتح شد. | ||
+ | لحظه و نحوه شهادت | ||
+ | موضوع لحظه و نحوه شهادت | ||
+ | راوی محمد حسین میثمی خرازی | ||
+ | متن کامل خاطره | ||
+ | |||
+ | صبح روز اولی که به خط رفتند تا شب سوم که کار خودمان می خواست شروع شود، ایشان برای برنامه ریزی کارها آنجا ماند. ایشان جانشین لشکر بود. صبح روز سوم عملیات که گردان ها کار کرده بودند، بنده به اتفاق یکی از بچه های اطلاعات و ایشان به طرف جلو برای سرکشی رفتیم که یک بی سیم چی هم همراهمان بود. هر چه به ایشان اصرار می کردیم که اگر اطلاعاتی می خواهی ما به سر خاکریز یا گردان ها می رویم و می آوریم. ایشان می گفت: شما حق ندارید بالا بیایید. من خودم می روم. بالا و می رفت سر خاکریز می نشست و همه جا کار می کرد که با اصرار شدید ما چند لحظه ای به درون سنگر آمد. بهر حال آتش دشمن سنگین بود و احتمال خطر برای ایشان می رفت، اما چند لحظه ای بیشتر طاقت نیاورد و باز بیرون رفت و گفت شاید لازم بشود و بالا رفت. تا من خواستم از سنگر خارج بشوم، خمپاره ای آمد و دیدم دیگر ایشان در سنگر پیدایش نیست. رفتم بالای خاکریز و دیدم به درون سنگر افتاده پایین خاکریز آوردمش. تنها وسیله ای که صبح به آن زودی می توانست رفت و آمد کند، موتور بود. یعنی اگر ماشین می آمد عراقی ها دید داشتند و حتی با تیر کلاش و کالیبر هم می توانستند به راحتی بزنند. یک نفر نفر جلو و یک نفر پشت سر ایشان روی موتور سوار شد و ایشان را به اورژانس بردند. ایشان هیچ آه و ناله ای نمی کرد و از جراحت ایشان فقط جراحت بینی ایشان را دیدم که بینی چیزی نیست که انسان را از پای درآورد. ولی خوب نگران شدیم. چون از صحنه می رفت، نزدیکیهای ظهر کسی که ایشان را برده بود برگشت که باز خود ایشان هم به نام شهید رضا خضرایی قائم مقام طرح و عملیات لشکر بعداً شهید شد که خدا انشاءا... ایشان را رحمت کند. گفت: که ایشان تا اورژانس نگفته بود که کجایش ترکش خورده و وقتی در اورژانس اورکتش را درآورد دیدیم که ترکش به سرشانه راست ایشان اصابت کرده و به اندازه یک دست ایشان را شقه و نصف کرده ولی ایشان آخی هم نگفته بود و ایشان روحیه مقاوم و عجیبی داشت و صوت اذان ایشان در گوش همسنگران ایشان به گوش می رسید که صوت اذان خوبی داشتند و مقید به نماز اول وقت بودند و توصیه می کردند که نماز در شب اول عملیات در هر وضعیتی حتی در آن شلوغی کار اول وقت خوانده شود و به جماعت باشد و تأکیدی شدیدی روی این مطلب داشتند. حرکات ایشان هم برای همه درس بود و نه تنها ایشان نظامی بود، بلکه مربی اخلاق جمع هم بود. | ||
+ | لحظه و نحوه شهادت | ||
+ | موضوع لحظه و نحوه شهادت | ||
+ | راوی مرتضی عفتی | ||
+ | متن کامل خاطره | ||
+ | |||
+ | شهید خزایی می گفت: ما به دستور حاج آقا قرار شد که به منطقه هلالی برویم تا ایشان از نزدیک ببیند که چرا گیر کرده؟ و گره کار کجاست؟ به هر صورت ایشان بالا رفته و نگاه کردند. در حین برگشتن حالت خنده و صورت برافراخته ای داشت. اما در حین ورود خمپاره ای کنارش اصابت کرده و ایشان افتاد. من و برادر شاندیزی که از اقوام نزدیک است، ایشان را بلافاصله سوار موتور کردیم. ایشان روی موتور دائماً امیدواری می داد و می گفت: نگران نباشید می رسیم. عجله نکید و خودتان را به خطر نیاندازید. وقتی به آب رسیدیم و باید ایشان را با قایق می بردیم. وی در همان حال که ضعف بر وی غالب می شد، گفت که مجروحین دیگر را ببرید و قایقی را صرفاً برای ما نگیرید. به هر ترتیب به بیمارستان بردیم و تلاش زیادی کردیم تا نظر دکترها جلب شود که ایشان وجودش لازم است و سعی کنند وی را سریعاً درمان نمایند و آنزمان دیگر نهایت ضعفش بود و خودش هم احساس کرده بود که قدمهای آخر را در دنیا برمی دارد و شروع کرد به نصیحت کردن. دائماً ذکر می گفت و سعی می کرد که از اعماق وجودش ذکر صحیحی بگوید. دائماً لا اله الا ا... می گفت و رو به ما کرد و گفت: به برادرها بگویید که ما را ببخشند و از قول ما از برادرها طلب بخشش بکنید. ولی در زمان شهادت ذکر لا اله الا ا... و محمد رسول ا... می گفت و آخرین کلمه ای که از دهانش خارج شد منتهی الیه کلمه لا اله الا ا... بود. | ||
+ | تدبیر نظامی و مدیریت | ||
+ | موضوع تدبير نظامي و مديريت | ||
+ | راوی محمد فلاح مقدم | ||
+ | متن کامل خاطره | ||
+ | |||
+ | در یکی از عملیاتها یکی از فرماندهان گروهانها با شهید فرومندی از طریق بی سیم تماس می گیرد و می گوید: تیربار روی بچه ها اشراف دارد و امکان پیشروی را گرفته. نمی دانم چکار کنم. شهید فرومندی به او می گوید: کسی را بفرست تا تیربار را خاموش کند. فرمانده گروهان پاسخ می دهد اصلاً امکانش نیست. اگر این گونه که می گویی خاموش کردن تیربار راحت است یکی را بفرست و یا خودت بیا. مدتی طول نکشید که دیدیم شهید فرومندی با موتور آمد، اصلا بدون اینکه به فرمانده گروهان بگوید چرا اینگونه حرف زده است آرپی جی شهید داوود مزینانی را گرفت و گفت: داوود آرپی جی را بده. آرپی جی را گرفت و رفت. بعد از چند لحظه هم تیربار خاموش شد. شهید فرومندی برگشت. آرپی جی را گذاشت سوار بر موتور شد و به عقب برگشت. جایی که واقعاً گرهی می افتاد، خودش واقعاً حضور داشت. | ||
+ | عشق شهادت | ||
+ | موضوع عشق شهادت | ||
+ | راوی سعید رئوف | ||
+ | متن کامل خاطره | ||
+ | |||
+ | در عملیات کربلای 4 به خاطرم هست که سنگر کوچکی در خط مقدم بود و برادران در آن سنگر مستقر شده بودند. صبح عملیات کربلای 4 ما شهیدان بسیاری داشتیم. برای ما که در سنگر بودیم، مرتب خبر می آوردند که آقای فلانی شهید شد و ایشان (شهید فرومندی) از افرادی بودند که به وضوح چهره اش تغییر می کرد و احساس می کرد قسمتی از بدنش فرو ریخته است و به زبان می آورد که کی نوبت ما می شود. خوشا به حال اینها که رفتند. این خوشا به حال از نهاد دلش برمی خواست و می گفت: واقعاً خوشا به حالشان، اینها لیاقت پیدا کردند ، اگرچه دیگر مثل اینها نمی توانیم پیدا کنیم. بهر حال خوشا به حال آنها و بدا به حال ما. خدا به ما توفیق دهد که راه آنها را ادامه دهیم و جای خالی آنها را پر کنیم و از جمله کسانی باشیم که مدیون شهدا نباشیم. اگر ادامه دهندگان راهشان هستیم، همانطوری آنها دلش می خواست در واقع راه مجاهدین صدر اسلام را طی کردند و رفتند و ماهم مصمم و استوار باشیم و این ترفندهای دشمن، سختیهایی که در عملیات و شبهای عملیات می کشم، آینها باعث نشود که در حرکتمان سست بشویم و در اراده مان خللی وارد شود و مصمم تر باید باشیم. هیچ وقت من ندیدم ابراز تأسف کند که چرا فلانی شهید شده و من نشدم. به هیچ عنوان این را نمی گفت. بلکه می گفت: که خوش به حال او و بدا به حال ما که این گونه افراد و رفقای را بین جمعمان نداریم و از بین ما می روند. | ||
+ | تدبیر نظامی و مدیریت | ||
+ | موضوع تدبير نظامي و مديريت | ||
+ | راوی حسن حسن زاده | ||
+ | متن کامل خاطره | ||
+ | |||
+ | در عملیات والفجر 8 یک منطقه ای به نام کنج بود. در این کنج، دشمن یک سری نخل هایی را بریده و آنها را ریخته بود. شب عملیات تعدادی از بچه های خودمان (تخریب) آنجا مانده بودند. رفته بودند که مین بکارند. دشمن داخل نخل ها بود، شروع کرد به تیراندازی و تعدادی از برادران ما در آنجا شهید شدند و پیکرهای مطهرشان در آنجا ماند. واحد تعاون آن زمان رفته بود به خود حاج آقا (شهیدفرومندی) پیشنهاد کرده بود که تدبیری شود تا جنازه ها را از آن طرف بیاوریم. ایشان چون فرد با اخلاص و معنوی بود به ما گفت که فردا صبح ساعت 5 بیایید تا با همدیگر برویم ببینیم چکار می توانیم بکنیم. جنازه ها را به چه شکل می توانیم بیاوریم. ما باهم رفتیم آنجا. آنقدر اهمیت می داد به این قضیه که با خودش از خاکریزی که خیلی خطر داشت و تانک ها در حدود 300 _ 400 متری خاکریز ایستاده بودند حرکت کردیم و به همان کنج رفتیم و ایشان از خاکریز می خواست رد بشود، گفتم: حاجی آقا شما رد نشوید. ما رد می شویم. ولی ایشان گفت: نه به خاطر اینکه بتوانیم این کار را به نحو احسن انجام دهیم خودشان را از خاکریز عبور کردند و مقداری حدود صد متری رفتیم یک لوله ای بود که دشمن رویش خاک ریخته بود و این خاکریز هم که ما درست کرده بودیم به همان خاکریز، لوله وصل شده بود. باهم از کنار همین خاکریز رفتیم جلو و تعدادی از جنازه های شهدا را به ایشان نشان دادیم و ایشان گفتند: به هر ترتیبی که شده پیکر مطهر شهدا را باید بیرون بکشیم و در این حین می دیدم که ذکر ایشان قطع نمی شود. | ||
+ | تدبیر نظامی و مدیریت | ||
+ | موضوع تدبير نظامي و مديريت | ||
+ | راوی علیرضا بهبودیان | ||
+ | متن کامل خاطره | ||
+ | |||
+ | در سال 1356 عملیاتی به نام تک مهران آغاز شد. ما دو سه گردان از لشکر 5 نصر در منطقه ایلام بودیم که آموزشهای مختلفی می دیدیم و شناسایی های مختلفی را انجام می دادیم. در اطراف مهران عراق عملیاتهای تحریک آمیزی انجام می داد و به هر جا که حمله می کرد قطعه ای از خاک جمهوری اسلامی ایران را جدا می کرد. ما توسط بچه های اطلاعات شناسایی های را در اطراف مهران داشتیم و اخبار مبنی بر نزدیک بودن حمله عراق جهت تصرف مهران به ما می رسید. این به خاطر ضرباتی بود که در عملیات والفجر 8 متحمل شده بودند که در آن شهر فاو با آن موقعیت سوق الجیشی در شمال خلیج فارس توسط نیروهای ایران آزاد شده بود. بنابراین می خواست به هر صورتی شده یک ضربه ای به ما بزند. بنابراین روی مهران خیلی خیلی مانور داد تا سرانجام توانست مهران را بگیرد. موقعی که خبر رسید عراق عملیات انجام داده، مهران را تصرف کرده سریعاً گردانهایی را که در منطقه ایلام بود آماده کردیم و به طرف خط عملیاتی حرکت نمودیم. منطقه ای در اطراف مهران وجود دارد به نام صالح آباد که وابسته به مهران می باشد. از صالح آباد که بگذریم مقر عملیاتی در کنار رودخانه کنجان چم بود. ما بعد از توقف کوتاه تقسیم کاری کردیم و نیروها را به طرف خط مقدم حرکت دادیم. در صورتی که نیروهای عمده لشکر 5 نصر در اهواز بود و فقط 3 گردان در ایلام بودیم. ماشین های وانت و تویوتا می آمدند و بچه ها را سوار می کردند و به طرف خط مهران می بردند. در آن موقع مسئولیت گروهان را به عهده داشتم. نیروها را سوار تویوتا کردیم و از پل فلزی که نرسیده به مهران است عبور کردیم. کله قندی مهران آن موقع سقوط کرده بود ولی دشمن می آمد که جاده مهران _ دهلران را ببندد و به طرف خوزستان حرکت کند. مأموریت گردان ما در پشت کله قندی در یک شیاری که به خاک عراق منتهی می شد بود و ما آنجا شناسایی خیلی کم انجام داده بودیم و مأموریت آنجا را به ما محول کردند. ما سه تا گروهان بودیم که بنا به دستور هر گروهان از یک منطقه وارد عمل می شد. گروهان ما را جلو بردند تا به یک نقطه ای رسیدیم. گفتند: از اینجا به بعد نمی توانید با ماشین بروید. ما نیروها را پیاده کردیم. یک صد متری که رفتیم بعد به یک مقری برخورد کردیم که در اختیار ارتش بود. 4 _ 5 خمپاره 120 میلی متری در این مقر جاسازی کرده بودند. شهید فرومندی با یک سرگرد ارتشی و چند نفر سرباز بالای ارتفاع بودند و به قول خودش سینه به سینه با دشمن می جنگیدند. تعجب کردم که شهید فرومندی از اهواز چگونه خودش را اینجا رسانده است و چه طور خودش تک و تنها اینجا است. به محض اینکه شهید فرومندی چشمش به ما افتاد با خوشحالی صدا زد فلانی آمدی؟ گفتم: بله حاج آقا. از بالای تپه سریع آمد و مرا بغل گرفت و بوسید و گفت: چقدر نیرو داری. گفتم: همین نیرو. دو سه تویوتا بیشتر نیست که در حال حاضر می بینی. گفت فلانی من می خواهم یک کلمه به تو بگویم. این را به گوش بگیر و برو دنبالش. نیروها را از ماشین پیاده کن دنبال من بیا. نیروها را از ماشین پیاده کردم. آن وقت خودم با شهید فرومندی بالای تپه رفتیم. گفت: فلانی دشمن الان روبروست دارد می آید. از تو می خواهم که شجاعانه و دلیرانه سینه به سینه دشمن بروی و تمام این ارتفاعاتی که دشمن از ما گرفته همه را پس بگیری و از پا ننشینی تا به یک ارتفاع برسی که مشرف به دشت عراق باشد. ما هم گفتیم چشم. با توجه به اینکه از منطقه آگاهی نداشتم و شناسایی هم نداشتیم و روی آن منطقه هم کاری انجام نداده بودیم. سریع نیروها را سازماندهی کردیم و سینه به سینه دشمن به قول شهید فرومندی نبرد کردیم. آنها می زدند گاهی هم ما می زدیم. تا این تپه ها را به لطف خدا یکی یکی گرفتیم و تا خودمان را رساندیم به یک ارتفاعی که از آنجا سه تا از شهرهای عراق به نام والمهار، بدره و یکی از شهرها که در ذهنم نیست. در تیررس ما قرار داشت. یکی از شهرها که جمعیت اندکی داشت را تخلیه کرده بودند و ساکنان آن وارد شهر بصره شده بودند. نزدیک غروب ما پیام دادیم که آقای فرومندی ما اینکار را کردیم. ایشان تقدیر و تشکر کردند. خیلی هم خوشحال بودیم. حدود 20 دقیقه به غروب مانده بود که بچه ها گفتند حاجی مثل اینکه از بالای سر ما نیروی عراقی دارند می آید. ما با توجه به اینکه دسترسی به فرمانده گروهان نداشتیم تماس گرفتیم. گفتیم ببینید آن نیروهایی که از بالای می آیند خودی هستن یا نه. چون فرمانده گردان یک مقدار عقب تر بود نتوانست آنها را شناسایی کند. یک گروه فرستادیم. دنبال آنها که ببیند اینها کی هستند. شاید به فاصله 100 متری نرسیده بودند که بچه ها فریاد زدند حاجی آقا آنها عراقی هستند و بلا فاصله عراقی ها به طرف بچه ها تیراندازی کردند. ما دستور عقب نشینی به همین ارتفاعی که خودمان مستقر بودیم دادیم. داشتیم در محاصره قرار می گرفتیم. یک محاصره ای که اصلاً فکرش را نمی کردیم. ارتفاعات عقبی را ما گرفته بودیم. و به طور کامل پاک سازی کرده بودیم. اما درست غرب آن ارتفاعات یک شیارهای خیلی بزرگی بود که روی ارتفاعات آنجا عراقی ها مستقر بودند. ما تصورش را نمی کردیم که عراق به این سرعت خودش را از آن ارتفاعات بالا بکشد. به هر حال ما در محاصره ناخواسته افتاده بودیم. مانده بودیم که چکار کنیم. دسترسی به فرمانده گروهان و گردان نداشتیم. تماس گرفتیم، اتفاقاً تنها کسی که با ما تماس داشت شهید فرومندی بود. گفتیم خلاصه حاجی ما چکار کنیم. اینجا ماندیم. حاجی گفت: هر طور است خودتان را نجات بدهید که جایتان نامناسب است و اگر می توانید خودتان را بالا بکشید. بالایی که مورد نظر شهید فرومندی بود را هم عراق گرفته بود. ما سه ضلعمان تقریباً در محاصره عراق بود. شمال غرب و جنوب. فقط مانده بود سمت شرق که اگر بنا بود از سمت شرق عبور کنیم و خودمان را از محاصره نجات بدهیم، یک شیار عمیقی بود که خیلی وقت می گرفت. شهید فرومندی از طریق بی سیم گفت: عقب بیایید. گفتم آقای فرومندی ما راه را گم کرده ایم. اصلا راه را نمی توانیم پیدا کنیم. چطوری بیاییم. ایشان گفتند من شما را راهنمایی می کنم و پیامی که با بی سیم دادند این بود که قرار شد یک دو گلوله منور شلیک کند یا گلوله رسام شلیک کند که ما بتوانیم با حرکت به طرف آن خودمان را از محاصره نجات دهیم. با ایشان تماس گرفتیم گفت آماده باشید. ما تماشا کردیم دیدیم دو تا گلوله ایشان زد و دیگر داشتیم خودمان را آماده می کردیم که به طرف گلوله ها برویم که دیدیم عراق رمز ما را گرفته و دارد به سوی ما شلیک می کند. و ما در جا میخ کوب شدیم. گفتیم آقای فرومندی ما چکار کنیم. این گلوله ها مال چه کسی است؟ گفت: این گلوله ها مال آن خوکهای صحرایی است. شما به آنها توجه نکیند. فقط آن مسیری که ما به شما علامت می دهیم از آن مسیر بیایید. خلاصه با آن پیام های رمزی توانست ما را از محاصره حتمی دشمن نجات دهد. بعد به بچه ها گفتم اگر تلاش و فداکاری شهید فرومندی نبود آن شب خلاصه ما روز بعدش می بایست حتما در شهر بدره عراق برای نیروهای عراقی رژه می رفتیم و دست ها را می بستند و مثل اسیر ما را از منطقه خارج می کردند. آن شب حدود ساعت 5 _ 6 صبح بود که ما توانستیم دست شهید فرومندی را بگیریم و از محاصره نجات پیدا کنیم. وقتی رسیدیم شهید فرومندی با خنده گفت: حاجی من گفتم برو آن ارتفاع را بگیر که مشرف بشود به دشت عراق. تو هم حرف مرا گوش کردی. گفتم: آقای فرومندی خودت گفتی ما که به این منطقه آشنایی نداشتیم گفتی برو تا آن ارتفاع که مشرف بر دشت و شهر بدره است. ما هم رفتیم کار را انجام دادیم و از ارتفاع بعدش خبر نداشتیم که عراق می آید ما را از پشت محاصره می کند. خلاصه چند تا متلک به حالت خنده به ما گفت و ما از آن روحیه ای که داشتیم درآمدیم. | ||
+ | لحظه و نحوه شهادت | ||
+ | موضوع لحظه و نحوه شهادت | ||
+ | راوی سیدجواد اشرفی حسینی | ||
+ | متن کامل خاطره | ||
+ | |||
+ | چند روزی از شروع عملیات کربلای 5 گذشته بود. در سنگری در محلی معروف به سه راه شهادت مستقر بودم. داخل سنگر مملو از اجساد عراقی و شهدای ایرانی بود. ناگهان یکنفر وارد شد و گفت : برادران لشگر نصر اینجا هستید؟ شهید فرومندی بود از من پرسید: چگونه می توانم به گردان عبدالله ملحق شوم؟ گفتم : من شما را همراهی می کنم . از کانالی که به شلمچه منتهی گردید حرکت کردیم. به علت انباشت جنازه در کانال مجبور بودیم از خارج کانال حرکت کنیم . نیروهای دشمن به شدت آتش می ریختند به حاج آقا فرومندی گفتم: حاج آقا اینجا محل خطر است. گفت: تا خدا نخواهد صدمه ای به من نخواهد رسید. پشت خم خود رابه گردان عبدالله رساندیم . حاج آقا فرومندی فرمانده گردان را توجیه کرد و به او دستورات لازم را در مورد استقرار نیروها در محل های مورد نظر داد بعد از آن وارد سنگری شدیم و آقای فرومندی نیز همراه ما بود ولی طاقت نداشت و دائما به خارج سنگر می رفت و اوضاع را کنترل می کرد. ناگهان یکنفر فریاد زد: حاجی .حاجی رفتم پشت سنگر آقای فرومندی روی زمین افتاده بود. یک ترکش به صورتش خورده بود و بینی و صورتش شدت آسیب دیده بود. یک ترکش دیگر به دست او خورده بود و دست تقریبا قطع شده بود. یک ترکش بزرگ هم وسط قفسه سینه خورده بود و تمام رگها را پاره کرده بود. بوسیله دو چفیه قسمت صورت و بازو را بستم و با یک موتور ایشان را به عقب منتقل کردیم . در طول مسیر دائما ذکر می گفت. او در آغوش من بودو پیوسته ذکر می گفت: ذکر یا زهرا، یا حسین، را دائما تکرار می کرد. خون زیادی از ایشان می رفت و تمام لباسهایم خونی شده بود. به لب آب رسیدیم. او رادر یک قایق خواباندیم. سرش را روی پایم قرار دادم. لبهای حاجی تکان می خورد. دقت کردم. می گفت قبله کدام طرف است. در همان لحظه گریه ام گرفت و نتوانستم سخن بگویم. تا ساحل 15 دقیقه را ه بود و او در طول مسیر پیوسته ذکر می گفت. او را پشت امداد بریم و از آنجا با یک آمبولانس به یگان امام حسین در جاده اهواز منتقل شد. اتاق عمل آماده بود و به محض ورود ما ایشان را به اتاق عمل بردند. خون زیادی از ایشان رفته بود. مقداری خون به ایشان تزریق کردند. درهمان وضعیت که روی تخت بستری بود. مدام ذکر می گفت. من بالای سرش بودم. گفتم حاج آقا چیزی لازم ندارید؟ پاسخی نداد. متوجه شدم در حال و هوای دیگری است. قرار بر این شد تا ایشان با هلوکوپتر به اهواز منتقل شود . به محض ورود هلکوپتر به محوطه حاج محمد به درجه رفیع شهادت نائل آمد . « روحش شاد » | ||
+ | عشق شهادت | ||
+ | موضوع عشق شهادت | ||
+ | راوی علیرضا رضایی | ||
+ | متن کامل خاطره | ||
+ | |||
+ | ایشان هر بار که از جبهه بر می گشت ، یک خط به وصیتنامه اش اضافه می نمود وصیتنامه وی یک ورقه بزرگ بود . گذشت زمان و مراجعات مکرر به آن ورقه ، باعث شده بود که کهنه و فرسوده شود . علتش را از وی سؤال کردم و گفتم : برادر داخل دفتر یا کاغذ نویی بنویس . گفت : چه کنیم؟ این ورق را از اول شروع کردیم و هر بار که می رویم و از این عملیات بر می گردیم یک خط به آن اضافه کنیم. فکر می کنم عملیاتی بعدی نخواهم بود، اما باز می بینم که مانده ام. نمی دانم چه مسئله ای است که خداوند نمی خواهد ما راحت شویم. باز که اینجا می آییم باید یک خط اضافه کنیم. قبلاً چند خط نوشته ام ، دیگر وقت بازنویسی آن را ندارم و هر بار که می روم آن را در جیبم می گذارم . | ||
+ | خاطرات بعد از مجروحیت | ||
+ | موضوع خاطرات بعد از مجروحيت | ||
+ | راوی عبدالرسول جلمبادانی | ||
+ | متن کامل خاطره | ||
+ | |||
+ | وقتی آقای فرومندی در یکی از عملیاتها مجروح شده بود ، من برای دیدن او به منزل اش رفتم . فرزند کوچک شهید داخل اتاق آمد . آقای فرومندی گفت: «آقای جلمبادانی ! از پسرم سئوال کن بابا کجاست ؟ » من هم سئوال کردم . فرزند ایشان به عکس روی طاقچه اشاره کرد . من گفتم : این شخصی که این جا خوابیده پدر تو است . ولی او نپذییرفت و دوباره به عکس روی طاقچه اشاره کرد . بعد شهید فرومندی گفت : این بچه اصلاً مرا نمی شناسد بخاطر اینکه من خیلی کم به خانه می آیم .» | ||
+ | |||
+ | منبع سایت: http://www.yaranereza.ir/ShowSoldier.aspx?SID=15992 | ||
عبدالله، محمد فرومندی»<ref>[http://www.fatehan.ir/page.aspx?pid=123&postid=104319 سایت فاتحان]</ref> | عبدالله، محمد فرومندی»<ref>[http://www.fatehan.ir/page.aspx?pid=123&postid=104319 سایت فاتحان]</ref> | ||
==نگارخانه تصاویر== | ==نگارخانه تصاویر== |
نسخهٔ ۴ مرداد ۱۳۹۹، ساعت ۰۰:۴۹
زندگی نامه
شهید «محمد فرومندی» ۹ خرداد ۱۳۳۶ در شهرستان اسفراین چشم به جهان گشود. وی با آغاز جنگ تحمیلی به عضویت سپاه پاسداران درآمد و فرماندهی سپاه سبزوار را بر عهده داشت و سرانجام ۲۰ دی ۱۳۶۵ در عملیات کربلای ۵ به درجه رفیع شهادت نائل آمد.
متن وصیتنامهای را که از این شهید والامقام به یادگار مانده است، در ادامه میخوانید:
«بسمه تعالی
اللهم صل علی محمد و آل محمد
وصیتنامه این بنده گناهکار و شرمنده به درگاه حق، محمد فرومندی فرزند مرحوم علی که با لطف خداوند متعال توفیق حضور در جبهههای حق علیه باطل را پیدا نمودهام.
به برادران پاسدار میگویم که آنچه باعث عزت و عظمت شماست؛ حضورتان در جبههها است و آنچه وسیله عذاب وجدان و سرافکندگی شماست، عدم صبر و تحملتان بر مشکلات است.
شما وارثان خون دادگان و خون دل خوردگان هستید؛ و اگر این گونه عمر نگذرانید ادعای سربازی امام زمان را نکنید؛ که او فرزند امام حسین (ع) است. از مردم و آشنایانم تقاضای عفو بر خطاهایم دارم تاکید مینمایم که در میان فریادهای اسلام، فقط گوش به ندای امام امت داده و فرمانبردار او باشید که خیر و سعادت دنیا و آخرت شما در گرو اطاعت پذیری از ایشان است.
به بستگانم وصیت میکنم که چنانچه پیکرم به دستتان رسید در مزار شهدای سبزوار دفن کنید و حیثیت الهی خودتان را لکهدار توقعات سیاسی اجتماعی نکنید.
فقط به خدا بیاندیشید و برای او کار کنید و از او کمک بگیرید. پیامم را به فرزندان؛ و بستگانم در نامههای خصوصی نوشتهام.
پروردگارا! شرمندهام که بگویم بندهات هستم، ولی تو پروردگار منی، خدایا روحیه قناعت و رضایت را به من ارزانی ده!
خاطرات تدبیر نظامی و مدیریت موضوع تدبير نظامي و مديريت راوی علی اصغر برقبانی متن کامل خاطره
زمانی عملیات میمک شروع شد که ما سه گردان داشتیم. فرماندهان گردان شهید شجیعی آقای زنگنه و شهید صادقی بودند. البته در مورد شهید صادقی شک دارم که ایشان آنجا حضور داشتند یا نه. آنجا وقتی وارد عمل شدیم شب بود و تقریباً صبح که گردان در محاصره قرار گرفته بود، به خصوص اینکه آقای زنگنه در سینه میمک گیر کرده بود و آقای شجیعی هم در روی منسیل گیر افتاده بود. منسیل منطقه ای بود بر پشت حلاله. من به آقای فرومندی گفتم: که من بروم. گفت: نه اینجا تنهایم ولی وقتی دید که وضع خیلی نگران کننده است به ما اجازه داد برویم. من با چند نفر از بچه ها رفتم. عزیزان تنها رفتند در وسط میدان. چند تا از بچه ها را پیدا کردم که آنها از گردان دور افتاده بودند و پیدا نمی کردند. تازه راه افتاده بودند که وسط دشمن بروند همان چند نفر را برداشتیم _ خلاصه به هر نحوی که بود رفتیم و توانستیم محاصره را بشکنیم و همه عراقی هایی که آنجا بودند اسیر شدند و با شهید شجیعی به همدیگر رسیدیم. همدیگر را بوسیدیم. در همان زمان بود که تقریباً منطقه میمک به طور کامل فتح شد. لحظه و نحوه شهادت موضوع لحظه و نحوه شهادت راوی محمد حسین میثمی خرازی متن کامل خاطره
صبح روز اولی که به خط رفتند تا شب سوم که کار خودمان می خواست شروع شود، ایشان برای برنامه ریزی کارها آنجا ماند. ایشان جانشین لشکر بود. صبح روز سوم عملیات که گردان ها کار کرده بودند، بنده به اتفاق یکی از بچه های اطلاعات و ایشان به طرف جلو برای سرکشی رفتیم که یک بی سیم چی هم همراهمان بود. هر چه به ایشان اصرار می کردیم که اگر اطلاعاتی می خواهی ما به سر خاکریز یا گردان ها می رویم و می آوریم. ایشان می گفت: شما حق ندارید بالا بیایید. من خودم می روم. بالا و می رفت سر خاکریز می نشست و همه جا کار می کرد که با اصرار شدید ما چند لحظه ای به درون سنگر آمد. بهر حال آتش دشمن سنگین بود و احتمال خطر برای ایشان می رفت، اما چند لحظه ای بیشتر طاقت نیاورد و باز بیرون رفت و گفت شاید لازم بشود و بالا رفت. تا من خواستم از سنگر خارج بشوم، خمپاره ای آمد و دیدم دیگر ایشان در سنگر پیدایش نیست. رفتم بالای خاکریز و دیدم به درون سنگر افتاده پایین خاکریز آوردمش. تنها وسیله ای که صبح به آن زودی می توانست رفت و آمد کند، موتور بود. یعنی اگر ماشین می آمد عراقی ها دید داشتند و حتی با تیر کلاش و کالیبر هم می توانستند به راحتی بزنند. یک نفر نفر جلو و یک نفر پشت سر ایشان روی موتور سوار شد و ایشان را به اورژانس بردند. ایشان هیچ آه و ناله ای نمی کرد و از جراحت ایشان فقط جراحت بینی ایشان را دیدم که بینی چیزی نیست که انسان را از پای درآورد. ولی خوب نگران شدیم. چون از صحنه می رفت، نزدیکیهای ظهر کسی که ایشان را برده بود برگشت که باز خود ایشان هم به نام شهید رضا خضرایی قائم مقام طرح و عملیات لشکر بعداً شهید شد که خدا انشاءا... ایشان را رحمت کند. گفت: که ایشان تا اورژانس نگفته بود که کجایش ترکش خورده و وقتی در اورژانس اورکتش را درآورد دیدیم که ترکش به سرشانه راست ایشان اصابت کرده و به اندازه یک دست ایشان را شقه و نصف کرده ولی ایشان آخی هم نگفته بود و ایشان روحیه مقاوم و عجیبی داشت و صوت اذان ایشان در گوش همسنگران ایشان به گوش می رسید که صوت اذان خوبی داشتند و مقید به نماز اول وقت بودند و توصیه می کردند که نماز در شب اول عملیات در هر وضعیتی حتی در آن شلوغی کار اول وقت خوانده شود و به جماعت باشد و تأکیدی شدیدی روی این مطلب داشتند. حرکات ایشان هم برای همه درس بود و نه تنها ایشان نظامی بود، بلکه مربی اخلاق جمع هم بود. لحظه و نحوه شهادت موضوع لحظه و نحوه شهادت راوی مرتضی عفتی متن کامل خاطره
شهید خزایی می گفت: ما به دستور حاج آقا قرار شد که به منطقه هلالی برویم تا ایشان از نزدیک ببیند که چرا گیر کرده؟ و گره کار کجاست؟ به هر صورت ایشان بالا رفته و نگاه کردند. در حین برگشتن حالت خنده و صورت برافراخته ای داشت. اما در حین ورود خمپاره ای کنارش اصابت کرده و ایشان افتاد. من و برادر شاندیزی که از اقوام نزدیک است، ایشان را بلافاصله سوار موتور کردیم. ایشان روی موتور دائماً امیدواری می داد و می گفت: نگران نباشید می رسیم. عجله نکید و خودتان را به خطر نیاندازید. وقتی به آب رسیدیم و باید ایشان را با قایق می بردیم. وی در همان حال که ضعف بر وی غالب می شد، گفت که مجروحین دیگر را ببرید و قایقی را صرفاً برای ما نگیرید. به هر ترتیب به بیمارستان بردیم و تلاش زیادی کردیم تا نظر دکترها جلب شود که ایشان وجودش لازم است و سعی کنند وی را سریعاً درمان نمایند و آنزمان دیگر نهایت ضعفش بود و خودش هم احساس کرده بود که قدمهای آخر را در دنیا برمی دارد و شروع کرد به نصیحت کردن. دائماً ذکر می گفت و سعی می کرد که از اعماق وجودش ذکر صحیحی بگوید. دائماً لا اله الا ا... می گفت و رو به ما کرد و گفت: به برادرها بگویید که ما را ببخشند و از قول ما از برادرها طلب بخشش بکنید. ولی در زمان شهادت ذکر لا اله الا ا... و محمد رسول ا... می گفت و آخرین کلمه ای که از دهانش خارج شد منتهی الیه کلمه لا اله الا ا... بود. تدبیر نظامی و مدیریت موضوع تدبير نظامي و مديريت راوی محمد فلاح مقدم متن کامل خاطره
در یکی از عملیاتها یکی از فرماندهان گروهانها با شهید فرومندی از طریق بی سیم تماس می گیرد و می گوید: تیربار روی بچه ها اشراف دارد و امکان پیشروی را گرفته. نمی دانم چکار کنم. شهید فرومندی به او می گوید: کسی را بفرست تا تیربار را خاموش کند. فرمانده گروهان پاسخ می دهد اصلاً امکانش نیست. اگر این گونه که می گویی خاموش کردن تیربار راحت است یکی را بفرست و یا خودت بیا. مدتی طول نکشید که دیدیم شهید فرومندی با موتور آمد، اصلا بدون اینکه به فرمانده گروهان بگوید چرا اینگونه حرف زده است آرپی جی شهید داوود مزینانی را گرفت و گفت: داوود آرپی جی را بده. آرپی جی را گرفت و رفت. بعد از چند لحظه هم تیربار خاموش شد. شهید فرومندی برگشت. آرپی جی را گذاشت سوار بر موتور شد و به عقب برگشت. جایی که واقعاً گرهی می افتاد، خودش واقعاً حضور داشت. عشق شهادت موضوع عشق شهادت راوی سعید رئوف متن کامل خاطره
در عملیات کربلای 4 به خاطرم هست که سنگر کوچکی در خط مقدم بود و برادران در آن سنگر مستقر شده بودند. صبح عملیات کربلای 4 ما شهیدان بسیاری داشتیم. برای ما که در سنگر بودیم، مرتب خبر می آوردند که آقای فلانی شهید شد و ایشان (شهید فرومندی) از افرادی بودند که به وضوح چهره اش تغییر می کرد و احساس می کرد قسمتی از بدنش فرو ریخته است و به زبان می آورد که کی نوبت ما می شود. خوشا به حال اینها که رفتند. این خوشا به حال از نهاد دلش برمی خواست و می گفت: واقعاً خوشا به حالشان، اینها لیاقت پیدا کردند ، اگرچه دیگر مثل اینها نمی توانیم پیدا کنیم. بهر حال خوشا به حال آنها و بدا به حال ما. خدا به ما توفیق دهد که راه آنها را ادامه دهیم و جای خالی آنها را پر کنیم و از جمله کسانی باشیم که مدیون شهدا نباشیم. اگر ادامه دهندگان راهشان هستیم، همانطوری آنها دلش می خواست در واقع راه مجاهدین صدر اسلام را طی کردند و رفتند و ماهم مصمم و استوار باشیم و این ترفندهای دشمن، سختیهایی که در عملیات و شبهای عملیات می کشم، آینها باعث نشود که در حرکتمان سست بشویم و در اراده مان خللی وارد شود و مصمم تر باید باشیم. هیچ وقت من ندیدم ابراز تأسف کند که چرا فلانی شهید شده و من نشدم. به هیچ عنوان این را نمی گفت. بلکه می گفت: که خوش به حال او و بدا به حال ما که این گونه افراد و رفقای را بین جمعمان نداریم و از بین ما می روند. تدبیر نظامی و مدیریت موضوع تدبير نظامي و مديريت راوی حسن حسن زاده متن کامل خاطره
در عملیات والفجر 8 یک منطقه ای به نام کنج بود. در این کنج، دشمن یک سری نخل هایی را بریده و آنها را ریخته بود. شب عملیات تعدادی از بچه های خودمان (تخریب) آنجا مانده بودند. رفته بودند که مین بکارند. دشمن داخل نخل ها بود، شروع کرد به تیراندازی و تعدادی از برادران ما در آنجا شهید شدند و پیکرهای مطهرشان در آنجا ماند. واحد تعاون آن زمان رفته بود به خود حاج آقا (شهیدفرومندی) پیشنهاد کرده بود که تدبیری شود تا جنازه ها را از آن طرف بیاوریم. ایشان چون فرد با اخلاص و معنوی بود به ما گفت که فردا صبح ساعت 5 بیایید تا با همدیگر برویم ببینیم چکار می توانیم بکنیم. جنازه ها را به چه شکل می توانیم بیاوریم. ما باهم رفتیم آنجا. آنقدر اهمیت می داد به این قضیه که با خودش از خاکریزی که خیلی خطر داشت و تانک ها در حدود 300 _ 400 متری خاکریز ایستاده بودند حرکت کردیم و به همان کنج رفتیم و ایشان از خاکریز می خواست رد بشود، گفتم: حاجی آقا شما رد نشوید. ما رد می شویم. ولی ایشان گفت: نه به خاطر اینکه بتوانیم این کار را به نحو احسن انجام دهیم خودشان را از خاکریز عبور کردند و مقداری حدود صد متری رفتیم یک لوله ای بود که دشمن رویش خاک ریخته بود و این خاکریز هم که ما درست کرده بودیم به همان خاکریز، لوله وصل شده بود. باهم از کنار همین خاکریز رفتیم جلو و تعدادی از جنازه های شهدا را به ایشان نشان دادیم و ایشان گفتند: به هر ترتیبی که شده پیکر مطهر شهدا را باید بیرون بکشیم و در این حین می دیدم که ذکر ایشان قطع نمی شود. تدبیر نظامی و مدیریت موضوع تدبير نظامي و مديريت راوی علیرضا بهبودیان متن کامل خاطره
در سال 1356 عملیاتی به نام تک مهران آغاز شد. ما دو سه گردان از لشکر 5 نصر در منطقه ایلام بودیم که آموزشهای مختلفی می دیدیم و شناسایی های مختلفی را انجام می دادیم. در اطراف مهران عراق عملیاتهای تحریک آمیزی انجام می داد و به هر جا که حمله می کرد قطعه ای از خاک جمهوری اسلامی ایران را جدا می کرد. ما توسط بچه های اطلاعات شناسایی های را در اطراف مهران داشتیم و اخبار مبنی بر نزدیک بودن حمله عراق جهت تصرف مهران به ما می رسید. این به خاطر ضرباتی بود که در عملیات والفجر 8 متحمل شده بودند که در آن شهر فاو با آن موقعیت سوق الجیشی در شمال خلیج فارس توسط نیروهای ایران آزاد شده بود. بنابراین می خواست به هر صورتی شده یک ضربه ای به ما بزند. بنابراین روی مهران خیلی خیلی مانور داد تا سرانجام توانست مهران را بگیرد. موقعی که خبر رسید عراق عملیات انجام داده، مهران را تصرف کرده سریعاً گردانهایی را که در منطقه ایلام بود آماده کردیم و به طرف خط عملیاتی حرکت نمودیم. منطقه ای در اطراف مهران وجود دارد به نام صالح آباد که وابسته به مهران می باشد. از صالح آباد که بگذریم مقر عملیاتی در کنار رودخانه کنجان چم بود. ما بعد از توقف کوتاه تقسیم کاری کردیم و نیروها را به طرف خط مقدم حرکت دادیم. در صورتی که نیروهای عمده لشکر 5 نصر در اهواز بود و فقط 3 گردان در ایلام بودیم. ماشین های وانت و تویوتا می آمدند و بچه ها را سوار می کردند و به طرف خط مهران می بردند. در آن موقع مسئولیت گروهان را به عهده داشتم. نیروها را سوار تویوتا کردیم و از پل فلزی که نرسیده به مهران است عبور کردیم. کله قندی مهران آن موقع سقوط کرده بود ولی دشمن می آمد که جاده مهران _ دهلران را ببندد و به طرف خوزستان حرکت کند. مأموریت گردان ما در پشت کله قندی در یک شیاری که به خاک عراق منتهی می شد بود و ما آنجا شناسایی خیلی کم انجام داده بودیم و مأموریت آنجا را به ما محول کردند. ما سه تا گروهان بودیم که بنا به دستور هر گروهان از یک منطقه وارد عمل می شد. گروهان ما را جلو بردند تا به یک نقطه ای رسیدیم. گفتند: از اینجا به بعد نمی توانید با ماشین بروید. ما نیروها را پیاده کردیم. یک صد متری که رفتیم بعد به یک مقری برخورد کردیم که در اختیار ارتش بود. 4 _ 5 خمپاره 120 میلی متری در این مقر جاسازی کرده بودند. شهید فرومندی با یک سرگرد ارتشی و چند نفر سرباز بالای ارتفاع بودند و به قول خودش سینه به سینه با دشمن می جنگیدند. تعجب کردم که شهید فرومندی از اهواز چگونه خودش را اینجا رسانده است و چه طور خودش تک و تنها اینجا است. به محض اینکه شهید فرومندی چشمش به ما افتاد با خوشحالی صدا زد فلانی آمدی؟ گفتم: بله حاج آقا. از بالای تپه سریع آمد و مرا بغل گرفت و بوسید و گفت: چقدر نیرو داری. گفتم: همین نیرو. دو سه تویوتا بیشتر نیست که در حال حاضر می بینی. گفت فلانی من می خواهم یک کلمه به تو بگویم. این را به گوش بگیر و برو دنبالش. نیروها را از ماشین پیاده کن دنبال من بیا. نیروها را از ماشین پیاده کردم. آن وقت خودم با شهید فرومندی بالای تپه رفتیم. گفت: فلانی دشمن الان روبروست دارد می آید. از تو می خواهم که شجاعانه و دلیرانه سینه به سینه دشمن بروی و تمام این ارتفاعاتی که دشمن از ما گرفته همه را پس بگیری و از پا ننشینی تا به یک ارتفاع برسی که مشرف به دشت عراق باشد. ما هم گفتیم چشم. با توجه به اینکه از منطقه آگاهی نداشتم و شناسایی هم نداشتیم و روی آن منطقه هم کاری انجام نداده بودیم. سریع نیروها را سازماندهی کردیم و سینه به سینه دشمن به قول شهید فرومندی نبرد کردیم. آنها می زدند گاهی هم ما می زدیم. تا این تپه ها را به لطف خدا یکی یکی گرفتیم و تا خودمان را رساندیم به یک ارتفاعی که از آنجا سه تا از شهرهای عراق به نام والمهار، بدره و یکی از شهرها که در ذهنم نیست. در تیررس ما قرار داشت. یکی از شهرها که جمعیت اندکی داشت را تخلیه کرده بودند و ساکنان آن وارد شهر بصره شده بودند. نزدیک غروب ما پیام دادیم که آقای فرومندی ما اینکار را کردیم. ایشان تقدیر و تشکر کردند. خیلی هم خوشحال بودیم. حدود 20 دقیقه به غروب مانده بود که بچه ها گفتند حاجی مثل اینکه از بالای سر ما نیروی عراقی دارند می آید. ما با توجه به اینکه دسترسی به فرمانده گروهان نداشتیم تماس گرفتیم. گفتیم ببینید آن نیروهایی که از بالای می آیند خودی هستن یا نه. چون فرمانده گردان یک مقدار عقب تر بود نتوانست آنها را شناسایی کند. یک گروه فرستادیم. دنبال آنها که ببیند اینها کی هستند. شاید به فاصله 100 متری نرسیده بودند که بچه ها فریاد زدند حاجی آقا آنها عراقی هستند و بلا فاصله عراقی ها به طرف بچه ها تیراندازی کردند. ما دستور عقب نشینی به همین ارتفاعی که خودمان مستقر بودیم دادیم. داشتیم در محاصره قرار می گرفتیم. یک محاصره ای که اصلاً فکرش را نمی کردیم. ارتفاعات عقبی را ما گرفته بودیم. و به طور کامل پاک سازی کرده بودیم. اما درست غرب آن ارتفاعات یک شیارهای خیلی بزرگی بود که روی ارتفاعات آنجا عراقی ها مستقر بودند. ما تصورش را نمی کردیم که عراق به این سرعت خودش را از آن ارتفاعات بالا بکشد. به هر حال ما در محاصره ناخواسته افتاده بودیم. مانده بودیم که چکار کنیم. دسترسی به فرمانده گروهان و گردان نداشتیم. تماس گرفتیم، اتفاقاً تنها کسی که با ما تماس داشت شهید فرومندی بود. گفتیم خلاصه حاجی ما چکار کنیم. اینجا ماندیم. حاجی گفت: هر طور است خودتان را نجات بدهید که جایتان نامناسب است و اگر می توانید خودتان را بالا بکشید. بالایی که مورد نظر شهید فرومندی بود را هم عراق گرفته بود. ما سه ضلعمان تقریباً در محاصره عراق بود. شمال غرب و جنوب. فقط مانده بود سمت شرق که اگر بنا بود از سمت شرق عبور کنیم و خودمان را از محاصره نجات بدهیم، یک شیار عمیقی بود که خیلی وقت می گرفت. شهید فرومندی از طریق بی سیم گفت: عقب بیایید. گفتم آقای فرومندی ما راه را گم کرده ایم. اصلا راه را نمی توانیم پیدا کنیم. چطوری بیاییم. ایشان گفتند من شما را راهنمایی می کنم و پیامی که با بی سیم دادند این بود که قرار شد یک دو گلوله منور شلیک کند یا گلوله رسام شلیک کند که ما بتوانیم با حرکت به طرف آن خودمان را از محاصره نجات دهیم. با ایشان تماس گرفتیم گفت آماده باشید. ما تماشا کردیم دیدیم دو تا گلوله ایشان زد و دیگر داشتیم خودمان را آماده می کردیم که به طرف گلوله ها برویم که دیدیم عراق رمز ما را گرفته و دارد به سوی ما شلیک می کند. و ما در جا میخ کوب شدیم. گفتیم آقای فرومندی ما چکار کنیم. این گلوله ها مال چه کسی است؟ گفت: این گلوله ها مال آن خوکهای صحرایی است. شما به آنها توجه نکیند. فقط آن مسیری که ما به شما علامت می دهیم از آن مسیر بیایید. خلاصه با آن پیام های رمزی توانست ما را از محاصره حتمی دشمن نجات دهد. بعد به بچه ها گفتم اگر تلاش و فداکاری شهید فرومندی نبود آن شب خلاصه ما روز بعدش می بایست حتما در شهر بدره عراق برای نیروهای عراقی رژه می رفتیم و دست ها را می بستند و مثل اسیر ما را از منطقه خارج می کردند. آن شب حدود ساعت 5 _ 6 صبح بود که ما توانستیم دست شهید فرومندی را بگیریم و از محاصره نجات پیدا کنیم. وقتی رسیدیم شهید فرومندی با خنده گفت: حاجی من گفتم برو آن ارتفاع را بگیر که مشرف بشود به دشت عراق. تو هم حرف مرا گوش کردی. گفتم: آقای فرومندی خودت گفتی ما که به این منطقه آشنایی نداشتیم گفتی برو تا آن ارتفاع که مشرف بر دشت و شهر بدره است. ما هم رفتیم کار را انجام دادیم و از ارتفاع بعدش خبر نداشتیم که عراق می آید ما را از پشت محاصره می کند. خلاصه چند تا متلک به حالت خنده به ما گفت و ما از آن روحیه ای که داشتیم درآمدیم. لحظه و نحوه شهادت موضوع لحظه و نحوه شهادت راوی سیدجواد اشرفی حسینی متن کامل خاطره
چند روزی از شروع عملیات کربلای 5 گذشته بود. در سنگری در محلی معروف به سه راه شهادت مستقر بودم. داخل سنگر مملو از اجساد عراقی و شهدای ایرانی بود. ناگهان یکنفر وارد شد و گفت : برادران لشگر نصر اینجا هستید؟ شهید فرومندی بود از من پرسید: چگونه می توانم به گردان عبدالله ملحق شوم؟ گفتم : من شما را همراهی می کنم . از کانالی که به شلمچه منتهی گردید حرکت کردیم. به علت انباشت جنازه در کانال مجبور بودیم از خارج کانال حرکت کنیم . نیروهای دشمن به شدت آتش می ریختند به حاج آقا فرومندی گفتم: حاج آقا اینجا محل خطر است. گفت: تا خدا نخواهد صدمه ای به من نخواهد رسید. پشت خم خود رابه گردان عبدالله رساندیم . حاج آقا فرومندی فرمانده گردان را توجیه کرد و به او دستورات لازم را در مورد استقرار نیروها در محل های مورد نظر داد بعد از آن وارد سنگری شدیم و آقای فرومندی نیز همراه ما بود ولی طاقت نداشت و دائما به خارج سنگر می رفت و اوضاع را کنترل می کرد. ناگهان یکنفر فریاد زد: حاجی .حاجی رفتم پشت سنگر آقای فرومندی روی زمین افتاده بود. یک ترکش به صورتش خورده بود و بینی و صورتش شدت آسیب دیده بود. یک ترکش دیگر به دست او خورده بود و دست تقریبا قطع شده بود. یک ترکش بزرگ هم وسط قفسه سینه خورده بود و تمام رگها را پاره کرده بود. بوسیله دو چفیه قسمت صورت و بازو را بستم و با یک موتور ایشان را به عقب منتقل کردیم . در طول مسیر دائما ذکر می گفت. او در آغوش من بودو پیوسته ذکر می گفت: ذکر یا زهرا، یا حسین، را دائما تکرار می کرد. خون زیادی از ایشان می رفت و تمام لباسهایم خونی شده بود. به لب آب رسیدیم. او رادر یک قایق خواباندیم. سرش را روی پایم قرار دادم. لبهای حاجی تکان می خورد. دقت کردم. می گفت قبله کدام طرف است. در همان لحظه گریه ام گرفت و نتوانستم سخن بگویم. تا ساحل 15 دقیقه را ه بود و او در طول مسیر پیوسته ذکر می گفت. او را پشت امداد بریم و از آنجا با یک آمبولانس به یگان امام حسین در جاده اهواز منتقل شد. اتاق عمل آماده بود و به محض ورود ما ایشان را به اتاق عمل بردند. خون زیادی از ایشان رفته بود. مقداری خون به ایشان تزریق کردند. درهمان وضعیت که روی تخت بستری بود. مدام ذکر می گفت. من بالای سرش بودم. گفتم حاج آقا چیزی لازم ندارید؟ پاسخی نداد. متوجه شدم در حال و هوای دیگری است. قرار بر این شد تا ایشان با هلوکوپتر به اهواز منتقل شود . به محض ورود هلکوپتر به محوطه حاج محمد به درجه رفیع شهادت نائل آمد . « روحش شاد » عشق شهادت موضوع عشق شهادت راوی علیرضا رضایی متن کامل خاطره
ایشان هر بار که از جبهه بر می گشت ، یک خط به وصیتنامه اش اضافه می نمود وصیتنامه وی یک ورقه بزرگ بود . گذشت زمان و مراجعات مکرر به آن ورقه ، باعث شده بود که کهنه و فرسوده شود . علتش را از وی سؤال کردم و گفتم : برادر داخل دفتر یا کاغذ نویی بنویس . گفت : چه کنیم؟ این ورق را از اول شروع کردیم و هر بار که می رویم و از این عملیات بر می گردیم یک خط به آن اضافه کنیم. فکر می کنم عملیاتی بعدی نخواهم بود، اما باز می بینم که مانده ام. نمی دانم چه مسئله ای است که خداوند نمی خواهد ما راحت شویم. باز که اینجا می آییم باید یک خط اضافه کنیم. قبلاً چند خط نوشته ام ، دیگر وقت بازنویسی آن را ندارم و هر بار که می روم آن را در جیبم می گذارم . خاطرات بعد از مجروحیت موضوع خاطرات بعد از مجروحيت راوی عبدالرسول جلمبادانی متن کامل خاطره
وقتی آقای فرومندی در یکی از عملیاتها مجروح شده بود ، من برای دیدن او به منزل اش رفتم . فرزند کوچک شهید داخل اتاق آمد . آقای فرومندی گفت: «آقای جلمبادانی ! از پسرم سئوال کن بابا کجاست ؟ » من هم سئوال کردم . فرزند ایشان به عکس روی طاقچه اشاره کرد . من گفتم : این شخصی که این جا خوابیده پدر تو است . ولی او نپذییرفت و دوباره به عکس روی طاقچه اشاره کرد . بعد شهید فرومندی گفت : این بچه اصلاً مرا نمی شناسد بخاطر اینکه من خیلی کم به خانه می آیم .»
منبع سایت: http://www.yaranereza.ir/ShowSoldier.aspx?SID=15992 عبدالله، محمد فرومندی»[۱]